در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش چهل و یک (روان ما و درد) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان مرداد ماه ۱۳۹۸ پاریس

در روان‌پژوهی: روان ما و درد

با سلام و درود فراوان به هم‌میهنان عزیز و پارسی زبانان جهان.

در چهل و یکمین برنامۀ در روان‌پژوهی تلاش دارم در مورد روان ما و درد صحبت کنم. چو درد در تو نباشد که را دوا بکند؟!

آنچه به دردهای جسمی مربوط می‌شود طبیعتاً از طریق اعصاب، به نواحی‌ای از مغز ما منتقل می‌شود و معمولاً از یک تا ده احساس درد شدت می‌گیرد و به‌صورت فرکانسی می‌آیند می‌روند.

دردها انواع مختلفی دارند مانند: دردهایی که با حرکات ما مربوط هستند، دردهایی که می‌توانند دوره‌ای برگردند که به فصل یا عوامل و شرایطی خارج از ما مربوط می‌شوند. دردهایی مثل اگزما هستند که معلوم نیست کی برمی‌گردد ولی می‌آید. یا مثل تب‌خال که برخی روزها وجود دارند و همیشه در اثر شرایط خاصی برمی‌گردند.

دردهایی هم وجود دارد که می‌توانیم بر آنها نام بگذاریم. این دردها عمدتاً جسمی هستند؛ مثل: دندان درد که می دانیم در این حالت عفونت سبب می‌شود به عصب دندان فشار وارد شود و این فشار مسبب درد می‌شود. این درد جسمی جایگاه مشخص دارد و شخص متوجه آن است که کجا درد می‌کند؛ اما دردهایی وجود دارد که جایگاه آنها مشخص نیست مثل سردرد که دقیقاً معلوم نیست کجای سر درد می‌کند، یا به چه شکلی درد می‌کند. دردهای گوارشی هم اینگونه است که خود بیمار نمی‌تواند جایگاه درد را تشخیص دهد مگر اینکه پزشک از طریق آزمایش‌های مختلف یا از طریق معاینه متوجه آن شود.

به هر حال این‌ها دردهای جسمی است؛ چون مشکلی در جسم وجود دارد و مشکل از طریق اعصاب به مغز منتقل می‌شود و خبر خبر می‌دهد که اینجا وضعش خوب نیست و باید به آن برسیم. این دردها شدت و ضعف دارد، دوره‌ای است و بستگی به عوامل خارجی دارد.

اما دردهایی هم وجود دارد که به آنها دردهای روانی می‌گوییم. در ابتدای کتاب بوف کور زنده یاد صادق هدایت آمده است که «در زندگی زخم‌هایی هست دردهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد.» اینجا در همین دو جمله کوتاه مطلب عمیقی مطرح می‌شود که دردهایی در زندگی وجود دارد؛ یعنی با زندگی کردن در بین دیگران و در جامعه دردهایی وجود دارد که نمی‌توان با دیگران مطرح کرد و در میان گذاشت. حالا غیر از درد جسمی، درد روانی یک بحث است و درمانش بحثی دیگر. صادق هدایت با همین نمی‌توان به کسی گفت، در واقع درمان را هم می‌گوید. یعنی اگر بشود بگویی راحت‌تر است.

دردهایی مورد نظر صادق هدایت است که نمی‌توان به دیگران گفت. پس وقتی نمی‌توان گفت، مثل اینکه دردشان دردآورتر و سخت‌تر است. به همین دلیل اینقدر اصرار هست بر اینکه ما بتوانیم دردهای روانی را به دیگران بگوییم. 

دی بُلبلکی بر سر شاخی با جفت/ می‌گفت غمی که در دلش بود نهفت/ رشک آمدم از بلبل و با خود گفتم/ شاد آن که غمی دارد و بتواند گفت. اینکه کسی غمی دارد و بتواند با دیگران بگوید با گفتنش شاد می‌شود. 

پس یک بحث بسیار عمده و اساسی اینجاست که ما بتوانیم در مقابل درد روانی محیطی را فراهم کنیم که این درد گفته شود. و اساساً مجموعۀ آن کارهایی که ما می‌گوییم روان‌درمانی، درمان روان با گفته شدن درد است. البته دردهایی که حاصل جنون، روان‌پریشی و سایکوتیک است غیر از دردهایی است که ریشه جسمانی مغزی دارند. این دردها به نورونها و غدد مغزی برمی‌گردند یا به مشکلاتی که نورونهای مغز به‌طور ژنتیک ممکن است داشته باشند.

