نمی دانم:
درکدام مهدی کودک بود
که کودکی ام را
جا گذاشتم
به هرمهدی کودکی که می روم
خود را می بینم….
…………………………………………
سکوت را
باید شکست
سالهاست که می باید
این دیوار را برداشت
که می گویند:
دیوارموش دارد
موش هم گوش دارد؟!
………………………………………..
سالهاست…
که تنهایی ام
آرزوهایم را برشانه اش
حمل می کند
بدون هیچ شتابی
……………………………………….
باید باورکنیم
که چه مریم های مقد س ای
به جرم روسپی گری را
درین خیابان سنگسار کردیم
ودل مریم مقدس را
به درد آوردیم
……………………………….
آرام بخش ترین
جای جهان
آغوش مادر است
……………………………….

خالد بایزیدی (دلیر)

همه مرا
دیوانه می خوانند
می گویند:
فرهاد…
باخود حرف می زند
دیگرنمی دانند
که روزی…
این دیوانه
باتمام مردم جهان
صحبت می کند
………………………………
راستی!
شال سبزم را
برکدامیک اززخمهایم ببندم
که خون سرخ جوانم
بندبیاید…
……………………………….
مادرم!
به حجم تنهایی خدا
تنها بود
وچه مسیحانه
برسجاده ی عشق
پرندگان را
بسوی آسمان رها می کرد
………………………………..
درکودکستان
کودکی ام را
جا گذاشتم
ودرخانه ی سالمندان
جوانی ام را
ودر خیابان هردو را
…………………………….
مادرم که مرد
آئینه….
عکس سیاه وسپیداش را
برای خود
قاب گرفت
………………………………….
دلم که برای مادرم
تنگ می شود
پناه به آئینه می برم
آئینه نیز…
با اشاره ی زیرچشمی آئینه گی اش
مادرم را
نشانم می دهد
که چه پاک وسپید
برسجاده ی مهربانی اش
نماز می خواند
………………………………………..
عمرپروانه
چه کوتاه است
اما چه عاشقانه
همچنان پروانه می ماند
………………………………….
هرسال
دروغ هایمان را
روی طناب باد بهاری
پهن می کنیم
تاکه برای سالی دیگر
خشک شوند
……………………………….

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)