کلام سپهری بی آذین و آرایش است. اما این عیب کار او نیست. به یک معنا امتیار کار اوست. گریز او از پیچیدگی های لفظی تناسبی مستقیم با معنایی دارد که می خواهد برساند. در شعر امروز ما معنای عمیق بسیار کم یافت می شود. اما پیچیدگی لفظ هست. یا به عبارت بهتر، رسن بازی با کلمات. این پیچیدگی لفظ اگر ناشی از بی سوادی محض و بازی و ادا نباشد، نشانه آنست که چیزی گنگ می خواهد زبان باز کند.

اما گنگان تنها به زبان گنگی سخن می توانند گفت. چیزی در درون شاعر می جوشد. مرموز و سربسته. که برخورد او آشکار نیست. اما با نیروی مبهمش او را در نحوی وامی دارد که حرف بزند- حرف زدن «گنگی خواب دیده» با «جهانی کر». این جوشش گنگ نامهای مختلفی به خود می دهد و گاهی نامش «فرمالیسم» می شود. سپهری نیز در تجربه شاعرانه خود چنین دوره ای را طی کرده است. در آواز آفتاب سپهری چنین زبان گنگی دارد. اما در همان کتاب نیز، که حاصل کارهای چند ساله اول اوست. سیر او را به طرف روشنی می توان دید. او کم کم ابرهای سیاهی را که ضمیرش را در برگرفته پس می زند و آنچه را که از درون او برمی جوشد نخست چشمه ای زلال، روان می کند. سپهری بر آواز آفتاب مقدمه ای کوتاه نیز دارد: «مانیفست» واری که با اشاراتی فشرده که با آن می خواهد بگوید که او در شعرش در پی چیست و در آن مسئله بینش شرقی و غربی را مطرح می کند. اما این مانیفست نویسی در مقدمه کتابهای شعر هم مال دوره ای است که شاعر هنوز نمی تواند همه آنچه را که می‏خواهد، با زبان شعر بیان کند. شعرهای به ظاهر پیچیده که به آبهای گل آلود می ماند. به قول نیچه، عمدا گل آلوده اند تا عمیق جلوه کنند و اگر گل و لای آنها را بنشانی چه بسا حوضچه هایی می بینی به عمق یک وجب. حوضچه های زلال به عمق یک وجب هم فراوانند. اما آبهای زلال ژرف همیشه ژرفاشان را کمتر از آنچه هست نشان می دهند و برای راه بردن به ژرفای چنین آبها باید شناگری دانست والا به دست و رو تازه کردنی در کنار آنها قناعت کرد. شعر اگر براستی شعر باشد سرشار و تهی نشدنی‏ست و روبرو شدن با آن هربار مکاشفه تازه ای ست، یا به قول نیما، همان رودخانه ای است که هر کس می تواند به اندازه گنجایش پیمانه خود از آن آب بردارد، بی آنکه از رودخانه چیزی کم شود. اما آن حوضچه ها فقط به یک دست و روشستن می ارزند و بس.

شعر سپهری اگر چه آن رود نیست، اما آن برکه ساکن هم نیست. جویباریست زمزمه گر که باید به زمزمه تامل انگیز آن گوش فراداد.

در سادگی یکدست و فضای آرام و بی ابر و طوفان شعر سپهری یک نکته هست که پیوسته باز گفته می شود. اما این بازگفتن تکرار ملال آور یک حرف نیست. یک حرف اصلی است که باید بازگفته شود. در کار هر شاعر یا متفکر جدی یک نکته بیش نیست که پیوسته بر زبان یا قلم جاری می شود و هرچه گفته شود بازگفتن یا بسط و تفصیل همان نکته است.

