[در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد]

 

 

به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد.
. . . . . . . . . .

به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!

نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را…

 

 

۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵

صبحِ ۲۴ بهمن ماه “فروغ” سوار جیپِ خودش می شود و به سوی سرنوشتش می شتابد…
آخرین روزی است که آفتاب را خواهد دید و به آن سلامی دوباره خواهد کرد!

شرحش از زبان و به روایتِ “ابراهیم گلستان”:

▪️ آن روز در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ چه اتفاقی افتاد؟

خواهر فروغ از پدرش پول گرفته بود که خرج وکیل‌شدن شوهرش بکند. پدر هم که یک مقدار حرص داشت مثل هر کس دیگر، مقدار زیادی پول داده بود که او خرج وکالت بکند. این‌ها هم خرج کرده بودند و وکیل نشده بود. پدر هم پولش را می‌خواست و خواهر می‌خواست خودکشی بکند. و این [فروغ] ناراحت بود. رفته بود سراغ خواهرش، که تو خانه مادرش خوابیده بود، صبح رفته بود آنجا، با اتوموبیل من هم رفته بود،‌ من جیپ داشتم. من داشتم یک فیلم را مونتاژ می‌کردم، تو استودیو کار می‌کردم. در باز شد، فروغ آمد، خیلی پیدا بود که دیدن خواهر و وضع او ناراحتش کرده بود.

منم موقعی که داشتم آن فیلم را مونتاژ می‌کردم در حقیقت صدا روی فیلم می‌گذاشتم. نوار صدای من خراب شده بود، بایستی پاکش می‌کردیم، دستگاه پاک‌کننده نوار مغناطیسی بد کار می‌کرد، درست کار نمی‌کرد. یک رفیق داشتم در تهران. استودیو من در دروس بود، دوازده سیزده کیلومتر از تهران دور. تلفن کردم که این دستگاه من خراب است. گفت بفرست. فروغ همان‌وقت داشت می‌شنید. گفت من می‌برم. گفتم ببر. برد. یک نفر هم، بچه مستخدم استودیو من هم همراهش رفت که ببرد، پاک‌کنند و بیاورند.

یک ساعت بعد برگشت. وقتی که بر می‌گشته – مثلا صد متری استودیو من – یک اتوموبیلی می‌آید، ترمز می‌کند می‌خورد به رول ماشین و به کلیه و کبدش آسیب می‌رسد. آن نوکری که همراهش بود دوید آمد داخل گفت تصادف شده. من دویدم بیرون دیدم بله بیهوش است. بلندش کردم، با همان اتوموبیل بردمش بیمارستان هدایت که به فاصله بیست متری استودیو من بود. یک طرف خیابان من بودم، یک طرف آن. در زدم. در بسته بود. یارو که در را باز کرد گفت بروم به مسئول بیمارستان خبر بدهم. یک زنی آمد گفت من نمی‌توانم شما را قبول بکنم. تصادف شده، زخم خورده، هر چی کردم گفت اینجا بیمارستان بیمه کارگران است، شما کارگر نیستید، نمی‌توانم. ای آقا. هر چه گفتم دیدم فایده ندارد، نمی‌گذارد. [فروغ] در اتوموبیل بود. داشت خر خر می‌کرد.

اتوموبیل را راندم از دروس رفتم میدان تجریش،‌ بیمارستان رضا پهلوی. آمدند و فوری بردندش تو. من دیگر تحمل عصبی‌ام تمام شده بود. از حال رفتم.

نمی‌دانم چقدر بعدش، وقتی که بیدار شدم، در روبروی من باز شد و فروغ را با برانکارد آوردند بیرون که مرده بود. خب هیچی. همین. هیچی. کاری نمی‌توانستم بکنم.

مرده را هم که به من نمی‌دادند که. هیچی. آمدم خانه، زنم هم خانه نبود. تلفن کردم به پری صابری که پری فروغ مرد. زنم هم تلفن کرد که ببیند در خانه چه خبر است. خبر نداشت. گفتم فخری، فروغ مرد. هر دو این‌ها هم به سرعت آمدند. هیچی دیگر. تمام شد.

|بُرشی از گفتگویی با “سعید کمالی دهقان” – بهمن ۱۳۹۵|

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)