هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
حافظ را لسانالغیب لقب دادهاند و احتمالا این لقب از همان حدود قرن هشتم و یا نهم به او اطلاق میشده. لطف و نکتهای هم البته در این لقب است. اساسا سخن به دو گونه است، سخنی که از زمین به آسمان علیین میرود و سخنی که مانند باران از آسمان علیین به زمین آدمیان نزول رحمت میکند. نظامی بود به گمانم که در باب فردوسی گفته بود او سخن را به آسمان چهارم بالا برد- بیت شعرش را اکنون به خاطر ندارم- و متعاقب او سخنوران زیادی سر به آب سخن فرو بردند تا گوهر سخن را به اعلا علیین برکشند که روانشان شاد باد. اما شعر حافظ انگار از جنس دیگری است، او زبان غیب است و سخن او از آسمان غیب خداوندی بر دلها و جان ما فرو میبارد. کمتر تردیدی میتوان داشت که حافظ بر اثر معاشرت مداوم با قران – و البته عشق آن مهرو و لطف بیچون و بی سبب او- به چنین توفیقی موفق شده است.
سخنانی از قدیم گفته میشده که قران محمدی به ظاهر تعارضات چندی با خود به همراه دارد و حق آنست که به دیده عقل نظر کردن، این تعارضات را بیش از آنچه در پیش تصور میشده، جلوی دیدگان ما عریان میکند. علیالظاهر پاسخ این شبهه، تشبث به این تشبیه بوده که گویی لبان خداوند با نی وجود محمدی دمساز شده تا صوت پر صولت کلام خداوندی از پردههای نی محمدی به ارتعاش درآید و تعارضی هم اگر به نظر آید از گرههای پرده نی آن انسان کامل و صادر اول است
با لب دمساز خود گر جفتمی- همچو نی من گفتنیها گفتمی
علیایحال تشبت قانعکنندهای است برای برخی از عقول اگرچه برای برخی از ظاهرپرستان ممکن است ثقیل باشد و در دلهای تنگ آنان نکاتی چنین فراخ نگنجد، اگرچه جای اکراهی هم در میان نیست. اما جناب خواجه به تاسی از قران وجهی دیگر از مسئله را فاش میکند. قبلا در توضیح بیت دیگری از آن صدرنشین قاف عنقای قربت که پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت، اشاره کردم که خواجه در بحث شرور هم نظر دارد بر آیه ما اصابک من حسنه فمن الله و ما اصابک من سیئه فمن نفسک. در آیه قبل آن هم البته اشاره میرود که قل کل من عند الله. تعارضاتی که به دیده عقل میآید مربوط است به احولیت عقل و قامت ناساز بی اندام عقول و فهوم آدمیان. چنین شری مستقیم از نفس ماست که برمیخیزد، نه تشریف حضرت دوست که بر بالای کسی کوتاه نیست. به گمانم این آن نکتهای بود که معلوم جناب اشعری واقع شد و مورد غفلت عموم معتزلیان که «حقیقت» خداوندی را محکوم احکام عقل کردند و دستان گشاده خداوندی را مغلول بندهای اوهامشان. من در نوشته کوتاهی که در مورد امکان آشتی بین این دو جریان فکری آوردم البته اشاره کردم که هر دویشان بر یک فرض از نظریه «حقیقت» مبتنی هستند و آن فرض «وجود حقیقت» است، و اگرچه معتزلیان قایل به کاشفیت حقیقت توسط عقلاند، اشاعره معترف به غیب خداوندی مستور از عقل. در نظر آنان عقل خود حجاب است از آنرو که عقل همواره رو به سوی درون دارد و خود را مینگرد تا در این نگریستن به خود، حقیقت عالم امکان را بازبیافریند. چنین حجابی تاب دیدن آن پردهنشین غیب را ندارد البته و مجبور است تا برای دیدن او به تصویر خود در آئینهاش اکتفاء کند، تصویری که به جهت اعوجاج آئینه هر بازدیدی از آن معوج مینماید
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی- یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
مولانا هم در مواضعی به این دیدگاه نزدیک میشود. سوای از تاختن او به عقل فلسفی و استدلالی که چندان هوشمندانه نیست، یکی از هوشمندانهترین مواضعی که او به چنین دیدگاهی نزدیک میشود در داستان آن وزیر جهودی است که هوشیار و آگاه بود
او وزیری داشت گبر و عشوهده- کو بر آب از مکر بربستی گره
وزیر جهود که نماد عقل است، از خم رنگرزی رنگهای گوناگون بیرون میآورد و هر فرقهای را مشعوف از داشته خود میکرد که کل حزب بما لدیهم فرحون، و اینچنین دشمنی بین آنها برمیانگیخت. اگرچه ساقی فقط یک رنگ شراب در پیمانه جان آدمی ریخته، اما رنگهایی در کدوی فهم آدم بسته که علم آدم الاسماء کلها
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت- این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
البته لازم به تذکر است که نگارنده اساسا باوری به نظریهای از حقیقت ندارد که وجود را متصف به حقیقت کند، به آن جهت که هر دوی وجود و حقیقت را تماما از اعتبارات عقل میداند و خطای معتزلیان یا اشاعره را بر باور به حقیقتی مستقل از عقل مرتکب نمیشود. به گمانم اینجاست که حضرت خواجه در برساخت ایده رند خود به چنین دیدگاهی نزدیک میشود و این فارق حضرت خواجه است با حضرت خداوندگار مولانا. از باب مثال اگرچه مولانا سببسازی سوختن برای آتش را به دستور و جواز آن مبداء اعلاء و فعال ما یشاء میداند، خواجه انگار حقیقت خود آتش را منکر است و اگر آتش را بر قاعده فهم تعقل کنیم و حقیقت آن را در مدار دایره عقل بدانیم سوختن کار اوست، اما این همه ماجرا نیست نزد رند عالم سوزی که باوری به حقیقت عالم ندارد. تردید کمی دارم که خواجه ایده رند خود، رندی که به وجود حقیقتی باور ندارد را مدیون همنشینی با قران است که ان هی الا اسماء سمیتموها انتم و آبائکم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.