کانون مرکزیِ ریزش یک نظام در ذهنیت عمومی جامعه است
جامعه ی ایران در وضعیتی قرار دارد که درآن واقعیت هوشمندانه «روح اخلاقی جمعی» دچار ازهم گسیختگی گردیده است. در اجتماع ما، گویا «خرد عمومی» پاره پاره گشته و در آگاهیهای منفرد و کثیر اجزای منقسم جامعه نمادین شده است. در چنین اجتماعی، نمی توان از جمع جبری انگاره های سازمان ها و افرادی که گویی هرکدام «در خود» و «برای خود» تلاش می کنند، «روحی جامع» استخراج نمود.
زایش یک حرکت همگانی معمولا بر شالوده و جوهری عینی استوار است که می تواند امکان همایشی اجتماعی را بوجود آورد. چنین مهمی، به بیان هگل، با «خودآگاهی گله وار نفراتی که در سردرگمی و خشونت متقابل، یکدیگر را فریب داده و برسر محتویات جهان واقعی ستیزه می کنند»، قابل تحصیل نیست.
دقیقا به خاطر سلطه «هرج و مرج قدرتهای معنوی»، و تفوق خودآگاهیهای اتمی است که زمینه تداوم حاکمیت اراده و «کانونی واحد» مهیا گشته است؛ کانونی که بری از روحی زنده بوده، چون عاملی بیگانه برتمامی آن موجودات «خودکفا» چیره شده و خود را برتارک اجتماع بر نشانده است. این «نقطه مرکزی»، خود را بسان «قدرتی جهانشمول» ادراک کرده و حول «فردی مطلقه» سازماندهی کرده است.
این «صاحب و مصدر جهان» که وجود خود را ماحصل و عصاره ی کلیه توانمندیهای واقعی می پندارد، به یک «خودآگاهی غول آسا» مبدل شده است. اما ازآنجا که وجودش کماکان وابسته به «غیر»، بهیک محتوی خارجی است، یک خود مجازی دارد و برای مهار کردن بلبشو و هرج و مرج تمامیِ شخصیتهای صوری دیگر، چاره ای جز افراط ندارد.
ازآنجائیکه قدرت وی بمعنی اتفاق آرا و همبستگی «روحانی» اجتماع نیست، برای انسجام بخشیدن و یکپارچه کردن جامعه، بسان قدرتی ماورایی، ناچار به اعمال خشونت و توسل به «نفی» است. قدرت انهدام و حذف، یگانه عامل حفظ ثبات، تداوم و دوزیدن عناصر اتمی و خود مختار است. در اینجا اصل حاکم، یک «سلبیت» محض است. لذا دائما میل وافر به تخریب و زیرو رو کردن جامعه و روحی ناآرام و پرتنش را برفضا حاکم می سازد.
اما وقتی که سامانه یک اجتماع را با توسل به ترور به تمکین وادار کنند، انسان مآلا از چنین اوضاعی دوری جسته، درخود خزیده، به فکر فرو رفته، و این واقعیت بیگانه شده را موضوع اندیشه خویش می نماید. او با گذار از «شکاکیت» و رسیدن به «آگاهی اندوهبار»، و سپس دراثر فشار فزاینده و تحمل ناپذیر ذهنی که درخود تنیده شده، از این «خود» خروج کرده و پی خواهد برد که آن فردیتی که در عینیت مجازی یک شیئی و یا «فردی کبیر» هویت یافته بود، چیزی جز واژگونگی و تحریف فردیت راستین او نیست.
آنچه درمرحله زهد و شکاکیتِ محض موجب آرامش و التیام بخش بود، اکنون سرباز کرده و به رویارویی با دنیای بیگانه شده تبدیل می گردد. همانطور که هگل می گوید: «عقل و دانش هردو به گم گشتگی رسیده، و در اندوهی بیکران فرو رفته اند… عقل دراینجا، در غایت سلبیت مطلق خویش، درخود فشرده می گردد. این یک نقطه عطف مطلق است. عقل ازدرون چنین وضعیتی سر برون آورده، به وجه مثبت خصلت ذاتیاش پی برده، به تفاهم حقیقت عینی و آزادی می رسد.»
