و یکی از امیدهای مرا با خود برد.
جانِ اسیر در غربت من، که به سرمای تبعید خو نمی کند، گاهی با یاد برخی کسان اجاق گرم آرزو و امید است. امید به دیدار انگشت شماری دوستان یکدل، که یادهای دوستی و همگامی با آنان دلِ به جان آمده از زمهریرِ غربتِ مرا گرم میکند تا به وقتِ دلتنگی یاد دوستی در ایران را در دل زنده کنم و به دل ناآرام خود بگویم اگر چند دمی دیگر نیز تاب آوری و بمانی شاید روزی، روزگاری او را ببینی و آن شکوفه بخندند.
دیدن دوباره ایرج کابلی از آرزوهای من بود، قوت قلب بود، امید بود و همین چند دقیقه پیش خواندم که او هم رفت.
روزی در خانه او و دور میز نهار در بحثی در باب وزن شعر فارسی با شاملو نمونههائی از همدستی و “جفت و جور”بودن دین و ادبیات کلاسیک ما را در تبعیض علیه “گبرها و زنان” برشمرد. شاملو که او را دوست و بسیار عزیز میداشت با اشاره به این بیت عامیانه در کتاب امیرارسلان نامدار
“خدنگ مارکش با مار شد جفت
قضا هم خنده زد هم آفرین گفت”
با همان طنز فشرده و متعالی خود لطیفهای گفت در ۴ کلمه و خنده کابلی چنان منفجر شد که شاملو و علی رضا و من شگفزده شدیم. شاملو همیشه میگفت بحث و جدل با ایرج از بهترین درمانهای دل گرفته است. بارها و در دشوارترین زمانها آزمودم. درست میگفت.
حالا دست تصادف است یا همدستی و “جفت و جور” شدن تقدیر و قضا که همین دو سه روز پیش مقالهای را که در باب شورای اصلاح آئین نگارش خط فارسی نوشتهام، بازمی خواندم. مقاله تا چند روز دیگر منتشر میشود . آنجا در باره ایرج از جمله نوشته ام:
“دوست نزدیک بودیم.
بر چند زبان از جمله انگلیسی و روسی مسلط است و در زبان فارسی، وزن شعر فارسی، دستور زبان و .. استخوانها خرد کردهاست و در این عرصهها از معتبرترینها در ایران است.
آدمی صریح و درست است و به قول ما دیروزیها ‘بسیار با پرنسیپ’.
علاقمند به مجله آدینه و دوستدار و دوست نزدیک شاملو“.
فعلهای مقاله در باب او همه به زمان حال است که او بود وقتی مینوشتم.
دستم نمیرود که “هست”ها را به “بود” بدل کنم.
میگذارم همان گونه هستند بمانند که ایرج هم در کارها که کرده است میماند.
اگر این درست است که آن خنده دیگر نیست پس به که زنگ بزنم وقتی دلم میگیرد، وقتی پرسشی در باب وزن و دستور و رسمالخط دارم یا پرسشی در باب روزگار این یا آن دوست در ایران مانده؟
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.