اگرچه رخوت سیاسی که اکنون بین ایرانیان مشاهده میشود را میتوان تا حدودی به سختگیری حکومت در قبال اعتراضات مردمی نسبت داد، اما به گمانم موضوع از منظر فلسفه سیاسی کمی عمیقتر است. کلید درک این رخوت در تفاوتی است که بین سرشت اعتراضات مردمی که منجر به انقلاب ۵٧ شد و سرشت اعتراضاتی که تاکنون در عمر نظام اسلامی شاهد بودیم، وجود دارد. در واقع میتوان نشان داد که اعتراضات ۵٧ وجه ایجابی یا کنشی داشته است در حالیکه سرشت اعتراضات ایرانیان در زمان حاضر، واکنشی و سلبی است. نکته اما در کجاست؟
در یکی از نوشتارهای قبل نشان دادیم جنبشی که منجر به سقوط نظام سلطنتی شد، معلول فربه شدن جامعه در برابر دولت بود، آنچنان که ساخت متصلب قدرت از توان پاسخگویی به خواست مشارکت در قدرت سیاسی که از طرف طبقه متوسط طرح میشد، عاجز بود. از سوی دیگر، رشد شتابان توسعه اقتصادی دو طبقه جدید را نیز در مقابل نظام سلطنت قرار میداد: طبقه تکنوکرات، و دیگری کوشندگان و روشنفکران فرهنگی، نویسندگان و هنرمندان. به عنوان مثال، مناسبات اقتصادی که در ایران پا گرفته بود، نمیتوانست دخالتهای آمرانه دربار یا شخص شاه را تحمل کند. مناسبات سرمایه میزانی از فضای آزاد سیاسی به همراه چتری از اختیارات یا قدرت سیاسی را برای ادامه حیات و رشد طبیعی خود لازم دارد که در اواخر سلطنت پهلوی از آن دریغ میشد. به این ترتیب به تدریج آشکار میشد که ادامه رشد و توسعه بلندپروازانه آنچنان که شاه در نظر داشت با خودکامگی سیاسی او در تعارض قرار میگیرد. توجه کنیم که توسعه آمرانه با توسعه خودکامه متفاوت است، به عنوان مثال برنامه توسعه آمرانه در ژاپن دوران میجی و حتی در پهلوی اول توانست به سرعت زیرساختهای لازم برای رشد اقتصادی را فراهم کند، اما بعد از استقرار مناسبات سرمایه، دخالت مستمر در سیاستگذاریهای اقتصادی با منطق سرمایه در تضاد قرار خواهد گرفت. به عبارت دیگر منطق توسعه اقتصادی با ساخت قدرت سیاسی خودکامه در تعارض قرار میگیرند، به ویژه اینکه استفاده از رانت سیاسی وابستگان دربار در اعمال نفوذ اقتصادی و ایجاد انحصار در بازار سرمایه،منطق گزدش آزاد سرمایه با با اشکال مواجه میکند. خاطره دکتر مجتهدی، موسس دانشگاه صنعتی آریامهر در این زمینه خواندنی است که چگونه او مجبور بود برای در امان ماندن از دخالتهای بیجای دربار، مستقیما با شاه در تماس باشد. چنین تعارضاتی در دیگر بخشها نیز خود را به تدریج آشکار میکرد، مانند تجدید مناسباتی که با بازار لازم شد، خواست طبقه متوسط، خواست بخش فرودست جامعه که خواستار تغییری در موقعیت اجتماعی خود بودند و یا فضای آزادی که هنرمندان و نویسندگان برای آفرینش هنری مطالبه میکردند. خصلت اعتراضی که در این شرایط شکل