حکومتی که صرفا کانونی خود برنشانده است، و خویشتن را بعنوان تجلی «اراده عام» وانمود می سازد، درعمل نظم و کنشی خاص را به جریان می اندازد. با این کار از سویی افراد را از مشارکت در چنین کنشی حذف می نماید و از دیگر سو، خود را در شکلی سازماندهی می کند که بطور مشخص نماد ارادهای معین است. «بنابراین بهیچ وجه چیزی مگر تجلی یک فرقه نیست.» این فرقه ای است که با بلعیدن فرزندان راستین انقلاب، پیروز شده و «ضرورت مستقیم سرنگونی اش» هم درست بهمین خاطر است.
پس خودآگاهی انتزاعیِ محضِ فقیه مطلقه، تنها ازطریق عمل نفی بخود واصل شده، بر موجودیت خویش وقوف حاصل کرده، و «فعلیت» یافته است. لذا بدین وسیله بقای خود را موضوع و «ابژه» خویش قرار داده و با وساطت «ترور مرگ» نسبت به سرشت منفی خود ادراک مستقیم پیدا می کند. این «خود شناسی» حاکمیت ترور، درست نقطه مقابل برداشت متوهم پیشین اوست که خود را وارث انقلاب و دستاوردهایش وانمود می ساخت و عملکرد خود را مترادف اهداف عام انقلاب می پنداشت.
چنین نظامی نه در حوزه فرهنگی و قانون، و نه در عرصه تنظیم قواعد و مقررات آزادیهای واقعی، قادر به ایجاد دستاورد ی مثبت نیست. لذا، «آزادی»را به آزادی عمل مطلق فردی خودکامه مبدل کرده است. اما بلحاظ حضور و مقابله ارادههای بالفعل و عام سایر افراد اجتماع با این اراده خاص، و نیز به خاطر آنکه وی نسبت بخود استنباطی صرفا تجریدی دارد، این «عقل کل»، به «شمولیت لخت و سردی انعطاف ناپذیر، و به خشک مغزی مطلق یک خودآگاهی بالفعل اتمی و سمج تبدیل می گردد.» برای این «آزادی مطلق» تنها عرصهای که باقی می ماند «کنش منفی»، و توسل به مرگ است که صرفا به برآشفتگی و خشمِ انهدام مبدل می شود.
همانطور که در چند سال گذشته شاهد بوده ایم، در برابر این اراده ی خاص، اراده ای همگانی در حال قوام یافتن است که دعاویاش را باطل کرده و آنرا «مجرم»می شناسد. از سوی دیگر، از آنجا که حاکمیت قادر نیست «جرم» اراده ی عمومی بالفعلی که مغایر اوست را ثابت کند، «نیت» آنها را دستاویز کرده، نسبت به همه مشکوک می شود. «مظنون» بودن، هم تراز خودِ جرم می گردد و هستی فردِ مشکوک به صرف نیتی درونی شایسته و مستحق اعدام و انهدام می گردد.
اجتماعی که در فرآیند زوال نظم کهن متلاشی شده و این امکان انتزاعی را میسر کرده بود که ذهنیت فردی واحد بطوری بی واسطه بعنوان تجلی ذهن عمومی شناسایی شود، اکنون از نو خود را در حوزههای گوناگون اجتماعی متشکل کرده، هویتی تازه یافته و دیگر بسان انبوهی از «توده های» تعین نایافته و واحدهای اتمی پدیدار نمی گردد. «بازگشت» افراد به این «سازماندهی روحانیِ» نوین، باید متکی به عینیت باشد، و بعنوان «جوهر واقعی آنها» تفهیم شده، و گذار واقعی به خرد عمومی را با وساطت چنین عرصههای مشخص و معینی میسر سازد.
با عبور از درون آشوب و اغتشاش موجود، و«وحشت از خداوندگار» حاکم، امکان ظهور «روح» جدیدی بوجود می آید که فرجامش «تلفیق کامل خودآگاهی با جوهر عینی» انسان در اجتماع است. «سلبیت» محض ِفقیه مطلقه دربرابر خویش با سازماندهی خودجوش مردمی مواجه خواهد گشت که طعم ذلت و مرگ را چشیده اند ولی بجای تمکین، نافیِ نفی سلب حیات خود شده اند، و بالقوه می توانند به یک زندگی جدید اجتماعی معنا بخشند. این روح عمومی باید به نقطه آغاز – ۱۳۵۷ – بازگردد اما نباید دوری باطل را تکرار کند و اجازه دهد داد که کنش فضیلتمندانه اش در منجلاب خشونت و گسستی غیر اخلاقی، دوباره به انحطاط کشیده شود.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.