متن ذیل ترجمه ی بخش اول سخنرانی مهم لکان با عنوان «سومی یا سومین» است. این سخنرانی مهم از لکان در شهر رم ایتالیا در سال ۱۹۷۴ صورت گرفته است و تیترش «سومی» هم اشاره به سه ساحت نمادین/خیالی/ واقع است و هم اشاره به سومین سخنرانیش در شهر رم ایتالیا می کند. یا به هیچ وجه عجیب نیست که هر سخن یا تیتر لکان همیشه معانی و ارجاعهای دیگر در بر دارد و در عین مشخص و جزمی بودن همزمان چندوجهی و تودرتو و با طنزی رندانه و رادیکال به همراه است

موضوع مهمتر اما این است که لکان در این سخنرانی مروری بر آموزه های محوری و ساختاری خود دارد. تمرکز اصلی او از جمله بر روی سه گانه ی «امر خیالی ، امر نمادین و امر واقع» و همچنین انواع مختلف تمتع یا ژوییسانس، اصل لذت، عارضه و تاویل است. همه این مباحث در پیوند با دوایر برومه ایی مطرح می شوند و نمودارهای مهمی از لکان توضیح داده می شوند. لکان در این سخنرانی در واقع یک توضیح فشرده و ساختاری از کل نظریه اش می دهد و مباحث مهم محوری دیگر چون «لا – زبان» یا همان زبان مادری را مطرح می کند. از این سخنرانی فقط رونویسی از روی صدای ضبط شده وجود دارد و متنی کتبی وجود ندارد که از طرف لکان برای چاپ بیرون داده شده باشد. لکان فقط در سخنرانیش می گوید که سخنرانی او حالت فشرده و جامع یک متن ۶۶ صحفه ایی است که او برای سخنرانیش آماده کرده بود. ترجمه ی فارسی متن از روی ترجمه ی المانی متن صورت گرفته است. ترجمه ی از فرانسه به آلمانی توسط لکان شناس معروف آلمانی آقای رولف نیمتز صورت گرفته است. او این متن را در سال ۲۰۱۶ در وبلاگ معروفش به نام «لکان را رمززُدایی بکنیم» منتشر کرده است و در لینک ذیل هم توضیحات اولیه او در مورد متن و هم ترجمه ی المانی و سپس ترجمه ی پارگراف به پاراگراف فرانسه به المانی متن موجود هست. همینطور او توضیحات تکمیلی مهمی در متن و در بخش ادبیات أضافه کرده است که در ترجمه ی من نیز مورد استفاده قرار می گیرد. لینک متن المانی از رولف نمیتز
https://lacan-entziffern.de/reales/jacques-lacan-die-dritte-

این تکه ایی از صحفات ابتدایی متن و پس از ترجمه ی اولیه است که طبیعتا قبل از انتشار نهایی برای بار دوم یا سوم دوباره ترجمه و ویراستاری می شود تا به فارسی روان و قابل فهم برگردانده بشود و اینکه چرا روانکاوی لکان یک منظر رادیکال و ساختارشکن و نقادانه است و ازینرو بدنبال تولید «راه سوم» و شفایی جدید و دروغین نیست بلکه دروغ و هیچی محوری هر راه و شفایی را نشان می دهد و اینکه «سومی» چیزی جز امکان «راههای متفاوت و جدید تاویل نیست که مرتب بوجود می اید و اینکه زندگی و حیات انسانی یک حیات تمنامند و زبانمند و بسان «تاویل در تاویلی، داستان در داستانی و حجاب در حجابی است. عکس لکان در حال نمودارکشیدن و سه نمودار دیگر در متن مربوط به این سخنرانی و بخشی از نمودارهایی هستند که لکان در سخنرانیش باز و تشریح می کند تا ساختار نگاهش را قابل فهم بکند و آنچه راه او را متفاوت و رادیکال می کند و به بهایش از انجمن جهانی روانکاوان اخراج می شود. زیرا او می خواهد روانکاوی «عارضه و سیمپتوم» مذهب و علم و دیسکورسها باقی بماند و با انتقاد خلاق و ساختارشکن و رندانه اش نشان بدهد که چرا این حقایق مقدس و متاروایتها در نهایت محکوم به شکست هستند. زیرا نمی خواهند بپذیرند که چیزی همیشه درست عمل نمی کند و هر وعده ی شفای نهایی و رفاه نهایی، هر وعده ی موفقیت بزرگ در نهایت توزرد از آب در می اید، زیرا حواسش نیست که امر رئال سنگ سر راهش می گذارد و به خوش خیالی خودشیفتگانه اش می خندد. زیرا امر رئال و از طرف دیگر ضمیر نااگاه نمادین و تمنامند نشان می دهند که زندگی و هر مفهوم و حالت انسانی بشخصه پلورالیستی، ملتهب و چندنحوی است و از نونوشتن باز نمی ماند و ازینکه همیشه چیزی وجود دارد که نمی گذارد نوشته و نمادین بشود. اینکه زندگی همیشه معمایی می ماند و حتی قویترین حقایق ما در نهایت فقط باورها و دیسکورسها و اربابهایی خوب، بد یا زشت هستند، دیسکورسهایی راهگشا و یا بسته هستند و می شوند. زیرا در آنها همیشه چیزی درست عمل نمی کند و دروغ نظم حاکم اربابی، هیستریک یا دانشگاهی را برملا می سازد و اینکه حال باید از نو و بهتر نوشته بشوند، اگر که نخواهند به انسداد و دور باطل و عارضه مبتلا بشوند. اینکه باید حماقتهای خویش را ببینند و به خویش بخندند و قادر به دگردیسی و نوآوری از طریق تاویلهای نو و رنسانس نو باشند ( در این باب به بحث چهار دیسکورس لکان بنگرید و از جمله به متون من در این زمینه.).. اما همین چندصحفه ی اول متن به خواننده نشان می دهد که چرا این متن بسیار مهم و گیرا و چالشی است و همزاه با طنز رادیکال لکانی. همانطور که باز اینجا خیلی از نکات ظریف و طنزامیز سخنرانی از دست می رود، چون در نوشتار نمی توان آنها را بازتاب داد. اما می خواهم سعی بکنم در عین وفاداری به متن به گونه ایی این طنزها و تمثیلها، سخنان مابینی و بازیهای کلامی لکان با کلمات را به فارسی تا حدودی برگردانم. امیدوارم بتوانم تا اواسط دسامبر این کار را کامل ترجمه کرده و در اختیار علاقه مندان به مباحث روانکاوی لکان بگذارم. نکات در پرانتز توضیحات من به عنوان مترجم برای درک و فهم بهتر متن است.)

