تحلیل تقی شهرام از بورژوازی ملی و کودتای ۲۸ مرداد
…. و اما رفرمیسم و سلطنتطلبى مصدق. مىدانیم که بورژوازى ملى ایران ـ یعنى نمایندگان بقایاى آن، حتى تا ۲۵ سال بعد هم که سلطنت زندهزنده در حال پوسیدن بود، در اوج مبارزه حاد تودهاى و انقلاب هم، دست از سلطنتطلبى و رفرمیسم خود برنداشتند. تازه در حدود پاییز ۱۳۵۷ بود که آقاى سنجابى قبول کرد که «سلطنت کنونى»(!) غیرقانونى است و براى تعیین نظام آینده باید به آراى عمومى مراجعه کرد. مىبینید که باز هم نفى نیمبند. و تازه این در شرایطى بود که صداى «بگو مرگ بر شاه» فضاى سراسر ایران را پوشانده بود. و اما موضع رفرمیستى آنها حتى تا روزى که مردم به ابتکار خود و بدون هیچگونه دستورى، قیام مسلحانه ۲۱ و ۲۲ بهمن را به وجود آوردند، همچنان به قوت خود باقى ماند البته همراه با صد آه و افسوس که چرا شاه و سپس بختیار نصایح آنها را نادیده گرفتند و گذاشتند کار به اینجاهاى «باریک و خطرناک» برسد. بارى، اما مردم، مصدق را با همین رفرمیسم و علیرغم سلطنتطلبىاش انتخاب کرده بودند. معادله نیروهاى طبقاتى جامعه یعنى ماهیت و میزان آگاهى و تشکل، اینطور اقتضا کرده بود که بخش میانى بورژوازى ایران، رهبرى سیاسى جامعه را در مقابل ارتجاع فئودالىِ دستنشانده امپریالیسم انگلیس در دست بگیرد و بهترین سمبل و گویاترین نماینده این بورژوازى متوسط نیز مصدق بود. قیام ۳۰ تیر نشان داد که این رهبرى علیرغم تمام کاستىها و ضعفهایش هنوز از حمایت وسیع و تا پاى جان مردم برخوردار است. زیرا این مصدق نبود که مردم را به قیام دعوت کرده بود، بلکه این مردم بودند که بنا به ابتکار و اراده خود قصد داشتند زمام امور کشور و سرنوشت خود را هنوز به دست مردى بسپارند که به نظر آنها مىتوانست سمبل ایدهآلها و برآورنده خواستهاى سیاسى و اقتصادى آنان باشد. با این توصیف اگر از خواست و اراده مردم حرکت کنیم، مىتوانیم سؤال اصلى (درباره کودتای ۲۸ مرداد و سقوط مصدق) را به این صورت طرح کنیم که در فاصله ۳۰ تیر ۳۱ تا مرداد ۳۲ چه اتفاقات و چه حوادث و وقایعى رخ داده بود که دیگر نمىتوانست آن حس اعتماد، آن حس فداکارى و از جانگذشتگى را براى دوام حکومت مصدق در مردم بیدار سازد؟ اینجا مىرسیم باز هم به یک سؤال سادهتر: چه چیزى مصدق را به عنوان نماینده پیشرو و مجرب بورژوازى متوسط ایران تا سطح یک رهبر ملىِ محبوب ارتقا داده بود؟
جواب کاملا روشن است، شعارها و هدفهاى دموکراتیک و ضدامپریالیستى او در دوره اول دولتاش، هدف ضدامپریالیستى عظیمى که همه مردم را به دور مصدق متحد کرده بود، همانا ملى کردن نفت بود و بعد مبارزات و ایدهآلهاى آزادیخواهانه او در طى سالهاى متمادى که مىتوانست مردم را متقاعد سازد در وجود او کسى را خواهند یافت که براى همیشه آنان را از شرّ ظهور و بروز مجدد یک دیکتاتورى محافظت خواهد کرد. مردم در مجموع علیرغم همه کاستىها و ضعفها و بىریشهگىهایی که طبیعتا مُهر بورژوازى سُستبنیه و سازشکار یک کشور تحت سلطه را برخود