خاطرات دانشجویی،بی فکری عمیق-قسمت دوم

 

دیروز که حکایت پرش از ارتفاع می‌نوشتم این اندیشه نیز پیش آمد که ماجرای کمربند باید اول نوشت و بعد آن‎،که مقدم این بود در زمان و بعد آن آمد، چونین نکردم به دو دلیل. اول آن که در آن شاهد بودم و در موقعیت حی و حاضر، و در این به واسطه شنودم که آن روز که این اتفاق افتاد از دانشگاه به دور بودم و ساعتی بعد رسیدم که شرحش به تفصیل خواهد آمد. دوم این که آن از جنون جوانی بود و این از غرور جوانی، و جنون مقدم باید داشت بر غرور که نادرتر است و اعجاب از جنون بیشتر خیزد تا غرور.

القصه این حکایت امروز می‌نویسم تا خوانده آید، ولی خواننده باید آگاه باشد که این مقدم است بر آن در زمان.

حکایت کمربند‌ها در هوا و چند قصه دیگر

فرجه امتحانات نزدیک بود و من از ترم‌های پیش آنقدر مشروطی اندوخته بودم که اگر هیزم بود به چند زمستان بسنده می‌کرد. رفقا تحذیر کرده بودند که درس ارجح است بر سیاست و چون در دروس لنگ باشی، پای سیاستت همه سست گردد و زود باشد کار به اخراج افتد و بشود آنچه دشمنان خواهند و دیگر به قانون زور و تجمع نتوان کار راست کرد که آن روز حکم با وزارت علوم است و از دست همه بیرون. سخن سخت نیکوی بود با جان پذیرفتم و عزم کردم یک هفته در خانه بست نشینم و گذرم جز به جزوه و کتاب به کس نیفتد.

روز سوم بست نشینی بود که تلفن زنگ خورد و رفیقی بدون سلام‌‎و‎علیک پرسید:«چه شده؟»،گفتم:«علیک السلام،هیچ نشده، زودتر بست نشسته‌ام در خانه که این ترم باید به سلامت گذر کن والا..» گفت:« زود بیا که کار بالا گرفته، از جلوی سلف پسران می‌گذشتم که یک لباس شخصی که گمان کنم اطلاعاتی یا سپاهی بود می دوید و عمید (مشرف زاده-دبیر سیاسی انجمن) پشت سرش با کمربندی در دست و به فاصله جمله یاران انجمن در پی آنها. من اما در راه کلاسم و فرصت پرس و جو نداشتم زنگ زدم تا از تو جویا شوم» سخت در اندیشه شدم که آخر مراسمی در پیش نبود، پس این لباس شخصی از چه‌رو آمد و عمید چرا در پی او می دوید؟ به چند نفر زنگ زدم و خبر خواستم هیچ‌کس در دسترس نبود.

نمی‌دانم چند ثانیه طول کشید ولی به دقیقه نرسید که لباس بیرون تن داشتم و در پای پله حاضر بودم، مادرم پیش آمد پرسید:« کجا ؟» گفتم «جزوه‌ای لازم آمده که ندارم و باید بروم تا از رفیقی بگیرم» گفت:« با این عجله؟ آن هم بعد از آن تماس؟ باز خراب‎کاری در راه‌ست؟» این هم از بخت بد ما بود که اهل منزل مبارزه آزادی‌خواهانه ما را خراب کاری می دیدند. مادر که این تعبیر کند بازجو و دادستان همه معذورند و نتوان برآنها خرده گرفت.

در راه آمل و بابل بودم که تلفن زنگ خورد و رفیقی به رمز نکته‌ای پرسید. گفت: «در حال جزوه نویسی‌ام(که منظور خبر بود)، بایدنوشت فلانی آمد و زد یا آمد و زدیم؟» در باب این مسئله اول باید سخنی کنم تا بر خواننده روشن شود که این مسئله از کجا پدید آمد و چرا پرسید. پیش از این دو درگیری پیش آمده بود بین حراست و بچه‌های انجمن، ما هم به رسم همیشه خبر نوشتیم و برای تهران فرستادیم تا در ادوار‎نیوز و ایسنا و غیره منتشر شود. اما هرجا که ما می‌نوشتیم که کار به زد و خورد کشید و دانشجویان کتک مفصلی زدند و حراست عقب راندند، آنها تغییر می‌دادند که «درگیری شد و حراست دانشجویان مظلوم را کتک زد». البته این کار از سر لطف می‌کردند تا خبر بیشتر انعکاس یابد، ولی این صفت مظلوم و این نقل که ما کتک خورده‌ایم برای بچه‌های انجمن سخت گران می‌آمد و تفسیر به استخفاف می‌کردند، حق هم داشتند، هرکس که خبر خوانده بود به طعنه می‌گفت: «از این چهار‎تا پخمه حراست کتک خورده‌اید؟» و ما مجبور بودیم شرح قصه کنیم که :«این تهران به مصلحت نوشته و حقیقت چیز دیگری است که در آنجا حق با مظلوم است و مظلوم جلوه کردن مزایای دارد و کار با اینجا فرق دارد و یکسره از لونی دیگر است» اما مقبول نمی افتاد و دلخوری دوستان بجا می ماند، در این باب اطاله کلام دیگر جایز نیست که قصه دراز است و هنوز به نیمه نرسیده.

