یک وضعیت بنیادی همزاد نظام اسلامی ایران از این قرار است: «نظام اسلامی ذاتا ناتوان از برقراری اقتدار سیاسی است.» مسلما تمام کلمات و عبارات جمله پیشین نیاز به توضیح دارند و حتی اینکه چرا از «بنیادین» یا «همزاد» سخن گفتم. در مقالات پیشین هر از گاه سعی کردم در این باره سخن بگویم و اکنون دیگر به آن نمیپردازم. روشن است که عبارت نظام بدون اقتدار سیاسی وجهی پارادوکسیکال دارد اما استفاده از آن صرفا برای نظریهپردازی است. همانگونه که قبلا بارها هم نوشتم، نظام اسلامی نمونه اعلای یک «نظام فروپاشیده» است و به همین جهت هم تاکید میکنم اپوزیسیون برانداز نیازمند تدقیق نظری راهبرد خود مبنی بر براندازی نظام فروپاشیده است.
چند سال پیش جناب روحانی رئیس جمهور یکی از مهمترین سخنرانیهای عمر سیاسیاش را انجام داد آنجا که به دو گفتمان اساسی داخل نظام اسلامی اشاره کرد: گفتمان امنیت محور، گفتمان دوره استقرار. او با ایراد گرفتن از بخش عمدهای از نیروهای امنیتی تاکید کرد که گفتمان امنیت مربوط به دوره انقلاب سیاسی است و اکنون سالهاست که ما باید از آن عبور کرده و به دوران استقرار نظام رسیده باشیم. روحانی به درستی میداند که چنین گذاری اساسا در داخل ایدئولوژی نظام اسلامی غیرممکن است: عدم اقتدار سیاسی همزاد این نظام است. وقتی که از اقتدار authority سخن میگوییم متوجه تفاوت آن با قدرت power و ساخت آن هستیم. در واقع اقتدار ربط وثیقی دارد با مشروعیت و از آن طریق با نظام ارزشی جامعه. اما مسئله چیست؟ محوریترین موضوع در اینجا «مسئله جامعه» است، جامعه به مثابه یک مسئله. در ابتداء یادآور میشوم زمانی که از جامعه و ساخت آن سخن میگوییم، در واقع در حال پوشاندن بخشی از واقعیت هستیم. جامعه «چیزی داده شده»، چیزی در دست نیست مانند بسیاری از اشیاء متعین بیرون که مشاهده و نظریهپردازی در مورد آنها «وضعیت وجودی» آنها را تغییر نمیدهد. اشیاء داده شده ذاتا بیزمان هستند، سنگی که مورد مشاهده و دریافت من قرار میگیرد، تبدیل به چیزی استعلایی میشود که فارغ از زمان و مکان حیثیت وجودی پیدا میکند. ممکن است سنگ طی زمان تغییر کند، اما این تغییر ذاتی آن نیست، میتوانست تغییر هم نکند. در مورد جامعه وضع چنین نیست. جامعه فرایند مستمری است که در حال بازاندیشی مداوم خود است و هر مشاهده یا دریافتی از آن نیز داخل همین بازاندیشی قرار میگیرد نه خارج آن. به این ترتیب وقتی از جامعه و ساختار آن سخن گفته میشود، مشروعیت آن فقط معطوف به تلاشی است که مطالعه جامعه را داخل روششناسی کلاسیک علوم طبیعی میگنجاند تا مثلا از مفاهیمی مانند نیرو، همگرایی، شتاب تغییرات، پویایی و مانند آنها استفاده کند. اما منظور چیست؟ از آنجا که منبع مشروعیت نظام اسلامی الهی است (توضیح میدهم) در نتیجه جامعه الزاما به محاق میرود. اما آیا جامعه در نظام اسلامی مجددا به شکل «امت اسلامی» تجدید نمیشود؟ در تفسیر جناب خمینی از حکومت اسلامی پاسخ منفی است. اما آیا در نظام اسلامی یکسره با غیبت جامعه مواجه هستیم؟ به عبارت دیگر آیا جامعه ایدهآل اسلامی فاقد هرگونه همبستگی اجتماعی است؟ پاسخ منفی است به این توضیح که وجه همبستگی مسلمین در جامعه اسلامی از طریق بازاندیشی آن و دریافت یک «خودآگاهی کاذب» از طریق روحانیون رسمی است. به عبارت دیگر، دستگاه روحانیون رسمی واسطهای است که مسلمین از طریق آن جواز عضویت در جامعه مسلمین را پیدا میکنند و از طریق آگاهی به تکالیف دینی وضع شده (تکالیفی که فاقد حقوق طبیعی یا ذاتی است) به خودیت خود آگاه میشوند. اما چرا جامعه مسلمین در تفسیر جناب خمینی از حکومت اسلامی به شکل «امت اسلامی» تجدید نمیشود؟ در واقع قرائت خمینی از حکومت اسلامی بسیار شاذ است. او با ترکیب زمامداری سیاسی با مفهوم انسان کامل عرفانی، و قرار دادن ولایت فقیه به مثابه شعبهای از ولایت محمدیه، زمامدار اسلامی را صاحب ولایت تکوینی میکند که تشریع اصولا ذیل آن قرار میگیرد. در ولایت تکوینی که بر اساس نظریه تشکیکات وجود نزد عرفای ما و بعدا صاحب اسفار دارای مبنای فلسفی محکمی شد، واسطگی فیض به معنی واسطگی فیض وجودی بین اولین ظهور حضرت غیبالغیوب که همان کلمهالله باشد که جامع اسماء الهی است و مظهر آن که ولایت محمدیه باشد از یک طرف و جمله کاینات از طرف دیگر قرار دارد. در این تفسیر تمام کاینات به شمول آدمیان و جانداران دیگر در فقر وجودی نسبت به ولی فقیه قرار میگیرند و بنابراین امت اسلامی به مثابه جامعهای که از حقوق طبیعی در برابر ولی فقیه برخوردار است، اساسا ممتنع است. اما این سخنان چه ربطی به گزاره بالا دارد؟