داشت، رضایت خودشان را از این اقدامات در آن دوره با قیام ۳۰ تیر اثبات نمودند. حالا دورهاى آغاز مىگشت که مىباید حکومت مصدق؛ حکومتى که مردم بارها و بارها با حمایت و فداکارى، از بحران و شکست و سقوط و توطئه دشمنان نجاتش داده بودند، ثابت میکرد که لایق یک چنین فداکارىاى بوده و مىتواند با اقدامات ریشهاى به طور قاطع، ادامه دموکراسى و مبارزه ضدامپریالیستى را به نحوى که بازگشت دیکتاتورى و سلطه بیگانهگان دیگر امکانناپذیر گردد، تضمین کند. اما واضح بود که انتظار مردم از حکومتى که به هرحال طبقه متزلزلِ باطنا سازشکار و هراسان از انقلاب و تودههاى زحمتکش را نمایندهگى میکرد، انتظارى بهجا و صحیح نبود و آنها مىبایست براى گرفتن این آموزش تاوانى مىپرداختند. اول از همه در جبهه واحد خودِ بورژوازى شکاف افتاد و گرایشات راست به شدت رو به تقویت گذاشتند، زیرا که دیگر یک قدم جلوتر رفتن کافى بود تا پَر جبرئیلىِ آنها سوخته شود. آنها از تودهی بسیج شده که آنطور با چنگ و دندان به جنگ ارتجاع رفته بود، وحشت داشتند، زیرا کافى بود این ارتجاع به دست این توده به طور قاطع به سویى افکنده شود تا تفنگها براى خود آنها از این دوش به آن دوش بیفتد!
جناحهاى کاشانى، بقایى، مکى و… که مدتها بود این خطر را حس کرده بودند، آشکارا در مقابل مصدق و آن بخشى قرار گرفتند که به اعتبار اتحاد با نیروهاى دموکرات، از ترس و جبونى کمترى برخوردار بود. بخش اول آشکارا و مجددا به سمت امپریالیسم و ارتجاع بازگشت، در حالى که بخش دوم (بخش مصدق) عملا به دفعالوقت و سیاستهاى کجدار و مریز در مقابل دشمن پرداخت. روشن بود که تضمین دموکراسى یک راه دارد: زدن به قلب دشمن. و دشمن که بود؟ فئودالیزم پوسیده و دستگاه حکومتى آن، که وابسته به امپریالیزم انگلیس بود. و زدن به قلب او (فئودالیسم) محروم نمودن این طبقه از آنچه که شیره حیات و مایه زندگیش را تشکیل مىدهد، بود یعنى زمین! اینجا بود که یک اصلاحات ارضى واقعا همهجانبه و رادیکال لازم بود که نه تنها دموکراسى در ایران تضمین گردد بلکه بزرگترین ضربه به امپریالیسم وارد شود ـ ضربهاى حتى بالاتر از ملى شدن نفت و در ادامه تکاملى و منطقى آن ـ چرا که او را بدینترتیب از بزرگترین و وسیعترین پایگاه طبقاتىاش در ایران محروم مىنمود.
اما آیا بورژوازى، آن هم در عصر امپریالیسم، در عصر وابستهگىهاى جهانى سرمایه و در عصر انقلابات پرولترى، مىتواند و قادر است که اینگونه قاطعانه و سازشناپذیر به جنگ فئودالیزم برود؟ واضح است که جواب منفى است و واضح است که سقوط حکومت مصدق درست به دلیل همین ناتوانىها، دیر یا زود ناگزیر بود. موضوع یک اصلاحات ارضى ریشهاى، دیگر چیزى نبود در حد یک اقدام سیاسى (هرچند بسیار متهورانه) مانند ملى کردن نفت؛ چیزى نبود در حد ایجاد تضمینهاى قانونى مثل اصلاح قانون انتخابات براى دوام دموکراسى. این آنچنان اقدامى بود که حداقل از یک حکومت واقعا انقلابى دموکرات برمىآمد نه از یک حکومت بورژوا لیبرال رفورمیست.