سپهری توجهی عجیب به کشف لحظه های زندگی دارد و همین به شعر او رنگ و بوی خاص می دهد. شعرش پر از تصویرها و رنگهاست. غالبا با یادآوری اینکه سپهری نقاش هم هست، خواسته اند این دید شاعرانه را توجیه کنند. اما چرا این را دید شاعری ندانیم که نقاشی هم می کند؟ این تعبیر ناشی ازین است که متذکر آنچه او در پس همه رنگها و صور نشان می‏هد، نیستیم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک پنجره مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

سپهری سخنی ساده با ما دارد. او می خواهد به یادمان بیاورد که ما آدمهای محصور در حصارهای شهرهای کنونی با آنکه بیش از هر زمان دیگر برای لذت بردن از زندگی حرص می زنیم، بیش از همیشه از حقیقت زندگی دوریم. امروز انسان می کوشد که پهنه هرچه گسترده تری از مکان و واحد هرچه کوچکتری از زمان را به تصرف درآورد. اما هرچه بر دامنه تصرفاتش افزوده می شود مجال زندگی بر او تنگتر می شود. چنانست که گویی هرچه بیشتر بخواهیم زندگی را به چنگ آوریم بیشتر از ما می گریزد. اما اگر او را به خود واگذاریم با همه جلوه هایش به ما روی خواهد کرد. این آهوی رمنده هنگامی در کنارمان خواهد آرمید که ما را بی سلاح و نامتجاوز، آسوده و آرام ببیند. تنها هنگامی که به زمزمه خاموش او گوش فرا دهیم با ما سخن خواهد گفت و پرده از راز خود بر خواهد گرفت. نه هنگامی که هرزه می‏درآییم و پرسخنی می کنیم و می خواهیم به زور او را به سخن درآوریم. زندگی دریچه های خود را هر آن در نمودهای بیشمارش بر ما خواهد گشود و ما را از پری خویش سرشار خواهد کرد اگر که چشم باطن خود را به روی او بگشاییم. اگر که «عاشقانه به زمین» خیره شویم. به قول مولانا :

این درختانند همچون خاکیان

دستها بر کرده اند از خاکدان

با زبان سبز و با دست دراز

از ضمیر خاک می گویند راز

اما کجاست آن گوشی که راز ضمیر خاک را از زبان سبز درختان بشنود؟ تنها آنکه عاشقانه به زمین خیره می شود چنین گوشی دارد. نه آنکه می خواهد همه چیز را در چنگ تصرف خویش داشته باشد و همه چیز برای او «ماده خام» است. آنکه عاشقانه به چیزی خیره می شود تصرف نمی کند. بلکه آن چیز را وامی گذارد تا با همه پاکی و زیباییش و همه آشکاریش بدرخشد و چشم جان عاشق را از نور خود روشن کند. اما آنکه در همه چیز چون «ماده خام» تصرف می کند، ماده را به چنگ می آورد و روح را از دست می دهد.

برای آدم گم شده در دود و دهه ماشین و محصور در حصار شهر و دیوار، انسانی که با افق و آسمان نسبتی ندارد. «طبیعت» چیزی چون یک معدن است که از آن مواد خام برای مصرف ماشین می آورند و یا چیزی چون یک سیلو و انبار. اما معدن و انباری که در آن چیزهای زائد فراوان است و «بی مصرف». حاصل دست تصادف کوری‏ست که نمی داند چگونه فقط چیزهای با مصرف بسازد. در همه آنچه از طبیعت در کامیونها و قطارها و کشتی ها بار می زنند و می آورند چیزی خیال انگیز و دل انگیز نیست. همه ماده خام و نیم خام برای مصرف است و چون مصرف شد جای پسمانده آن در زباله دان است. چیزها در سیر نمایاندن جهت وجودی خود از زمین تا زباله دانی سیر می کنند.

اما شاعر چیزها را «مصرف» نمی کند. هیچ گلی را پر پر نمی کند. هیچ درختی را نمی برد. هیچ پرنده ای را بی بال و پر نمی کند تا خواص آن را در یابد. او همه چیز را وامی گذاردکه همانی باشد که هست. در پاکی و سادگی ناب خود، در معصومیت درخشان خود، و با همه چیز رابطه ای درونی و عمیق دارد. او هیچ چیزی را تهی نمی کند. بلکه خود از همه چیز پر می شود.

