مینا خانلرزاده –
مقدمه: در بسیاری از رویکردهای اخیر، انتخابات در ایران به وظیفه ای فراسیاسی و فراشهروندی تبدیل شده است، به طوری که گویا دیگر نتیجه، دستاورد، چگونگی و پیامدهای انتخابات اهمیتی ندارد؛ بلکه صرفا شرکت در انتخابات مهم است. برای مثال عباس عبدی اخیرا از همین منظر چنین گفته است[۱]: «به چه کسی رأی خواهم داد؟ مسأله اصلی برای من، ابتدا مشارکت در انتخابات {است}…».
در پی این تغییر رویکرد، انتخابات دیگر حتی محلی برای سیاست ورزی مرسوم نخبه گرایانه یعنی معطوف به چانه زنی از بالا هم نیست؛ چون در آن صورت نیروهایی که در روند کودتای ۸۸ از قدرت رانده شده بودند میبایست با اتخاذ پیش شرطهایی برای شرکت در انتخابات (دست کم امنیت صندوق و دست بالا آزادی زندانیان سیاسی) این مقوله را به امری سیاسی و به محل مناقشه تبدیل می کردند. بر مبنای چنین بینشی، از شهروندانی که رای شان را در انتخابات سال ۸۸ پس نگرفتهاند و تضمینی برای خوانده شدن رای هایشان در سال ۹۲ هم نیست، انتظار می رود که همچنان در انتخابات شرکت کنند. این نوع مشارکت نه برای فرموله کردن آن دسته از حقوق شهروندی است که شهروندان می بایست می داشتند و هرگز نداشته اند (مثل حق خوانده شدن رای شان)؛ و نه برای ایجاد فضایی جهت تجربه و تمرین مجدد حقوقی که شهروندان نمی بایست می داشتند اما گاه در مقاطع کوتاهی داشته اند (مانند اشغال خیابان پس از خرداد ۸۸). بلکه بر مبنای روایت های اخیر از نحوهی مشارکت شهروندی، نفس رای دادن هم ارز با زنده بودن (سیاسی) قلمداد شده است. در نتیجه تنها راه زنده ماندن (زندگی ای که از نظر سیاسی شایسته باشد) رای دادن است [۲] و شرایط، چگونگی و دستاوردهای آن محل بحث نیست یا -در بهترین حالت- در درجه دوم اهمیت قرار دارد. این بنبست فکری را می توان «صندوق-محوری» افراطی نامید که با بتوارگی صندوق همبسته است: در این نوع بینش مبارزه نمیتواند خود را در مکانی ورای صندوق رای و در زمانی بیرون از بازهی انتخابات تصور بکند. به بیان دیگر، «مقصود» صندوق است، نتیجه و چگونگی و امر سیاسی همه «بهانه» اند! ادامهی منطقی این بینش آن است که سوژه برای زنده ماندن (از نظر سیاسی) لازم است که حتما رای بدهد، فارغ از اینکه این رای دادن صرفا عملی شخصی-روحی باشد و یا کنشی سمبلیک، مثل رای دادن به موسوی و یا رای سفید. بخشی از این وسواس به رای دادن برای هنجارمند (یا نرمال) سیاسی در نظر گرفته شدن است. سالهاست که گفتمان غالب حکومتی وآن بخشی از اپوزیسیون که خود را مطابق استانداردها و ارزش های بر ساختهی حکومت معقول تر قلمداد می کند، بی توجهی به انتخابات (و یا تحریم انتخابات) را معادل «براندازی» و «براندازی» را معادل عدم تعادل روانی ِ سیاسی، ضد هنجارمندیهای ِ سیاسی و یا فسیل بودگی سیاسی ترسیم کرده اند. در نتیجه بخشی از نمایش وفاداری به صندوقِ انتخابات (تا حدی که انتخابات از مفهوم سیاسیِ ممکن آن تهی بشود و مفاهیم شهروندی و امر سیاسی نیز زیر سوال بروند) به دلیل فرار سوژه ها از غیرهنجارمند و نامتعادل سیاسی تلقی شدنِ آنان است: چنین است که دراین شرایط شرکت در انتخابات به هر بهایی (حتی عاری کردن خود انتخابات از مفاهیم و پتانسیل های اندک آن) به دغدغهی بسیاری (دست کم برای «سالمِِ سیاسی» به نظر رسیدن) بدل شده است.