گرفت، کنشگرانه و ایجابی بود. درست است که هدف اعتراضات برانداختن سلطنت بود، اما این اعتراضات نه واکنشی به تصمیمات خاص دولت یا وضعیت معیشتی، بلکه معطوف به مطالبه حقوق جدیدالتاسیسی بود که ملت خود را اکنون واجد آن میدانست، حقوقی که عمدتا معطوف به خواست مشارکت در قدرت سیاسی بود. این ملت بود که بر اساس یک اسطوره انقلابی، به آگاهی جدیدی از خود و حقوق اساسی خود رسیده بود که قبلا کمتر مورد شناسایی قرار داشت. چنین سرشتی را در جنبش مشروطه نیز شاهد هستیم که چگونه اسطوره ناسیونالیزم موجد مطالبه حقی شد که در جای جای اشعار به جا مانده از شاعران مشروطه دیده میشود، به گفته ادیبالممالک
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ، میش گرفت
اما این همه ماجرا نبود. تعارضات ایجاد شده صرفا بین دولت و ملت نبود، بلکه شکاف داخل ملت نیز بر اثر نتایج مترتب بر برنامههای توسعه تشدید شده بود. به عنوان مثال رشد سرمایهداری صنعتی فشار مضاعفی را بر سرمایهداری تجاری که عمدتا در بازارهای سنتی متمرکز بود، وارد میآورد. در نوشته قبلی اشاره کردم چگونه رشد شهرنشینی و اجرای برنامههای توسعه باعث شکستن ساختار خانواده و تبدیل شهرهای بزرگ به جوامع اتمیزه شد که در غیاب سازوکارهای حمایت اجتماعی که متکفل تامین و تنظیم هنجارها و ارزشهای زیست اجتماعی است، تعارض ساختار و فضای ایدئولوژیک شکل گرفت. به علاوه عدم اجرای به موقع برنامههای آمایش سرزمینی، تقابل شهر-روستا، و همچنین جامعه سنتی و مدرن را برجسته کرد، سوای از آنکه در خود جامعه شهری مدرن نیز بحران ایدئولوژیک پیشآمده، برخی از روشنفکران را دچار گرایشات رمانتیک تقدیس روستا و طبعیتی کرد که برای آنها مظهر مصون ماندن از تعرض مدرنیته بود. در چنین وضعیتی از تعارضات داخل ملت-ملت، مشکل بتوان تصور کرد که اعتراضات مردمی الزاما شکل جنبش سیاسی در مخالفت با نظام حاکم به خود بگیرد. اما اینجا عاملی دیگر هم وجود داشت که باعث شد تا تمام پتانسیلهایی که در گسست بین ملت-ملت و یا دولت-ملت وجود داشت به سمت نظام سیاسی جهت داده شود. این فاکتور، رهبری هوشمندانه مذهبی بود که توانست فضایی بالاسر تعارضات و شکاف داخل ملت ایجاد کند و تعارض بین ملت-دولت را برجسته سازد آنچنان که به تعارضی آشتیناپذیر تبدیل شود. میشل فوکو به درستی اشاره کرد که معجزه سیاسی خمینی، سیاست زدایی از جامعه سیاسی به نفع یک معنویت سیاسی -بخوانیم اسطوره سیاسی- بود که تمام نیروهای انقلابی را حول خود گرد آورد. به عبارت دیگر، اسطوره معنویت سیاسی که در یکی از نوشتههای قبلی به آن پرداختم، توانست انرژی که میرفت در اثر اصطکاک گسستهای ملت-ملت به هرز رود، به سمت مواجهه با نظام سلطنت، یعنی ملت-دولت جهت دهد.
