آرایشیافتگی جامعه در چهارچوب نظام و التزام همزمان تودهی مردم و حکامان به قاعدهی بازی
خو گرفتگی تودهی مردم به زندگی در چهارچوب نظام حاکم فعلی و نقش «فـعـالین جامعهی مدنی و احزاب» در شکلدهی تودهی مردم مطابق با نظام حاکم آینده
– زندگی رسمی و اجـرای نُرمهای جمهوری اسلامی
– زندگی در خفا و اجرای نُرمهای نظام آینده
— شیفت زندگی در خـفـا به عرصهی عمومی و تبدیل شدن به مطالبات
برگرفته از کتاب قدرت بی قدرتان:
نظام پساتوتالیتر در حقیقت یکی از صورتهای شکست انسان مدرن در مسلط شدن به اوضاع خودش است. در حقیقت ما نه با پادآرمانشهر”۱۹۸۴″طرفیم و نه با “دنیای قشنگ نو”، بلکه در طیفی از ۱۹۸۴ تا دنیای قشنگ نو گرفتاریم و این ضرورت مبارزه را بیشتر می کند، مبارزهی هر روزه، مبارزهی کامویی علیه توتالیتاریسم وکاپیتالیسم و شکلهای دیگر ان نهاد. در حقیقت در جوامع دموکراسی پارلمانی هم ضرورت این مبارزه احساس می شود چون درست است که در این جوامع شهروندان از آزادیهای بیشتری نسبت به جوامع پساتوتالیتربرخوردارند اما در واقع شهروندان نقش چندانی ندارند و این آزادیهای بیشتر به کار آنها نمی اید، در این جوامع با دیکتاتوری رسانه، مصرفگرایی، تبلیغ و تجارت طرفیم.
کتاب قدرت بی قدرتان با شرحی از دگراندیشی و بسیار دراماتیک شروع می شود و می گوید کابوسی به جان اروپای شرقی افتاده: کابوسی که در غرب به آن دگراندیشی نام دادهاند.
هاول برای درک دگراندیشی و این کابوسی که به جان اروپای شرقی افتاده، از نقطه خوبی شروع میکند و آن بستر پیدایش دگراندیشی است.
دگراندیشی به زعم هاول در کشور کمونیستی چکسلواکی زمانی تبدیل به کابوس نظام حاکم شد که به هزاران دلیل نظام حاکم قادر نبود به طور قاطع اعمال قدرت و مخالفانش را سرکوب کند. در نتیجه توانایی از بین بردن تمامی تفکراتی که علیه هسته خود را نداشت و از طرف دیگر انقدر متصلب شده بود که نمیتوانست این تفکرات را درون خودش حل کند.
ما اینجا به یه تعریف سر دستی از دگراندیشی رسیدیم، دگراندیشی تفکری است که مخالف تفکر نظام حاکم فکر و عمل می کند، اما این مخالف بودن چی چیزی است، چگونه کار می کند و مشخصات آن چیست؟ برای پاسخ به این سئوالات اول باید مشخصات نظام حاکمی که دگراندیشی در آن بوجود امده را بشناسیم.
اولین و مهمترین نکتهای که هاول سعی دارد توجه ما را به آن جلب کند این است که ساختار قدرت در چکسلواکی به هیچ عنوان دیکتاتوری از نوع کلاسیکش نیست.
چرا که در دیکتاتوریهای کلاسیک فرض بر این است که عدهای کوچک با توسل به زور بر عده بزرگ حکومت میکنند و طبقه حاکم از طبقه مردم به وضوح قابل تشخیص است. دیکتاتوریهای کلاسیک حکومتهایی موقتی و بدون ریشههای تاریخی هستند که حیات آنها صرفا به حیات بنیانگذارنشان مرتبط است و گستره و اهمیت آنها در یک جغرافیای محدود تعریف می شود و قدرت آنها از تعداد و توان نیروهای نظامیشون آنها میاد.
اما نظام کمونیستی چکسلواکی وجه اشتراکی با دیکتاتوریهای کلاسیک نداشت، اول اینکه چکسلواکی جز کشورهای اقماری شوروی بود و از سیاستهای کلی شوروی پیروی می کرد، به طوری که در سال ۱۹۶۸ و به دنبال جنبش اصلاحطلبانه حزب کمونیست معروف به بهار پراگ، امضا کنندگان پیمان ورشو به چکسلواکی حمله کردند و اصلاحات سرکوب شد.
دوم اینکه نظام چکسلواکی ریشههای تاریخی داشت و از دل جنبشها و مبارزات کمونیستی به وجود آمده بود.
سومین مشخصه این نظام انعطافپذیری بالای آن بود، چون ایدئولوژی داشت،کمونیسم به مراتب دقیقتر و قابل فهمتر از دیکتاتوریهای کلاسیک بود. این ایدئولوژی برای هر سوالی جواب دارد و در دنیایی که عدم قطعیت ما را فرا گرفته است وجود این چنین ایدئولوژیهایی هم آرامش بخش و هم جذاب است و به انسان مدرن کمک می کند تا از شر انواع مجهولات، این همه انتخاب و این همه تفکرات مختلف نجات پیدا کند، چون چارچوبی برای تصمیم گیری و ادامه زندگی به انسان ها می دهد، این چارچوب برای پیاده شدن در جامعه به صورت قانون درمی اید که مشخص می شود علاوه بر نظم دهی به جامعه کارکرد مبارزاتی هم می دهد.
اما بهای سنگین پناه بردن به ایدئولوژی و رسیدن به آرامش چیزی نیست جز قربانی کردن عقل، وجدان و مسئولیت شخصی از انسان .
