آخرین باری که با او حرف زدم همین دیشب بود. البته این را هم بگویم که من اغلب خواب‌هایم را به زبان خودم می‌بینم. منظورم فقط کلماتی نیست که در این خوابها ردوبدل می‌شوند، بلکە فضا و تم کلی خواب‌ها را میگویم. ولی نمی‌دانم چه می‌شود که هر بار خواب او را می‌بینم همه چیز به زبان او برمی‌گردد. من این را حس می‌کنم و چیزی نیست که بتوانم در موردش استدلالی ارائه بدهم. این را یکبار به چاوَ هم گفتم. چاو در واقع اسم دیگری داشت ولی به خاطر چشم‌های زیبایش از بچگی همه او را چاو صدا می‌کردند و این به من هم سرایت کرده بود. من که از بچگی‌هایش اطلاع نداشتم و او را در همین سلول شناخته بودم ولی در همان سلام اول او را به این اسم خطاب کردم. باورتان می‌شود؟ نه! می‌دانم می‌گویید نه، ولی شما که چشم‌های او را ندیده‌اید. یا در واقع اگر به زمان جمله‌هایم اهمیت بدهم باید بگویم: شما که چشم‌های او را ندیده بودید!

صندلی خالی، اثر کریستوفر برنان

آخرین باری که با او حرف زدم همین دیشب بود. البته دیگر چاو کنارم نیست که خوابم را برایش تعریف کنم و او بگوید: اگر در خواب حریفش شده باشی، در واقعیت هم او را خواهی زد! در واقع این حرف را خودم توی دهان او گذاشته بودم. اولین باری که یک خواب خودش را برایم تعریف کرد. خواب دیده بود که در روز اعدام سعی می‌کند از دست جلادها فرار کند ولی به یک دلیلی که نمی‌دانست چه بوده، از یک جایی به بعد انگار که روی تردمیل می‌دوید. هرچه می‌رفت در جای خودش بود و به زودی جلادها رسیده بودند و گرفته بودندش. من گفته بودم اگر در خواب بتوانی کاری را بکنی، در واقعیت هم میتوانی. از آن پس او هر شب سعی می‌کرد خواب ببیند.

آخرین باری که با او حرف زدم همین دیشب بود. من این حرف را از کجا در آورده بودم؟ این را اولین بار کَلَهَ به من گفت. کله اسمش چیز دیگری بود ولی میان رفقای همسن و سالمان از همه قلدرتر بود و تقریبا هیچکس حریفش نمی‌شد و این اسم ارتباطی با این بعد از شخصیتش داشت. کلە در زبان من به معنی گاو نر جوان است. البته سعی نکنید تلفظش کنید چون احتمالا ناکام خواهید بود. لام را باید بسیار غلیظ و کلفت تلفظ کنید که در زبان شما معمول نیست. تقریبا هیچکس. این ”تقریبا” به عاملی بستگی داشت که آن هم من بودم. من گاه گداری مقابلش قد علم می‌کردم و با اینکه هر بار من کتک بیشتری از او می‌خوردم تا او از من، ولی تقابل ما ادامه داشت. در عین حال دوست همدیگر هم بودیم. عجیب است نە؟ دلیلی ندارد فکر کنید عجیب نیست، پس از این بیشتر ادله نخواهید خواست چون من خودم هم تائید کردم که عجیب است. یکبار برایش تعریف کردم که در خواب با کسی گلاویز شده بودم و او این جمله را گفت: اگر در خواب بتوانی کسی را بزنی، در واقعیت هم خواهی توانست. خب البته به او نگفتم کسی که در خواب با او کتک کاری کرده بودم خودش بوده. نیازی نبود. شاید خودش فهمیده بود… به هر حال مهم نیست. چون از آن پس هیچوقت با او دعوا نکردم. من در خواب او را زده بودم و او خودش اذعان کرده بود که اگر در خواب کسی را بزنی در واقعیت هم او را خواهی زد. همین کافی بود. حداقل برای او که دوستم بود و جز مشکلاتی که برای هر دو نوجوانی که با هم دوست هستند امکان دارد پیش بیاید، مشکل بزرگی با او نداشتم و حقی هم از من نخورده بود… ما دیگر هیچوقت با هم دعوا نکردیم، حتی در خواب!