از همان ابتداء تشکیل نظام اسلامی سعی تمامی شد تا فرایندی که جامعه را دارای تعین وجودی میکند، متوقف گردد. چنین امری صرفا با محدود کردن ابزارهایی ممکن بود که جامعه از آن طریق به فرایند بازاندیشی به خود استمرار میداد: سازمانهای سیاسی، احزاب، روزنامهها و نشریههای مستقل.تمام این ابزارهای، وسایطی هستند که جامعه از توسط آنها وارد یک گفتگو با خود میشود تا از طریق این گفتگو به خودآگاهی جمعی دست یابد که نتیجه آن تعینبخشی وجودی خود به مثابه جامعه دارای حق ذاتی است. از کارانداختن این ابزارها، فرایند جامعهسازی را مسدود میکند و در نتیجه اعتماد عمومی را مخدوش، همبستگی اجتماعی را نابود و جامعه را به توده تبدیل میکند، شهروندان از توان پیشبینی کنندگی رفتار دیگران بازداشته میشوند و به این وسیله هرگونه رفتار سیاسی ممتنع میشود. در یکی از نوشتههای سالیان پیش به چنین وضعیتی، «سیاستورزی اسطورهای» نام نهاده بودم که هم دامنگیر نظام سیاسی میشود و هم مبتلابه شهروندان (اسطوره را به معنی خاص آن در فلسفه سیاسی و بیشتر در برداشت ارنست کاسیرر از آن استفاده میکنم) چنین وضعیتی موجد «حکومت ژلهای» میشود. در واقع، از آنجا که رفتار تودهای پیشبینیناپذیر است (اگرچه میتوان توسط قدرت سیاسی آن را زمانی تهییج به ورود به عرصه بورس کرد و زمانی آن را در صف ارز نگه داشت) نظام سیاسی مجبور است تا هرچه بیشتر زمین عینیت تجربی را که بر رفتار پیشبینیپذیر جامعه قرار داد ترک گوید و سیاستورزی را در فضای استعلایی آمیخته با بنیانهای اسطورهای تبدیل کند. اما از آنجا که موضوع و زمین بازی قدرت سیاسی، جامعه است، بنا به رفتار تصادفی که جامعه اکنون به سبب فقدان خودآگاهی اجتماعی عمل میکند، تصمیمهای سیاسی نیز شکل تصادفی و ژلهای پیدا میکند. در چنین وضعیتی اساسا هرگونه نهادینهسازی اقتدار ناممکن است. در نتیجه فقدان اقتدار که نتیجه فقدان مشروعیت است و آن نیز نتیجه اختلال در دستگاه ارزشی value system جامعه و آن هم به نوبه محصول فروپاشی جامعه، به همزاد نظام اسلامی در تفسیر جناب خمینی از زمامداری اسلامی درمیآید. به این ترتیب آنچه که روحانی رئیس جمهور و سلف او یعنی هاشمی رفسنجانی امید داشت، یعنی گذار از وضعیت انقلابی فاقد اقتدار به دوران استقرار، اساسا ناممکن است و ناامیدی هر دو شخص نیز از این بابت کاملا در صحبتهای آنها مشهود و آشکار است. اما چنین وضعیت ژلهای میتواند تا چه زمانی استمرار داشته باشد؟
آنچه مشخص است نظام فروپاشیده اسلامی توانسته است فروپاشیدگی سیاسی خود را برای چهار دهه حفظ کند. چنین استمراری نتیجه حداقل دو عامل است: اضمحلال جامعه، و اراده معطوف به قدرت در بین زمامداران. اگرچه نظام اسلامی در حالت بنبست گفتمانی قرار دارد (بنبستی که بعد از اتمام دوران جناب خاتمی شروع شد و نظام نتوانست گفتمان سیاسی جدیدی خلق کند) اما هنوز تمام انرژی ایدئولوژیک خود را که از بنیادگرایی اسلامی وام کرده، تخلیه نکرده است. نظام با از دست دادن پایگاه اجتماعی داخلی خود، ناچار به توسعه عمق استراتژیک با تکیه به ایدئولوژی بنیادگرایی اسلامی شد که اکنون در خلاء ایدئولوژیکی چپ، هوادارانی نیز به ویژه میان اقشار محروم پیدا کرده بود. با از دست رفتن تدریجی پایگاه خارجی نیز، نظام اسلامی مجبور است تا دو طریقه را در پیش بگیرد: خارج شدن از شکل نهادی متکی بر پایگاه اجتماعی و روی آوردن به شکل سازمانی که در آن نیروهای باقیمانده در خارج از طریق منضبط سازی نظامی آنان سازمان داده میشوند، و دیگری انجام یک کودتا در داخل، نابودی نهادهای انتخابی و گرایش به چینیسازی دو سیستم در یک نظام است. قبلا در مقالهای راجع به این دو سناریو سخن گفتم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.