غیر از این دردها، دردهای روانی رابطۀ خیلی نزدیکی با گفتن دارند. شاد آن که غمی دارد و بتواند گفت. دردی هست، درد روانی که می‌شود آن را گفت. اگر شرایطی فراهم شود که این درد گفته آید مقدار بسیار زیادی از غم فرد کاسته و درد درمان می‌شود. وقتی هدایت می‌گوید که این دردها را نمی‌توان با کسی مطرح کرد منظورش دردی است که از درد بالاتر است؛ دردی است که مانده و خیلی درد شده، به‌دلیل اینکه نمی‌توان با کسی مطرح کرد. حالا راه‌حل‌هایی که ما در طول تاریخ بشریت پیدا کردیم در ابتدایی‌ترین شکل همان درد دل کردن است. 

وقتی کسی می‌رود پیش دیگری که درد دل ‌کند، باید اطمینان داشته باشد که دیگری از این درد دل سوء‌ استفاده نمی‌کند و به نفع خودش اطلاعاتی نمی‌گیرد که بعدها بخواهد از آن سوء‌ استفاده کند. شخص باید اطمینان داشته باشد کسی که در واقع حالت سنگ صبور دارد و درد دل را گوش می‌کند، بیهوده نمی‌خواهد توصیه‌هایی بکند. او باید کسی باشد که به اندازه کافی پختگی داشته باشد، و فرد را قضاوت نکند بلکه تنها به درد دل گوش کند و رفتار قبل و بعد درد دل برایش تغییر نکند. 

دل در فرهنگ و ادبیات فارسی خیلی نزدیک است به روان و ناخودآگاه. جایی است که منبع احساسات ما است. یک راه درد دل کردن طبیعی این است که با افراد ناشناس باشد. مثلاً راننده تاکسی یا کسی که کنار ما در اتوبوس یا هواپیما نشسته است چون می‌دانیم هرگز دوباره او را نخواهیم دید. اینجا چند صباحی با هم هستیم و بعد تمام می‌شود. در این شرایط درد دل کردن ممکن می‌شود. از طرف دیگر چون یکدیگر را نمی‌شناسیم، تا آنجایی که ممکن است درد دلمان را به نفع خودمان انجام می‌دهیم و از زاویۀ دید شخصی هیچ مانعی در مقابلش نیست که بگوید نه اینجا اینطور نیست. درد دل بیرون ریخته می‌شود و اینجوری که عرض کردم مبنای بنیانی این بیان در واقع کار روان‌درمانی است. اگر به مجموعۀ روان‌درمانی به‌طور خیلی کلی نگاه کنیم، غیر از دارو و یک مقدار کاردرمانی، هنردرمانی و غیره، می‌توانیم بگوییم این شنیدن، شنیدنِ گفتمان دیگری که درد یا غصه دارد اساس روان درمانی‌است. البته باید گفت که این درد روانی هیچ مبنای ظاهری و بیرونی ندارد. 

گاهی درد روانی مبنای خارجی دارد. مثلاً فردی که در خانواده، مدرسه، جامعه و محله‌ای است متوجه می‌شود که می‌تواند بهتر از این زندگی کند یا باید بهتر از این زندگی کند ولی امکاناتی در اختیارش نیست و همین امر سبب غم و اندوه می‌شود. حالا اگر این شرایط تغییر کند غصه و درد محو می‌شود. اینجاست که در واقع می‌شود گفت شرایط خارجی است که تولید غصه و درد می‌کند. بعضی مواقع این درد و غصه به‌شکل دل‌مردگی است، یعنی غم و غصه مبنای خارجی ندارد و بیشتر در داخل شکل گرفته است. در این موارد غم و غصه به یک مشکل همیشگی منجر می‌شود که دارای نوسانات خیلی زیادی است. این مشکل طبیعتاً ما را به سمت سمت افسردگی مزمن می‌برد. وقتی افسردگی می‌آید زندگی تیره و تار و تاریک می‌شود و فرد هیچ علاقه‌ای به دیدن نور و ارتباط با دیگران ندارد. این یک نوع درد و آسیب روانی است که عامل آن ربطی به شرایط بیرون ندارد یا ربط بسیار کمی دارد. البته اگر شرایط بیرون مشکلاتی تولید کند، می‌تواند به‌شکل مؤثری بر این غم درونی دائمی بیافزایند. 

