می‌آمدند، یک به یک و گاهی هم گروه‌گروه. روز و شبش فرقی نداشت. باز هم می‌آمدند. تمام این کوره‌راهِ پرپیچ را چه زیر مهتاب بود و چه زیر آفتاب بالا می‌آمدند. از صخره‌ها و سراشیب‌ها می‌گذشتند و بالا می‌آمدند.

در چوبی را آهسته می‌گشودند و بعد داخل شده و جلوتر می‌آمدند. خم می‌شدند و پایم را می‌بوسیدند، همان انگشت بزرگ پای چپم را. دو بوسه‌ی سریع می‌زدند بر ناخن مرمرینم و بعد پیشانی را می‌ساییدند به زانوهایم. نرما و گرمای دست‌ها و لب‌هاشان می‌نشست به سنگ‌پوش تنم. شمع‌ها را همین وقت‌ها روشن می‌کردند. دو تا در دو طرف دست‌هام که بی‌جنبش بر سریر آرام گرفته بودند، و یکی هم در تاقچه‌ی بالای سرم. به چشم‌هایم خیره نمی‌شدند. حتا نگاهش هم نمی‌‌کردند. لابد تاب آنچه را نهفته بود در یک جفت چشم یاقوتی نداشتند. شمع‌ها که روشن می‌شدند، چشم‌ها را می‌بستند و عود را سه مرتبه دور سرم می‌چرخاندند. لب‌هاشان ریز و پیوسته می‌جنبید. سرودی را پِچاپِچ می‌کردند. این وقت‌ها جز همین ترنم یکریز، صدای دیگری نبود. دمی که می‌گذشت، یک به یک پیشکش‌ها را می‌آوردند. پیش‌ترها گوشت نمک‌زده بود یا قماشی پارچه و یا تنها قرصی نان. تازه‌ترها سکه‌های فلزی می‌آوردند، یا اسکناس‌های چروکیده و گاه نیز تانخورده. حاجت‌هایشان را همین وقت‌ها می‌گفتند. بهبودِ کودکیِ بیمار…کامیابیِ عشقی پرگداز… دادخواهیِ از ستمکار… و حتا مرگ و نفرین بر دشمنان…

 و اینک دیرزمانیست که دیگر کسی نیامده. تو می‌آیی. همیشه می‌دانسته‌ام که آخر خواهی آمد. با تیغه‌ای آهیخته و چشمانی پر از شرار. شبانه‌شبی است که ماه بر سنگ‌ها می‌تابد و تو از این تپه‌ و کوهچه‌ها بالا و بالاتر می‌آیی. جمعیت همراهت، پر بیم و پر امید، گام به گامت پیش می‌آیند. سنگریزه‌های زیر پاهاتان، هم‌صدای دندان‌کروچه‌‌ها شده است. انگار نه انگار که از این راه پیش‌تر، نذورات و پیشکش‌ها را ‌آورده‌اید…

در را با فشارِ تمام باز می‌کنی. از جمعیت همراهت کسی داخل نمی‌شود. شاید هنوز ترسی به دل‌هاشان مانده است. جلوتر می‌آیی. آهسته قدم برمی‌داری و پلک بر هم نمی‌زنی. صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایت بلند و بلندتر می‌شود. تیغه را با هِنی بالا می‌بری. جمعیت می‌خروشد و تو فرودش می‌آوری. می‌زنی. باز هم ضربه می‌زنی. ضربه‌ی سوم، سرم را جدا می‌کند. می‌افتد گوشه‌ای زیر آتشدان‌ها. شانه‌هایم را با دو دست می‌گیری و تکان‌تکان می‌دهی. یکی از دست‌هایم از سردوش کنده می‌شود. جمعیت فریاد و خروش می‌کشد. تو حریص‌تر فشار می‌آوری و تمامی پیکره‌ام را می‌کنی از سریر. موهایت خیس شده‌ و چسبیده‌اند به پیشانی. با انگشتانت قطره‌ی عرقی را می‌گیری که از شقیقه‌ات جاریست. می‌آیی سمت سر جدا شده‌ام. برش می‌داری و با نازکیِ تمام، تیغه‌ی برنده‌ات را دور چشم‌هایم می‌کشی. یاقوت چشم‌ها را بیرون می‌آوری، و لبخندی به پهنای صورت می‌زنی. یاقوت‌ها را چند بار کف دست می‌گردانی. بالا و پایینشان می‌کنی؛ و بعد سرافراز و گام به گام می‌روی سمت سریر. جمعیت، پردرنگ تماشایت می‌کنند. آهسته می‌نشینی و پاهایت را بر ویرانه‌های پیکرم می‌گذاری. جمعیت باز هم غریوی می‌کشد و بعد تو یکی‌یکی یاقوت‌ها را در چشم‌خانه‌هایت جا می‌‌دهی. موجی سنگی در پیکرت می‌پیچد و تمامی جنبش‌های تنت را می‌خشکاند…و باز می‌آمدند، یک به یک و گاهی هم گروه‌گروه. روز و شبش فرقی نداشت…

نگارش تخست: فروردین ۸۷، شیراز

بازنویسی آخر: آذز ۹۹، ونکوور

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)