چرا که اولا ایدئولوژی راه را نشون می دهد، پس دیگر نیازی به عقل برای پیدا کردن راه نیست ، دوم اینکه در این راهی که ایدئولوژی نشان می دهد هرکار یا عملی (هرچند جنایت کارانه) انجام بشود درست است، چون در مسیر و چارچوب حرکت می شود پس اگر اشتباهی صورت بگیرد نباید دچار عذاب وجدان شد و در نهایت اینکه افراد و اشخاص هیچ گونه مسئولیتی ندارند چرا که به حکم ایدئولوژی و قانون کار را انجام داده اند و اگر اشکالی هست از قانون است نه شخص، برای مثال ایدئولوژی به مسئولان چرنوبیل حکم می کرد کاری نکنند که دنیا فکر کند شوروی توانایی اداره نیروگاه اتمی را ندارد، پس با عدم اطلاعرسانی و مدیریت درست فاجعه باعث قتل، نقص عضو و امراض عده زیادی از مردم و حتی خود آنها شدند.
عموما در این نظامها صاحبان قدرت صاحبان ایدئولوژی هم هستند.
تفاوت چهارم نظام چکسلواکی با دیکتاتوریهای کلاسیک در شیوه اعمال قدرت است، معمولا در دیکتاتوریهای کلاسیک قدرت در لحظه و بیمقدمه اعمال می شود و جا برای اعمال بیضابطه قدرت وجود دارد و همین باعث می شود که میدان برای ابراز مخالفت باز باشد، چون قدرت ضابطهمند نشده و شیوه اعمال قدرت سوراخهای زیادی دارد، برای مثال یه نمونه از این اعمال قدرتهای بیضابطه را میتوان در زمان حکومت رضاخان و هنگام دستگیری حسن آباشی پدر شاپور آذربرزین دید. در نظام چکسلواکی شیوه اعمال قدرت آنقدر مستقیم و بیضابطه نبود، این نظام حدود ۶۰ سال عمر داشت و شیوههای مستقیم و غیرمستقیم اعمال قدرت چنان پیچیده شده بودن که قابل مقایسه با شیوههای قدیم دیکتاتوری نبودند، اقتصاد دولتی هم باعث شده بود که این نظام هر چقدر می خواهد خرج نهادهای امنیتی و اداری خود کند و مستقیما در معیشت مردم مسلط و تاثیرگذار باشد، همین به قدرت حاکمان چکسلواکی ابعاد تازهای می داد و دامنه اعمال قدرتش را گسترش می داد.
و در نهایت آخرین تفاوت بین نظام کمونیستی چکسلواکی و دیکتاتوریهای کلاسیک عدم نیاز قدرت حاکم به دیوارکشی و غافل نگه داشتن مردم از اتفاقات و جریاناتی است که در دنیا در حال وقوع است ، این نظام در سلسله مراتب دنیای بزرگتر جا گرفته بود و همان مسائلی در آن جریان داشت که در جوامع مصرفی و صنعتی وجود داشت.
هاول اسم این نظام جدید را نظام پساتوتالیتر می ذارد، پساتوتالیتر نه به این معنا که توتالیتر نیست بلکه به این معنا که با دیکتاتوریهای کلاسیک و نظامهای توتالیتر متفاوت است.
از مواردی که مورد افتراق دیکتاتوریهای کلاسیک و نظام پساتوتالیتره موردی که بیش از همه نیاز به توضیح و بسط بیشتری دارد ایدئولوژی است. ایدئولوژی نسبت انسانها را با سلسله مراتب قدرت نشون می دهد یعنی باعث درک جایگاه اعضای جامعه در ساختار قدرت می شود که این شناخت کمک می کند به مسئله اصلی کتاب یعنی منشا قدرت بیقدرتان پی ببریم و هم دو مورد بعدی یعنی نحوه اعمال قدرت و بینیازی نظام پساتوتالیتر به حصارکشی و محدود کردن شهروندان را برای ما توضیح می دهد.
هاول برای این منظور مثال سبزی فروشی را می زند که پشت ویترین مغازهاش شعار “کارگران جهان متحد شوید.” را چسبانده است. هاول از خودش و از ما میپرسد آیا سبزی فروش واقعا به این شعار اعتقاد دارد؟ آیا انقدر اتحاد کارگران براش مهم بوده که بیاید و این را بنویسد و در پشت ویترین مغازهاش بچسباند؟ هاول در جواب می گوید به احتمال بسیار زیاد سبزی فروش قصه ما با چسباندن این شعار نه دنبال بیان کردن عقاید خود است و نه اصلا به این شعار فکر می کند، در واقع این شعار همراه با سبزیها توسط اداره مرکزی صنف، تحویل سبزی فروش شده و سبزی فروش برای اینکه به دردسر نیافتد و کار و کاسبی خود را از دست ندهد این شعار را پشت ویترین خود چسبانده است. معنی ضمنی این شعار این است: من آدم خوب و وفاداری هستم و هر چه که گفتندهاند انجام دادم و حق دارم زندگی بی دردسری داشته باشم. مخاطب این پیام هم در حقیقت بالادستیهای سبزی فروش هستن نه مردم. ( نمونه درون ایران ما هم افرادی هستند که عضو بسیج شده اند ، یا عکس خمینی یا خامنه ای ، یا متن آنها به دیوار خانه یا گوشی خود نهادند.)
هاول خیلی ظریف اشاره میکند که اگه به سبزی فروش گفته میشد شعاری تحت عنوان “من میترسم و بیچون و چرا از اوامر اطاعت میکنم” را بچسباند دیگر انقدرها هم نمیتوانست به متن شعار بیتوجه باشد و احتمالا از انجام این کار خجالت می کشید چون هر انسانی غرور و شخصیتی و حرمت نفسی دارد پس نیاز است راهی پیدا بشود تا سبزی فروش بدون ترس از دست دادن غرور و شخصیتش اعلام وفاداری و ترس کند، اینجاست که ایدئولوژی به کار میاد، ایدئولوژی کمک می کند تا سبزی فروش، در پناه ان زیربنای سست اطاعتش را از خودش و زیربنای سست کلی قدرت را پنهان کند و همه اینها را پشت یک نمای بیرونی باشکوه قرار بدهد و نه تنها از اعلام ترسش سرافکنده نباشد بلکه با غرور و افتخار اعلام کند خب چه اشکالی دارد کارگران جهان متحد بشوند؟
هاول می گوید ایدئولوژی به انسانها توهم هویت، کرامت و اخلاق میدهد. اما در واقع راه را برای از دست دادن همه انها هموار می کند.
