” از منظر تاریخی و جریانات معاصر می شود گفت که نوع باور چه در شکل دینی و چه در شکل سکولارهمیشه خوانش بنیادگرایانه را در کنار خود داشته است، چرا که زادگاه خوانش فاندمنتالیستی، بیشتر نه در درون دین و باور خاصی که در درون شخصیتهای اقتدار گرا، که در تمامی جریانهای اندیشه حضور دارند، قرار دارد.”  

” در واقع بنیاد گرایی و بنیاد گرایان دینی و بنیاد گرایان ضد دینی، آینه یکدیگر می باشند و در یکی می شود دیگری را دید.  بنابراین نباید تعجب کرد که چرا هر دو گروه از منظر شخصیت و اندیشه راهنما و روش کپی یکدیگر می باشند.”  

 

بسیاری از دانشمندان علوم سیاسی، بنیاد گرایی را مقوله ای می دانند که زادگاه آن دین می باشد و خاص دین.  به همین جهت در جامعه شناسی دینی و سیاسی، بیشتر اینگونه تعریف می شود: “فاندمنتالیسم رجوع می دهد به سیاه و سفید فکر کردن و مخالفت با مدرنیسم و تفکرات مترقیانه در باره دین و دیگر موضوعات اجتماعی.  بنیاد گرایی با هر چیزی که خوانش آنها از مذهب را به چالش بکشد مخالف هستند.”

البته همین مقوله از آنجا که بار منفی بسیار سنگینی دارد وقتی به مذاهب ابراهیمی می رسد، کاربرد فاندمنتالیسم تنها مختص به مسلمانان می شود و وقتی به مسیحیان  فاندمنتالیسم می رسد، صفت evangelical/ خبر خوش و کسی که بر طبق گفته های انجیل زندگی می کند بکار گرفته می شود و وقتی به یهودیان فاندامنتالیست می رسد می شود یهودیان ارتدوکس.

ولی واقعیت تاریخی و زمان حال بما می گوید که این نوع و تفسیر از جهان، محدود به خوانش بنیاد گرایانه از دین نیست و می توان بنیادگرا بود ولی مذهبی نبود یا ضد مذهبی بود.  می توان دانشمند بود و در عین حال بنیاد گرا بود.  در واقع، بنیاد گرایی، نوعی نگاه و نوعی تفسیر و نوعی برداشت است که به هر شکلی و فرمی و نگاهی در می آید.  نوعی جزم گرایی و دگمایسم است که هم می تواند شکل مذهبی بگیرد و هم شکل ضد مذهبی و هم شکل علمی.  چرا که بیش از هر چیز، زاده شخصیت قدرت زده و آزادی فرار می باشد و اندیشه راهنمایی که  قدرت پایه آن را تشکیل و اینگونه هر نوع تفسیر و قرائت بر آن پایه انجام می گیرد، می باشد.  برای مثال در قرن بیستم ما شاهد نه تنها فاندامنتالیسم دینی که فاندمنتالیسم سیاسی- ایدئولوژیک – “علمی” ضد دینی هستیم.

در زمان حاضر نیز ما شاهد ظهور و حضور بنیاد گرایی هم دینی و هم ضد دینی هستیم.  بنیاد گرایی دینی را در شکل اسلامی آن، در شکل ولایت مطلقه فقیه در مذهب شیعه و سلفیسم و وهابیسم در مذهب سنی که زادگاه فکری جریانها و سازمانهای تروریستی، مانند سازمانهای ترور رژیم ولایت مطلقه فقیه، القاعده و داعش می باشند می شود دید. خوانش بنیاد گرانه را در هندویسم نیز شاهد هستیم که حزب هندی های هندوستان دولت حاکم، که در پی “پاکسازی” دینی هستند حکومت را در دست دارند و یا بوداییهای خشونت ورز و اسلام نفرت برمه که آنها نیز خواستار پاکسازی دینی برمه می باشند می باشیم و یا یهودیان بنیاد گرا در اسرائیل که در پی پاکسازی فلسطینی ها از سرزمین فلسطین می باشند.  در واقع از منظر تاریخی و جریانات معاصر می شود گفت که نوع باور چه در شکل دینی و چه در شکل سکولارهمیشه خوانش بنیادگرایانه را در کنار خود داشته است، چرا که زادگاه خوانش فاندمنتالیستی، نه در درون دین و باور خاصی که بیشتر در درون شخصیتهای اقتدار گرا، که در تمامی جریانهای اندیشه حضور دارند، قرار دارد.   

