جان نباشد جز خبر در آزمون

هر که را افزون خبر، جانش فزون … (مولوی)

واژۀ “جان” را گروهی از اندیشمندان برابر با روان یا روح و گروهی دیگرجدای از آن

دانسته اند . مثلا ابن سینا جان را روح حیوانی و روان را نفس ناطقه  میداند:

” و مردم را از سه چیز آفرید یکی تن که به تازی آن را بدن و جسد خوانند و دیگری

 جان، که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند” (نک،فرهنگ دهحدا )

در ادبیات کهن پارسی، اغلب نویسندگان و شعرا جان و روان یا روح و نفس را بدون

موشکافی های فلسفی به جای یکدیگر به کار برده اند و منظورشان همین روح در

تن آدمی ست که نشانی ست از زندگی و آگاهی، چنانکه بیت بالا نشان می دهد.

در بخش نخست این نوشتار از اتحاد جان میان عارفان وارسته و کامل با حضرت حق

سخن به میان آمد . البته در جهانبینی اسلامی چنین اتحادی کفر تلقی می شود و

عارفان مسلمان آن را به فناء فی الله تعبیر می کنند . اختلاف نظر و بحث و مناقشه

در این میانه فراوان است . شریعت زدگان همین فنا را هم نمی پذیرند ،چرا که گناه

سقوط تکلیف بر عارف واصل پیش می آید و بسی بحث های بی نتیجۀ دیگر که در 

حوصلۀ این نوشته نیست . آنچه اعتقاد صوفیه و عارفان اهل دل را از سایر اصناف در

جهان اسلام متمایز می سازد همین یگانگی جان عاشقان با یکدیگراست که در جوار

حق به فنا در او خواهد انجامید :

ای رهیده جان تو از ما و من !

ای لطیفۀ روح اندر مرد و زن!

مرد و زن چون یک شود، آن یک توی

چون که یک ها محو شد، آنک توی

این من و ما، بهر آن بر ساختی

تا تو با خود نرد ِ خدمت باختی

تا من و تو ها همه یک جان شوند

عاقبت مستغرق ِ جانان شوند …. (دفتر نخست مثنوی)

پیش تر آوردیم که این نکته دقیق اندشۀ مولانا را می توان در سخنان منسوب به

بایزید و عطار و خرقانی و همدلان آنان هم دید :

” اگر بر بساط محبتم بداری، در آن مست گردم در دوستی تو

و اگر بر بساط هیبتم بداری ، دیوانه گردم در سلطنت تو

چون نور گستاخی سر بر زند، هر دو خود من باشم و منی ِ من، تویی” (۱)

پیر،روی سخن با حضرت حق دارد، می گوید اگر با من محبت بورزی از جام دوستی

 تو سر مست خواهم شد و اگر مرا با صفات جلالی خود فرو گیری از ترس جلال تو

دیوانه  می شوم. اما وقتی آن روشن نگری  و بی پروایی من برخیزد، ــ که از عشق

به تو مایه و نیرو دارد  ــ [باید بگویم که :] من، هم آن صفات جمالی تو را دارم و هم 

صفات جلالی تو را.و تویی که ذات منی . [زیرا من اصل و ذاتی جدا از تو ندارم . ]

یعنی وقتی عارف را شراب وصل می دهند، چیزی مستقل از خدایش نمی فهمد .

چون  آن  واصل دیگر وجود عاریتی ندارد و تنها خدا باقی ست. از او پرسیدند:

” نشان بندگی چیست ؟ ” پاسخ شنیدند: 

” آنجا که منم، نشان خداوندی ست، هیچ نشان بندگی نیست ” (۲)

مولانا از این مرحله با عبارت “معیت با حق” یاد می کند:

این معیت با حق است و جبر نیست

این تجلیّ ِ مه است این ابر نیست

نظر به معیت قیومی حضرت حق با نظام هستی دارد . خدا قیوم است یعنی بر

خویش از ازل تا ابد قائم و پایدار و سبب اصلی پایندگی و مرگ موجودات . اشاره

دارد به بخشی از آیۀ چهارسورۀ حدید:(…و هوَ معَکُم اَینَما کُنتُم.) (او با شماست

هر جا که باشید.) هنگامی که سالک در جوار او قرار گیرد،چیزی از شعور و آگاهی

در او نمی ماند . هر چه کند ، فاعل خداست و بس. در جوار حضرت حق قرار گرفتن

عارف کیفیتی غیر قابل فهم برای عقل بشری دارد،چرا که او نه در درون آدمی و نه

در برون از انسان است . اتصال خدا و عارف غیر قابل توصیف و بیان بشری ست :

اتصالی بی تکیُّف، بی قیاس

هست ربُّ النّاس را با جان ناس

لیک گفتم ناس من ، نسناس نی

ناس، غیر ِ جان ِ جان اشناس نی …. (مثنوی)

(منظور از نسناس انسان نمایان حیوان صفتند )

این موضوع با مقولۀ حلول و اتحاد ازبن متفاوت است ،هر چند ظاهرا چنین نمی نماید.

 در حلول، توهم ِ رسوخ خدا در بشر دیده می شود،در اتحاد،همکاری و همامیزی دو

نهاد مستقل از یکدیگر . در هر دو صورت، وجود حق در افزونی و کمی می افتد:

حق ز ایحاد جهان ، افزون نشد 

آنچه اول آن نبود، اکنون نشد

هست افزونیّ ِ هر ذاتی دلیل،

کو بوَد حادث، به علت ها علیل …(مثنوی)

(ادامه دارد )

زیر نویس ها 

۱ : احوال و اقوال شیخ ابوالحسن خرقانی، به کوشش استاد مجتبی مینوی،ص۶۱

۲ : همان، ص ۹۳

 

بخش نخست:

دیدار معنوی مثنوی ــ یگانگی جان در گفتار پیر خرقان (۱)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)