۱.
تا پیش از رویدادهای انتخاباتی اخیر ( خودداری خاتمی از شرکت در انتخابات و ورود و رد صلاحیت رفسنجانی) این تصور وجود داشت که «شاید اگر به حد کافی تلاش کنیم بتوانیم این بار هم از صندوقهای رای یک جنبش/مبارزه ی اجتماعی بیرون بیاوریم»: این فرض را برای مثال اکبر گنجی پیشتربه میان کشیده بود [۳]؛ پس از او هم چندین تحلیلگر وفعال سیاسی تا همین چندی پیش این ایده را تکرار کردند. عدم درک جامع از حوادث پس از انتخابات ۸۸ و فروکاستن همهی رویدادهای پس از انتخابات آن سال به صندوق رای (به مثابه علت العلل) باعث شده بود که عده ای همچنان غرق خیال انتخابات باشند و بپندارند که صندوقهای رای قادرند مثل چراغ جادو هر بار جنبشی/مبارزه ای اجتماعی پدیدار سازند. انگارهی مهم دیگری که شالوده ی چنین بینش کاهش گرایانه ای است، عدم درک زمینهها و دلایل شکست مبارزات پس از انتخابات ۸۸ است. شاید عدم تامل در پرسشهای سادهی زیر موجب جان سختیِ این توهم (اشغال دوباره خیابان از راه صندوق انتخابات) شده است: چه عواملی مسبب ترک خیابان و به خانه بازگشتن نیروهای مردمی شدند؟ آیا آن دسته عوامل شکست که در مضمون آگاهی سیاسی مردم ریشه داشتهاند از میان رفته اند و یا اینکه آیا چاره ای برای آنها اندیشیده شده است؟ بخش عمدهی تحلیلگرانی که صندوق انتخابات را مولد مبارزات سال ۸۸ تلقی میکنند[۴] و هنوز هم به درجاتی مشارکت در انتخابات را (گاهی حتی تنها) شکل فعال از مبارزه اجتماعی می دانند، تنها عامل ترک خیابان (در انتهای مبارزات سال ۸۸) را سرکوب حکومت و یا به خودی خود کم رنگ شدن مبارزات در نظر می گیرند. آنها برای مثال، تناقض های نظری و عملی موجود در گفتمان های «صندوق محور» و مبارزات خیابانی و نیز تضاد منافع میان نیروهای سیاسی مستقل مردمی و بخش عمده ای از نیروهای تازه از حکومت رانده شده را در نظر نمی گیرند.
۲.