در پاسخ گفتم :«آتش گرم نگه دارید که نزدیکم و آنجا جزوه نهایی خواهیم کرد باهم». در راه می‌پنداشتم که زد و خوردی عظیم در پیش است و باید اندیشه کنم که در وسط غائله چیزی بگویم به فریاد بلند و فضا دست گیرم، که این از زور بازو بیشتر اثر کند، در این تشویش و اندیشه بودم که باید در میان جمع روم و فریاد زنم دانشگاهی که در آن دانشجو را کتک می‌زنند از زندان بدتر است و چه و چه…، و البته با آب و تاب، جوری که در دیگران اثر افتد و خون‌ها به جوش آورد.

با همان شور که در خودم تشدید می‌کردم با اخم از جلوی حراست گذشتم و سلام ندادم که امروز روز جنگ است و احوال پرسی با دشمن نشاید، به انجمن که رسیدم وضع بالکل جور دگر بود، انگار خبر فتح بغداد به دربار امپراتور مغول رسیده بود. بزم و نشاطی به راه بود به یادماندنی، سرد شدم و هرچه رشته‌ بودم از خیال روز مصاف، پنبه شد و فراموش کردم که چه می باید گفت. هنوز شرح ماجرا تماما نشنیده بودم که نگهبان آمد و گفت: «حاجی حسینی( مسئول نهاد) پیغام داده که تقی‌پور هر‎جا که هست بیابید و بگوید سریع بیاید که درنگ جایز نیست». در پی نگهبان رفتم،خلوت کردیم و درب دفتر بست و گفت:«من از روز اول که آمدم بنا بر این گذاشتم که حامی دانشجو باشم بی تبعیضی و هر گزارش در مورد انجمن آمد که غرض در آن تضریب و تلبیس بود تا دل من بر شما صافی نباشد پاره کردم و به فراموشی سپردم» ،دیدم که خُلق‌ش از فشارها و زنگ‌ها که زده‌اند تنگ شده و سکوت کردم تا هرچه می‌خواهد بگویید و سبک گردد که در این حال هرچه بگوییم نشنود. از هر دری سخن گفت تا به اینجا رسید که: «امروز اما شما مامور نظام زدید و آبروی دانشگاه پیش فرماندار و امام جمعه بردید». دوباره گر گرفت و از هر دری روضه خواند با عتاب و خطاب، من که قصه کامل نشنوده بودم و نمی‎دانستم کار از چه رو بالا گرفته بود هیچ پاسخ نمی دادم. کمی که سرد شد مکثی کرد و گفت:«چه کسی مهمان خود می زند؟». این تشبیه که شنیدم در نظرم چون ریسمانی آمد که در چاه انداخته‎اند تا خود را بالا کشم و نجات دهم. با تأنی سخن آغاز کردم و گفتم :«پرسشی دارم، اگر مهمان ناغافل آید و وارد شود به اتاقی که نمی باید شد و یکی از اهل منزل که آگاه نبود بپرسد؟ که کیستی؟ پاسخ مهمان چه باید باشد؟» گفت:«روشن است باید جواب دهد دیگر» گفتم:« آنچه امروز فتنه انگیخت گستاخی مهمان بود، از او پرسیدند و او درشتی کرد که به شما ربطی ندارد و دوستان ما اصرار ورزیدند و کار بالا گرفت و شد آنچه نمی باید و چرا باید درب دانشگاه بروی نظامی و امنیتی باز باشد و آنها گمان کنند صاحب اختیارند. این خشت کج اول حاجی قربانی (مسئول حراست) نهاد وتوبیخ او را باید کرد». این که گفتم انگار آبی بود که بر آتش وجود او ریخته باشم. قرار گرفت، پیش تر از اختلاف این دو مطلع بودم ولی بدین حد گمان نمی بردم. برخواست و چایی آورد و نشست و گفت: «قربانی سالهاست که در این دانشگاه ریشه دوانده و قوتی گرفته که دیگر خود را به هیچ کس پاسخگو نمی بیند وکارها به رای شخصی پیش می برد تا قانون.» من نیز در نکهوش قربانی سخن ها راندم و قصه ها گفتم و بدین شکل بین ما موافقت ها افتاد و کار به مصالحه کشید. در آخر گفت در این فقره هرجا لازم باشد شفاعت خواهد کرد تا کار فیصله یابد و دنباله دار نشود و من نیز قول دادم از این تجاوز که نیروی های امنیتی به ساحت مقدس دانشگاه کردند جای خبری منتشر نشود. که اگر چون شود دانشگاه های دیگر در پاسداشت این آخرین سنگر آزادی از پای نخواهند نشست و آبروی این دانشگاه بیشتر برود. در هنگام رفتن گفت :«اگر مامور یا لباس شخصی در دانشگاه دیدید باید به معاونت فرهنگی ارجاع دهید و اگراو پیگری نکرد معترض به او شوید، نه آنکه مامور دولت به رای خود بازخواست کنید و لت زنید».