قطعه و ترجمه ی چند صحفه ایی از ابتدای متن:

سخنرانی «سومی»:
ژک لکان
ترجمه: داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ رواندرمانگر

سومی، این عنوان یا تیتر سخنرانی من است.

سومی، او دوباره می آید. او همیشه اول است، همانطور که جرارد دونروال می گوید. آیا ما به آن اعتراض خواهند کرد که مثل یک دیسک یا صحفه بنظر می رسد؟ چرا که نه، اگر که این «دیک س کو» و یا چیزی را بیان بکند، چه چیزی هم. (بازی لکان با کلمه ی دیسک و دیسکورس به زبان فرانسه. مترجم)
با این حال، شما باید آن را بشنوید، این «دیت/ س/ کو»، این چیزی که همان دیسکورس سخنرانی در شهر رم است.

اگر من یک قطعه ی دیگر از نقاشی صوتی را در زبان (لنگویج) تزریق بکنم، این خطا نخواهد بود که در مقابل نظرم این ادعا را بیان بکنید که برای زبان هیچ نقاشی صوتی وجود ندارد، که قبل از آن توسط سیستم واجی اش تعیین و مشخص نشده باشد. (نقاشی صوتی به تصویر کشیدن کلمات احساسی مثل اوهوم یا نه در آثار کمیک و تصویری است. مترجم).

همانطور که می دانید ، یاکوبسون آن را برای زبان فرانسوی کالیبره و فراهم کرد. این کاری بزرگ است. به عبارت دیگر ، از آنجا که متعلق به زبان فرانسه است ، می توان سخنرانی های گفتمان رم را به این شکل شنید: دیسک ـ اوردرم (بازی زبانی دیگری از لکان با واژه های دیسکورس و رم و زبان فرانسوی. مترجم). من شدت موضوع را کم می کنم، وقتی به این اشاره می کنم که «اوردروم» یک خرناس (یا غرغر) است ؟ که به لاـزبانهای دیگر نیز اجازه ی درهم امیختگی می دهد ـ اگر گوش من به اندازه کافی به بعضی از لاـزبانهای همسایگان جغرافیایی ما متمایل باشد – و اینکه نزد ما این موضوع از بازی ماتریکسی سرباز می زند که از طرف یاکوبسنی مطرح شده است که همین حالا به او اشاره کردم. ( لاـ زبان همه زبان مادری است که در ان لالایی را می شنویم و با تمنامندی اشنا می شویم،‌ قبل از انکه با کلمات اشنا بشویم.)

از آنجا که نمی توانم خیلی طولانی صحبت کنم ، در اینجا از چیزهای عبور می کنم.

این به راحتی به من این فرصت را می دهد تا این «اوردروم»، یعنی صدا یا صوت را، در دسته بندی چهار ابژه ایی طبقه بندی بکنم که من ابژه کوچک ا نامیده ام (منظور لکان چهار ابژه ی ترس و تمنا هستند که همان «صدا، نگاه، پستان، مدفوع» هستند. بعدها لکان «فالوس» را هم به سان تبلور ابژه ی ترس و تمنا به آنها اضافه می کند. زیرا ترس و تمنا دو روی یک سکه و «ابژه ی کوچک ا» هستند. دکتر موللی ابژه ی کوچک ا را به «مطلوب جزیی غ» ترجمه کرده است. من ترجمه ی مستقیم مفهوم لکانی را به فارسی استفاده می کنم.).

یعنی دوباره آنها را از ماده ایی تخلیه بسازیم که می تواند از سر و صدایی تشکیل بشود که ایجاد می کند. یعنی آنها را دوباره در صورت حساب عملکرد دالهایی ثبت بکنیم، که من از محل تاثیرات ایجازها (میتونومی) تعیین کرده ام. به گونه ایی که از این رو صدا ، اگر بتوانم چنین بگویم ، صدا آزاد است. آزاد است که چیزی غیر از ماده باشد. ( مثل صدا و نوایی که فرد سادیست یا مازوخیست در خویش می شنود و به او عمل می کند و یا یک بنیادگرای مذهبی. صدا یا نوایی بدون جسم و مسحورکننده یا هیپنوتیک. مترجم)

