استبداد ازترس تغذیه میکند
کتاب نامههای ایرانی اثر ماندگار منتسکیو فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی است. این کتاب که در شکل یک رمان مکاتبهای نگاشته شده آرا و دیدگاههای او را بهخوبی درباره خودکامگی و ترس بازتاب میدهد.
دراین کتاب دو دوست به نامهای ازبک و ریکا، دو بزرگزاده ثروتمند ایرانی به فرانسه میروند و در نامههایی که به دوستان خود مینویسند اوضاع روزگار را به زبانی ساده برای ما شرح میدهند. هدف بررسی تمام این کتاب و درونمایه ۱۶۱ نامه آن نیست بلکه بیشتر کوشش میکنم شمهای از اندیشهها و نگرشهای منتسکیو را درباره استبداد استخراج کنم که چگونه باظرافت و هوشمندی ویژه خود از وضعیت روانی مستبد و افراد اسیر در دست او سخن میگوید. ازبک حرمسرای خود را در اصفهان رها کرده و پا به جهان تازهای نهاده است که زمین تا آسمان با آنچه دیده و زیسته متفاوت است. حرمسرا نماد و بازتابدهنده حرم سلطان و سلاطین ایرانی است. زیستگاه استبداد و جایی که در آن به سر میبرد. اشاراتی که منتسکیو به وضع و احوال ساکنان این حرمسرا و نگاه ازبک به زنان حرمسرا و خواجگان ساکن در آن انداخته نهتنها دورازواقعیت نیست بلکه بهروشنی منعکسکننده هرآن چیزی است که در این سرزمین برای سدهها و بلکه هزارهها پاییده است.
خواجه بزرگ درنامهای مینویسد: «خواجههای حرم-مردان اخته شده –که در میان زنان زیبا و طناز به سر میبرند، وظیفه بسیار دشواری بر دوش دارند. زنها از آنها نفرت دارند و درعینحال ناچارند از خواجهها پیروی کنند. و خواجهها از یک سو باید خدمتکار و فرمانبردار زنهای حرم باشند و برای انجام دستورات آنها به هر کاری تن بدهند و از سوی دیگر باید پاسدار زنها باشند و وادارشان کنند که یک قدم کج برندارند و به قوانین حاکم بر حرمسرا احترام بگذارند. خواجه بزرگ حرمسرا در این نامه مینویسد:
«هرچند که در خدمت ارباب ولینعمت خود هستم و به خاطر او نظم را درحرمسرا برقرار میکنم، ولی هنگامی میبینم که زنها از من فرمان میبرند، در اعماق قلب خود احساس خوشنودی میکنم» (منتسکیو، ۱۳۸۷، ص۲۷)
فرد خواجه فردی است که استبداد او را اخته کرده است و مردانگیاش را از او ستانده است. مردی امرد که هیچ وظیفهای جز پاییدن و نگهبانی از دیگر متعلقات و داراییهای مادی و جنسی خدایگان خود ندارد. تمام تحرک او به دربار و چهاردیواریهای اندرونی و دیواربست محدود میشود. او سوژگی خود را ازدستداده و خود به ابژهای صرف فروکاسته شده است. او هیچ انگیزه و آمالی از خود ندارد. تنها ابزاری است در خدمت تحقق ارباب. انسان بدون ارادهای که مشیت خود را پذیرفته و به آن تن داده است. هرچه هست از آن ارباب، پادشاه، سالار و سروران است و خسروان. زندگی او تا زمانی است که وسیله بودن خود را ثابت کند و اگر بخواهد کوچک ترین قدمی ازمسیری که برای او انتخاب شده است کج بردارد جانش را نیز ازدست میدهد. او مرد نیست. زن هم نیست. موجودی است برساخته استبداد