پس از سرد شدن ایدهی ارتباط صندوق و خیزش اجتماعی، رویکردی با ظاهری عملگرایانهتر باب شد و آن این بود که راه نجات در رای دادن به یک کاندیدای اصلاح طلب است؛ و چه بهتر که این کاندیدا خاتمی یا حتی رفسنجانی باشد. دراینجا فقدان ضمانت برای امنیت صندوقها و یا رای های به اصطلاح پس گرفته نشدهی سال ۸۸ و تغییرات لازم برای جلوگیری از تکرار آن رویهی انتخاباتی دیگر محل بحث نبود. چون موضوع صرفا رای دادن بود: گویا خود ِعمل رای دادن نجاتبخش است و نتیجهی احتمالی آن به طور پیشینی بخشی از ماجرا نیست. اما این رویکرد بیش از آنکه عملگرایانه باشد (به معنی تعقیب هدفی معین با برنامهریزی منسجم سیاسی در جهت دستاوردهای حداقلی) بیشتر رویکردی روحی -روانیبود. مثل کسی که او را بی رحمانه از محل کارش اخراج کنند و او هر روز با لباس کار در سرکارش حاضر بشود. مسلما حضور او در سرکار نه ظلمی که در گذشته به او شده را تغییر می دهد و نه تا ایجاد تغییراتی حداقلی او می تواند ظلم را با عمل به سرکار رفتن خنثی کند و چیزی را تغییر بدهد. عمل حاضر شدن در سر کار از سوی او بیشتر از هرچیزی تسکین روانی و انکار شرایط جدید و انکار ظلمی ست که بر او رفته است. به عنوان رویکردی واقعا عملگرایانه، اصلاح طلبان می توانستند برای شرکت در انتخابات موضوع (عدم) امنیت صندوق را مطرح کنند و یا شروطی مانند رفع حصر از موسوی و کروبی و آزادی زندانیان سیاسی را به عنوان پیش شرط حضور خود مطرح کنند. اما آنان این رویکرد عملگرایانه و سیاسی را وانهادند و به رویکردی غیرسیاسی و صرفا روحی-روانی متوسل شدند و نهایتا صحنهی بازی را تماما به دست حریف سپردند.
۳.
پس از رد صلاحیت رفسنجانی و واضح تر شدن زمین بازی سیاست که در آن قرار نیست صندوق (دست کم طبق روال سال ۸۸) مکان مانور نمادین رای ها باشد، بلکه بیشتر جنبه ی تزییناتی و فانتزی دارد، عده ای چنین مطرح کردند که میتوان به طور سمبلیک به موسوی رای داد[۵]. دلایلی که برای رای دادن سمبلیک به موسوی مطرح شد یکی جنبهی تسلای روحیِ شخصی است، دیگری نمایش اینکه «ما بی شماریم»، و دلیل دیگراینکه شاید میرحسین موسوی در حبس خانگی اش خبر رای گرفتن را شنیده و دلخوش بشود (ای رأی که می روی به سویش از جانب من ببوس روی اش). دو خصیصهی مهم در این راهکار به چشم می آید: الف) یک خصیصه، امتناع شگفت از پذیرش ِ در دسترس نبودن ِ صندوق برای شهروندان است و اینکه صندوق دیگرفاقد سویههایی است که در انتخابات های سال های ۷۶ و ۸۰ داشت؛ از این روست که بتوارگی صندوق ما را بر آن میدارد که فارغ از تاثیر در شکل گیری امر جمعی، باز هم شبه کنش سیاسی خود را حول صندوق رای شکل بدهیم. ب) خصیصهی دیگری که در اینجا به چشم میآید نوستالژی نسبت به گذشته (دوران جنبش سبز) است که در زمان کنونی به طور جعلی در قالب کنشی فردی/ شخصی جسمیت مییابد.
بین دلایلی که برای رای دادن به میرجسین موسوی در این انتخابات مطرح شده، تنها باز نشر انگارهی «ما بی شماریم» دلیلی عملگرایانه به نظر می رسد. اما این ادعای عملگرایی هم به مانند موارد دیگر توضیحی برای چگونگی پدیدار شدن بیرونیِ مقولهی «ما بی شماریم» ندارد. آیا قرار است که شمارندگان رای میزان آرای داده شده به میرحسین موسوی را اعلام کنند؟ آیا قرار است که رای دهندگان به موسوی از طریق اعلام دقیق رای های باطل شده تقریبی از تعداد افراد همسو با خود را به دست بیاورند؟ پاسخ این پرسش ها مسلما منفی است، چونهر دوی آنها به لحاظ واقعی ناممکن اند. چنین کنشی در نهایت ممکن است که منجر به چند داستان شخصی از فعالین سیاسی بشود. به نظر می رسد که فردگرایی و نخبه گرایی که در عمق چنین رویکردی نهادینه شده موجب میشود که جنبه ی شخصی-روحی این ایده بر جنبهی عملگرایانه آن بچربد. در نبود مبارزه ای منسجم، انگارهی کنونی «ما بی شماریم» بیشتر به این که ما یک زمانی در گذشته بی شمار بودیم میماند، که بیشتر ژست مبارزه است تا خود مبارزه.