خوب. با این حال ، وقتی «سومی» خود را معرفی می کنم ، می خواهم طرح کلی دیگری را ذکر بکنم. نقاشی صوتی تا حدودی به شکل شخصی به ذهن من خطور کرده است ، تا این حد به من کمک می کند، ـ ضربه ایی روی چوب بزنیم که حرفم درست در بیاید ـ، که خُرخُر کردن بدون تردید تمتع (ژوییسانس یا کامجویی) گربه است. من نمی دانم که این خُرخُر کردن گربه از حنجره او عبور می کند یا از جای دیگری، اما وقتی گربه را نوازش می کنم، اینگونه نشان می دهد که گویی این تمتع از سراسر بدن او می اید و این موضوع من را به جایی می رساند که می خواهم شروع کنم. از این نقطه عزیمت من شروع می شود. این موضوع لزوماً قوانین بازی را به شما یاد نمی دهد ، اما این بعداً مطرح می شود. ( این اشاره ی لکان بسیار بحث برانگیز است. لکان اینجا بیان می کند که طبیعت و حیوانات در واقع قادر هستند تمتع یا ژوییسانس را حس بکنند، مثل وقتی که گربه ایی را در بغل ناز می کنید و او خُرخُر گربه وار می کند و یا بدنش می لرزد. اما اگر طبیعت قادر به ژوییسانس است، ایا می توان گفت که ژوییسانس و تمتع تحت تاثیر کستراسیون، کمبود و زبانمندی بوجود می اید و بهای تمنامندی است؟ زیرا ژوییسانس در واقع تمتع خراباتی بدنبال یکی شدن با خویش و دیگری است و یک بهای کستراسیون و فقدان از منظر لکانی است. ژوییسانس لذت با دردبردن و یا لذت خراباتی از هیچی و پوچی است. جالب این است که لکان در جایی دیگر مطرح می کند که «طبیعت دارای حس اگاهی است.فقط انسان دارای حس «خوداگاهی» به واسطه ی زبان است.». البته برای لکان ساحت رئال یا امر واقع محل حضور ژوییسانس محض ولی بشکل شیداوار و خشونت افرین است و آنچه عملا بایستی از آن بکمک روانکاوی عبور کرد بی انکه بخواهی آن را از بین ببری. اینکه دور باطل رانشی بدور تمتع محبوب گمشده چون مکیدن یک پستانک را به تحول دورانی و تولید راههای نوین کامجویی تبدیل بکنی که حال قادر به دگردیسی و تاویل افرینی هستند. مترجم)

«من فکر می کنم، بنابراین لذت بشخصه دارد.». با این اما به شکل معمول آن «بنابراین» رد و نفی می شود که «من هستم» می گوید. (انتقاد لکان به گزاره ی دکارت که «من فکر می کنم، پس هستم. مترجم)

در این بابت یک شوخی و مزاح می کنم. این رد و نفی می شود ـ اگر این به همان روشی فهمیده شود که من در مورد امر «نقض نام پدر» ( نزد انسان دچار جنون. مترجم) گفتم. اینکه «من هستمی» که نفی و رد می شود، مجبور است حال به شکل امر واقع یا وهم الود دوباره ظاهر بشود. ( اشاره ی لکان به گزاره ی معروفش که: آنچه نمادین نمی شود، مجبور است به شکل امر واقع و (یا به شکل وهم و جنون و خشونت) بازگردد. مترجم)

این می تواند برای من به عنوان یک چالشی در سن پیری تلقی شود ، سنی که به گفته آنهایی که می خواهی این را به صورتشان پرتاب بکنی، سقراط در آن سن سه سال از مرگش گذشته بود. اما حتی اگر بخواهم درهمین لحظه بیافتم و بمیرم – اتفاقی که می تواند بهرحال برای من اتفاق بیفتد ، همانطور که برای لووی استراوس این اتفاق افتاد، به همین سادگی در کنار سکوی سخنرانی، با این حال دکارت هرگز نمی خواست با «من هستم» بگوید که او تمتع «ژوییسانس» از زندگی دارد. اصلاً اینطور نیست. پس چه ارزشی «من هستم» او دارد؟ اینکه دقیقاً موضوع من می شود، او “من” مورد نظر روانکاوی است ( از منظر لکان سوژه ی مورد روانکاوی همان «من متفاخر» دکارتی است که خیال می کند واقعا این اوست که فکر می کند و بر جهان کنترل دارد. مترجم.). البته او نمی دانست ، بیچاره نمی دانست، این ناگفته نماند، زیرا من باید این را برای او تفسیر و تاویل بکنم: اینکه این یک عارضه و سیمپتوم است. زیرا او از کجا فکر می کند قبل از اینکه به این نتیجه برسد که او آن کسی هست (که فکر می کند. زیرا فکر کردن فقط در ساحت زبان ممکن است. مترجم)، که او در واقع آن کسی است که مطمئناً موسیقی هستی را دنبال می کند؟ او فکر می کند، او بر اساس آموزه های مکتب یسوییدی فکر می کند که یسوییدها، معلمان / اربابانش در گوشش فرو کرده اند.او متوجه می شود که این آموزه یا دانش بس نازک و شکننده است. بهتر می بود ، من مطمئن هستم ، اگر او می فهمید که دانش او بسیار فراتر از آن است که بر اساس مکتب یسوییدی به آن باور دارد، اینکه مشکل دقیقا اینجا قرار دارد، برای اینکه او سخن می گوید. به همین دلیل که او سخن می گوید، برای اینکه از محل زبان سخن می گوید، به این دلیل یک «ضمیر نااگاه» دارد، و او مثل هر کسی سردرگم است که برای خودش ارزشی قائل باشد. آنچه من دانشی می دانم که برای سوژه یا فاعل نفسانی غیرقابل دسترسی است، و به موجب آن فقط یک دال برای سوژه وجود دارد که آن را در برابر این دانش نمایندگی می کند. این یک نماینده تجاری است (اگر نمایندگی بازرگانی نداشته باشد)، اگر بتوانم اینطور بگویم، او با این دانش رابطه تجاری دارد که از نظر دکارت ، همانطور که در زمان خودش مرسوم بود ، شامل قرار گرفتن در گفتمانی بود که در آن متولد شده بود، یعنی در گفتمانی که من آن را گفتمان ارباب می نامم. به این خاطر دکارت نمی تواند از این دیسکورس عبور بکند، با این گزاره اش که «من فکر می کنم، پس هستم»، با این گفتمان یک زن نجیب زاده ی کوچک.