و نهاد خودکامگی که نه از لذت زنانه برخوردار است و نه از لذت مردانه. موجودی است خنثی و ترس زده. یک ابزار ساده و دستکاری شده که شهامتش را ازدست داده و تنها دلخوشی او برآوردن خواستههای آقابالاسر است و کسب رضایت او. خواجه نمود و نماد همه گزمگان و محتسب هاست. درنظام استبدادی حریم سلطان کل مملکت است. درغیاب قانون میتواند هر دختر و زنی را که میلش پسند کند به دربارفراخواند و هر زنی را که ازدیده افتاده است از دربار براند. زندگی هیچ فردی آنقدر ارزش ندارد که خاطر اعلیحضرت همایونی به خاطر آن مکدرشود. رعیت هم هیچ تکلیفی جز ستایش او ندارد. اما همین خواجه که برساخته استبداد شرق است میگوید وقتی زنها ازمن فرمان میبرند دراعماق قلب خود احساس رضایت میکنم. موجودی فرمان پذیر که دراشتیاق فرمان دادن است و نشان دادن اندکی از قدرت خود. قدرتی که متزلزل است و هرآن ممکن است همچون گلولهای کمانه کرده دوباره به طرف او برگردد. ازاین روست که مینویسد:
«ارباب ولینعمت ما هرچند که پشتیبان ماست وازما میخواهد که دقیق و سخت گیر باشیم، اما زنهای حرم، هرشب که درخلوت ازشوهر خود دلبری میکنند، از ما بد میگویند و ارباب درآن حال هرچیز را اززنان خود میپذیرد و ناگهان ازجا درمی رود و ما را به سختی تنبیه میکند» (همان، ص۲۸)
یکی از خصیصههای مستبد هم تزلزل روانی اوست و بی ثباتی شخصیت او. شخصیتی دمدمی مزاج که هرآن میتواند تصمیم خود را عوض کند چون به کسی پاسخگونیست و او دلبخواهانه عمل میکند. شخصیتی که بسته به حال خوشش میتوان نظرش را عوض کرد. در واقع مثلث زیستی استبداد متشکل ازهمین سه عنصر است؛ مستبد، زنان او و خواجگان. رعیت بیچاره یا جز زنان است-آن گروهی که عیش و لذت او را فراهم میکنند و تن و روان خویش را درخدمت او مینهد و یا جز خواجگان که درحکم گوش و چشم او عمل میکنند و گزارش به او میرسانند. اما هردوی اینها برای او وسیله هستند. به ابزار امیال و خواستهای دلبخواهانه او فروکاسته شدهاند. هیچ میل و خواستهای نمیتواند با خواست او برابری کند چه برسد به این که بخواهد ورای خواست او برود. و هرکس چنین کند یا چنین بخواهد درحکم تهدیدی است که باید کلکش کنده شود. ابزار آن هم همانا ترس و زور عریان و شکنجه است. زبان مستبد زبان زور، زبان ارعاب، زبان فرمان، زبان تهدید و شکنجه است. هیچ تعامل زبانی، هیچ گفت و گویی درکارنیست. فقط گفت و شنود است. او میگوید مابقی کشور گوش میکنند. پرسش فضولی است. زبان سرخ سر سبز به باد میدهد. حکم کشور را خسروان دانند و بس. رابطه مستبد با رعیت رابطه فرمان-اطاعت است. فرمان دادن ازاو و اطاعت کردن از رعیت و زیر دستان. و استقرار و استمرار این وضعیت و رابطه استبدادی است که خود را درفرهنگ سیاسی مردم هم بازتاب میدهد. «بنده را با خواست چه کار؟»، «بزرگ تری گفتهاند و کوچک تری»، «کی شود هم راز سلطان هرگدا (مولوی)»، و تا زمانی که «ازما بهتران» هستند «آنچه به حساب نیاید ماییم».