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

پرم از سایه برگی در آب

سپهری با آنکه دم های زندگی را در جلوه های بیشمارش پیش چشم ما نقش می زند، اما فرو رفتن او در این دم ها و سرمستی او از آنها چیزی جز دم پرستی آدمی ست که در جهانی تهی از معنا، در میان گذشته ای پوچ و آینده ای خالی، ازین دم به آن می گریزد و زندگی خود را به تباهی لذت پرستی حریصانه می سپرد. برای او دم های زندگی عزیزند و جلوه های آن مقدس و ستودنی. چرا که همگی جلوه های حقیقت یگانه ای هستند که همه چیز را زنجیروار به هم می بندد و از پی هم پدید می آورد.

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است

وجود همه چیز از یک قانون مقدس ناشی می شود. حتی مرگ. او مرگ را چون قانون ضروری زندگی می پذیرد و می داند که زندگی در کنه وجود خویش به مرگ چون ضروری ترین چیز برای دوام و بالندگی خویش نیازمندست.

گاه زخمی که به یاد داشته ام

زیرو بم های زمین را به من آموخته است

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است

نهراسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

او چون خیام چرخ و فلک را به کین توزی متهم نمی کند و نمی پرسد که چرا «این کوزه گر دهر چنین جام لطیف – می سازد و باز بر زمین می زندش.» زیرا خود را آنی از  دهش هستی می بیند که خود را در وجود او و همه چیز آشکار و ناپدید می کند و خود را ایستاده در برابر دشمنی جانستان.

از آنجا که همه چیزها مظاهر یک وجودند، پس تامل در هر چیزی راهی است برای دریافت این یگانگی. هر چیزی را حالتی ست که باید با تامل دریافت «بیابا هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم»

اما این دریافت «حالت» با بردن چیزها به آزمایشگاه و با خرد کردن آنها زیر ماشینها به دست نمی آید. آنها تنها وقتی «حالت» خود را بر ما آشکار می کنند که به خود واگذاشته شوند. شاعر پاسدار پاکی و عصمت چیزهاست. این فرزند به مادر خود – زمین- وفادارست، از این رو همزادان خویش را پاس می دارد و با دست مهر می نوازد. در کنار آنها می آرمد و به گفت و گوی خاموش آنها گوش فرا می دهد و از «حالت» آنها پر می شود. او زبان وزش نسیم، ریزش آب، خزیدن مارمولک، رویش گل، پرواز پرنده، و سکوت سنگ را می فهمد و می تواند برای ما حکایت کند. او پاس داشتن حریم چیزهای کوچک پیرامون خویش، حریم قدوسیت هستی را می یابد. با پاییدن جوی کوچک خویش اوقیانوسها را می یابد.

آب را گل نکنیم…

شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی …

اما برای ورود به حریم پاکی و سادگی چیزها باید ساده شد. باید چین های غرور را از ابرو برداشت و رخت غضب از تن بدرآورد. باید ساده بود تا این کودکان طبیعت ما را در بازی خود شرکت دهند: یا به قول مسیح:

برای راه یافتن به ملکوت زمین هم دوباره کودک باید شد. باید سبکبار و بازیگوش شد. اما این سادگی را با ساده لوحی نباید اشتباه کرد. بلکه سیر تکاملی فردی است که به روشنی رسیده و بارهایی را که بر دوش او نهاده اند فروریخته و سبکبار و آزاد شده است.

پرده را بر داریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیز بنویسد

به خیابان برود

ساده باشیم

ایمان او کودکی ست بازیگوش و شگفت زده که در این باغ اسرار می گردد. همه چیز را با حیرت و دقت از جا بر می دارد، می بوید، لمس می کند و باز سرجایش می گذارد. او می داند که هیچ چیز را نباید بشکند، نباید له کند، زیرا این باغ معجزات است. در میان اینهمه آیات شگفتی او به هیچ برهان عقلی، به هیچ معجز، به هیچ ید بیضا و شق القمری نیاز ندارد تا ایمان بیاورد. «برگ درختان سبز» حجت اوست.