اما جبنه ی شخصی ماجرا نشات گرفته از مشکل بزرگ سیاسی کنونی ماست که وقتی کاری نمی توانیم بکنیم صادقانه فرصت رودررو شدن با واقعیت را به خود نمیدهیم و از فرط استیصال هر شبه عملی را عمل سیاسی و هر شبه واقعهای را به مثابه رخدادی سیاسی روایت می کنیم. آیا این نوع برخورد مشابه شعار ویدئوی انتخاباتی علیه انتقاد نیست که «اگر کاری بلدی انجام بده، و اگر بلد نیستی انتقاد نکن»؟ [۶] چه بسا در این شرایط احساس گناه از کاری نکردن در مقایسه با احساس رضایت خاطر از انتخاب اخلاقی/ شخصی خود (بابت رای دادن سمبلیک به موسوی) نتایج موثرتر سیاسی به ارمغان بیاورد. عده ای حتی در کامنتهای فیسبوکی مطرح کرده بودند که دستبند سبز بستن و رای دادن به موسوی روحیهی از دست رفته را به ما بازمی گرداند. این نوستالژی نمایان برای روزهای همبستگی گسترده در جامعه از جنس تمایل به بازگشت به یک دورهی زمانی خاصی است که از دست رفته، ولی هنوز از دست رفتن آن عزاداری نشده و شرایط و اقتضائات کنونی آن نیز باور نشده است. در واقع بازتولید جعلی گذشته در زمان کنونی، در قالب احساس نوستالژیک برای گذشته، بیش از اینکه محرک مبارزهای سیاسی باشد، فرار از زمان حاضر و ضرورت درافتادن با دشواریهای آن است. این نوستالژی در پی ایجاد همبستگی واقعی بنا بر شرایط کنونی نیست، بلکه تنها در پی چشیدن لحظهای از طعم گذشته در طی بازتولید جعلی آن است. حرکت جمعی آن روزهاست که رنگ سبز و رای دادن به موسوی را برای ما امری نوستالژیک می کند و کاهش دادن اینها به حرکتی شخصی و سمبولیک موجب احیای آن دستاوردها و به اصطلاح «بازگشت به خیابان» نمی شود. امادر این میان نکتهی نگران کننده عدم پذیرش تغییر زمان و مقتضیات آن است؛ چرا که نوستالژی رنگ سبز و رای دادن به موسوی انکار شکست یک دوره است و بازتولید احساساتی آن در عملی صرفا شخصی و سمبلیک است.
خشم ناشی شده از ستم سیاسی که گاهی توام با عزاداری دسته جمعی است پتانسیل سیاسی بیشتری در خود دارد تا تسلای خاطر با شبه حرکتهای سیاسی شخصی، که در متن شبه رویدادهای سیاسی واقع میشوند. در همین راستا شاید اشاره به عزاداری کربلا در شکل گیری سوژگی تاریخی شیعیان روشنگرانه باشد: عزاداری دسته جمعی برای امام سوم شیعیان، حسین، روح مبارزه و سوژگی سیاسی در فرهنگ شیعه را تشکیل می دهد. به همین دلیل اندیشمندانی در گذشته حضور شاعران در یک سیستم جمهوری را مخرب میدانستند. حکومت ایران با حکومتی کردن عزاداریها و جشنها، سویهی سیاسیِ واکنشهای عاطفی ما را تنظیم و تعدیل کرده است، و عزاداریهای سیاسی غیرحکومتی اغلب با سانسور و بازداشت توام بوده وهستند. عزاداری عمومی بر رویدادی ظالمانه، از طریق برجسته سازی نفس ستم و بیداد، در بطن خود نظم سلسله مراتبی سلطهگر و سیستم ارزشگذاری پشتوانهی آن را به چالش میگیرد.