بهرحال نظر او بهتر از آنچه هست که پارمنیدس می گوید. نفوذناپذیری پیوند میان نوئن (تفکر) و «اینای (هستی)»، این جایی است که پارمنیدس نمی تواند بیرون بیاید، همانطور افلاطون بیچاره . زیرا اگر او وجود نمی داشت، چه چیزی در مورد پارمنیدس می دانستیم؟ با این وجود واضح است که افلاطون نیز از آنجا خارج نخواهد شد ، و اگر او هیستری هوشمندانه سقراط را به ما منتقل و روایت نمی کرد ، چه چیزی می توان از اموزه اش بیرون کشید؟ تا آنجا که به من مربوط می شود، توانستم در این تعطیلات شبه ـ سوفسطایی با آثار سوفسطاییان خودم را زجر بدهم. من حدس می زنم که بایستی بیش از آن حدی سوفسطایی باشم، که دوست می دارم. باید آنجا چیزی باشد که من به آن دسترسی ندارم. این را دوست ندارم. برای علاقه مندشدن فقدان چیزی موجود است. یعنی ما دچار کمبود دست یابی به این دانش و شناخت هستیم که آنزمان سوفسطایی واقعا چه بود. ما دچار کمبود وزن و ارزشش هستیم.

برگردیم به سوی معنای « هستم»، به این «هستن». این فقط چیزی نیست که شما در دستور زبان متعارف تحت صرف فعلی خاصل می یابید، فعل «هستن یا بودن»، در زبان لاتین، همه می بینند که «فویی»، همانطور که در ایتالیایی «سوم» می گویند، چیز مشترکی را با هم تشکیل نمی دهند/ به هم نمی خورند. بدون آنکه موارد ناخواسته ی دیگر را هم بشمار آوریم. خوب ، من چیزی را کنار می گذارم ، من برای شما از همه چیزهایی صرفه نظر می کنم که بربرها، یعنی گالی ها، به چیزی نیاز داشتند، تا بتوانند ازدردسرشان راحت بشوند. آنها واژه ی لاتینی «است یا بودن» را به سمت واژه ی لاتینی «قرارداشتن» هل دادند. به هر حال ، آنها تنها نیستند ، من فکر می کنم در اسپانیا هم همین طور بود. به طور خلاصه ، زبان شناسی به بهترین شکل ممکن خودش را از همه این مباحث (مزاحم. مترجم) بیرون می کشد، هر طور که بتواند.

من نمی خواهم اکنون برای شما آن چیزی را تکرار کنم که یکشنبه های کلاس های انسان دوستانه ما را سامان می دهند. بهرحال می توان پرسید که از چه گوشت و استخوانی این موجوداتی هستند، ـ که البته موجودات افسانه ایی «اترس» خوانده می شوندـ، یعنی موجوداتی که اسامیشان را من در اینجا نوشتم، منظورم موجودات معروف به «هندواروپایی» هستند (انتقاد لکان به باور به نژاد هندواروپایی و دیگر نژادها. زیرا همه فرضیه و دیسکورسهایی هستند. مترجم). این موجودات را به وضوح اختراع کرده اند، اینها همه «موتم» هستند (اصطلاحی از لووی استراوس و به سان عنصر اولیه یک اسطوره یا مثل حرف نوشتاری به سان واژه اولیه در زبان. مترجم)، می توان از خویش سوال کرد که آنها توانستند چه چیزی در کاپله ها یا سقفهای مشبک وارشان نهفته سازند.، در همه جا بر خلاف زبانهای ما در واقع چیزی بس ساده است که به عنوان سقف مشبک وار خدمت می کند: آیا« این بود» که به عنوان تنظیمات اولیه یک کلام تجسم یافته عمل می کرد؟

این را اینجا می گویند! و این مرا به عرق کردن وامی دارد. آنها فکر کردند که من لذت می برم، وقتی به من اجازه می دهند به رم بیایم ، نمی دانم چرا این فکر را کردند. اتاقهای زیادی برای روح القدس وجود دارد. بالاترین وجود / ذات چیست ، مگر از طریق این کاپله ها یا سقف های مشبک وار؟

سرانجام من خودم را با این سرگرم و خشنود کردم ، که اینجا چیزی را وارد می کند که معمولا «افراد یا پرسون ها» هستند و انگار شکست خورده است. سرانجام چیزی را پیدا کردم که مرا سرگرم و خشنود می کرد:« تا تو به من»، «اما ـ توـ مرا»، این امکان را بوجود می أورد که در کلافی سردرگم گیر بکنی: « ایا مرا دوست داری، اوهوم»؟ در واقع هر دو یکی هستند. این داستان آن پیامی است که هر کسی به شکل معکوس از دیگری دریافت می کند (گزاره ی معروف لکان در مورد مراوده اجتماعی: «اینکه گوینده ی سخن حقیقت پیامش را به شکل معکوس از دیگری دریافت می کند». مثل وقتی که به دیگری بگویی پسرم، و به این وسیله حقیقتت به سوی تو برمی گردد که پدر هستی و باید نقش پدری را درست بازی بکنی. مترجم).

