رو به سوی کدامین تقدس محراب میسازید که خون را به خون میشویید؟ یک بار گفتید خس و خاشاک و داغدارمان کردید، بار دیگر گفتید اشرار و دفتر خیابانهایمان را به رنگ خون کردید. وقاحت تا جایی که دیگر چیزی نگفتید، کشتید ما را.
تقدیم به داغدیدگان فاجعهی هواپیمای اوکراینی، اگر قابل بدانند.
محمدابراهیم واعظی: از استیصال است یا حیرت، از غم است یا خشم، از بهت است یا از درد، قلم سخت بر صفحه میراند. تو گویی قلبهایمان از مرور فاجعهای به تپش افتاده است. یکی سر در گریبان است، یکی سری آورده آهی میکشد، زیر لب چیزی زمزمه میکند، و گونهای که با اشک طهارت میکند. کسی هم اگر سر برآورده، خشمآلوده زبان را بر مداری راند که نور در تاریکخانه انداخته، رسوایشان کند. اگر دستشان نرسد که هیچ، اما امان و صد فغان از آن روزی که دستشان برسد.
آری. از بهت و حیرت است اگر قلم از چکاوک کلماتش ابا دارد. کشتندشان! بیگناه و بیدفاع و مظلوم، کشتندشان. اشک بریزیم یا ناله و نفرین سر دهیم. لعن بفرستیم یا مویه کنیم، با استشمام کدامین هوا داد بزنیم: جان پدر کجاستی؟ این هوا ما را خفه میکند، این هوا ما را در خودمان حبس میکند. آی جان پدر، کجاستی؟ چقدر درد دارد این صفحه از سوگنامهی گیتی؟
آری از درد است، اگر نه قلم را از دریدن ابایی نیست. درد میکشیم و صدایمان در نمیآید؛ درد میکشیم و آهنگ صدامان میپژمرد؛ درد میکشیم و دروغ میشنویم و سپند روی آتش میشویم. افسوس و صد افسوس که پاهایمان هم توان ایستادن ندارد. آی روزگار بد مدار! کشتندشان به هر آنچه در جهان حق را از باطل جدا میکند؛ به هر آنچه تقاص ظلم ظالم را میستاند. قسم! روا باشد اگر سر به بیابان گذاشته جنون را هم آغوش شویم، و فریادی که خاموش نمیشود. کشتندشان!
آری از خشم است اگر نه کدامین ضمیر پاک و وجدان روشنی برمیتابد؟! کشتندشان! کشتندشان و لبخند زنان انکارش کردند. وجدان خوابیدهشان را تا کنون کسی ندایی سر داده است؟ یا اینکه مدتهاست جای وجدانشان هیولایی وحشتناک خرناس میکشد. لجنزار از این آشکارتر؟ میدانستید و عزیزان داغدارشان را دوباره داغدیده کردید؟ شرم هم گاهی همآغوش خوبی است اما چه کنیم که مدتهاست با وقاحت همبسترید، و حاصل این همبستری دیر زمانی است دست در سینهی ما کرده جانمان را به لب آورده. رو به سوی کدامین تقدس محراب میسازید که خون را به خون میشویید؟ یک بار گفتید خس و خاشاک و داغدارمان کردید، بار دیگر گفتید اشرار و دفتر خیابانهایمان را به رنگ خون کردید. وقاحت تا جایی که دیگر چیزی نگفتید، کشتید ما را.
خیابانهایمان که پنجه در پنجهی غم دارد، آسمانمان را هم از ما گرفتید. تا کی دوباره خورشیدی بر خاک سرد اشکآمیختهی ما بتابد. زمینی که با اشک چشممان آبیاری کنیم درخت غم به بار میاورد. اما روزی خواهد رسید که این درختان بلندای آسمان را لمس خواهند کرد و خورشیدی که ثمرهی آن آزادی، امیدواری، عشق، محبت و آسمانی است که اینبار به ما میخندد.
رویاهای ما نیز روزی دستان خود را در دست واقعیت میگذارند و آرزوهامان از اعماق خاک خوردهی قلبمان سر برخواهند آورد و نفسهایمان بار دیگر هوایی را استشمام میکند که نه از زهر دروغ متعفن است و نه بر دیوارهایش نقش خون زدهاند. از جان به لب رسیده تا جان بر کف نهاده فاصلهای نیست./کانال «مجمع دیوانگان»
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.