ایدئولوژی عذر و بهانهای ایجاد می کند که به درد همه می خورد. هم سبزی فروش که ترس از دست دادن کار و کاسبیاش خود را پشت اتحاد کارگران مخفی می کند و هم صاحب منصبان قدرت را که عشق به قدرت را پشت شعارهای خدمت به طبقه کارگر و محروم جامعه پنهان میکنند.( در جامعه ما عضو شدن در بسیج به این بهانه توجیه می شود که همه افراد جامعه عضو هستن )
هر چه ابعاد یک نظام دیکتاتوری بزرگتر باشد و جامعه بیشتر مدرن و طبقاتی شده باشد اعمال قدرت دیکتاتور نمیتواند مستقیم انجام بشود و نیاز به روشهای پیچیده ایدئولوژیکی برای توجیه خود دارد. ایدئولوژی در نظامهای پساتوتالیتر در حقیقت خط ارتباطی بین مردم و حکومت است.
اما بین اهداف زندگی و اهداف نظام پساتوتالیتر شکاف عظیمی وجود دارد، به زعم هاول ذات زندگی تکثر، تنوع، خودساختگی و خودسامانی است و در مسیر آزادی بیشتر حرکت می کند اما نظام پساتوتالیتر خواهان همرنگی، همسانی ، نظم و انضباط است.
این نظام فقط تا جایی در خدمت مردم است که ضروری باشد، ضروری به این معنا که بتواند از مردمش را خدمت بگیرد. هر چیزی که باعث بشود مردم پای خود را از گلیمشان فراتر بگذارند از دید نظام تجاوز و تعدی به حریمش محسوب می شود.
فرقی نمی کند که این مردم چه کسانی باشند، حتی بالاترین افراد در هرم قدرت هم قربانی نظامهای پساتوتالیتر هستن، یا به عبارت دیگر قربانی سیستم می شوند. ( بنی صدر ، رفسنجانی، خاتمی ، احمدی نژاد ، روحانی و…)
ایدئولوژی ابزاری برای پر کردن این شکاف، شکاف بین اهداف نظام و زندگی و همین باعث می شود که دروغ ، دورنگی و ریاکاری در جامعه رواج پیدا کند و همه چیز جعل بشود، وقتی اهداف زندگی و نظام پساتوتالیتر با هم نمیخواند پس لازم است که همه چیز وارونه بشود تا با اهداف نظام جور دربیاید. (اینکه در کشور ما هدف معیشت مردم نیست بلکه شرایط پیشزمینه حکومت مهدی است و…)
نیازی نیست مردم همه این دروغها را باور کنند همین که وانمود کنند این دروغها را باور کردن کافی است . نظر خواننده را به داستان کلمه ممنوع جلب می کنم در آن داستان مردم به چنان رشدی از سرسپردگی رسیده اند که وقتی اسم کلمهای ممنوع می شنوند حتی اگر ان کلمه جایی نوشته شده باشه به شکل فضایی خالی دیده می شود و اگه به زبان آورده بشود به شکل مکث در گفتار شنیده می شود. ( نمونه داخلی آن در ایران داستان سقوط هواپیما است که افراد طرفدار نظام تا قبل از اعلام توسط سپاه حتی با وجود شواهد موشک زدن رژیم به هواپیما را باور نکردن و رد کردند یا امار مرگ و میر کرونا مه باز هم موافقان نظام آمار مرگ و میر اعلامی را حتی با وجود شواهد واقعی می دانند.)
این دروغ چیزی بود که آلبرکامو در زندگی و آثارش مرتبا با ان مبارزه می کرد. مورسو قهرمان رمان بیگانه به مرگ محکوم می شود چون دروغ نمیگوید و احساساتش را بیشتر از آنی که هست نشون نمی دهد.
وقتی ایدئولوژی واقعیت را جعل می کند به مرور ارتباط خودش را با واقعیت از دست می دهد و در نهایت چیزی میشه بسیار دور از چیزی که واقعا وجود دارد و در عین حال خودش تبدیل به واقعیت می شود، واقعیتی که ساختار قدرت هم تمایل دارد باورش کند.
سادهتر آنکه وقتی ما در مورد چیزی دروغ می گویم و این دروغ را مدام برای خودمون و دیگران تکرار می کنیم، روزی می رسد که اصل واقعیت را فراموش می کنیم و تنها چیزی که برایمان مانده دروغی است که ساختیم و آن روزی که این دروغ تبدیل به واقعیت بشود.
آهسته آهسته این ایدئولوژی که بر پایه دروغ و گسست از واقعیت رشد پیدا کرده است خودش تبدیل به دیکتاتور می شود و همه چیز را در خدمت می گیرید و در نهایت کار به جایی می رسد که همه افراد خود را در خدمت ایدئولوژی یا سیستم میبینند. (همسو شدن رفتار و تفکرات اکثر افراد جامعه ایران با حکومت!)
این سیستم چنان قدرتی دارد که هیچ کس توانایی تغییر آن را ندارد و اگه کسی بخواد کوچکترین تغییری در این سیستم ایجاد کند باید در سلسله مراتب قدرت به خوبی رشد کند تا توانایی تغییر را به دست بیاورد و در این مسیر رشد اگه هویت مستقلش را از دست ندهد که بسیار بعید به نظر می رسد باید هویت خود را پشت ایدئولوژی پنهان کند. بعد که به خوبی در سلسله مراتب قدرت رشد کرد و توانایی اعمال تغییر در سیستم را به دست آورد و نقاب ایدئولوژی را کنار زد تازه متوجه می شود که واکنش سیستم به تغییر او آنقدر لخت و کند است که عملا امکان هیچ تغییری وجود ندارد. (رفتار و صحبت های خامنه ای قبل و بعد از رسیدن به حکومت!)