من مدتهاست که این حرف را می زنم و ابتدا باعث خنده شده بود. در حقیقت ، این لووی استراوس است که این گزاره را مدیون او هستم. او بر روی یکی از دوستان عزیزم خم شد ، یعنی بر روی | [۱۸۱] زن خودش- به سمت مونیک، تا او را به نام صدا کند – و به او گفت که آنچه من می گویم این است که هرکسی پیام خود را بشکل معکوس دریافت می کند. مونیک این را به من انتقال دارد. برای آنچه که من آنزمان می خواستم بگویم، چیزی بهتر نمی توانستم بیابم که او به من به شیوه ی زیرمیزی رساند. در هر صورت، او آن را به من داد. شما می بینید که من سعادتم را از جایی برمی دارم که آنجا می یابمش.

خوب، من از زمانهای گراماتیک دیگر رد می شوم، مثل پایه ریزی زمان گذشته. «من بود». «چه بودی تو/ چه را پشتیبانی می کنی»؟ و سپس بقیه. از اینها بگذریم، زیرا باید جلوتر بروم. سوبیکون کیف (؟) خنده دار است. «اینکه او باشد» ـ و بطور تصادفی.

دکارت مسلما در این مورد اشتباه نمی کند: خدا، همان «گفتن، گفتار» است. او کاملا صحیح می بیند که «دیور» همان چیزی است که اجازه می دهد حقیقت وجود داشته باشد و با اندیشه تصمیم خویش درباره اش را می گیرد. فقط کافی است که «گفتن، خدابودن» را انجام بدهم. این حقیقتی است که نمی توان از آن گریخت. اگر «گفتن یا گفتار» مرا گول بزند،ـ خوب آنموقع بدآورده ایی. این حقیقت از طریق فرمان «گفتن یا گفتار» است، حقیقت طلایی. خوب، جلوتر برویم.

زیرا در همین لحظه به افرادی نیز اشاره می کنم که در آن سوی رود راین نظریه نقادانه را با خودشان اینور و انور کشیدند و سپس سرانجام بدرون کون هیتلر خزیدند و آنجا جا خوش کردند. این کارشان باعث می شود که دندانهایم را از خشم روی هم بکشم و صدایشان را در بیاید.

بنابراین، امر نمادین/امر ​​خیالی و امر واقع یا رئال، این موضوع شماره یک و اصلی است.

چیز ناشناخته اما آن چیزی است که «معنا» یافته است و در این ترتیب معنا یافته است. در هر دو حالت، باز موضوع اصلی مربوط به من است، مربوط به آنچه من باد می نامم، جایی که احساس می کنم دیگر حتی خودم نمی توانم آن را پیش بینی بکنم ، بادی که این روزها آدمی بادبانش را با آن باد می دهد. زیرا این واضح است ، که در آغاز کمبود معنا وجود ندارد. این دقیقاً همان جایی است که تفکر تشکیل می شود: اینکه کلمات ایده های احمقانه ایی را به بدن وارد می کنند ، و در آنجا شما چیزهایی را دارید ، در آن جا امر خیالی را دارید ، که همچنین چیزی به ما پس می دهد، این بدان معنا نیست که حتما کاری می کند که ما خود را بالا بکشیم. نه، او برعکس یکبار دیگر ما را بالا می آورد، استفراغ می کند و در واقع چه چیزی را؟ به طور تصادفی یک حقیقت را بالا می آورد، یک حقیقت دیگر را. این دیگر اوج جریان ( اوج حماقت. مترجم) است! ازین نقطه ی حرکت که در او معنایی سکنی گزیده است، این ثمره بدست می اید که دو مورد دیگر نیز به طور هم زمان برای ما صاحب معنا می شوند. ایده آلیسمی، که هیچکس حاضر نیست اینگونه نامیده بشود، دقیقا این ایده الیسم پشت سر آن است. مردم فقط این را می طلبند یا می خواهند. این خواست مورد علاقه ی آنها است، با انکه تفکر یا اندیشیدن احتمالا همان چیزی است که از همه بیشتر احمق می سازد، بدینوسیله که زنگ معنا را به صد در می آورد.

چگونه می توانم کاربرد فلسفی اصطلاحات خود را از ذهن شما خارج کنم ، یعنی از طرف دیگر استفاده کثیف را که باید وارد می شد ، اما بهتر این می بود که از جای دیگر وارد می شد.

شما تصور می کنید که فکر در مغز جریان دارد. نمی دانم چرا باید شما را از این تصور منصرف بکنم. در هر صورت من مطمئن هستم – من فقط مطمئن هستم ، این روشی است که در من وجود دارد – که اندیشیدن در ماهیچه های پیشانی مثل نزد جوجه تیغی اتفاق می افتد. من عاشق جوجه تیغی هستیم. وقتی یکی از آنها را می بینم، آن را در جیب یا کیفم جا می دهم، در دستمال جیبی. طبیعتا او جیش می کند. تا آنموقع که من او را روی چمنهای خانه ی آخر هفته هایم رها می کنم. و من دوست دارم ببینم که نزد او چگونه این چین و چروک عضلات پیشانی ایجاد می شود. سپس او مثل یک توپ می شود و می غلتد، مثل ما آدمها. بنابراین اگر می توانید با عضلات پیشانی خود فکر کنید ، پس می توانید با پاهایتان نیز فکر کنید. و من فقط می خواهم که فکرکردن به آنجا برود ، زیرا امر خیالی ، امر نمادین و امر واقع، در نهایت برای کمک به کسانی درست شده است که در این اجتماع بهم ریخته بدنبال نظرات من هستند. اینکه به آنها کمک می کند تا راه آنالیز شخصی را بروند.

