در حکایت پیشین تا بدین جا آوردم که دانشگاهی که تا دیروز سرد و بی روح می نمود و دانشجویانش خاموش، آن حادثه که بدیدند ناگهان برجوشیدند و بیرون آمدند و از این خروش، جمله لشگر غم و نا‎امیدی که مدت ها بر دل‌‌ ما غالب بود، یک شبه به هزیمت رفت. امروز در پی گیرم ادامه آن قصه را.

ادامه حکایت تجمعات فروردین

ساعت ۱۱:۳۰ بار دیگر بازگشتیم به دفتر ریاست، این‌بار اما با خیل عظیم دانشجویان. و رفت آن کارها چنان که اندکی رفت(آمد،گفته شد) در نوشته پیشین. کار اعتراض اندکی از حد گذشت و برخی چنان بر در و دیوار اتاق ریاست می‌کوفتند که ترس جان در دل جانعلی افتاد، که البته ما این هرگز نمی‌خواستیم ولی کار از دست ما هم خارج بود.

سرانجام جانعلی به همراه دو استاد که حرمتی داشتند از اتاق بیرون آمد، حال او بر همه معلوم شد، رنگ او برگشته بود و زبانش کند می‌چرخید، خشم جمعیت که بدید اول سخن نتوانست گفت. استادی پا پیش نهاد و دعوت کرد به آرامش. رفیقی به آواز بلند جمعیت را به سکوت فراخواند تا حاضران همه بشنوند.

خوب در خاطر دارم،باد جانعلی فرونشسته بود و از آن غرور‎ها که در سر داشت هیچ به‎جانمانده بود. به سخن درآمد و تنها گفت متأسف است و پیگر ماجرا. اما مسئولیت قبول نکرد و به دروغ مدعی شد چیزی که رفته است پوشیده از او بوده و حتی حراست خبر نداشته. این حرف زدن در آن شرایط سخت خطا بود و او از سیاست و تدبیر هیچ آموخته نداشت. دانشجویان دوباره به خروش آمدند و او سریع به اتاق بازگشت و چهار نگهبان فراخواند و پشت در محافظ گذاشت.

از این خطا که او بکرد و دروغی که بگفت، ما حجت یافتیم که باید کلاس‌های درس تعطیل کنیم تا مسئولین دانشگاه بر سر خط آوریم(مطیع گردانیم). دانشجویان کلاس‌ها جملگی تعطیل کردند، به‎جز چند کلاس که اساتیدش سرسختی می‌کردند و ما زشت می‌دیدم که بیشتر پاپیچ شویم. البته اندک بودند، اساتیدی و جوان و تازه‌کار.

شنبه و یک‌‌شنبه کار از دست دانشگاه به‌طور کل خارج بود. همه دلیری می‌کردند و کسی از حراست حساب نمی‌برد. نه از تذکری به حجاب خبری بود و نه گیر دادن به گعده های مختلط در چمن دانشگاه وغیره. در ساختمان برق جلسه بحث آزاد برگذار شد و از انجمن‌علمی و صنفی و جمله کانون‌ها کس آمد و سخن راندند از سوءمدیرت ها و مخرج مشترک همه حرف ها این بود که اینها دانشگاه را، مدرسه می خواهند و ما دیگر نپذیریم. بسیاری از ورودی‌های جدید اولین بار بود که این سخن‌ها می‌شنیدند و از آن گفته ها آگاهی زیاد پدید آمد. کسی پروا نمی‎کرد در نقد مسئولین، که آب از سر گذشته بود. 

ما در گوشه‌ای از ساختمان برق تحصن کردیم و اعتصاب غذا شروع کردیم. هوا سرد بود، پتو لازم شد. از خوابگاه پتو و موکت آوردند و چون کلاس‌ها تعطیل بود و دانشجو فراوان در حیاط، همه ساعت‌ها به بحث و گفتگو گذشت و گرسنگی حتی به خاطر ما نیامد تا آزاری کند.

شب اول در اتاق انجمن بخفتیم با ۱۰ تن دیگر که در عکس ثبت آمده. تا پاسی از شب دوستان دیگر نیز می‌آمدند و مشورت می‌کردیم در مورد برنامه‌های روز‌های آتی. شب اول ترس از حمله حراست می‌رفت و و برای اینکه ناغافل گرفتار نیاییم تا صبح به نوبت دوستان کشیک ایستادند. شب دوم تشویش ما از حمله نگهبانان قرار گرفت. به حکم اینکه دو تن از آنها نیمه شب نزد ما آمدند و استمالتی (دلجویی) کردند و گفتند هرگز راضی به این اتفاقات نبودند و نمی‌خواهند کدورتی بر دل‌های ما ماند. این قصه از آن‌رو می‌کنم که خوانندگان این خاطرات را تجربتی و عبرتی حاصل شود تا که زود با یک پیروزی غره نشوند که سخت خسران آورد، آن‌طور که بر ما رفت.