این آنچنان اقدامى بود که تمامى بافت طبقاتى جامعه، تمامى مناسبات اجتماعى و اقتصادى حاکم بر جامعه را به طورى عمیق و ریشهاى دگرگون مىنمود و درست به همین دلیل نیز، تضمین بازگشتناپذیری و ادامه دموکراسى بود. این آنچنان اقدامى بود که انواع فشارها و اجبارات غیراقتصادى و قیدوبندهاى ناشى از مناسبات کهن ماقبل سرمایهدارى را از دوش تمام طبقات اجتماعى، از دهقانان که ۸۰ درصد جمعیت جامعه را تشکیل میدادند گرفته تا خرده بورژوازى شهر و طبقه کارگر برمىداشت. اما چنین اقداماتى را از دست بورژوازى لیبرال انتظار داشتن یا به خواب و رؤیا گرفتار آمدن است و یا رجعت به ۱۵۰ تا ۳۰۰ سال قبل اروپا و عنفوان جوانى و شادابى بورژوازى. بارى، یک نگاه کوتاه به کارنامه سیاسى مصدق در دوره بعد از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ به خوبى نشان مىدهد که او چگونه به جاى تعمیق و گسترش دستاوردهاى گذشته، بنا به ماهیت طبقاتیاش، مجبور بوده است خود را و مردم را با وصله پینهکارىهاى جزیىِ سیاسى و اقتصادى، و خردهکارىهاىِ نیرو بر باد ده و مأیوسکننده مشغول کند. مصدق به جاى فرود آوردن ضربه قاطع به فئودالیزم، تنها به این بسنده کرد که ۵ درصد از سهم بهره مالکانه به عمران روستاها اختصاص یابد، یعنى به جاى ذبح کردن گاو، حجامت کردن او و لاجرم تضمین عمر بیشتر حریف. از همه اینها گذشته، پاى بورژوازى ایران بیشتر از آن در گِل و لاى زمین فرو رفته بود که بتواند در یک چنین صحنهی خطیرى، به کوچکترین مانورى مبادرت ورزد. خوب، بحث فوق را خلاصه کنم:
۱ـ بورژوازى ایران در دور دوم حکومت مصدق، از نفس مىافتد. بخشهاى راست از آن جدا شده، عملا در خدمت ارتجاع و امپریالیسم درمىآیند و بخش معتدل باقىمانده جز یک رشته وصلهپینهکارىهاى سیاسى و اقتصادى قادر به انجام هیچ اقدام ریشهاى سیاسى و اقتصادى نمیشود.
۲ـ بورژوازى و قشرهاى متوسط شهرى و همچنین بخشهاى وسیعى از زحمتکشان شهر که تا به حال نیروى محرکهی نهضت و مشوق و پشتیبان اصلى مصدق بودند، به مرور دچار افسردگى و بىتفاوتىِ سیاسىِ ناشى از سیاستهاى وقتگذرانه و تردیدآمیز حکومت مىگردند.
۳ـ حکومت مصدق قادر نمىشود به نیروى عظیم نهفته در میان دهقانان پى ببرد. شرط بسیج و کشانیدن این نیروها به حمایت از نهضت، طرح شعار اصلاحات ارضى است؛ شعارى که دشمن را به پرتگاه نابودى سوق مىدهد.
۴ـ شرط مقابله با دشمنِ زخمخورده اما هشیار شده و در حال تشکل و توطئه، اتکا به نیروهاى پشتیبانِ هرچه بیشترى است. این نیرو به طور طبیعى در میان میلیونها دهقان رنجدیدهاى قرار داشت که تاکنون و بالاخره تا به آخر، چیز زیادى از حکومت مصدق نشنیده و ندیده بودند. حکومت مصدق دیگر حتى از پشتیبانى فعال و فداکارانه قشرهاى مختلف شهرى نیز بىبهره شده بود. و این بىبهرهگى بدون آنکه به معناى پشت کردن به او و یا رو آوردن به دشمن تلقى شود، باید یک آنتراکتِ سیاسى تودهها در نظر گرفته شود؛ آنتراکتى براى اینکه در مغز عظیم اجتماع، تجزیه و تحلیل و نتایج لازم از به پایان رسیدن نقش بورژوازى ملى گرفته شود.
۵ـ مىبینیم که بالاخره یکى از تیرهاى توطئهی حریف، بر بدنِ در حال ضعفِ حکومت مصدق، کارگر مىافتد و پیکر نیمهجان حکومتى که رسالت تاریخىاش را به انجام رسانیده، متأسفانه نه با دست انقلاب بلکه به دست ضدانقلاب بر زمین مىافتد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.