اینگونه است که در کنار رهبران فاندمنتالیست دینی، مانند حسن البناء، خمینی،  البغدادی، مصباح یزدی و در هندویسم، سیاما پراساد موکرجی در هند و یا بودیست اشین ویراتو در برمه و … که خود و باور خود را حق مطلق و باورهای مقابل خود را شر مطلق کرده اند ، متفکران آتیئست، یا منکر خدا نیز مانند ریچارد داوکینز، کریستوفر هیچنز، میشل آنفری، مارتین ایمیس را داریم که دین و مذهب را زهر و شر مطلق می دانند.  در نگاه سیاه و سفیدی که این دو گروه نسبت به یکدیگر دارند، البته هیچ نکته مثبتی در طرف مقابل را برسمیت نمی شناسند و حذف آن یا از طریق خشونت و یا کنترل اطلاعات را امری ضروی می دانند.

برای مثال، امثال این روشنفکران لیبرال، برای دفاع از آزادی انتخاب افراد و جوامع، می گویند که دین باید از جامعه رخت بر بندد و حتی نسخه زور و خشونت برای رها کردن جوامع از استبداد را تجویز می کنند.  از جمله به این دلیل است که تعداد زیادی از انها، از جمله کریستوفر هیچنز از حمله بوش به عراق حمایت کردند . 

این در حالیست که به این واقعیت یا توجه ندارند و یا دارند و دست به سانسور می زنند و آن اینکه زادگاه مقوله <اراده آزاد> که زیر بنای <خودمختاری فرد> را تشکیل می دهد نه در باورهای غیر و یا ضد دینی که در درون دین و بخصوص ادیان ابراهیمی قرار دارد.  از جمله به این دلیل که پیش فرض مقوله گناه و ثواب در پذیرفتن اراده آزاد انسانهاست و بدون این پذیرش، وضعیتی جبری ایجاد می شود که نه گناه معنی دارد و نه ثواب.  این تنها در پذیرفتن اراده آزاد و خودمختاری فرد است که این مقولات اساسی، معنی و مفهوم می یابند.

یا زادگاه مقوله پیشرفت فرد و جوامع که یکی از اصلی ترین اصول جوامع لیبرال و دموکراتیک را تشکیل می دهد. نیز در ادیان ابراهیمی، بخصوص مسیحیت و اسلام است. 

فردریش نیچه از اولین فلاسفه بی خدایی بود که به این مسئله توجه کرد و مقوله <رشد> در مسیحیت را به نقد کشید.  حال سوال این است که چرا، این بنیادگرایان ضد دین، بنای کار و محل رجوع نقد خود را بر فلسفه نیچه که جدی ترین و پر صلابت ترین فیلسوف دین ستیز است نمی گذارند؟ پاسخ این سوال را در کتاب:”َApocalyptic Religion and the Death of Utopia” می شود یافت.  جان گری بلک، نویسنده کتاب در پاسخ به این سوال می گوید که  علت این عدم مراجعه این است که نه تنها نیچه هیچ رابطه ای بین بی خدایی و ارزشهای لیبرال بر قرار نکرد، بلکه ارزشهای لیبرالی را فرزند مسیحیت می دانست و یکی از علل حملات گسترده، دائم و بی امان او به مسیحیت همین بود.

در اینجا بوضوح می شود دید، که علت عدم مراجعه و آدرس دادن اینگونه متفکران به دین این است که اگر قائل شوند که ارزشهای لیبرالی که خود را مدافع آن می دانند، ریشه در دین دارد، آنگاه چگونه مواضع ضد دینی خود را توجیه کنند؟ 

همین عمل را تئوریسین های بنیاد گرای دینی با دین انجام می دهند.  علت ایجاد سانسور دینی و حساسیت شدید آنها در دیگر قرائتها از دین و احکام ارتداد و الحاد و کفر و بدعت گزار صادر کردن را در اینجا می شود دید.

در واقع بنیاد گرایی و بنیاد گرایان دینی و بنیاد گرایان ضد دینی، آینه یکدیگر می باشند و در یکی می شود دیگری را دید.  بنابراین نباید تعجب کرد که چرا هر دو گروه از منظر شخصیت و اندیشه راهنما و روش کپی یکدیگر می باشند.  

محمود دلخواسته

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)