بسیارى پدرومادرها با حسرت به بچههایشان مىگویند که خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند یا از نعمت تحصیل محروم ماندند، و به نسلجوانتر اندرز مىدهند که قدر فرصتها را بداند. احمد شاملو هیچگاه تحقیرش نسبت به کلاس درس پنهان نکرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چیزهاى علىالسویه و حتى منفى مىگذارد.
پس از مدتها زیربار نرفتن او، سرانجام با لطایفالحیل توانستیم شاعر معاصر را درباره یکى از پردردترین پستوهاى ذهنش با قطرهچکان تخلیه اطلاعاتى کنیم. پیشتر در یکى از کتابهایش، درها و دیوار بزرگ چین، در این باره چیزهایی نوشته است.
احمد شاملو
از شهرستان که به تهران آمدیم، کلاس نهم بودم. اول مدرسه ایرانشهر مىرفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فیروز بهرام، چهار راه قوامالسلطنه، چون مىخواستم زبان آلمانى یاد بگیرم. آنجا را هم ول کردم رفتم کلاس اول هنرستان ایران و آلمان، ته خیابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود. درس فنى هم داشت، یعنى یک تکه آهن مىدادند سنباده بکشیم. جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانىها در ایران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مىکردم و مىرفتم کتابخانه مجلس مجله و روزنامه و کتاب مىخواندم. یادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ ترکیه، که مصور بود خوشم مىآمد.
از سر کلاسنشستن و درس جبر و هندسه هیچ خاطرهاى ندارم. شاید فکر کنید درس ادبیات را دوست داشتم، اما نه. یادم هست که اولین ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو کلاس انشایى خواندم و معلم صاف و پوستکنده گفت “خودت ننوشتى.” آنچنان به من برخورد که آن را پاره کردم ریختم کف کلاس. رو کردم به معلم و اهانت رکیکى پراندم که باعث شد یک پسگردنى روبهقبله نثارم کند، و از در کلاس رفتم بیرون. یادم نیست چه نوشته بودم.
گردنکلفت نبودم اما کلفت مىگفتم و عمداً کارى مىکردم که بیرونم کنند. مدرسه اصلاً برایم جدى نبود و گرنه آنقدرها هم خشن نبودم که اینطور عکسالعمل نشان بدهم. پدرم مىگفت “اگر گردن کلفت بودى باز هم حرفى، اما با این قدوقواره نمىفهمم به اعتبار چى اینقدر کلهشقى مىکنى.” هیچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پیدا نکردم. همیشه برایم نفرتانگیز بود. بزرگترین تصمیمى که گرفتم این بود که یک روز صبح گفتم دیگر نمىروم مدرسه؛ و نرفتم. رفتم توى یک کتابفروشى و فروشنده شدم. پدرم که نظامى بود دخالت نمىکرد، چون فکر مىکرد توى رویش مىایستم و نمىخواست این طور بشود. خواهرهایم مثل همه یک چیزى مىخواندند تا به سن شوهرکردن برسند و بروند دنبال کارشان.
در سال ۱۳۲۱ که پس از چند ماه از زندان متفقین آزاد شدم، هنوز نانخور پدرم بودم. رفتیم رضائیه و آنجا رفتم مدرسه. مضحک بود. آدمى که زندان برود و نه بهعنوان سیاسى قبولش کنند و نه مبارز اجتماعى، مىشود چاقوکش بىسرپرست. من هم جزو چاقوکشها بودم و در مدرسه همه مىدانستند زندان رفتهام. دوران مدرسه وحشنتاک بود، این یکى وحشتناکتر از همه.
در رضائیه یک معلم تاریخ داشتیم که خیلى آقا بود و رفتارش آدم را مىگرفت. حرفش، درسدادنش، همه چیزش برایم جالب بود. البته چیزى یاد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص که فکر مىکردم تاریخى که به ما یاد مىدهند دروغ است. درسدادنش هیچ دخالتى در قضاوت من نداشت. بهنظرم اسمش سمیعى بود. این کلاس و درس رضائیه یکى دو ماه بیشتر طول نکشید چون دمکراتها آمدند و ما را از شهر بیرون کردند و برگشتیم تهران. بعدها فهمیدم که این معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و یکى دو بار پیشش رفتم. خیلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مىخورد؟ لابد مىگویید مدرسه هم بالاخره براى خودش جایى است. با این حساب، خیلى جاهاى دیگر هم براى خودش جایى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.
هیچوقت به بچههایم نگفتم چه بکنند، چه نکنند. آنها هم مثل خودم وِل بودند. نمىدانم مدرسه چه فایدهاى دارد. اصلاً مدرسهرفتن و نرفتن براى بچهها علىالسویه است. بالاخره یک چیزى مىشوند. این دیگر ربطى به مدرسه ندارد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.