آخرین بار که دیدمش همین دیشب بود. چرا او را به اسم کوچک صدا نمی‌کردم؟ چرا نمی‌گفتم هی علی زیقی؟ یا مثلا نمی‌گفتم هوی علی شغال؟ چه کسی میان دعوا طرف مقابلش را به اسم خانوادگی‌اش صدا می‌زند؟ آن هم بدون هیچ پیشوند و پسوند تحقیرآمیزی. من جملاتی می‌گفتم که انتهای اغلبشان اسم خانوادگی او بود: خامنه‌ای! جملات را به یاد ندارم ولی شک ندارم که جملاتی بودند برای تحریک او به دعوا و به حرکت اول. از بچگی عادت داشتم اجازه بدهم حریفم مشت اول را بزند. ربطی به مازوخیسم و این چیزهای روانی ندارد. برای من بیشتر یک مسئله حقوقی بود. انگار اگر مشت اول را می‌خوردم، این حق را پیدا می‌کردم که طرف مقابلم را به باد کتک بگیرم… بدون هیچ عذاب وجدانی. البته گاهی فکر می‌کنم همین عادت نابجا علت اصلی شکست خوردن از کلە بود. فاصله‌ی مشت اول تا مشت پەنجاهم او کمتر از یک ثانیه بود و آن وسطها من هم گاهی فرصت می‌کردم و مشتکی حواله می‌کردم. کمی اغراق آمیز به نظر می‌رسد نه؟ جوابتان مثبت است و خب درک می‌کنم. ولی من این را حس می‌کردم و نمیتوانم استدلال علمی‌ای برایش داشته باشم. دقیقا به همین شکل آن را حس می‌کردم.

آخرین بار که دیدمش همین دیشب بود. او قبلا زده بود. همه‌مان را زده بود. کشتار کرده بود. من چرا منتظر بودم او مشت اول را بزند؟ در آن لحظه حتی به این فکر کردم که اگر او هم مثل کله فاصله مشت اول و پنجاهمش یک ثانیه باشد چە؟ در همان لحظه خودم را لعنت کردم که: ”سگ کی باشه که با کله مقایسه بشه” و و حتی فکر می‌کنم این را به زبان هم آوردم. انگار او می‌توانست افکارم را بخواند. و باز در همان لحظه حس کردم دست‌هایم به جایی بسته است و دست‌های او باز. آن دست مصنوعیش را دیدم که از از آهنی گداخته ساخته شده بود. تکرار می‌کنم، او هر دو دستش باز بود و من دست‌هایم از شانه کرخت شده بودند. این حداقل دهمین باری بود که این خواب را می‌دیدم. در تمام حداقل نه بار گذشته او مرا مرعوب کرده بود. زدنی در کار نبود. تنها همین حس کرختی دست‌های من و باز بودن دست‌های او مرا شکست داده بود و عرق ریزان، از خواب پریده بودم. من آخرین از خواب پریدن چاو را به خاطر دارم. به آرامی و با یک لبخند تکان کوچکی خورد و بیدار شد. تنها کمی عرق روی شقیقه‌اش بود.

آخرین بار که دیدمش همین دیشب بود. اینبار چاوه را می‌گویم. او فردای پس از آخرین از خواب پریدنش برای آخرین بار گفته بود: اگر در خواب او را بزنی، در واقعیت هم او را خواهی زد. بعد او را بردند و او فاصله سلول تا چوبه‌دار را سرود خواند. سرودی که تنها به زبان ما می‌شود خواندش. من آنجا نبودم ولی مطمئنا حتی روی صورت جنازه‌اش هم لبخندی هست که برگ برنده‌اش بود. در خواب برایش تعریف کردم. او با هیجان گوش می‌داد و چشم‌هایش… چه چشم‌های زیبایی داشت. باید می‌دید. 

در آخرین باری که آن خواب را دیدم، دست‌هایم مثل همیشه کرخت شده بودند و دست‌های او باز بودند. قاعدتا باید باز هم از خواب می‌پریدم. اما چیزهای نامحسوسی تغییر پیدا کرده بودند. فضای صحنه آشنا می‌نمود… من حتی او را به نام کوچک خطاب کردم. البته در فکرم. ولی او می‌توانست فکرم را بخواند، پس می‌شود گفت که به صدای بلند گفته بودم. اینها را برای چاو تعریف کردم و به او گفتم چطور در انتها، در دست‌های کرختم چیزی را دیدم که نمی‌توانم شرحش بدهم ولی می‌دانم چه بود. مانند پلنگی که نمی‌تواند آهو را تعریف کند ولی می‌داند وقتی آن را دید چکار باید بکند. حسش کردم و احتمالا تا اینجا متوجه شده‌اید که نباید برای همه‌چیز از من استدلال بخواهید. 

چیزی شبیه یک برگ برنده در دستم بود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)