ازاین رو منتسکیو درنقد حاکمان شرق مینویسد:
«درمشرق زمین حاکمان ظالم و مستبد مردم را به بند کشیدهاند. هرچه سلطان اراده کند به صورت قانون درمی آید و رعایا حتی از حق و حقوق ابتدایی خویش محروماند و با ترس و وحشت زندگی میکنند. و این گونه رژیمهای وحشت انگیز و جنون آمیز انسانها را تحقیر میکنند و فکر و روح مردم را فلج میسازند» و در نامه ۳۴ مینویسد:
«درترکیه عثمانی ازآغاز حکومت سلاطین تا حالا کسی خنده را روی لبهای مردم ندیده است» (همان، ص۳۱)
نامه دوم ازازبک به خواجه بزرگ حرمسراست و در آن مینویسد:
«تو نگهبان با وفای زیباترین زنان ایران هستی و من عزیزترین گنجینههایم را به تو سپردهام کلیددرهای حرمسرای من دردست توست… میدانم که ستون استوار وفاداری خواهی بود و بلای جان قانون شکنان»
درواقع برای ازبک مستبد و دارای حرمسرا خواجه دو نقش اساسی دارد؛ «نگهبان گنجها و گنجینههای او» و دوم «بلای جان قانون شکنان» و این دو وظیفه را تحت هرشرایطی «درسکوت شب و درغوغای روز» به یادداشته باشد. و بعد ادامه میدهد:
«تو فرمان میدهی و زنان من اطاعت میکنند و با آن که مطیع اراده آنها هستی وادارشان میکنی که حرمت قوانین حرمسرا نگهدارند. برای تو مایه افتخاراست که خواستههای مشروعشان را برآورده کنی وبنده مطیع آنها باشی ولی وقتی احساس میکنی زنهای حرمسرا به قواعد و عفت و ادب توجه ندارند به اریکه قدرت خود بازمی گردی و مثل خود من به آنها حکم میرانی» (همان ص۴۵)
خواجه هم فرمان میدهد و هم فرمان میبرد. نه حاکم است و نه محکوم. ابزاری است درخدمت ارباب قدرت و خواستههای مشروع زنان و متعلقات او و فقط زمانی فرمان میراند که حتی همان دردانههای مستبد بخواهند مستبد را دوربزنند. حتی عزیزترین کسان هم نمیتوانند قواعد و قوانین استبداد را به هم بریزند درآن صورت نقش آنها حتی مادون تر انقش یک خواجه میشود و فرمان راندن برآنها ازسوی خواجه ارباب رواخواهد بود. و کدام زن است که بخواهد و یا حتی بتواند فرمان خواجه پست و بی ارزش را برتابد؟
ازبک مینویسد:
«به یادداشته باش خواجه! من تو را ازپستی و نیستی نجات دادم و تو را که کمترین برده من بودی به این مقام رساندم. ازتو میخواهم که درمقابل همسران من بی نهایت خاضع و فروتن باشی و درضمن به آنها بفهمانی که باید بی چون و چرا فرمانبر تو باشند» (همان، ص۴۵)
مستبد به صراحت خطاب به خواجه میگوید تو پست بودی و برده و من ترا ازنیستی نجات دادم. یعنی اگر لطف مستبد شامل حال کسی نشود نیست است و پست و اصولاً آدمی محسوب نمیشود. و عجیب تر این که درباره زنانش میگوید «آنها مشترکا برقلب من حکومت میکنند» اما همین زنها کوچک ترین اختیاری از خود ندارند و در واقع ارباب آنقدر نسبت به آنها بی اعتماد است که کنترل آنها را به دست خواجه که پست ترین برده اوست میسپارد. استبداد حتی به عزیزترین کسان خود هم اعتماد ندارد. بی اعتمادی ویژگی شاخص همه مستبدان تاریخ بوده است تا آنجا که حتی چشم فرزندان و برادران خود را نیز با کوچک ترین ظن و گمانی ازحدقه درآورده است. او همیشه درهراس است مبادا به او خیانت کنند یا درغیاب او بخواهند متفاوت ازآنی باشند که درحضورش بودند.
