قافله‌سالار بی‌کاروان, در سوگ رفیقم

 

شاملو در سوگ صمد نوشته بود:

“مرگی که به راستی ایجاد خلاء می‌کند …
شهری است که ویران می‌شود، نه فرونشستن بامی …
باغی است که تاراج می‌شود، نه پرپر شدن گلی …
چلچراغی است که درهم می‌شکند، نه فرو مردن شمعی …
و سنگری است که تسلیم می‌شود، نه از پا افتادن مبارزی …”

و نهایتا از او با عنوان «غول تعهد» یاد می‌کند.

برای آنانی از ما که میثم را می‌شناختند و با او دم‌خور بودند، به‌راستی که او غول تعهدی بود در این زمانه‌ی سفله‌پرور.

غولی که بیش و پیش از مُد شدن اصطلاحاتی وارداتی چون «جامعه‌شناسی مردم‌مدار» و یا ژانر شدن «نقد نئولیبرالیسم»، ابعاد فاجعه‌ی پاکدشت را کاوید، و از آنجا به پیشگامی در جامعه‌شناسی شهری بدل شد که نه با نشخوار آخرین کتب ترجمه شده یا مقالاتی از دیوید هاروی و مایک دیویس، بلکه با چشم‌بسته از اودلاجان تا وهن‌آباد و دروازه غار و قلعه حسن‌خان را می‌گردید و از اوضاع نابسامان فاضلاب فلان محله تهران تا گتوی معتادان سُرنگی و فاحشه‌خانه‌ها و شیره‌کِش‌خانه‌های شهر کثافت تهران را می‌شناخت.

از آن بیشتر، شم اجتماعی و سیاسی قدرتمندش به بلوچستان کشاندش و محله‌های کپرنشین‌ها و سوخت‌بران معروف شده‌ی امروز، به خانه‌ی دومش بدل شد؛ آنقدر که فارغ از پژوهش، دست به‌کار بازسازی مدرسه‌ای شود و آن‌قدر جان در بدنش نماند که نتیجه‌ی کار را ببیند. این روزها که خبر درگذشتش پیچید، رشته توئیت‌های اَکانتی که کمتر کسی می‌دانست او بود درباره‌ی زندگی همین سوخت‌بران بارها دیده شد.

بی‌آنکه ذره‌ای از تیغ تیز انتقادی‌اش بکاهد، از برچسب‌های مُنزه‌طلبان مدعی اما بی‌عملِ مبارزه برای خلق نترسید و از کاری که به اعتبار ایستادن در وسط نهادی چون شهرداری می‌توانست بکند، فروگذاری نکرد: از ایستادن در برابر بهره‌کشی بی‌رحمانه از کودکان زباله‌گرد افغانستانی تا مقابله‌به‌مثل با ساماندهی کودکان کار و خیابان، و از بهبود وضع گرم‌خانه‌ها تا فکری کردن به حال فاضلاب محلات جنوب شهر.

آنقدر که درگیر اینگونه‌ی سپهر عمل بود، مجال نمی‌کرد تا به پژوهش‌هایش سروسامان دهد. دغدغه‌ی انتشار داشت اما وسوسه‌ی دیده شدن نه. هر بار که خطی می‌نوشت ده‌هزار بار بالا و پایین می‌کرد و با ده نفر بحث می‌کرد که مبادا سخن کلیشه‌ای بر زبان آورد. چه بسیار ترجمه‌ها که با اشاره و ویرایش او انجام شد، و چه بسیار گزارش‌های ملی و محلی که زیر نظر او تدوین، و حتی بازنویسی شد بی‌آنکه اسمی از خود بجا بگذارد. امید که کارهای تمام و نیمه‌تمامش منتشر شوند تا ترکیب قدرت تحلیل تئوریک و دقت پژوهش تجربی در پژوهش‌هایش آشکار شود.

در هنر کِرم کتاب بودن، میثم در عِلم به حتی آثار منتشر نشده در حوزه‌ی شهری در سراسر جهان یک اسطوره بود. کتابخانه‌اش پُر بود از هرچه که درباره‌ی شهر می‌خواستید بدانید. به فردریک جیمسون و ریموند ویلیامز علاقه‌ی بسیار داشت و می‌پنداشت قدر نگاه آنان به مبحث فرهنگ در پهنه‌ی گفتمان نقد اقتصاد سیاسی به‌خوبی شناخته نشده است.

فراتر از بحث‌های نظری، نقد نئولیبرالیسم را در ایران و خاورمیانه به اعتبار گرفتن رَدِ به‌جریان افتادن جزئی‌ترین طرح‌ها و تبعات فاجعه‌بار سیاستگذاری‌های اجتماعی دولت‌ها بسط می‌داد و حرف دقیق می‌زد. از همین رو بود که شاید بیش از نئولیبرالیسم از آن دسته از تزویرگرانی رنج می‌کشید که زیر عبای نقد نئولیبرالیسم، خود یک‌پارچه سوژه‌ی نئولیبرال بوده و هستند.

هنگامی که بیهوش بود، بلوچ‌ها در سراوان غوغا بپا کردند؛ همان بی‌شناسنامه‌ها، چرسی‌ملنگ‌ها، همان‌ها که به نقل از خودشان نوشته بود «وقتی قرار است از دهانشان کف بیاید، ترجیح می‌دهند خون بالا بیاورند»! اگر بود حتما خنده‌ای بر لبانش می‌آمد که شم سیاسی‌اش درست کار کرده و شاید افق سیاسی آنقدرها هم برای ما تیپه‌خوردگان ملول، تیره و تار پیش نرود به اعتبار این تکان‌دهندگان ترازوی تاریخ.

در برابر کوه پراتیک انتقادی-انقلابی‌ای چون او، امثال من انبان سخنیم و مدعی بی‌عمل. چنین بود که در کنارش بودیم و او قافله‌سالارِ ما، لیک

افسوس که ما چون کاروانیانی نبودیم از پِی‌اش همراه و باوقار.

 

برگرفته از کانال تلگرام بهمن دارالشفایی

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)