پس از کشف آمریکا و اقیانوس آرام امکانی جدید در سپهر قدرت سیاسی به‌وجود آمد. چیزی به‌نام قدرت سیاره ای. این گفته معروف درباره امپراتوری بریتانیا که خورشید هرگز در سرزمین هایش غروب نمی‌کند شاید سرراست‌ترین تعریف ریاضی قدرت سیاره‌ای باشد، اما همه ماجرا را تبیین نمی‌کند. لازمه ابرقدرت بودن در مقیاس سیاره‌ای، توانایی و دانش گذر مطمئن و به‌صرفه از اقیانوس است. دریانوردان در قیاس با سایر اقوام-اصناف نژاد بشری، دارای بزرگ‌ترین سبد مصرف ریاضیات، نجوم، و مکانیک در سراسر سیاره بوده‌اند. دلیلش تکامل بر مبنای هوای مرطوب و رژیم غذایی خاص باشد یا هر چیز دیگر، ملت‌‌های دریانورد با هوشمندی خود چنان قدرتی گرفتند که جهان را متحول کردند. اسپانیایی‌ها، پرتغالی‌ها، هلندی‌ها، بریتانیایی‌ها، فرانسوی‌ها، بلژیکی‌ها، ایتالیایی‌ها، و آلمانی‌ها، همه با کشتی و از راه دریا راهی مستعمرات‌شان شدند. محرک قدرت استعماری پرتغال، اسپانیا، فرانسه و بریتانیا، هلند و بلژیک توان دریانوردی و استفاده از باروت بود. دریانوردی چنان سطحی از نیروی حمل و نقل قاره‌ای را نصیب ملت‌‌های اروپایی کرد که حتی کشورهای کوچکی همچون بلژیک و هلند به غول‌‌های استعماری جهان تبدیل شدند. در قرون پس از آن و تا دوران معاصر، همچنان و هنوز دریا مهم‌ترین صحنه و ابزار توسعه جوامع بشری بوده است.

تا پیش از آن، بزرگ‌‌‌ترین و گسترده‌‌‌ترین امپراطوری ممکن برای انسان بیشتر از فتوحات اسکندر نیست. اسکندر از مقدونیه و در حاشیه مدیترانه به شرق تاخت، با گذشتن از تنگه داردانل و فتح آسیای صغیر و اردن و سوریه، حاشیه مدیترانه را دنبال کرد و به غرب رفت تا قاهره، و دلتای نیل را فتح کرد و در خط ساحلی ادامه داد تا لیبی. بعد دوباره به سمت شرق و بین‌النهرین تاخت و بابل را فتح کرد، به کرانه خلیج فارس رسید و پارس را فتح کرد و در کرانه‌‌های افغانستان به هندوکش و هند و با ادامه دادن رودخانه سند به آخر دنیا (خشکی) و کناره‌‌های بحرالمحیط (اقیانوس) رسید و در حاشیه اقیانوس به خلیج فارس و از آن طریق دوباره به بابل برگشت و آرکی تایپ جهانگیری شد. برای اسکندر نه‌تنها سرزمین‌هایی همچون آمریکا یا قطب جنوب معنایی نداشت، بلکه او حتا از وجود تمدن چینی هم بی‌خبر بود. از سمت غرب نیز جهان با کوه‌‌های اطلس و آنجایی به آخر می‌رسید که اطلس تایتان پشت به اقیانوس‌اش آسمان را روی شانه‌هایش گرفته و به کرانه‌‌های ایبری می‌نگریست. هیمالیا همان قدر از پایتخت اسکندر دور بوده که لیسبون.  

نظم جدید جهانی که پس از جنگ بزرگ و بر مبنای عهدنامه‌‌های ورسای شکل گرفت، به شکل‌گیری کشورهای تازه تأسیسی انجامید که بسیاری‌شان در جغرافیای مستعمرات اما بر مبنای استراتژی‌‌های ملل استعمارگر به وجود آمدند. علاوه بر نادیده گرفتن مسائل تمدنی و انسان‌شناسانه، مرزهای برخی از این کشورهای نوظهور با نادیده گرفتن حق و مسیری برای دسترسی به دریای آزاد، عملاً توسعه‌نیافته‌‌‌ترین کشورهای ملل متحد را به وجود آوردند.