درنامه هفتم این فاطمه یکی ازهمسران اوست که به ازبک مینویسد:
«پیش ازآن که به ازدواج تو درآیم هیچ مردی صورت مرا ندیده بود و تو تنها مردی بودی که اجازه دیدنش را یافتم و البته خواجگان حرم، این هیولاهای هولناک را درصف مردان نمیآورم، که کمترین نقص آنها همین مردن نبودن است» (همان، ص۵۲)
ازبک قسم میخورم اگر به من اجازه بدهند ازاین محیط بسته و محدود و ازحصارنگهبانانی که ما را احاطه کردهاند، بیرون بروم، و به من بگویند که ازمیان پایتخت همه کشورها یک نفر را انتخاب کنم، بی تردید ترا انتخاب خواهم کرد. زیرا دراین دنیا تنها تو را شایسته دوست داشتن میدانم» (همان، ص۵۳)
زن درقلمرو استبداد موجودی است پست تر ازخواجه خاصه آنجا که بخواهد خودسری هم بکند و ارباب را به چالش بکشد. موجودی است محصور و در احاطه قیمها و نگهبانان دائمی، با ذهنی محدود. تنها دلخوشی او این است که دراین زندان ارباب ازاو روی برنگرداند. در خوش خدمتی با او برای غلبه بررقبای خود چاپلوسی و تملق را برمی گزیند. و این رفتاری است که برای دیگر اتباع و رعایای استبداد هم میافتد.
دراصل همه بی ارزش و پست هستند. مگراینکه درخدمت آمال و خواستهای مستبد باشند. همه در محاصره نگهبانان و گزمگان هستند و تحت کنترل دائمی که افسارشان ازدست نرود. درچنین زندانی بزرگ تنها راه برای برآمدن و بالارفتن چاپلوسی و تملق و خودشیرینی است هرکه چاپلوس تر موفق تر! دراینجا شایستگی ملاک نیست. آنچه مستبد میطلبد خود حقیر سازی اتباع و رعایاست که همیشه تمرین کوچک بودن بکنند و هیچ وقت هوای بزرگی، استقلال به سرشان نزند. هیچکس حق ندارد اززندان و حصارهای استبداد بیرون رود حتی زنان او. بی اذن او هیچ کاری اتفاق نمیافتد.
جالب تر نامه هشتم است ازازبک به دوستش رستم دراصفهان که درآن علت سفر خود را دوری ازدربار میداند و گریز از دست دشمنان! اما چه نوع دشمنانی؟ ازبک میگوید
«درآغازجوانی به دربارراه رفتم اما روح من به فسادآلوده نشد. میخواستم شرف و تقوای خود را حفظ کنم و نقاب ازچهره مفسدان بردارم. اما درباریان مرا مفسد دانستند زیرا ازتملق و چاپلوسی بیزاربودم و رفتار و کردار تملق گویان مرا به حیرت میانداخت» (همان، ص۵۵)
درواقع اشاره میکند درساختاراستبدادی قدرت حتی اگر بخواهی شرف و تقوای خودت را حفظ کنی قادربه اینکارنخواهی بود چون شرف و تقوی با چاپلوسی جور درنمی آید و برای ماندن در دربار و کنارقدرت تقوی و شرف به درد نمیخورد بلکه تملق و چاپلوسی است که کارگر میافتد. یکی ازرذیلت هایی که درمرداب استبداد رشد میکند همین چاپلوسی است. و در فرهنگ سیاسی ما ایرانیان نیز بازتاب یافته است. تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان! که اعلیحضرت اگر جان بخواهد درطبق اخلاص تقدیم است. و اگر داری زبان چاپلوسی، هست جایت درعزا و هم عروسی!. حلقه به گوش باش و جان نثار و خاک پای همایونی و تصدق حضرت عالی برو و نوکر خانه زاد باش و چاکر آستان! بگذار قدم اعلیحضرت همایونی روی تخم چشم باشد. و این رذیل اخلاقی است که نه تنها شهامت مدنی را تحلیل میبرد و تقوا و شرف انسانی را مخدوش میکند بلکه با القا بزرگی و سروری به مستبد او را به مقام خدایی میرسانند. به بتی برساخته که شکستنش کار آسانی نیست چه او را نیز بشکنند فردا دوباره یکی دیگر ازدل همین مناسبات بالا خواهد آمد.