اما در مورد سرشت اعتراضاتی که علیه نظام اسلامی صورت میگیرد چه میتوان گفت؟ به نظر میرسد این اعتراضات عموما وجه واکنشی دارد تا اینکه کنشگرانه و معطوف به یک حق جدیدالتاسیس باشد. به گمانم این اعتراضات از منظر تئوریک- و صد البته نه عملی- براندازانه نیز نیست، یعنی از منظر ایدئولوژیک، این اعتراضات، خواستها یا حقوقی را مطالبه نمیکند که نتواند به لحاظ تئوریک در چارچوب نظم فعلی تحقق یابد. میتوان مدعی بود دوره اخیر، دوره افول ملت است به دلایلی که اجمالا اشاره خواهد شد. مهمترین وجه چنین ادعایی البته مربوط است به جامعه بدون اسطوره یا ایدهال. تمام اسطورههای وحدتبخش مانند ناسیونالیزم، دین، رشد یا رفاه اقتصادی، اخلاق و مانند آنها نابود شده، اعتماد عمومی کاهش یافته، از پیشبینیپذیری رفتار دیگران کاسته شده و هویت اجتماعی رو به اضمحلال گذاشته است. در این وضعیت جامعه خود را در مقابل خود قرار میدهد و شروع به فروپاشی میکند. ملیت، ناسیونالیزم ایرانی و تعلق به سرزمین که اسطوره وحدتبخش دوران پهلوی بود، جای خود را به قرائت از اسلامی داد که از پایههایی سست و لرزان برخوردار بود و به سرعت مشروعیت عمومی خود را نزد ایرانیان از دست داد. جنگ، ناکارآمدی زمامداران و دکترین غلط سیاست خارجی نظام اسلامی، شرایط اقتصادی را آنچنان به مرز فاجعه کشاند که هر گونه امیدی به رفاه و توسعه اقتصادی را نیز به محاق برد. در خلاء پیش آمده، جامعه تمام ایدهالهای ممکن برای وحدت ملی را از دست داد. از طرف دیگر اتمیزه شدن جامعه که از دهه ۵٠ در ایران شروع شده بود، و با ساقط شدن سازوکار حمایتی نیمبند جامعه در آن زمان، و عدم سازوکار حمایتی که هنجارها، قواعد اخلاقی و نظامهای ارزشی زندگی اجتماعی را بازتولید کند، مزید بر علت شد تا اکنون با یک فروپاشی تمام عیار جامعه و بالمآل ملت مواجه باشیم. در چنین شرایطی، حاکمیت اسلامی هر چقدر ضعیف یا متلاشی، باز هم در تقابل با جامعه دست بالا را دارد. به علاوه، فجایعی که بعد از الغاء سلطنت در ایران پدید آمد، همگان را به این نتیجه رساند که اساسا شورش مردمی بر نظم مستقر سیاسی عموما منجر به فاجعه خواهد شد، انگار هویت مشترک ملی و مطالبه حق عمومی چندان برای ایرانیان شگون ندارد- به یاد بیاوریم که بعد از استقرار مشروطه و گذشت مدت کوتاهی، وضعیت اجتماعی آنچنان آشفته شده بود و بینظمی چنان حاکم گشته بود که عبارت مشروطهچی یک ناسزا تلقی میشد- چنین عواملی در زمینه درازمدت شکستهای تاریخی و تحقیر ایرانیان، هراسی پدید آورده که میتوان آنرا جامعهگریزی یا جامعههراسی نام نهاد. در چنین وضعیتی، ایل در برابر ایل، خانواده در برابر خانواده، و فرد در برابر فرد قرار میگیرد، آرمان سیاسی از سپهر زندگی سیاسی رخت برمیبندند و فروپاشی اجتماعی آغاز میشود. در جوامع دارای دموکراسی، جامعه البته اتمیزه میشود، اما فرد هویت خود را به مثابه فرد در جامعه بازمیباید. فرد تنها به میانجی حضور و عضویت خود در جامعه است که از حقوق برخوردار میشود، حقوقی که هویت اجتماعی او را برمیسازد. در ایران، اکنون جامعهای وجود ندارد تا فرد هویت خود را به میانجی آن احراز کند. در حالت بیهویتی البته حقوقی نیز بر او مترتب نیست، حقوقی که باید متقابلا توسط دیگران و همچنین دولت مورد شناسایی قرار گیرد. منافع افراد جامعه در یک رابطه متقابل موثر قرار نمیگیرد که استمرار آن را تضمین کند، بلکه تضاد منافع تبدیل به واقعیت غالب میشود. طبیعی است اعتراضات مردمی در چنین وضعیتی حالت واکنشی و نه کنشگرانه به خود گیرد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.