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم: چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدم که با هم می گفتند:

سحر می داند، سحر

اما «غبار عادت» مانع دیدار است: «غبار عادت» پیوسته در مسیر تماشاست.» عادت است که همه چیز را پیش پا افتاده می کند. آدمی که بر سبیل عادت زندگی می کند از چیزی متحیر نمی شود، در چیزی تامل نمی کند و به همین دلیل از فطرت انسانی خود دور می شود و در گله ی بشری مسجل، کوری و کری در عین باز بودن گوش و چشم حکایتی ست که از قدیم به آن اشاره کرده اند: «چشم باز و گوش باز و این عمی ا….» و عادت هر زمان صورتی و نامی به خود می گیرد و حتی نام آن می تواند «علم» باشد. اما شاعران حقیقی ما را «به خلاف آمد عادت» می خوانند. آنها عادات ما را نوازش نمی کنند و ما را به گنه راهبر نمی شوند. بلکه به فطرت حقیقی انسانیمان می خوانند. «غبار عادت» را از «مسیر تماشا» پاک می کنند تا از نو با شگفتی با همه چیز روبه رو شویم و پرسش کنیم. و به ما می آموزند که در «عالم عادت پرستان مقام کردن دیگر است و پای همت برعادت و عادت پرستی زدن دیگر.»

(نامه های عین القضات)

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار بدوش آوردند

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد

خانه هاشان پر داوودی بود

چشمشان را بستیم

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم

عادت پرستی نفرینی ست که آدمی به آن دچار می تواند شد و با آن چشمانش از دیدار جلوه های زندگی محروم می ماند.

زندگی چیزی نیست

که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود

زندگی جذبه دستی ست که می جنبد

زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد

طبیعت ستایی سپهری به ظاهر چیزی از طبیعت ستایی رومانتیسم اروپایی (مثلا از روسونا آندره ژید) در خود دارد اما ریشه هایش از درونمایه ای عمیقتر آب می خورد و آن عرفان شرقی است. اما ظاهرا از عرفان خاور دور (چین و ژاپن) بیشتر تاثر پذیرفته است تا عرفان اسلامی و ایرانی. خدایی که او به آن ایمان دارد آن خدایی نیست که عارفی از شوق ریختن غبارتن و تهی شدن از آلایش جسم و پیوستن به «معشوق» یا تب و تاب نیست. آنکه در گوشش طنین «ارجعی الی ربک» پژواک دارد، آرام و قرار ندارد. اما آنکه در آرامش و سکوت …….جاودانه می آرمد و در خموشی و بی خودی و دست کشیدن از عمل (وو وی) خود را رها می کند تا چون ماهیی به دریای خود باز پیوندند، در او چنان تب و تاب و جوش و خروشی نیست که ، مثلا، در دیوان شمس می توان یافت. در ادراک دائویی از وجود، مشیت و اراده و آفرینش در کار نیست. بلکه هستی شگفتی‏ست خود به خود، بی تصرف و اراده. «دائو» بر هستی فرمان نمی راند و خداوندگار نیست و اراده نمی کند، «اصل دائو خود به خودی‏ست» (لائوتسه).

دائوی بزرگ هر جا روان است

به چپ و به راست

همه چیز در هستی خود به او وابسته است

و او آنها را وا نمی گذارد .

او برای کرده های خود مدعایی ندارد.

او به همه چیز مهر می ورزد و آنها را می پرورد

اما بر آنها سروری نمی کند »(دائو ده جینک)

آنچه به همه چیز امکان وجود می دهد با برشکفتن از درون خویش – نه با آفریدن چیزها بر طبق اراده و عقل- بی خویشتن است و بی خبر از کار خود: «چیزی بوده است مبهم پیش از آنکه زمین و آسمان برخیزد. چه آسوده! چه تهی! تنها می ایستد و دیگرگون ناشونده؛ همه جا در کارست، بی خستگی. او را می توان مادر هر چیز در زیر آسمان دانست. نامش را نمی دانم، اما می توان او را با واژه دائو نامید» (همان کتاب).