نوستالژی پس از مدتی که شرایط و رغبت به بازگشت به بازتولید دورانی از بین برود به سودازدگی منجر می شود. در مقابل، باید به جای سیاست استیصال به « سیاست امید» [۷]، به جای « شبه عمل سیاسی» به آفرینش عمل سیاسی، به جای محدود کردن خودمان به شبه وقایع سیاسی به تدارک و برنامه ریزی برای وقایع سیاسی، به جای پاسخ های ساده و گذرا به شرایط بغرنج کنونی به پذیرش شرایط عزادارانهی جمعی بیاندیشیم. و به طور کلی باید به آنچه که امروز ناممکن می رسد اما بارقه هایی از آن در اینجا و اکنون موجود روی بیاوریم. شاید نخستین و مهم ترین قدم در این مسیر، اندیشیدن به ایجاد سوژگی جمعی و تدارک نوع تازهای از امر سیاسی باشد که ورای شخص محوری ( کیش شخصیت) و صندوق محوری است.
خرداد ۹۲
پانوشت:
[۱] عباس عبدی در بخشی از یادداشت اخیر خود چنین آورده است:
: «به چه کسی رأی خواهم داد؟ مسأله اصلی برای من، ابتدا مشارکت در انتخابات و سپس فعال شدن نیروهای منتقد است. منتقدین باید از رفتار آقای هاشمی درس بگیرند. همه رهبران منتقد با حذف خود، نهتنها کمکی به اصلاحات نکردند که بیش از همیشه اثرگذاری خود را در جامعه کاهش دادند، ولی آقای هاشمی پس از ردصلاحیتی که به مخیّله کمتر کسی خطور میکرد، حتی تغییر لحن هم ندادند و جالبتر این که خواهان ایجاد حماسه سیاسی شدند و شنبه گذشته در مجمع تشخیص مصلحت کنار آقای جنتی جلسهگردانی کردند، و از اولین افرادی است که رای خواهد داد. بنده نیز از همین زاویه دید و انگیزه بود که حتی در انتخابات مجلس گذشته نیز شرکت کردم.»
[۲] رای می دهم، پس هستم.
[۳] خاتمی؛ آماج تیرها از دو سو | اکبر گنجی:
« فرض کنیم رهبری نظام محمد خاتمی و اصلاح طلبان معتقد به مواضع او را به انتخابات آینده راه دهد. در آن صورت آقای خاتمی و اصلاح طلبان نمی توانند با نماد سبز- که رژیم آن را نماد فتنه سبز قلمداد می کند- وارد انتخابات شوند. فرض کنیم که آنان با نماد زرد وارد انتخابات شوند. از چند ماه مانده به انتخابات فعالیت ها آغاز شده و ستادها در کل کشور برپا می شوند. بدین ترتیب، ”شبکه های واقعی”(بالفعل) پدیدار می شوند. شور جدیدی با نماد زرد برپا خواهد شد. می توانید- اگر دوست دارید- آن را ”جنبش زرد” بنامید».
[۴] برخلاف رویکردی که مبارزات پس از انتخابات سال ۸۸ را به انتخابات تقلیل داده و می دهد: میرحسین موسوی در بسیاری از بیانیه هایش، مبارزات پس از انتخابات را ادامه ی انقلاب های مشروطه و ۵۷ در نظر می گرفت: بازگشت مبارزه ای که توسط سرکوب حکومت سالها به تعویق افتاده بوده است.
[۵] برخی یادداشتهایی که «راهکار» رای دادن به میرحسین موسوی سخن گفتهاند:
نیم دایره: وبلاک فاطمه شمس | چرا به میرحسین موسوی رای میدهم ؟
وبلاگ آق بهمن| یادداشت اول: چرا تصمیم دارم در برگه رأیم بنویسم “میرحسین موسوی خامنه”؟
وبلاگ آق بهمن یادداشت دوم: توضیحی بر نوشته قبلی (چرا به موسوی رای میدهم)
[۶] تبلیغ انتخاباتی علیه منتقد و انتقاد.