شب دوم فراغ بال بخفتیم بی هیچ پاسبان شبی. باد سالاری در سر داشتیم که فردا تجمعی دیگر در راه است و سخنرانی‌ها کنیم که کس از خاطر نبرد،از غیب اما کس خبر نداشت. ساعت دو شب سه چهار تلفن به ویبره درآمد، به دلم زد خبری شده است و قصد کردم جواب دهم اما چشمم سنگین بود و خواب مستولی گشت. بعدها دانستیم رفقا بودند که خبر یافته بودند مهدی شریف(دبیر شورای صنفی) در خانه بازداشت شده به همراه یک تن دیگر و آنها می‌خواستند از احوال ما بپرسند. نیم ساعت از این تماس ها نگذشته بود که صدای چندین پا شنیدم که به تاخت سمت اتاق انجمن می‌امدند. یکی برخاست دو بار بلند گفت: «بلند شوید که حراست حمله کرده». تا چشم باز کردم چندین سایه پشت شیشه انجمن ظاهر شدند و دو‎تن چهره پوشیده خواستند قفل در انجمن با دیلمی بشکنند. ما همه گیج و منگ بودیم. یکی گفت لباس شخصی‌اند. تا کسی رفت سمت در تا نگه دارد که داخل نشوند به در شوک الکتریکی زدند و ضربه‌ای به شیشه در خورد و تکه‌های شیشه پرت شد وسط انجمن. این صدا که بشنیدیم یقین کردیم کار از حراست گذشته و سخت بالا‎گرفته و اینها با این خشونت که دارند یا از حزب الله‎اند یا از اطلاعات سپاه.

حکایت بازداشت ۱۵ دانشجو

قفل در شکست و پنج شش نفر وارد شدند با شوکر و اسپری فلفل، بی حساب مشت و لگد می زدند و عربده می زدند که «سرپایین و دست ها روی سر»، همه این اتفاقات تا به اینجا که گفتم در کمتر از یک دقیقه افتاد. من پیش خودم گفتم تا من عینک بزنم و آبی بخورم و دهانی تر کنم، رفقا پایمردی می کنند و مهاجمان عقب می رانند تا من تازه نفس به این مصاف اضافه شوم. تا به‎ خودم آمدم دیدم رفقا جملگی دست بر روی سر و سر پایین، دور تا دور دفتر انجمن نشسته‌اند و از کسی صدا در نمی‎آید الا به آخ و اوف گفتن، که هم اسپری فلفل به چشم و دهان می‌زدند و هم شوک برقی به پهلو. هر شوک که می‌زدند دو جای زخم بجا می ماند. البته این قوم در زدن هم به تساوی و انصاف نمی‌زدند، یکی را دوبار و سه بار شوک می‌زدند و یکی را هیچ. من بدشانس بودم و دو شوک خوردم. عمید که به من چسبیده بود هیچ نخورد،ولی بلندتر آخ می‌گفت. فردا در زندان از او پرسیدم تو چرا آخ می‌گفتی ،گفت شما آخ می‌گفتید و من از برای موافقت با دوستان آخ می‌گفتم تا شرط دوستی نگه‌دارم که دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی.

القصه دو به دو ما را به‎هم دستبند زدند و کشان کشان داخل ماشین‌ بردند. هر دو نفر در یک ماشین به همراه سه لباس شخصی، تمام لباس ما بوی اسپری فلفل گرفته بود و ناچار شیشه ماشین پایین دادند و ما که با لباس‌های خواب و با پای برهنه بازداشت شده بودیم و در شوک بودیم از سرما به لرزه افتادیم. همان نیمه شب کل حیاط دانشگاه شستند تا اثری از رد ماشین نماند.