کشورهای محصور در خشکی با تنگناهای متعددی برای ارتباط با دنیای پیرامون مواجه‌اند. آنها در اروپا متأثر از شرایط خاص و کوچک بودن قاره، قوانین تسهیل‌کننده ارتباط، وجود رودخانه‌‌های فراملی مرتبط با آب‌‌های آزاد و … از مزیت ارتباط با آب‌‌های آزاد برخوردارند. کشورهای محصور در خشکی در دیگر قاره‌ها، به خاطر وسعت قاره‌ها، توسعه‌نیافتگی کشورهای مجاور متصل به آب‌‌های آزاد، و نداشتن قراردادهای دوجانبه با این کشورها با مصائب بسیاری مواجه‌اند. وابستگی آنها به کشورهای ترانزیت برای ارتباط با اقتصاد جهانی و وجود موانعی که به آنها اشاره شد، بر درآمد سرانه و به‌دنبال آن بر شاخص‌‌های انسانی دیگر همچون میزان امید به زندگی، بهداشت و آموزش تأثیر می‌گذارد و میزان شاخص توسعه انسانی آنها را کاهش می‌دهد. کشورهای محصور در خشکی دقیقاً همان جاهایی هستند که اسطوره‌‌های انسان باستان به‌عنوان پایان دنیا می‌شناسند. شرقی‌‌‌ترین این ممالک افغانستان است. آنجا که جهان انسان یونانی-ابراهیمی به پایان می‌رسد و ابراهیم و بودا -در هیأت مانی- به هم می‌آمیزند.

*

پس از جنگ جهانی دوم و ایجاد سازمان‌ ملل متحد، بریتانیا به‌تدریج شروع به دادن استقلال به مستعمرات دور خود کرد. عملی که بیش از آن که نتیجه احساس شرم یا اجبار باشد، در بسیاری موارد صرفاً تکنیکی بوروکراتیک در ساختار سازمان ملل متحد بود که به‌واسطه آن استعمارگران با دادن استقلال به بخشی از مستعمرات خود، کشوری جدید را به وجود می‌آوردند که به عضویت سازمان ملل درآید و به واسطه رأی آن کشور در مجامع مختلف سازمان ملل، از یک رأی بیشتر در تصمیم گیری ها برخوردار باشند.

امپراطوری بریتانیا که همچون لویاتان هابز با دقتی خدایی شکل گرفته و پرورش یافته بود، هنگام انتزاع بخش‌‌های مستعمراتی، بوروکراسی و زبان انگلیسی را هم به همراه همه بندرها و سازه‌ها و قطارهایش به جا می‌گذارد و می‌رود، و این گونه است که پس از رفتن سایه شهریار، هنوز نام او و مکانیسم شهریاری برقرار می‌ماند و هندوستان، کانادا، استرالیا، جاماییکا و … همچنان با نخ‌هایی نامریی و تحت نام مشترک‌المنافع به بریتانیا متصل‌اند.

منازعه هند و پاکستان که ریشه‌ای کاملا بنیادگرایانه دارد، به‌گونه‌ای الگویی دیگر از کتاب لویاتان هابز است. هابز جنگ داخلی را مرگ لویاتان می‌داند. سیصد سال پس از کرامول و هابز، جنگ میان هندوها و مسلمانان در هند تازه- استقلال -یافته، به تشکیل کشور پاکستان می‌انجامد. کشوری که چند دهه بعد نخستین و تنها کشور مسلمان دارای سلاح هسته‌ای نام می‌گیرد.

نزاع هند و پاکستان با تمام پس زمینه‌‌های تاریخی و اجتماعی و سیاسی آن، جنگی است که تمام کشورهای همسایه را درگیر خود کرده و در این میان، افغانستان به‌عنوان آسیب‌پذیرترین و توسعه‌نیافته‌‌‌ترین کشور منطقه بیشترین زیان را از این جدال تاریخی دیده است.