این حلقه ها را در اینجا (دوایر برومه ایی. مترجم)، این حلقه های نخی را، که من تلاش کرده ام تا برای شما نقاشی بکشم، موضوعشان این نیست که با یکدیگر گره کور بخورند، این قرار است برای شما مفید باشد، قرار است در حین این سرگردانی مفید باشد، که درباره اش امسال برایتان سخن گفته ام. باید برای شما مفید باشد، برای اینکه آن را شما درک و ادراک می کنید، چه چیزی را ـ اینکه شما توپولوژی را درک و حس بکنید، که توسط این موضوع تعریف می شود ـ اینکه آنچه در میانش قرار دارد، چیزی نه ـ جاانداخته در بزرگراه می باشد. (منظور ابژه ی کوچک آ، محبوب گمشده یا همان سینتهوم بسان حلقه ی چهارم در دوایر برومه ایی لکان است. مترجم)

این اصطلاحات تابو نیستند. لازم است که شما این را دقیق بفهمید. آنها مدتها قبل از زمانی آنجا بودند که من تصور می کردم، یعنی قبل از اولین باری که در رم صحبت کردم . من این سه تا (سه حلقه ی برومه ایی. مترجم) را ابتدا آنگاه مطرح کردم که قبلش حسابی به آن اندیشیده بودم. من آن را خیلی زودتر بیرون آورده بودم، خیلی قبل از آنکه شروع به آماده کردن اولین سخنرانی ام در شهر رم بکنم.

حتی اگر این حلقه ها در واقع حلقه های برومه ایی هستند، باز هم دلیلی برای آن نیست که شما با پایتان در آن گیر بمانید. این چیزی نیست که آن را «فکر کردن با پاهای خود» می نامم. هدف این است که شما در اینجا چیز کاملاً متفاوتی را به عنوان یک عضو بگذارید – من در مورد روانکاوان صحبت می کنم – هدف این است که شما این شیی بی معنا را رها بکنید که من با «ابژه کوچک ا» تعیین کرده ام. این همان چیزی است که با درهم امیختگی أمور نمادین/خیالی/واقع گره خورده است. اگر آن را بدرستی بدست بیاورید، آنگاه از پس اجرای عملکرد یا وظیفه تان برمی ایید: اینکه این ابژه کوچک ا (محبوب گمشده اش. مترجم) را به عنوان علت تمنامندیش به فرد تحت آنالیز روانکاوی نشان بدهید. این چیزی است که باید متحقق بشود. اما اگر شما با پنجه تان در آن گرفتار مانده باشید، باز هم چندان بد نیست. مهم آن است که این هزینه به عهده شما باشد ( و نه به عهده فرد تحت روانکاوی و اینکه او بخواهد تمنای روانکاو بدنبال دانای کل بودن را ارضا بکند. مترجم.).

برای اینکه روشن بیان بشود، می خواهم، پس از رد کردن یا پس زدن این «من هستم»، حال خودم را با این سرگرم بکنم که به شما بگویم که ادم این گره باید باشد ( اینکه روانکاو تبلور ابژه ی گمشده ایی بشود که اخر باید بیافتد تا فرد تحت درمان ببیند که حتی روانکاو نیز راز او و زندگی را نمی داند و او باید حال حقیقت و معنایی قوی و باز به زندگیش بدهد. مترجم.). اگر اکنون بخواهم به آنچه از قبلاً می دانید چیزی اضافه بکنم ، بعد از آنکه برای یک سال تحت عنوان سمینار «روی دیگر روانکاوی» درباره ی «چهار دیسکورس» بیان کردم، آنگاه آن چیزی که باقی می ماند، این است که شما، برای اینکه آن باشید، فقط باید «ظاهر و نمود» را بوجود بیاورید. و این دشوار است، حتی بیشتر دشوار است. زیرا داشتن ایده ایی برای شکل دادن ظاهری به آن کافی نیست. فقط خیال نکنید که من خودم بشخصه فکرش را کردم. من «ابژه کوچک ا» نوشتم. این چیزی کاملا متفاوت است. این امر آن را به منطق نزدیک می کند. به این معناست که او را در امر واقع تاثیرگذار می کند، به عنوان ابژه ایی که برایش هیچ ایده ایی وجود ندارد، همانطور که احتمالا باید گفت در هر نظریه ایی، هرچه می خواهد باشد، تاکنون سوراخی در این نظریه بوده است: ابژه ایی که هیچ ایده ایی از آن وجود ندارد. این موضوع احتیاط مرا توجیه می کند، احتیاطی که قبلا در مورد پیشاسقراطیان از افلاطون اعلام کرده بودم. نه اینکه افلاطون هیچ حسی از آن نداشته باشد. او بدون اینکه بداند در ظاهر و نمود شنا می کند. این مسئله او را به کنکاش وامی دارد ، حتی اگر خودش نداند. این یعنی فقط یک چیز: اینکه او آن را احساس کند ، اما اینکه نمی داند چرا اینطور است. از این رو این عدم حمایت ، این حالت غیر قابل تحملی که او گسترش می دهد.