در راه به این نکته می اندیشیدم که چه بزرگ خطای کردیم که کشیک نگذاشتیم و این‌گونه مغلوب شدیم. بعد از ده دقیقه به بازداشتگاه حفاظت اطلاعات ناجا رسیدیم. ما را در وسط حیاط جمع کردند و اسم می‌پرسیدند. نیم ساعت در آن حیاط از سرما سگ لرز زدیم. چند بار شمردند،بر سر تعداد اختلاف داشتند. طبق گزارشات آنها ما باید۱۳ تن می‌بودیم ولی تیم ضربت ۱۲ تن تحویل داده بود. یکی می‌گفت همه را از ماشین تخلیه کردید؟ بروید باز نگاه کنید؛ انگار دانشجو دست کلید است که ممکن است افتاده باشد زیر صندلی و آنها یادشان رفته بردارند. سرانجام توافق کردند و بازداشتگاه ما را تحویل گرفت. ما را داخل یک اتاق بردند جملگی باهم،گرم بود و از عذاب سرما نجات یافتیم. یک سرباز عقده‌ای هر پنج دقیقه باتوم به در می زد و می گفت ساکت باشید، از کسی اما صدایی در‎نمی‎آمد خیال به سرش می‌رسید. اول سعید را بردند پیش قاضی کشیک و تفهیم اتهام کردند ما در اتاق بغل می‌شنیدم. فضا کمی ترس‌خورده بود،کسی سابقه بازداشت نداشت آنهم در خواب و با این ضرب و شتم. سعید اما موقعیت برایش چندان فرق نمی‌کرد. قاضی پرسید :«چند نفر در دفتر بودید؟» سعید گفت:«نمی‌دانم شما مگر نگرفتید؟» قاضی صدایش را بلند کرد و گفت: «سوال نپرس فقط جواب بده» سعید گفتم :«هفت یا ده نفر». یکی از دوستان در اتاق گفت :«گمان کنم سعید هنوز در خواب است و نمی‌داند ما بازداشتیم، الان می‌آیند و یک دور همه را می‌زنند». ده دقیقه بعد شخصی آمد داخل اتاق و گفت:«یعقوبی نژاد، نبوی، تقی‌پور را ببرید انفرادی، باقی را ببرید دراتاق انتهای سالن». قبل از رفتن به سلول من را بردند در اتاق دیگر، شخصی آمد تا تفهمیم اتهام کند. اولین سوالش این بود: می دانی ساعت چند است؟، گفتم:«بین دو تا سه شب ». گفت:«خجالت نمی‌کشید این همه آدم را بیدار نگه داشتید؟» بهتم زد، اول گمان کردم شوخی می‌کند تا سنگینی فضا کم شود. دیدم باز تکرار کرد،گفتم: «ما که خواب بودیم شما بازداشت کردید»،خلق‌ش بدجور تنگ بود، رفت بیرون و من چند دقیقه‌ای در اتاق تنها بودم به در و دیوار می نگریستم. دائما به خودم می‌گفتم ببین بازداشت که می‌گفتند این شکلی است، طرف بازگشت با استکانی چای در دست‌ش. باز نمی‎دانم چرا گمان کردم برای اینکه فضا را تلطیف کند چای آورده تا به من تعارف کند. آماده بودم بگیرم تشکر کنم و عذرخواهی کنم که این وقت شب آنها را نیز به زحمت انداختیم و بعد بگویم تقصیر دانشگاه است و فلان …و فضا کمی صمیمی‌تر شود. نشست و چای را هورت کشید و تمام کرد و خوش‌خیالی‌ هم از سر من پرید، گفت اتهام شما اخلال در نظم عمومی ست و توهین به مسئولین دانشگاه. پرسید شماره شناسنامه‌ات چی‌ست؟ گفتم حفظ نیستم. پرسید شناسنامه یا کارتی همراه داری؟ دیدم واقعا این قاضی در خواب است، دو دستی اشاره کردم به پایین تنه‌ام که ببین من پیر‎جامه به تن دارم و پا برهنه ام. خلاصه نه چای داد نه قندی تا حداقل از بابت چیزی ازش تشکر کنم.

سربازی آمد و من را برد سمت سلول انفرادی، حس عجیبی داشتم. راستش از سال اول دانشگاه منتظر تجربه بازداشت بودم، برادر بزرگترم دانشگاه تهران درس می‌خواند و سال ۸۲ بازداشت شده بود من هربار خاطراتش را می‌شنیدم به خودم لعنت می‌فرستادم که لامصب بیشتر درس نخواندی که تهران قبول شوی تا بلکه در یکی از تجمعات بازداشت شوی. در شهرستان که صدایی بلند نمی‌شود چه برسد که بازداشت کنند. وارد سلول که شدم قند در دلم آب شد، انگار سه سال در دانشگاه فعالیت کرده بودم تا به این قله غرور آفرین برسم. سلول بازداشتگاه موقت بسیار کوچک‌تر سلول اداره اطلاعات بود و مطابقت نمی‌کرد با حرف‌های که شنیده بودم، فقط دو پتو کف اتاق بود و هیچ نوری نداشت. پیش خودم گفتم اوین که نیست شهرستان است دیگر و باید به همین راضی بود و ناشکری نکرد. پتوها همه بوی شاش می‌داد، تا می‌خواستم کمی در خیالاتم فاز مبارزاتی بگیرم این بوی مشمئز کننده مانع می‌شد. در رویاهایم بودم که شرمم می‌آید تعریف کنم. پرنده خیالم چنان بلند‎پرواز شده بود که رضایت نمی‌داد خودم را با کمتر از حنیف‌نژاد و سعید‌محسن و بدیع زادگان مقایسه کنم. سلول تاریک تاریک بود ولی انگار لبخند شوق خودم را می‌ دیدم، یک لحظه گفتم ممکن است در سلول دوربین دید در‎شب نصب کرده باشند و ببیند و بگویند: این چه مجنونی است در تاریکی به سقف خیره شده و لحظه‌ای لبخند از چهره اش محو نمی شود. رو به دیوار کردم باز دوباره فازم بالا گرفت، دیدم صدای پا می آید بلند شدم دیدم علی‌رضاست داشت می‌رفت دست‌شوی به همراه نگهبان، سریع گفت: «بیژن در اتاق ماست جایت خالی، خیلی خوش می‌گذرد». باورم نمی‌شد دو ساعت پیش همه آخ و اوف می‌گفتیم و الان همه سرمست بودن.

این حکایت دراز است و باقی روز بعد بنویسم و از شبی قصه کنم که ۱۵ دانشجو باهم در بند قرنطینه بودیم و زندانیان همه متعجب از احوال و رفتار ما.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)