طبیعتاً افسردگی بیشتر یعنی غم و غصۀ بیشتر و این شرایط ممکن است انسان را منحرف کند به سمت اقداماتی بر علیه خودش. البته دردهایی وجود دارد که بین بدن و روان قرار می‌گیرد؛ یا از بدن به روان می‌رود یا از روان به تن. این دردها روان‌تنی‌ هستند. گاهی وقتی دردهای روانی بیان نشود باعث فشار عصبی شدیدی می‌شود و ممکن است این فشار عصبی بر جسم تأثیر بگذارد. یکی از مادران که اخیراً مجبور شده بود یک ماه از فرزند کودک شیرخوارش دور شود به همین دلایل عصبی به‌شدت به کمردرد خیلی بد و ناجور و دردآوری مبتلا شد که واقعاً ریشه بدنی نداشت؛ چون نه از استخوان بود نه از ماهیچه، بلکه فشار روانی بود که به بدن برگشته بود. به همین بسیاری از کسانی که سر و کارشان با بدن و آناتومی بدن، ماهیچه‌ها، پیرگ‌ها، استخوان‌ها و رابطۀ بین اینها است، بعد از مدتی علاقه‌مند می‌شوند که روان‌درمانی بشوند. 

وقتی بیماری‌های روان‌تنی می‌آید به متخصصینی نیاز داریم که بتوانند هر دو را و رابطۀ بین هر دو را نگاه کنند و ببینند. از طرف دیگر مسأله درد را می‌توان یک مقدار کلی‌تر کرد مثل دردهایی که جمعی به آن مبتلا می‌شویم. این دردها بیشتر منشاء بیرونی دارند مثلاً در جامعه‌ای که خفقان هست، امکان عرض گفتن بیان درد فردی و اجتماعی نیست. جوامعی که در جنگ به سر می‌برند، یا منتظر بلا و شروع جنگ هستند یا در حالت جنگی زندگی می‌کنند و جوامعی که جنگ‌هایشان طولانی می‌شود، ما با دردهای اینگونه روبه‌رو می‌شویم. دردهایی که حتی بعد از اتمام آن شرایط هنوز هم وجود دارند و می‌شود گفت بعد از گذشت سال‌ها به این راحتی علاج‌پذیر و درمان‌پذیر نیستند. به هر حال یک نوع غم و غصه‌ای هست که بعضی وقت‌ها در چشم‌ها دیده و در سخنان شنیده می‌شود. علت اینکه امروز من این بحث را انتخاب کردم این بود که در چند ماه اخیر در صداهایی که من از ایران و ایرانیان می‌شنوم غمی نهفته است؛ چه در صدای افرادی که حاکمیت و دولت را در دست دارند، چه در کلام روشنفکران و افراد معمولی یا جامعه مدنی. با توجه به شرایط و مشکلاتی که ما در چهل سالۀ اخیر در منطقه دیدیم؛ مانند: جنگ‌ها، زخمی و کشته‌های بسیار و آوارگی‌ها. در چنین شرایطی همواره این امکان وجود دارد که شاید خدای ناکرده این مشکل، در خانۀ ما را هم بکوبد، در خانۀ هشتاد و پنج میلیون ایرانی را بکوبد. این شرایط همۀ ما را غمگین می‌کند و من این غم را، در صدای تقریباً تمام ایرانیانی که در عرض این چند ماه با ایشان در ارتباط بودم؛ چه در نگاه چه در کلام و چه در رفتار، دیده و شنیده‌ام. این موضوع نشان می‌دهد که ما تا چه حد به هم‌وطنان خود و به فرهنگمان وابسته‌ و علاقه‌مندیم. وقتی می‌بینیم اینها در خطرند و اگر بخواهیم برای دیگری، برای دلیلی دیگر غیر از در مشکل قرار گرفتن خود مردم ایران بجنگیم و هم‌وطنان خود را از دست بدهیم، به معلولین اضافه بشود و به خانواده‌های از هم پاشیده شده اضافه بشود، طبیعتاً غم و غصه ای دل ما را می‌گیرد. آن هم در شرایطی که متأسفانه کار چندانی نمی‌توان کرد، بلکه در شرایطی قرار گرفتیم که دو عاملی که می‌توانند جلوی جنگ را بگیرند یا جنگ را رها کنند در دسترس ما نیستند. یک فرد که نمایندگان کنگرۀ آمریکا سعی کردند لایحه‌ای به کنگره ببرند تا او بدون اجازۀ کنگره نتواند یک‌طرفه فرمان جنگ را صادر کند که البته موقف نشدند چون این لایحه رأی نیاورد. پس ما با دو نفر سروکار داریم، که هر دو به‌عنوان فرماندۀ کل قوا این امکان را دارند که آتش جنگ را بیافروند. به‌علاوه اینکه امکان هم دارد که ناخواسته یک جنگ شروع شود، مثل جنگ‌های دیگری که با ترور یک ولیعهد یا انداختن یک هواپیما و غیره شروع و دامن‌گیر می‌شود و جلو می‌رود. 

به هر روی جایی بود که با این مسألۀ روان و درد، این درد و غم عمومی‌ای را که در چشم و دهان هم‌وطنان خود می‌بینم و می‌شنوم، مطرح کنم.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)