یکی از دلایلی که بروکراسی اداری در دسته ستونهای حفظ نظام قرار می گیرد هم همین مورد است، مثلا درباره ستونهای قدرت محمدرضا شاه می گویند ارتش، دربار و بروکراسی اداری. ( در جمهوری اسلامی سپاه ، بسیج ، روحانیون و مداحان ) در نهایت فردی که قصد تغییر در سیستم را داشته باشد یا مانند ارگانیسمی بیگانه از سیستم طرد می شود و یا در ایدئولوژی حل می شود. نویسنده مثالهایی از سیاستمداران مختلف چکسلواکی می زند که در عین متفاوت بودن در عمل فرق چندانی با هم نداشتند.( تفاوت نداشتن روحانی و احمدی نژاد)
اما این سیستم تا جایی پایدار می ماند که افراد دروغ را باور کنند و یا دست کم تظاهر کنند که دروغ را باور کرده اند و حاضر باشند زیر سایه دروغ زندگی کنند.
یکی از مصادیق زندگی زیر سایه دروغ همون چسباندن شعار نوشته پشت ویترین سبزی فروش است، خیلی از آدمها اصلا ان را نمیبینند و توجهی به آن ندارند، به این خاطر است که همه جا هست و شاید خود آنها یکی از آن را همین امروز جایی چسبانده باشند، هاول می گوید اینکه انها شعار نوشته را نمیبینند به این خاطر نیست که به آن بیاعتناند بلکه به این خاطر است که عادی و فراوان شده است چون همه این کار را می کنند و با این کارشان شما را هم مجبور میکنند اینکار را بکنید. به قول نویسنده هر کدامشان آن دیگری را وامیدارد که مطیع باشد. در حقیقت همه شهروندان در این چنین نظامی هم فاعل و هم مفعول باشند و با لحن ادبیات کامو بگویم هم قربانیاند و هم جلاد. (بسیجی شدن ، تظاهر به دین داری دروغی و…)
نظام پساتوتالیتر همه مردم را به درون ساختار قدرت می کشد و از آنها ابزاری می سازد تا با مشارکت در اهداف نظام، هنجاری عمومی خلق کنند یا به عبارت دیگر فرهنگی عمومی بسازنند که خود آن باری بشود به دوش همه آنها . و در نهایت این فرهنگ انتخابها، عملکردها و حتی افکار ما را می سازد. پس همه در نظامهای پساتوتالیتر درگیر هستند اما میزان این درگیری متفاوت است، مثلا سبزیفروش کمتر اما نخستوزیر بیشتر. پس در نتیجه ما در چنین نظامهایی نمیتوانیم جامعه را به دو طبقه مجزا تقسیم کنیم که یه طبقه فرمانروا هستن و طبقه دیگر فرمانبردار بلکه این تقسیم را باید درون هر فرد انجام داد چون درون هر فرد هم فرمانروا وجود داره و هم فرمانبردار. (بنوعی ما خودمان بخشی از سیستم حاکم شده ایم)
این نظام که به صورت ماشین در امده و هیچ فردی در آن از اختیار و قدرت کامل برخوردار نیست توسط انسانها ساخته و پرداخته شده است ، انسانها هر روز به موجودیت آن کمک می کنند و هر روز در ساختار این نظام بیشتر و بیشتر هویتشان را از دست می دهند و مثل یه چرخدنده در ساختار مکانیکی نظام جا می گیرند و به بقای ان کمک می کنند. هاول می گوید چیزی در درون همه ما هست که باعث می شود این نظامها را خلق کنیم و به بقای آنها کمک کنیم و جلوی طغیانی که می تواند ما را به انسانی بهتر تبدیل کند را بگیریم یا به نقل از رمان طاعون کامو من به ضرس قاطع میدانم که هر کسی طاعونی در خویشتن دارد، اما کسی که به این امر آگاه است میتواند مواظب خود باشد و بکوشد که با مردم تا حد امکان کمتر بدی کند و حتی کمی نیکی.
همه اینها هم در سایه این امر محقق می شود که ما توانایی زندگی کردن با دروغ را داریم، چون می خوایم راحت زندگی کنیم، می خوایم همراه با جمع باشیم و در یک زندگی قلابی زیست کنیم.
اگر حکومت پساتوتالیتر را تقابل بین جوامع دیکتاتوری و مصرفی بدانیم، آیا پیدایش این جوامع و زندگی در بین این همه دروغ به این خاطر نیست که افراد تمایل دارند بخشی از منافع مادیشون را بخاطر معنویات کنار بگذارند و یا برعکس معنویات را به پای مادیات قربانی کنند؟
به اعتقاد من این تناقضات همه جا در زندگی انسانها دیده می شود، همان چیزی که باعث حرکت و جنب و جوش انسان است، نمی شود بطور دقیق گفت این حرکت در راستای پیشرفت یا پسرفت است ، چون تعریف پیشرفت یا پسرفت تعریف دقیقی نیست و برای همین است که تعادل در زندگی انقدر مهم است، تعادل درونی انسان، ما نه باید انقدر جسم و مادیات را تحقیر کنیم که مانند فلوطین از بدنمان شرم داشته باشیم و هدفمان خدا شدن باشد و نه انقدر باید به خودمان و جسمان بها بدیم که دیگران عملا موضوعیتی برایمان نداشته باشند و انسانها تبدیل بشوند به سد راه ما، یک جایی بین این دو حالت باید انسان بودن را کشف کنیم و یاد بگیریم انسان باشیم و برای انسان ماندن هر روز بجنگیم.
اما اگر یکی از اعضای این جامعه بخواد طور دیگری عمل یا فکر کند چه اتفاقی می افتد؟ مثلا سبزی فروش ما تصمیم بگیرد دیگر شعار را نچسباند، در دروغ زندگی نکند و دیگر در بازی شرکت نکند، این آدم هویت و کرامتش را به دست می اورد و از قید و بندهای ایدئولوژی آزاد می شود اما خیلی زود باید تاوان پس بدهد، مثلا آن را تبعید می کنند به یه جای دیگر با درآمد کمتر، محدودیتهای اجتماعی برای او ایجاد می کنند(مثلا استخدام نشدن افرادی که بسیجی نیستند یا در مصاحبه کاری احکام دینی را نمی دانند!) و یا حتی ممکن است به زندان بیافتند، همه این اتفاقات طبیعی است ، همه چیزهایی که درباره مورسو صدق میکرد اینجا هم صادق است ، سبزی فروش بازی را بهم زده، و ظواهر را کنار زده است، نشان داده که می شود بدون دروغ زندگی کرد پس مثل مورسو باید از جامعه طرد و حذف بشود.