هیچ گفتمان یا دیسکورسی وجود ندارد که در آن امر ظاهری (نمود) بازی را هدایت نکند ( زیرا هر ایده الی که بشر یا اجتماع برایش می جنگد، در نهایت مالامال از وهم و ظاهری است و هیچگاه نمی تواند کامل بدست بیاید و همیشه بهایی دارد. مترجم). این قابل رویت نیست که چرا اخرین دیسکورس از راه رسیده، یعنی دیسکوس روانکاوی، باید متوجه این نمی شد. با این حال ، هیچ دلیلی وجود ندارد که شما در این گفتمان نو ، به بهانه اینکه آخر از راه رسیده است ، احساس ناراحتی بکنید ، به طوری که شما از این گفتمان، مطابق کاربردی که همکارانتان در جامعه ی بین المللی روانکاوان خود را به آن مجبور کرده اند ( انتقاد لکان به انجمن جهانی روانکاوان. مترجم)، یک ظاهر بسازید، ظاهری که خیلی بیشتر ظاهر از طبیعتی است که نمایش داده می شود؛ شما به یاد دارید که ظاهر آن کسی که به عنوان گونه صحبت می کند، همیشه آنجا است، در هر گونه ایی از گفتمان، که او را در اختیار گرفته است. این حتی یک طبیعت دوم است. بنابراین هنگامی که شخصی که از شما درخواست آنالیز می کند، کمی راحت تر و طبیعی تر باشید. إحساس تکلیف نکنید که خود را اینگونه باد بکنید. حتی به عنوان بذله گو شما حق دارید که وجود داشته باشید. شما کافیست به مصاحبه ی تلویزیونی من به نام «تلویزیون» نگاه بکنید. من یک دلقک هستم. ازین مثال پیروی بکنید و سعی نکنید که مرا تقلید بکنید. امر جدی که مرا روحمند می سازد و یا به من الهام می دهد، همان سریال هایی هستند که شما بوجود می اورید. شما نمی توانید همزمان «یکی از آنها باشید» و «او باشید».

امر نمادین، امر ​​خیالی و امر واقع، بیانیه ای است در مورد آنچه که در گفتار و سخن شما موثر است، هنگامی که از موضع و موقعیت گفتمان روانکاوی جاگیری می کنید ، زمانی که شما، به عنوان یک روانکاو، او هستید. این اصطلاحات واقعاً فقط برای و از طریق این گفتمان روانکاوی ظاهر می شوند. من مجبور نبودم که هیچ قصد و نیتی به آن وارد بکنم، فقط باید آن را دنبال می کردم. این بدان معنا نیست که این موضوع دیگر گفتمان ها را نیز روشن نمی کند ، اما آنها را نیز بی ارزش نمی کند. به عنوان مثال گفتمان ارباب (گفتمان ارباب/بنده ی هگلی که در چهار دیسکورس لکان گفتمان اولیه بشری است. مترجم) ، هدف آن این است که کارها به طور کلی در یک مسیر منظم و قابل کنترل صورت بگیرند.

خوب ، این به هیچ وجه همان امر واقع نیست ، زیرا امر واقع ، دقیقاً همان چیزی است که درست راه نمی افتد، آنچه در پس پرده رخ می دهد ، حتی بیشتر، آنچه پایان نمی دهد که تکرار بکند.، تا جلوی این پیشرفت را بگیرد. ابتدا این را گفتم: «این همان چیزی است که مدام در همان مکان برمی گردد». باید بر “تکرار” تأکید شود. این همان مکانی است که آشکار می شود ، مکان امر ظاهری است. تنظیم آن فقط از منظر امر خیالی دشوار است ، همانطور که مفهوم مکان آن را بظاهر می خواست نشان بدهد. خوشبختانه ما توپولوژی ریاضی را داریم که باید به آن تکیه کنیم ، این همان چیزی است که من سعی می کنم انجام دهم.

در مرحله دوم برای تعریف امر واقع ، سعی کردم آن را از منظر امر غیرممکن نشان بدهم ، از منظر یک حالت منطقی نشان بدهم. فرض کنید هیچ چیزغیرممکن در ساحت واقع وجود ندارد. دانشمندان آنگاه چهره ای متعجب و شکاک نشان می دهند و ما نیز چنین خواهیم کرد! چه کسی آنجا چیزی برای فلوت نواختن دارد؟ اما برای آگاهی از آن چه مسیری باید طی می شد! برای قرن ها اعتقاد بر این بود که همه چیز ممکن است. نمی دانم ، ممکن است برخی از شما باشند که لایب نیتس را خوانده باشند. او فقط از این ماجرای جنجالی با طرح “ممکنها” خارج شد – اینکه خدا همه تلاش خود را کرده بود، و لازم بود که همه کارها با هم امکان پذیر باشد. خوب ، آنچه در پشت همه اینها به عنوان امر ترکیبی و حتی ترفندوار وجود دارد غیرقابل تصور است، یا نمی توان آن را تصور کرد.