بن‌بست جغرافیایی و سیاسی کنونی افغانستان نتیجه مستقیم استعمار دولت بریتانیا و هضم جنوب افغانستان در کمپانی هند شرقی در میانه‌‌های قرن نوزدهم است. به گفته راجیف دوگرا نویسنده کتاب نفرین دیورند، خطی از میان قلب پشتونمی‌توان تبار زجری را  که تروریسم بر جهان تحمیل کرده است تا غصب چهل هزار مایل از خاک افغانستان توسط بریتانیا در سال۱۸۹۳ دنبال کرد”. در آن زمان، افغانستان دروازه ورود به هند و نقطه‌ای استراتژیک در آسیای مرکزی برای بریتانیا و روسیه بود. مداخله روسیه در افغانستان بریتانیا را نگران کرد و باعث شد بریتانیا به بهانه تعیین سرحدات هند با افغانستان سندی را به امضای حاکم وقت برساند که به‌وسیله آن افغانستان می‌پذیرفت طی ترسیم خطی فرضی در منطقه پشتونستان قوم پشتون در منطقه دو پاره شود. بدین ترتیب، خط فرضی دیورند بیش از آن که تعیین ک‌ننده خطوط مرزی میان افغانستان و هند باشد بنیان اختلافات داخلی و نزاع میان پشتون‌های افغانستان و شبه‌قاره شد. بریتانیا با این اقدام پشتونستان و مردم مناطق پشتون نشین را به دو بخش در افغانستان و در هند تحت استعمار خود تقسیم کرد. پس از تقسیم این منطقه به هند و پاکستان، بخش بزرگی از پشتونستان در پاکستان قرار گرفت .

از آن زمان تاکنون پاکستان که تا اوایل قرن بیستم خود بخشی از پادشاهی افغانستان به شمار می‌رفت، به بزرگ‌‌‌ترین مانع توسعه افغانستان تبدیل شد. پاکستان، علاوه بر اولویت دادن به مناسبات امنیتی در سیاست خارجه خود با افغانستان، از رهگذر بحران‌زایی فجایع بسیاری را در افغانستان رقم زده است، بهره‌برداری سیاسی از مناسبات با این کشور بر مبنای عدم دسترسی آن به آب‌‌های آزاد به درستی یکی از موانع توسعه افغانستان و تسلط بر میدان اقتصادی آن است. همچنین راه نداشتن آب‌‌های آزاد به افغانستان، این کشور را به دژ مستحکمی برای القاعده و بنیادگرایان تحت حمایت پاکستان تبدیل کرده است. نبودن زیر ساخت‌‌های جاده‌ای و فرودگاهی امکان هر نوع پیش‌روی موثر نیروی نظامی را از بین می‌برد. به همین علت، نه روسیه، نه هند شرقی و نه ایران هرگز نتوانستند آنجا را کاملاً اشغال کنند.

*

نزاع سرزمینی هند و پاکستان در سطحی فراتر از زمین کشمیر ریشه دارد؛ در تقابل جهان ابراهیمی و جهان بودایی. اما واقعیت این است که تا پیش از نظم جدید ملل متحد و تأسیس و شناخت کشورها به شکل فعلی، نقطه اتصال این دو جهان چنین هسته سختی نداشت و در گستره طول و عرض جغرافیایی با کنتراستی ملایم منتشر بود.  نظم جدید جهانی کشورهایی با جمعیت‌‌های ده‌ها میلیونی و حاکمیت هایی را ابداع کرده که به واسطه فلسفه وجودی‌شان ناگهان در خط مرزی ساختار و نشانه‌‌های هستی‌شناسی تحت تأثیر کنترل قانون و پایتختی در صدها کیلومتر دورتر به یک‌باره دگرگون می‌شوند و خطی مرزی با سیم خاردارها و دیوارها را می‌بینی که یک طرفش جهان ابراهیم است و یک طرف جهان بودا و حاکمان دو طرف مرز به بمب‌‌های اتم مجهزند و دکترین نظامی‌شان حق حمله پیشدستانه اتمی به آن سوی مرز را برای خود به رسمیت می‌شناسد. در حالی که در شرق هندوستان در برمه و تحت حکومت برنده نوبل صلح مسلمانان نسل‌کشی می‌شوند، در غرب هندوستان و در افغانستان، طالبان مجسمه‌‌های بودا را منفجر می‌کنند.