[۷] سیاست مقدورات علیه سیاست امید | پریسا نصرآبادی.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
خواندن مطالعه دقیق و علمی خانم مینا خانلرزاده لذت بخش بود. واقعیتی که باید به آن توجه داشت این است که در رژیم ولایت مطلقه فقیه تنها اصلاح ممکن، بالقوه کردن پنجاه اختیار مندرج در قانون اساسی ولی فقیه که بنا بر تفسیر شورای نگهبان کف اختیارات ولی فقیه را تشکیل می داد و از طریق حکم حکومتی به سقف این اختیارات رسیدن بود می باشد. به همین علت است که دیدیم که این در دولت اصلاح طلب اقای خاتمی بود که آقای خامنه ای شروع اختیارات بالقوه خود را بالفعل کرده و حکم حکومتی را نیز بر ان افزود.
چرا اینگونه شد؟ علت این است که هر قانون اساسی دارای اندیشه راهنمایی می باشد که اصلاح در راستای آن ممکن و اصلاح بر خلاف آن را غیر ممکن می باشد. به بیان دیگر، جز آنی که واقع شد، هیچگونه اصلاح دیگری بر خلاف اندیشه راهنمای قانون اساسی ولایت مطلقه فقیه ممکن نبود. تبدیل آقای خاتمی از رئیس جمهور منتخب به تدارکاتچی و نیز وضعیت حاضر که نامزدهای ریاست جمهوری با یکدیگر مسابقه در ذوب بودن خود در آقای خامنه ای می دهند، اینگونه قابل فهم می شود.
خلاصه اینکه زبان اصلاح طلبی، در بهترین حالت، خود فریبی بود و در حالت معمولی، مردم فریبی.
البته این را هم باید اضافه کرد که اقای خامنه ای، با حذف اقایان خاتمی و رفسنجانی لطف بزرگی در حق جنبش بر اندازی استقلال و ازادی انجام دادند. در همین رابطه نیز باید از اصلاح طلبانی که بزیر پای اقای رفسنجانی، معمار وضعیت فاجعه بار وطن، گل ریختند و در او ناجی وطن را کشف کردند، تشکر کرد چرا که اینگونه و در عریانی تمام ماهیت ماکیاولیستی و همه چیز فدای قدرت بودن خود را به نمایش گذاشتند. اینگونه است که مانع اصلی برای ادامه انقلاب بهمن در اهداف و اندیشه راهنمای آن که همان استقلال بود و ازادی و مردم سالاری و رشدی فقر شکن در شکل استقرار جمهوری شهر وندان، در حال از پیش پا بر داشته شدن است.
یکشنبه, ۱۹ام خرداد, ۱۳۹۲
عالی بود. دست مریزاد.
یکشنبه, ۱۹ام خرداد, ۱۳۹۲
آقای دلخواسته وسط دعوا نرخ تعیین میکند. مثل این که این داستان افتراق در حکومت اسلامی تازه است. ساختار حکومتی اسلامی از اول کار مثل پیاز لایه لایه بوده است. هر لایه دوران مصرفی دارد و بعد از آن دوران دوراندخته میشود. اول کار همه این لایهها زیر عبای خمینی بر علیه نیروهای غیر مذهبی (سکولار) متشکل بودند. بازرگان اولین لایه پیاز بود. نقش بازرگان راه انداختن رفراندوم جمهوری بود که خلوص آن ۹۸.۲ از آب در آمد. یعنی سکولارها همه کشک. شش ماه بعد بزرگان مثل یک پره گندیده پیاز کنار گذشته شد. لایه بعدی بنیصدر بود که از اول داستان کارش توجیه حکومت اسلامی بود و کفر خواندن سکولارها (توحید / اسلام در مقابل کفر). بنیصدر و بهشتی در دوران بعد از بازرگان میدان دار معرکه بودند. بنیصدر در یک انتخابات کذایی هشت نفره (درست مثل این آخری) از توی صندوق در آمد. دوران بنیصدر هم ۱۶ ماه بود. در خرداد ۱۳۶۰ پره بنیصدر هم گندید و او هم به بیرون نظام پرت شد. این داستان همچنان ادامه داشته است.