از دفتر که بیرون آمدم یکی از اعضای شورای صنفی پیش آمد و گفت: «تهدید کرد یا تطمیع؟» گفتم: «هیچ یک» اندکی از شرح قصه بازگفتم، تا بدان جا رسیدم که حسینی گفته زین پس باید ارجاع داد،به خنده درآمد و گفت: «ارجاع دگر چیست؟» گفتم: « پس برای تو نیز همچون من غریب آمد این کلمه» گفت:« وقتی طعمه در چنگ است رها کنیم تا برود که فلان کس گفته ارجاع باید داد، چه مسخره!»

ماشالله همه دوستان مبتلا بودند و بین انجمنی و صنفی و کانونی فرق نبود در این فقره. امروز که قریب ۱۴ سال از آن ایام می گذرد و به گذشته فکر می‎کنم، این نکته روش ترمی بینم که «بی فکری عمیق» از آن جهت در نظر ما عارضه جلوه نمی کرد که همه فعالین مبتلا بودند و کس پی نمی برد که نقصان در چیست، وگرنه این سخن که مسئول نهاد گفت بر هر عقل سلیمی صواب می آمد که اگر هرکس بر رأی خود حکم براند که دیگر سنگی بر سنگی قرار نگیرد.

آن داستان که نزد حسینی از خود ساختم چندان به دور از حقیقت نبود، مامور درشتی کرده بود و گمان نمی برد کسی از او حساب نبرد و به تهدیدش وقعی ننهد و بر سینه دیوار بکوبندش و برود آنچه بر سرش رفت.

سالها بعد، در تابستان ۸۹ که دستگاه سرکوب بر دانشگاه چیره تر شده بود و دانشجو محافظه کارتر، در محفلی از دانشجویی شنیدم که فلان دوره در نوشیروانی بابل فلان کس فرمانده سپاه را بلند کرد و بر زمین زد و بر سینه او نشت و آن سپاهی به تضرع و زاری نجات یافت، آن دوران دانشگاه مثل امروز نبود، انجمنی هیبتی و حشمتی داشت. البته داستان به اغراق گفت و نقل درست آن بود که بالاتر تقریر کردم.

آن اتفاق باعث شد که در بین دانشجویان بسیار دلیری پدید آمد و انجمن پایگاهی بیامد و همه دانستند به روز خطر اینان‎اند که چاره کار توانند کرد که دل و جرأتی بزرگ دارند.

یک نکته نیز حیفم می آید که نوشته نیاید، در راه بازگشت به خانه یکی از دختران دانشگاه شیمی که صاحب جمالی بود و عشاق فراوان داشت و نقلش در بین پسران همیشه سر زبان ها بود ناغافل به کنار آمد و گفت: «انجمنی هستید» با تعجب گفتم: «آری» با روی خوش گفت: «دمتان گرم که بخاری دارید و..» و بسیار تجلیل ها کرد. زبانم نچرخید که بگویم من فقط شنیدم و در میان آن جمع نبودم. این نکته نیز بعدها به جمع نگفتم که اگر می شنیدند باد ها به کله می افتاد و این راه نهادینه می گشت و خسران ها می رسید جمع را .

در حکایت بعد شرح کنم از ایام کمیته انضباطی و داستان هایی که برفت.

ادامه دارد

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)