اما چرا انسانها ترجیح می دهند با دروغ زندگی کنند و از حقیقت روی گردان باشند؟ یه جواب ساده به این سوال این است : زندگی در دروغ خیلی راحتتر از زندگی در حقیقت است و این برمی گردد به همون گریز ما از پوچی، که درباره تفکرات پیشفرض ما از دید والاس ، اینکه تصمیم بگیریم تفکراتمون را در دست بگیریم و برخلاف پیش زمینه های فکری خود عمل کنیم، کار بسیار سختی است چون هم باید تصمیم بگیریم و هم باید انتخاب کنیم، این انتخاب کردن و این تصمیم گرفتن برای ما که یاد گرفتیم خیلی از کارهامون را غریزی و بدون تفکر انجام بدیم کار است بسیار مشکل ، از طرف دیگر ما با دروغ و تحریف واقعیت میتوانیم زندگی را سادهتر کنیم، ساده سازی به این معنا که اولا عرف جامعه را بپذیریم و برخلاف آن کاری نکنیم مثلا در رمان بیگانه عرف می گوید مورسو بعد از ارتکاب به قتل باید اظهار پشیمونی کند اما مورسو می گوید بیشتر از اینکه پشیمون باشد اعصابش خراب است ، یعنی احساس واقعی خودش را می گوید، نه چیزی که جامعه از آن انتظار دارد ما با پذیرفتن عرف جامعه به زبانی صحبت میکنیم که همه میفهمند و این به سادهسازی زندگی کمک میکند.
نتیجه دومی که پذیرفتن دروغ دارد راه فرار از پوچی زندگی است. ما با ایدئولوژی برای زندگی هایمان معنا می سازیم، زندگی را جهتدار و هدفمند می کنیم و برای زندگیمان برنامهریزی می کنیم. اما اتفاقی که می افتد این است که به مرور اهداف ارزش پیدا می کنند حتی ارزشی بیشتر از خودِ زندگی. چون دیده می شود انسانها زندگی خود را به پای اهدافشون می گذارند و حاضر نیستند به هیچ قیمتی دست از اهدافشان بردارند حتی اگه به قیمت جانشان تمام بشود. اینجا دوباره به تناقض برمیخوریم، ما به ایدئولوژی متوسل شدیم تا راحتتر زندگی کنیم اما ایدئولوژی به ما خیانت می کند و زندگیمان را از ما می گیرد.
خیلی از انسانها با این گونه زندگی کردن مشکلی ندارند و شاید اصلا راه دیگری برای زندگی کردن بلد نباشند پس در نتیجه ما برای پذیرفتن ایدئولوژی و زندگی کردن در دروغ دلایل زیستی داریم ولی اینها بهایی دارند و ان از بین رفتن آزادیهای فردی، از خودبیگانگی و تعصب است. از ان طرف هم زندگی کردن در حقیقت بهای خودش را دارد مثل سردرگمی، اضطراب، انتخاب و تفکر مداوم.
فکر میکنم الان بتوان تا حدودی جواب این سوال را داد که چرا یه هم چنین جوامعی بوجود می آیند؟، جواب را می شود در عدم مسئولیتپذیری در قبال خواستهها و انتخابهای انسان و عدم شهامت مواجهه با واقعیت دانست. گر چه من علاقهای به سادهسازی موضوع ندارم اما این دو نکته شاید بتواند شروع راهی باشد برای فهم چرایی پیدایش این جوامع و اگر این دو نکته را مفروض بگیریم بلای ایدئولوژی فقط در جوامع پساتوتالیتر وجود ندارد بلکه در جوامع صنعتی و دموکرات پارلمانی هم وجود دارد، بیشتر افراد در جوامع دموکراتیک هم علاقهای به پذیرفتن مسئولیت انتخابهایشان ندارند.
به همین دلایل نظام پساتوتالیتر با هر چیزی که نشانی از حقیقت داشته باشد و با تعریف رسمی از واقعیت نخواند مقابله می کند، چون وجود تفکر و یا نوع زندگی دیگر که تو چارچوبهای ایدئولوژی تعریف نشده به بقیه نشون می دهد که جور دیگر هم می شود زندگی کرد و مسائل را دید و این با خواست نظام پساتوتالیتر همخوان نیست چون ادعای نظام پساتوتالیتر این است که بهترین سیستم و یا شاید تنها سیستم موجوده و حقیقت چیزی نیست جز دروغهایی که ارائه می دهد.
منشا قدرت واقعی همین جا است، منشا قدرت در داشتن احزاب قوی و متشکل، یا داشتن نیروی نظامی قویتر نیست، بلکه قدرت بیقدرتان در نوع دیگری فکر کردن یا به عبارت دیگر دگراندیشی و قبول نکردن زندگی در دروغهای نظام پساتوتالیتره است. به زعم نویسنده بهار پراگ و یا منشور ۷۷ نتیجه این آگاهی جمعی است . یعنی اول تحول در مردم و اجتماع بوجود امده و بعد نمود بیرونی آن بهار پراگ یا منشور ۷۷ شده است که یک واکنش سیاسی به تحولات مردم و جامعه است. گر چه اینها به نظر من زنجیرههایی به هم پیوستهاند و خودشان باعث آگاهی بیشتر می شود و به صورت دومینووار تاثیرات خود را نشان می دهند.