یکشنبه, ۱۹ام خرداد, ۱۳۹۲
در خرداد ۱۳۶۰ که پره بنیصدر کنده میشد، جناحهای دیگر داخل حکومت مثل رفسنجانی، خاتمی، خامنهای، موسوی، رضایی، .. همه زیر عبای خمینی بودند. آن پرههای پیاز در مرحلههای بعد یک یک به میدان آمدند و البته بعد از آن که تاریخ مصرفشان تمام شد، به بیرون پرت شدن. دوران هاشمی معروف به سازندگی ۸ سال بود و دوران خاتمی معروف به اصلاحات هم ۸ سال بود. بعد نوبت به احمدینژاد رسید که او هم ۸ سال سوار کار بود. پره احمدینژاد حالا دیگر حسابی گندیده است و بوی این گندیدگی عالم را گرفته. مشکل بنیصدر چیها با خاتمی چیها این است که خاتمی چیها ۸ سال کار بودند، ولی بنیصدر چیها فقط ۱۶ ماه خر قدرت را راندند، تازه خمینی در دوران ۱۶ ماهه قدرت بنیصدر مراتب از آن بالا صوت میکشید و دار و دسته بهشتی هم از این پایین به خر قدرت بنیصدر چوب میزدند. حالا بعد از ۳۰ سال آقای دلخواسته میخواهد داغ آن دوران را تازه کند و مراتب در مورد رویههای هاشمی و خاتمی و موسوی (که حالا به اصلاحات چی معروف شده اند) نالههای هشت من ۹ شاهی سر میدهد. دعوا سر خر قدرت است که چرا مرشد ما فقط ۱۶ ماه سواری داشت، ولی بقیه ۸ سال سر کار بودند. به قول آن محمود کوتول آب را آن جا بریز که میسوزد.
یکشنبه, ۱۹ام خرداد, ۱۳۹۲
بنیصدر چیها چنین وانمود میکنند که بقیه به دنبال قدرت هستند، ولی مرشد آنها اصلا به دنبال قدرت نبوده است. آنها فراموش میکنند که بنیصدر، هاشمی و خامنهای، هر سه نفر عضو شورای انقلاب و منصوب خمینی بودند. آنها فراموش میکنند برای مدتی طولانی شورای انقلاب به شکل مخفی عمل میکرد و فقط به خمینی جواب میداد. بعد از سقوط دولت بزرگان در آن زمان شورای انقلاب تمام قدرت حکومتی (خارج از دامنه عملکردی شخص خمینی) را در اختیار گرفت. در آن دوران هم بنیصدر، هاشمی و خامنهای در شورای انقلاب بودند. سوالی که مطرح میشود، در آن دوران نقش بنیصدر درون ساختار قدرت شورای انقلاب چه بود؟ شورای انقلاب نردبان ترقی برای اعضا آن بود. همه یک به یک آنها از آن نردبان قدرت بالا رفتند و هر یک هم از آن بالا سقوط کردند.
دوشنبه, ۲۰ام خرداد, ۱۳۹۲
برای آشنایی با تفکر آقای دلخواسته این جمله را دو باره بخوانید:” زبان اصلاح طلبی، در بهترین حالت، خود فریبی بود و در حالت معمولی، مردم فریبی” به این ترتیب بنیصدر چیها اعلام میکنند که خاتمی چیها (اصلاح طلبان) فریبکار هستند و آنها مردم را فریب میدهند. جماعتی که سالها مردم را فریب دادهاند حالا گروه مخالف را فریبکار میخواند. اصلا تعجب آور نیست.
پنجشنبه, ۲۳ام خرداد, ۱۳۹۲