درنامه نهم خواجه بزرگ حرمسرا به ابی یکی دیگر از خواجگان همراه ارباب نامه مینویسد:
«مثل من نیستی که دریک زندان هولناک گیرافتادهام، دراطراف من چیزی تغییر نمیکند، همیشه همان کسانی را میبینم که به دیدنشان عادت کردهام، و غمهای همیشگی روحم را فرسوده میسازد. پنجاه سال زیر بارنگرانیها بودهام و به انجام وظایف خود پرداختهام ودراین عمرطولانی حتی یک روز خوش و یک لحظه آرام نداشته ام» (همان، ص۶۷)
منتسکیو دراین نامه سعی کرده است وضع روحی و احساسات واقعی خواجگان حرمسرا را شرح بدهد. «اسیر درزندان هولناک»، «فرسایش روح به خاطر غمهای همیشگی»، «و نداشتن حتی یک روز خوش» و این شرح حال همه مردمی است که در سیطره استبداد زندگی میکنند. در زندگی آنها چیزی تغییر نمیکند چیزها میپوسند و تباه میشوند همچون زندگی خود آنها.
مینویسد: «اولین اربابی که تصمیم گرفت وظیفه دشوار حرمسرایش را به من بسپارد با تطمیع و تهدید وادارم کرد که این مسئولیت را بپذیرم. ازکارهای سخت و طاقت فرسایی که داشتم خسته شده بودم. گمان میکردم بخت و اقبال به من روی آورده است و ازآن پس آسوده زندگی خواهم کرد… نمیدانستم برای همیشه ازدست رفتهام. امیدواربودم که احساس آزاردهندهای که به علت اختگی قادر به ارضای آن نبودم درمحیط حرمسرا آرام خواهد گرفت. اما افسوس!» (ص۵۷)
استبداد کارش را با تطمیع و سپس با تهدید پیش میبرد. و رعیت بیچاره خسته و رنجور تصور میکند با راه یافتن به دربار به جرگه بزرگان خواهد پیوست. و آسوده خواهد بود. اما متوجه نیست که درقلمرو استبداد نمیتوان پیشرفت کرد مگراینکه اول ازهمه مردانگیات بستانند و اختهات کنند. رعیت فقط در شکل اخته شده و معلول و عقیم میتواند به جرگه قدرت درآید. زاد وولد ازآن اغنیا و ارباب است. و زمانی که بیدار میشوی تازه متوجه میشوی «برای همیشه ازدست رفتهای!». مردی را که عقیم کنند برای همیشه ازدست رفته است. مردی که دیگر قدرت باروری ندارد و نمیتواند چیزی را درپیرامون خود تغییر دهد. عقیم کلمهای است درقلمرو استبداد درتضاد با سوژگی. اختگی و بی سوژگی یکی است و استبداد جزاین نمیطلبد.