اما تغییر واقعی در سطح ارتباط با زندگی روزمره اتفاق می افتد و نه در سطح سیاسی، مردم در این نظامها علاقه خود را به مسائل سیاسی از دست دادن و این کار را به سیاستمداران واگذار کرده اند، به همین خاطر نویسندهها، شعرا یا ریاضیدانها و یا حتی اعضای یک باند راک زیرزمینی تبدیل به منشا اثر می شوند چون ارتباط خیلی کمی به سیاست دارند و از چیزهایی می گویند که مستقیما با خود زندگی در ارتباط است. مثلا هاول مثالی می اورد از محاکمه گروه راک زیرزمینی که اتهام آنها زندگی کردن و موسیقی ساختن به میل خودشان بود. به اعتقاد نویسنده وقتی مردم با نقض آزادی آدمایی که به سیاست کاری ندارند مواجه می شوند، واکنش نشان می دهند چون آزادی خودشان را در خطر می بینند. نویسنده می گوید: “چنین تغییری امروزه، بیشتر از هر زمان دیگری، باید از دل زندگی و هستی بشری بیرون بیاید، از بازسازی اساسی جایگاه انسانها در دنیا، از رابطه آنها با خودشان، با دیگران و با عالم. یک نظام بهتر خود به خود تضمینی برای یک زندگی بهتر نیست بلکه برعکس فقط با ایجاد یک زندگی بهتر است که یک نظام بهتر پرورانده میشود.”
واقعیت این است که برای مردم اهمیتی ندارد سیستم سیاسی کشور چگونه و یا چطور اداره می شود، دغدغه اصلی مردم این است: آیا می شود در چنین نظامی با شرافت زندگی کرد؟
برگردیم به مثال سبزیفروش، سبزیفروش قصه ما تصمیم گرفت دیگر شعار را پشت ویترین نچسباند و تاوانش را هم پرداخت، آیا این کار سبزیفروش دگراندیشی بود؟ آیا اصلا دگراندیشی کار عملی محسوب می شود؟
هاول می گوید مفهوم دگراندیشی توسط روزنامهنگارای غربی به وجود امد که پنج مشخصه دارد: ( اینجا نظر من با صحبت های هاول و نویسنده بخصوص یا توجه به شرایط ایران متفاوته ! در واقع ۵ موردی که هاول به عنوان ۵ مشخصه اصلی دگراندیشی اعلام میکند در واقع چیزی نیست جز مشخصات خلق افرادی به اسم دگر اندیش برای ترسیم پاردایم شیفیت بعدی حکومت در ایران که به چه نوعی باشد ! در متن هم بود نظام توتالیتر افراد مخالف با خود را سرکوب میکند و اجازه رشد و دیده شدن به آنها را نمی دهد. اینجاس که نظام دست به تولید دگراندیشان میزند تا نوع و روش حکومت اینده دلبخواه را برای مردم ترسیم کند . تا لازم نباشد مردم دست به انتخاب بزنند. مثلا مردم ایران تحت تفکرات دگر اندیشانی داخلی و خارجی مثل صادق زیباکلام، محمد نوری زاده ، مهدی خزئلی، عبدالکریم سروش ،محسن کدیور ، شیرین عبادی ، مسیح علینژاد ، محسن سازگارا ، کامبیز حسینی و.. هستند که مثلا پاردایم های شیفیت بعدی ، نظام اقتصادی نئوالیبرالیسم بعنوان پایان تاریخ است در زمینه دین هم عقاید سروش و کدیور و.. که دین امری شخصی و در پستوی خانه باشد. و در بحث حقوق زنان و دگرباشان هم عقاید نحوه زندگی مردم را امثال مسیح علینژاد ، شیرین عبادی و کامبیز حسینی ترسیم می کنند. اما درتعیین نوع نظام سیاسی هم جمله بسیار زیبایی جناب صادق زیباکلام گفتن که نوع حکومت جمهوری یا سلطنت و… مهم نیست . مهم این است که ساختار و بدنه حکومت تغییر نکند و وضعیت سیستم همین گونه که هست باقی بماند.)
اول، دگراندیشها مواضع انتقادی خود را در همان فضای بستهای که در اختیار دارند علنا اعلام می کنند.
دوم، دگراندیشان با اینکه نمیتوانند اثری منتشر کنند و تحت فشار حکومت هستن اما بخاطر اعلام رویکردها و دیدگاههایشان پیش مردم و حکومت از احترام و اعتبار برخوردار هستند و این باعث می شود از بدترین شکلهای آزار حکومت در امان باشند یا هر نوع آزار و اذیت آنها هزینه سیاسی زیادی به حکومت تحمیل کند.
سوم،خواستههایشان از دایره شخصی خارج می شود و شکلی همگانی به خودش می گیرد و این باعث می شود عملا یک نیروی سیاسی به حساب بی ایند.
چهارم، دگراندیشان اکثرا به فعالیتهای فکری گرایش دارن و اهل قلم هستند و کلا از کلام مکتوب برای بیان نظراتشان برای رساندن به گوش دیگران استفاده می کنند.
و در نهایت این دست افراد بیشتر بخاطر این کارها به یاد آورده می شوند نه بخاطر رمانی که نوشتند یا نمایشنامهای که روی صحنه برده اند.
اما دگراندیشی با این تعاریف و خصوصیات تعریفی ناقص است چرا که ممکن است خیلی از افراد بی نام و نشون مثل همین سبزی فروش ما را که نمیخواهند زیر چنبره دروغ زندگی کنن را از جرگه دگراندیشی خارج کند. در حقیقت دگراندیشی حرفه نیست که آدم انتخاب کند، اکثر کسانی که زیر این تعریف قرار می گیرند قبل از اینکه بفهمند دگراندیش هستند، تبدیل به دگراندیش شده اند، فقط شاید شهامت ان کسانی که به این عنوان شناخته شدن را ندارن چون شرایط حاکم بر جامعه به آنها این اجازه را نمی دهد. این تعریف و دستهبندی دگراندیشان دو مشکل را بوجود می اورد اول اینکه این تصور بوجود میاد که اینها سوپاپ اطمینان نظام هستند، یعنی به عمد حکومت کاری به آنها ندارد تا نشون بدهد که دگراندیشان عده قلیلی هستند که کسی به آنها کاری ندارد. دوم اینکه دغدغه اصلی دگراندیشان تضادی است که با حکومت دارند و مسائل روزمره جامعه برای آنها اهمیتی ندارد.
در حالی که این گونه نیست و دلیل برخورد با دگراندیشان توسط حکومت دقیقا این است که اینان آدماهای معمولی با دغدغههای معمولی هستند و تنها تفاوتشان با بقیه این است که با صدایی بلندتر دغدغههای روزمره آدمهای معمولی و درد و رنجشون را بیان میکنند در حالیکه بقیه یا نمیتوانند یا میترسند.
