مادرم ـ که در مقایسه با خیلیها، زنِ روشن و فهیمی هم هست ـ زیرِ لب میگه:
«اینا دیگه کیَن؟ آخه یکی نیست بهشون بگه حیوون هم این کاری رو که شما میکنید نمیکنه…»
من بُهت زده کنترل تلویزیون رو تو دستم فشار میدم و صدام در نمیاد.
دوس دارم باصدایِ بلند بگم: مامان عزیز، من، پسرت، کسی که حاضری سرِ سالم و صالح بودنش قسم جلاله بخوری یکی از همون حیوونا هستم…
شاید میلی به ازدواج تو کلیسا با یه مرد دیگه نداشته باشم ولی من هم همون حس رو نسبت به همجنسهام دارم که تو ازش بیزاری.
بگم: یادته هزار باری که دمغ بودم و قاطی کرده بودم یواش ازم میپرسیدی چی شده پسرم و من بیحوصله میگفتم «هیچ»! عینِ هزار بار هم دردم همین موضوع بوده.
دوست دارم پدر و مادرم رو بشونم جلوم و بگم: من یه همجنسگرا هستم؛ مطمئنا با آرزویی که شماها راجع به بچهتون داشتید نمیخونه ولی باور کنید من نقشی در انتخابش نداشتم، اگه ژن داره که هیچ، اگرم ارثی نیست شاید بهتر باشه در بیتوجهیهایِ دورۀ کودکیم از طرفِ تو و بابا بهم، دنبال علتش بگردی… ولی علتش هر چی که میخواد باشه، باشه؛ مهم نیست.
مهم اینه که تو و پدرم کسایی نیستید که من رو با هر حالم دوست داشته باشید و بپذیرید؛ اگه شازده پسرتون اون شکلی که تو رویاهاتون داشتید نباشه دیگه دوستش نخواهید داشت.
ولی؛ ولی از همین کار هم بیزارم، نگرانم اگه یه روز همچین کاری بکنم زیادی ناراحت بشید، دلتون بشکنه؛ چیزی که من اصلاً دوست ندارم.
من دوستتون دارم، چه ازم بیزار باشید و چه عاشقم باشید.
مهم نیست که شما چی بهم میدید، عشق یا نفرت؛ مهم اینه که من چیزی جز عشق به شما ندم. حتی اگه لازم باشه با جداییِ همیشگیمون این عشق رو ثابت کنم.
دوست دارم همین الان چمدونم رو ببندم و بگم خداحافظتون، ما رفتیم. شما بمونید و بچههایی که به رویاتون شبیهتر از من هستن. شما بمونید و مردمی که کاری جز قضاوت بلد نیستن.
برم جایی که هیچ کس من رو نشناسه، من هم هیچ کس رو. نه کسی بهم بگه «همجنسبازِ کثیف» نه کسی بگه «خارجیِ بوگندو».
گاهی فکر میکنم زمین به این گندگی و یه جا برا آسوده و بیدغدغه زندگی کردنم وجود نداره.
سکس و رابطه جنسی و چه و چه پیشکشتون. دست از سرمون بردارید و مدام لهمون نکنید و بابتِ گناههایِ ناکرده تحقیرمون نکنید، کافیه!
چقدر دلم میخواست الان که اینارو دارم مینویسم پیش یکی از کسایی بودم که میدونست من کی و چی هستم و من رو به عنوان یه انسان پذیرفته بود و راجع بهم قضاوت نکرده بود. مینشستم و کلی باهاش حرف میزدم، نه حرف هم نمیزدم فقط سرم رو رو شونهاش میذاشتم و یه کم استراحت میکردم.
آخه وقتی اولِ زندگیت، جنگیدنِ با خودت باشه و بقیهاش جنگیدن با دیگران، نیاز به استراحت پیدا میکنی. خدا رو چه دیدی شاید چند قطره هم اشک بهش هدیه دادم، در عوضِ دلی که به دلم داد.جور دیگر juredigar.wordpress.com
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.