*

فقر و عدم توسعه تنها دلیل بنیادگرایی در جامعه افغانستان نیست. بنیادگرایی اسلامی سال‌هاست که از حمایت اسپانسرهای دولتی بهره‌مند شده است. اکنون در خاورمیانه همه می‌دانند که پاکستان حامی طالبان و القاعده است و اگر حمایت اسلام‌آباد نبود، طالبان هرگز به قدرت نمی‌رسیدند. محل کشته شدن یا مرگ طبیعی تقریباً تمام سران القاعده و طالبان در داخل مرزهای پاکستان بوده است.

لشکرکشی آمریکا و جنگ افغانستان نه به انگیزه از بین بردن حکومت طالبان و مخالفت با شیوه‌‌های بدوی کشورداری‌شان، بلکه به بهانه القاعده و تهدیدهای امنیت ملی مرتبط با آن و به قصد دسترسی به افغانستان به‌عنوان نقطه‌ای استراتژیک بوده است. ‌طالبان از مواجهه و ترکیب ایدئولوژی بومی و اسلحه غربی چنان سطحی از خشونت بدوی را تولید کرده‌اند که حتی ارتش ایالات متحده آمریکا پس از حمله پاییز ۲۰۰۲ و دو دهه حضور نظامی در شرایطی افغانستان را ترک می‌کند که زندگی مردم عادی همچنان بر مدارهای فقر و فلاکت و خشونت می‌چرخد و طالبان دوباره و این بار با رنگ و لعاب دیپلماسی و توافق با آمریکا در حال به‌دست گرفتن قدرت ‌اند، چراکه مادام که متعهد باشند که خطری برای آمریکا و منافع‌اش به وجود نمی آورند، افغانستان برای آمریکا اهمیتی نخواهد داشت.

از سوی دیگر، چین هم به‌منظور تضمین دور ماندن طالبان از مسلمانان سرکوب‌شده اویغور در ایالت سین کیانگ که مرز کوتاهی با افغانستان دارد و در معرض خطر بالا گرفتن افراط‌گرایی در نتیجه سرکوب ممتد است؛ و همچنین مصون نگه داشتن منافع اقتصادی خود از گزند حملات بنیادگرایان، با طالبان از در دوستی و مصالحه درآمده و نه‌تنها به آنها مشروعیت سیاسی می‌دهد، بلکه به‌واسطه پاکستان از آنها پشتیانی نظامی می‌کند. علاوه بر این، چین با حمایت از بنیادگرایان در افغانستان، ضمن کمک به مقابله با آمریکا از پشتیبانی آنها در شناسایی و طرد اویغورها بهره می‌برد، و این گونه از شکل‌گیری نیرویی افراط‌گرا علیه خود پیشگیری می‌کند.

*

نظم ملل متحد نتیجه برنامه‌ریزی و نظام سیاست‌ورزی انسان غربی است. در حالی که جامعه ملل متحد اقیانوس‌ها و قطب جنوب را به‌عنوان میراث بشری به رسمیت شناخته است، هر نوع سیاست رهایی‌بخش و نظم نوینی باید براساس نوعی دسترسی به دریای آزاد برای هر کشور ممکن شکل بگیرد. فارغ از این که انتظار مداخله موثر از طرف بنیانگذاران این نظم تا چه اندازه  واقع‌بینانه است، اندیشیدن به این که منازعه هند و پاکستان و مسأله افغانستان نیز باید با هم فیصله پیدا کنند، ضرورت دارد. یک افغانستان غیرنظامی و بی‌طرف که بی‌طرفی‌اش همچون سوییس از طرف همه همسایگانش و جامعه جهانی به رسمیت شناخته شود، می‌تواند الگو و امیدی باشد برای گسترش خلع سلاح در منطقه. تنها راه حل مسأله افغانستان خلع سلاح کامل تمام شبه‌نظامیان است و تا زمانی که هنوز چیزی به نام جنگ در افغانستان وجود دارد، نظم سازمان ملل باید سر‌افکنده باشد.

نرگس خالصی مقدم

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)