هاول اینجا سولژنیستین را مثال می زند و می گوید تاثیر و نفوذ سولژنیستین به این خاطر نبود که قدرت سیاسی داشت، بلکه به این خاطر بود که توانست با صدایی رسا درد و رنج قربانیان گولاگ را به گوش دیگران برساند.
نتیجهای که از این بحث می گیریم این است که جدا کردن یه عده سرشناس با یکسری خصوصیات زیر عنوان دگراندیش خیانت به دگراندیشی است تناقض اینجاست که این عده بخاطر دفاع از مردم سرشناس شدن اما با دادن این عنوانها عملا از مردم جدا می شوند.
حالا وقت آن است به سوال اصلی کتاب بپردازیم، قدرت بی قدرتان کجاست؟ جوابی که قبلتر به این سوال دادیم عدم پذیرش زندگی در چنبره دروغ می شود قدرت بیقدرتان. هاول این مفهوم را در قالب حیات مستقل جامعه صورتبندی می کند و می گوید حیات مستقل جامعه جایی است که زندگی در دایره حقیقت جریان دارد. این حیات مستقل صرفا نفی زندگی در دروغ نیست و مشخصههایی دارد که شامل فعالیتهای بسیار وسیعی از آموزش و تفکر گرفته تا فعالیتهای خلاقانه آزاد می شود. از دل همین حیات مستقل جامعه است که جنبشها و اپوزوسیون و دگراندیشان سر بر می آورند.
در حقیقت و به بیان سادهتر منشا اصلی قدرت بی قدرتان در نوع نگاه و طرز فکر متفاوت آنها از حکومت و زنده نگه داشتن آن چیزی است که حقیقت زندگی است. این نوع نگاه کردن تدافعی است و از زندگی و انسان دفاع می کند و عمدتا از طرق قانونی انجام می شود.
اما چرا قانون؟ مگه در جوامع پساتوتالیتر از قدرت و قانون به صورت دلبخواهی سواستفاده نمی شود؟ پس چه فایدهای داره که ما به قانونی متوسل بشیم که ضمانت اجرایی ندارد.
اگر بپذیریم که دو راه برای پیاده سازی جامعه آزاد وجود داره یکی از طریق قانون و دیگری انقلاب. باید (یا جوری ) نشان داده بشود که انقلاب چقدر با شرایط جامعه پساتوتالیتر ناهمخوان است.
انقلاب زمانی بوجود می اید که شرایط آشکارا متلاطم باشد و نیروهای اجتماعی قدرتی نسبتا برابر داشته باشند و تمایزی آشکار بین طبقه حاکم و مردم تحت حکومت وجود داشته باشد. این شرایط بیشتر در نظامهایی با دیکتاتوری کلاسیک امکان پذیره است نه در نظامهای پساتوتالیتر، در نظامهای پساتوتالیتر اوضاع باثباتتر و بحرانهای اجتماعی نهفته و عمیق هستند و جامعه از نظر سیاسی دو قطبی نیست. در چنین وضعی هر تلاشی برای انقلاب بازتابی در جامعه پیدا نمی کند، چون جامعه رخوت آلود، غرق در مصرف گرایی و شریک در ساز وکارهای نظام پساتوتالیتره و هر تلاشی جهت انقلاب را پس می زند. چنین جامعهای انقلاب را عملی می داند علیه خودش و در این شرایط گرایشش به سمت نظام بیشتر است چون ان را قانونمندتر می داند.( اینجاس که بازم نظرم من با نویسنده متفاوته چون وظیفه دگر اندیشان خودساخته رژیم این که نوع شکل دیگر زیستن به انها نشون بده که انها بعدا ان انتخاب کنن ، و اینکه در رژیم ایران سرکوب تظاهرات مردم ، شرکت نکردن در انتخابات و نتوانستن کنترل شرایط ارزی ،کرونا و تورم و… به نوعی ذهنیت در مردم شکل گرفته که رژیم مشورعیت خودش از دست داده . حالا افراد جامعه با یکسری محرک ها و جرقه ها بطور ناخوداگاه جامعه را بسمت تغییر شکل حکومت مورد نظر بعدی پیش میبرن ! همون شکل های از حیات که قبلا دگراندیشان برنامه ریزی کردن و در ایران ان دو قطبی بعد از مدتها شکل گرفته ،تا قبل از تظاهرات دی ماه ۹۶ مردم در جبهه اصلاح طلب و اصولگرا بودن و عده براندازن بسیار کم بود! اما بعد از ان جامعه بطور کامل دوقطبی شده و اماده عوض کردن پوسته بسمت حکومت بعدی !)
اما دلیل اصلیای که جنبشهای دگراندیش به قانون متوسل می شوند این نیست، دگراندیشی در ذات خودش مخالف خشونت است و انقلاب خودش شکلی از خشونته، دگراندیشی فقط وقتی خشونت را به عنوان شری چارهناپذیر میپذیره که در ان حالت منفعل بودن معنایی جز حمایت از خشونت نداشته باشه. دقت کنین شری چارهناپذیر، یعنی خشونت همیشه محکومه و اگه لازم باشه ازش استفاده بشه باز هم تطهیر نمی شود، این تفکر بسیار نزدیکه به تفکر طغیان در کامو.
در حقیقت دگراندیشی مخالف دیدگاههای که تغییرات اجتماعی را در تغییرات بنیادی و تغییر حکومت میدانند.کسانی که معتقدن تغییرات اجتماعی فقط از طریق تغییرات بنیادی و تغییر حکومت امکان پذیر است حاضرن چیزهای کمتر بنیادی مثل زندگی انسانها را برای رسیدن به تغییرات بنیادی فدا کنن. چون ایدئولوژی مهمتر از احترام به زندگی انسانهاست، در حقیقت ما با پذیرفتن این نوع دیدگاه با بازتولید خشونت و جوامع پساتوتالیتر طرفیم. در واقع هیچ چیز تغییر نخواهد کرد و اگر منصفانه بخوایم قضاوت کنیم در بهترین حالت جامعه پساتوتالیتر از دل انقلاب و تغییر بنیادی دوباره به وجود خواهد اومد، چون با دیدگاه انقلابی صورت گرفته که صورت دیگری از همون دیدگاه است که به شکل دیگر قبلا در جامعه حاکم بوده است ، دیدگاهی که برای انسان و زندگی انسان ارزشی قائل نیست و ارزش والاتر را به ایدئولوژی می دهد.