خدای سپهری چنین خدایی‏ست. خدایی‏ست در همین نزدیکی «لای شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.» اما این همه جا حاضر از وجود خویش بی خبرست و تنها در عمل خود به خود خویش، خویشتن را به ما می شناساند و پرستش چنین خدایی نزدیکی با مظاهر وجود اوست. او از ما چیزی نمی خواهد، زیرا یکسره بخشنده است و خود تهی سرشار: «حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید.» (سپهری)

و خدایی (دارم) که در این نزدیکی‏ست

لای این شب بوها، پای آن کاج باند

روی آگاهی آی، روی قانون گیاه

من مسلمانم

قبله ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه، مهرم نور

دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را بی تکبیره الاحرام علف می خوانم

بی قد و قامت موج

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقیهاست

کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر

حجر الاسود من روشنی باغچه است.

چنین اندیشه ای که ساده و صادقانه می بیند و در بازی هستی با شادی و سرشاری دل، چون یک کودک، شرکت می کند، بی آنکه در جست و جوی «علت العلل» یا «غایت القصوی» باشد بر همه دانشوریهای مرسوم رندانه پوزخند می زند، زیرا می داند که هستی در جریان دمادم خود پای بند هیچ یک از این مفاهیم نیست و می داند که از اینها همه جز تاریکی دل و خودبینی و خودآرایی هیچ به بار نمی آید چنین کسی ساده است. همیشه عاشق است، بوی خاک باران خورده را در دماغ دارد و «طعم تمشکهای وحشی» (آندره ژید) در زیر دندان، و خیال همبال شدن با پرندگان در سر. «کودکان هنوز» او را دانش پژوه می دانند. خسکها و شقایقهای سرخ نیز (نیچه) اگر چه در چشمه سرد و دل تاریک «دانشمندان» ساده لوح بنماید و بی دانش.

همیشه عاشق تنهاست

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشند

و خوب می دانند

که هیچ ماهی هرگز

به حل مسئله رودخانه قادر نیست

و نیمه شبها با زورق قدیمی اشراق

در آبهای بدایت روانه می گردند

و تا طلایه اعجاب پیش می رانند

اینجاست که سپهری شاعر در زمانه ای که جایی برای چنین چیزها و احوال ندارد، تا مرز بیگانگی کامل با آن پیش می رود. شعرهای او هر یک گویی تابلویی‏ست پرداخته دست یک نقاش چینی که در آنها مناظر طبیعت، هر سنگ، هر برگ، هر سنجاقک و هر بوته و گیاه با دقت و اعجاب و ستایش و پرستش نقاشی شده است و در کنار صخره ای از این منظر مردی نشسته است که در بیخودی خویش با تامل در این مظاهر وجود مشغول است و در این مراقبه و کشف چیزی‏ست که تنها با همدلی و در سکوت به آن می توان رسید ولی در آنجا که انسان با ستونهای پولاد و سیمان به آسمان «عروج» می کند جایی برای چنین کشف و تامل نیست. هرچه هست هیاهوی اصطکاک آهن است و پولاد و غوغای بیهوده و پایان ناپذیر مردمی سرگشته و شتابزده در چنین جهانی جایی برای چنان کسی نیست و او در این همهمه و غوغا هراسان است و تنها خواب می تواند او را تا دمیدن روشنی جسم دیگر از این هیاهو و هراس شبانه برهاند.

من از حاصل ضرب احساس و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه

جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر

معراج فولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن جسم آمد، صدا کن مرا

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار

خواهم شد …

شعرهایی که از سپهری در این مقاله نقل شده از کتاب حجم سبز او و دفترهای زمانه (دفتر شعر) گرفته شده است.

بهاریه ای از: سهراب سپهری

پرهای زمزمه

مانده تا برف زمین آب شود

مانده تا بسته شود اینهمه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید

در هوائی که نه افزایش یک ساقه طنین دارد

ونه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بکنیم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال

تشنه زمزمه ام

بهتر آن است که بر خیزم

رنگ را بر دارم

روی تنهائی خود نقشه مرغی بکشم

اطلاعات مقاله:

ماهنامه فرهنگی- هنری رودکی، اسفندماه ۱۳۵۱،شماره ۶،صفحات: ۳ تا ۵

مجموعه: لاله تقیان و جلال ستاری

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com