شاید آنالیز روانکاوی ما را به این سو هدایت بکند که جهان را آنگونه بینیم که هست: خیال وار (مصور و خودشیفتگانه. مترجم). به این منظر تنها بدین وسیله می توان دست یافت که آدمی عملکرد باصطلاح «تصورات، بازنماییها» را محدود بکند، تا آنها را جایی قرار بدهد که محلشان هست، یعنی در بدن. مدت هاست که این را حدس می زدند، این دقیقاً همان چیزی است که ایده الیسم فلسفی از آن تشکیل شده است. مسلماً، ایده الیسم فلسفی به آن نزدیک شد، اما تا زمانی که هیچ علمی وجود نداشت ، فقط می توانست آن را ببندد ، البته بدون اینکه یک نکته ی این چنینی: در حالی که آنها ناامید می شدند، در همان زمان نیز در انتظار نشانه ایی از فراسو بودند، نشانه ایی فراسوی نومن ها (نشانه ها)، آنطور که آن را می نامیدند. به همین دلیل نیز برخی اسقف ها در این مباحثه شرکت کردند، به ویژه اسقف برکلی ، که در زمان خود بی نظیر بود و برای او بسیار راحت بود. (اسقف برکلی ایده الیست مذهبی معروفی بود که می گفت ماده وجود ندارد و همه چیز ذهن و روح است. مترجم)

امر واقع یا ساحت رئال دنیا نیست. امیدی به دستیابی به امر واقع از طریق تخیل نیست. من نمی خواهم به نظریه کوانتوم یا نظریه امواج و ذرات اشاره کنم ، اما بهتر است که سرنخی در مورد آنها داشته باشید، حتی اگر علاقه مند نبودید. اما این سرنخ اولیه را خودتان تهیه کنید. کافی است اگر به چند کتاب کوچک در مورد علم نگاهی بیاندازید.

امر واقع در عین حال جهان یا اونیورسوم نیست ، به این معنی که او در معنای دقیقش “همه چیز” است ، زیرا هر یک از عناصر آن با خودش یکسان است ، اما بدون اینکه بتواند به عنوان «همه» یا شلوارک مشخص بشود. چیزی به نام “همه عناصر” وجود ندارد، فقط مقادیری وجود دارد که باید در هر مورد خاص تعیین شود. ارزش این را ندارد که چیزی اضافه بکنیم : این همه چیز است.

این فقط دارای معنا است که چیزی را نمایان و تاکید بسازد، این اسم دال یک حرف، یعنی اسم دالی، که من با اس شاخص ا نوشته ام، این اسم دال اولیه که فقط نوشته می شود، بدون اینکه یک تاثر معنایی ایجاد بکند. مطابقت، اگر اجازه دارم بگویم، با ابژه کوچک ا (محبوب گمشده یا همان مطلوب جزیی غ) دارد. وقتی به این موضوع فکر می کنم که من مدتی خودم را با این مشغول کرده بودم که یک بازی را بازی بکنم که مابین اس ۱، که من او را به حد شرافت اسم دال اول بالا أورده بودم، که من با این شماره یک و ابژه کوچک ا بازی کرده بودم، بدین وسیله که آنها را توسط شماره ی طلایی با یکدیگر پیوند زده بودم، چیزی مهم و قابل اهمیت محسوب می شود. چیزی مهم است، می خواهم بگویم که او اهمیت و گستردگیش را بدین وسیله بدست می أورد که او نوشته می شود. در حقیقت ، او برای این هدف درست شده بود که بی فایده بودن هر همخوابگی ـ با ـ درـ جهان را نمایان بسازد. یعنی همان چیزی که تاکنون شناخت نامیده می شد. زیرا در جهان چیزی بیش از یک «ابژه کوچک ا» وجود ندارد- که گاه به شکل مدفوع، نگاه ، صدا یا پستانک نمایان می شود – ابژه ی کوچک یا محبوب گمشده ه ایی که سوژه را دوپاره و دچار شکاف می کند و او را به سان زباله ایی ارائه می دهد که نسبت به جسم در بیرون می زیید. ( اینکه ما انسانها مرتب به دنبال هدف و ارزویی خوداگاه می گردیم و نمی بینیم که سحر اصلی این ابژه از یک وهم و تمتع خراباتی سرچشمه می گیرد. زیرا او هیچگاه کامل بدست نمی اید. مفهوم ابژه کوچک آ در واقع باعث شد که تفکر ساختارگرایانه ی لکان بقول ژیٰژک حال پساساختاری بشود. اینکه هر تلاشی برای یافتن معنا و حقیقت نهایی یا وصال نهایی محکوم به شکست است. زیرا او هیچگاه آنجا نیست که می جوییم. یا ازینرو بقول لکان «رابطه ی جنسی امری محال است» و نمی توان با عشق و سکس از «دوتا یکی ساخت». مترجم.)

برای ساختن یک «ظاهر یا نمود»، باید استعدادش را داشته باشید. این مخصوصاً دشوار است، این برای یک زن حتی سخت تر از برای یک مرد است،‌ برخلاف آنچه گفته می شود. این واقعیت که زن گاهی ابژه کوچک یا محبوب گمشده ی مرد است، به این معنا نیست که او ذایقه ایی به آن دارد، این محبوب گمشده نیز باشد. اما بهرحال پیش می اید. این اتفاق می افتد، که زن گاهی به طور طبیعی شبیه آن است. شاید چیزی شبیه تر از شباهت «آنا فروید» به یک گُه مگس وجود نداشته باشد. از این باید چیزی او داشته باشد! ( انتقاد شدید و با طنز سیاه لکانی به آنا فروید و مکتب «روانشناسی من» که برای لکان در واقع مسخ قدرت رادیکال تفکر پدرش زیگموند فروید بود. مترجم.)

جدی باشیم. به آنچه می خواهم انجام دهم برگردیم. این سومی باید توسط امر واقع پشتیبانی شود که دربر دارد. به همین دلیل سوالی را از شما می پرسم که می بینم کسانی که با من صحبت کرده اند و قبل از من صحبت کرده اند ، کمی آن را حس می کنند، نه تنها آن را حس می کنند، بلکه حتی آن را بیان کرده اند – اینکه آن را بیان کرده اند، بدان معنی است که آن را حدس می زنند: «اینکه آیا روانکاوی یک سیمپتوم و عارضه است؟».

پایان

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)