از طرف دیگر دگراندیشی را نباید با محافظهکاری و میانهروی سیاسی یکی دانست. مشکل اینجاست که اکثر کسایی که دریافت کلاسیک از حکومتهایی مثل حکومت سابق چکسلواکی دارن فکر می کنند که طبقه حاکم به صورت داوطلبانه دست از قدرت برنمی دارد و تنها راه حلش خشونت و انقلاب است و تمامی راههای قانونی بی نتیجه و از آن بدتر خائنانه است. از طرف دیگر کسی را هم پیدا نمیکنند که دست به انقلاب بزند و در نتیجه تلخ، بدبین، دلمرده و منفعل می شوند که دقیقا همون چیزی است که نظام از انها می خواهد.
اما ایراد دیگری که مبارزه از طرق قانونی گرفته می شود این است که این قوانین کاغذ پارهای بیشتر نیستن و حکومت هر وقت که بخواد به آنها عمل می کند و هر وقت نخواد نمیکند، پس توسل به همین قوانین آیا شرکت کردن در بازی حکومت نیست؟
در جواب باید گفت که در نظامهای پساتوتالیتر اتفاقا تاکید فراوانی وجود دارد که همه چیز طبق قانون و نظم انجام می شود و ارتباط قانون با شهروندا دقیقا ارتباط ایدئولوژی با شهروند است، همه شهروندان موظف هستند برای کوچکترین کاری با سیستم بورکراتیک دولتی درگیر بشوند و برای هر کاری مجوزهای لازم را تهیه کنند. کسانی که به قانون متوسل می شوند دچار این توهم نیستن که قانون خیلی بیشتر از ان چیزیه که واقعا هست بلکه با ابزارهای حکومت به جنگ حکومت می روند. یعنی با توسل با همون قانونی که نظام خودش را مقید به اجرای آن کرده سعی می کنند زندگی در دایره حقیقت را نشون بدهند و کسانی که در قدرت هستن را مجبور کنند روی همین قوانین صحه بذارند و از آن دفاع کنند چون چاره دیگری ندارند و نمیتوانند قوانین بازی خود را بهم بزنند.
اما اگه قبول کنیم که این قوانین ظاهریان و هیچ ارزشی ندارند عملا راه را برای توجیه کسانی که از قانون سو استفاده می کنند باز میکنیم مثلا نویسنده مثال می زند هر وقت سر و کار پلیس یا دادستان با یک عضو کارکشته منشور ۷۷ میافتاد و توجه عموم به ماجرا جلب می شد و اسم دادستان یا پلیس علنی می شد، انها حواسشان را جمع می کردند که قانون به درستی اجرا بشود.
همین پیروزیهای کوچک اگر تدوام داشته باشه میتواند منجر به تغییر بشود.
اما این دلیل نمی شود که پایبندی به قانون صد در صد ضامن ایجاد یک زندگی بهتر باشد، کیفیت زندگی و قوانین میتوانند در جهت زندگی بهتر یا سد راه آن باشند، اگر ما ارتباط خودمون را با زندگی و واقعیت از دست داده باشیم صرف رعایت قانون کمکی به ما نمی کند.
هدف اصلی جنبشهای دگراندیشی تاثیرگذاری بر جامعه است نه بر ساختار قدرت. انها نقش نیروهای پیشرو اجتماعی یا نخبگان را بازی نمیکنند و فکر نمیکنند فقط انها هستن که راه درست را می دانند و به دنبال آگاه کردن تودههای ناآگاه نیستن. به همین خاطر این جنبشها فقط به طور غیرمستقیم بر ساختار قدرت تاثیر می گذارند.
اما این دلیل نمی شود که سیستم با این جنبشها برخورد نکند، سیستم ناگزیر است به این فشارهای اجتماعی واکنش نشان بدهد، دو نوع واکنش توسط سیستم انجام می شود اولی سرکوب و دومی انطباق است.
انطباق سوی مثبت واکنش سیستم است که باعث می شود بعضی از ارزشهای حیات مستقل جامعه وارد بدنه سیستم بشود و سیستم سعی کند این ارزشها را برای خودش درونی کند.
چشم انداز جنبشهای دگراندیش ایجاد تغییرات سیستماتیک نیست، بلکه تلاش و پیکاری واقعی و روزانه برای زندگی بهتر در همینجا و هماکنون است، که همون صورت بندی طغیان کاموست.
اما چه باید کرد؟
سوالی که هاول در دو فصل آخر جستار سعی داره به آن جواب بدهد، هاول می گوید ما باید به سمت بازسازی روابط بین انسانها حرکت کنیم و سیاست هم باید از همین اصل پیروی کند یعنی ارزشهایی مثل اعتماد، بردباری، مسئولیت، همبستگی و عشق را زنده کند. در حقیقت هاول به دنبال آرزوی دیرینه پیادهسازی دموکراسی و از نهادهایی حرف می زند که منشا قدرت آنها مردم است .
شاید با خواندن دو فصل انتهایی کتاب به جمعبندی مطلوبی نرسیم، که چه باید کرد هاول، بسیار کوتاه و پر از سوال است، و اتفاقا همین نکته جالب است، کسی که سوال میپرسد در برابر کسی که جواب می دهد، ان که برای هر چیزی جوابی قطعی دارد ایدئولوژی دارد. هاول جستارش را با طرح سوال تموم می کند، طرح سئوالی از همه و بالاخص از نویسندههای لهستانی و چکسلواکی که جستارش آنرا بخوانند و برایش جواب بنویسند. شما هم این کتاب را بخوانید و سعی کنید جوابی برایش پیدا کنید.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.