مینویسد:
«درحرمسرا مدام چیزهایی را میدیدم که مرا تحریک میکردند و بعد ازورود به حرمسرا دریافتم به چه دامی افتادهام… زیبایی و طنازی زنان ازچشم من پنهان نمیماند.. اما پنداری زنان هنر دلرباییشان را به نمایش میگذاشتند تا مرا متاسف و شرمنده سازند. بدبختی و درماندگی را بیشتر وقتی حس میکردم که مرد بی نهایت خوشبختی را که ارباب من و فرمانروای حرمسرا بود درمقابل خود میدیدم ودرچنین لحظه رنجباری ناچاربودم زنی را تاخوابگاه اربابم همراهی کنم و هنگامی که به خوابگاه خود بازمی گشتم و لباسم را درمی آوردم، درتنهایی احساس میکردم که خشم سراپایم را گرفته است و نومیدی هولناکی به جانم افتاده است» (ص۵۸)
هیچ تصویری به دقت و ظرافت پرده از فاجعه هولناک به اندازه این تصویر بر نمیدارد. درقلمرو استبداد، ارباب است که لذت میبرد. ارباب است که دارد. ارباب است که فرمان میراند و همه لذایذ جهانی را دراختیاردارد. دیگری حقیر و مادون لیاقت و شایستگی این نعمات را ندارد. مستبد اربابی است بی رحم، ملت خویش را عقیم و اخته، شرمسار، نومید و مملو از خشم میکند. و همه این کارها را تنها با تکیه بریک چیز به دست آورده است؛ زور شمشیر و الحکم لمن غلب!. ترس و هراس. درواقع منتسکیو یادآوری میکند آنکه دربرابر ارباب و استبداد سرخم میکند انسانیت و مردانگی خود را واگذار میکند و برای همیشه همچون خواجهای عقیم و اخته عمرش تباه شده است. آنکه زانو میزند و تن به اختگی میدهد و نام خواجه را برخویش میپسندد درواقع حکم زندانی با اعمال شاقه، حسرت و نومیدی و خشم را تاآخرعمر با خود خواهد داشت؟ او ازما میپرسد کدام یک از شما میخواهید در درباری سرشار ازنعمت و زنان زیبا و ناز و تنعم باشید اما برای همه عمر عقیم و اخته بمانید؟ آیا زندگی و زنده ماندن ارزش آن را دارد که آدمی یک عمر خود را دراختیار اربابی دیگر بنهد و میل و رغبت و خواست خویش را خاموش کند و به بردگی میل دیگری درآید؟ آیا هیچ دنائت و پستی بیشتری ازاین میتوان سراغ گرفت؟
در نامه دهم میرزا به دوستش نامهای مینویسد و از او میخواهد درباره تقوی و فضیلت سخن بگوید. و نامههای یازدهم تا چهاردهم پاسخ ازبک است به او درباره سرنوشت قوم تروگلیت. و این نامهها را با این جمله به پایان میبرد که بدا به حال قومی که جز تقوی و فضیلت یوغ دیگری برگردن بیندازد. و این دقیقاً درتضاد با همانی است که مردمان درقلمرو استبداد با آن مواجهند. مردمی که تقوی و فضیلت را وانهادهاند و یوغ بردگی و بندگی را به گردن آویختهاند. اینجاست که منتسکیو معتقد است جمهوری ازفضیلت تغذیه میکند و استبداد ازترس. اگر مردمی با فضیلت باشند و راه تقوی پیش گیرند هیچ وقت آتش بیارمعرکه استبداد نمیشوند. استبداد نمیپاید مگر به یاری همه کسانی که خواجگی را برشرف و مرگ فضیلتمندانه ترجیح دادهاند. استبداد جز به ترس و ارعاب و تهدید نمیپاید و آنکه دربرابر ترس ارباب زانو میزند باید برای همیشه ننگ بردگی را برپیشانی خود حک شده ببیند. دیالکتیک ارباب و بنده هگل نیز جزاین نمیگوید. و البته عامل دیگری هم است که درپاییدن و بقای هولناک استبداد دراین سرزمین نقش ایفا کرده است. شمشیر نامرئی سلاطین و مستبدان که برخلاف شمشیر بران و مرئی آنها هم ضرباتش هولناک و هم زخمهایش عمیق تر است؛ خرافات
درنامه پانزدهم خواجه بزرگ حرمسرا به ژاون خواجه سیاه درارزروم نامه مینویسد:
«حالا که با ارباب به سوی سرزمینهای مسیحی نشین میروی مواظب خودت باش که آلوده پلیدیهای آن افراد بی ایمان نشوی! نمیدانم خداوند بزرگ چگونه میتواند درمیان میلیونها انسان بی دین و کافر ترا پیدا کند و مورد لطف و عنایت خود قراردهد. آرزو دارم ارباب ما دربازگشت به زیارت مکه رود تا درسرزمین فرشتگان بتواندآلودگیهای زندگی درسرزمین کفاررا ازجسم و روح خود بزداید!» (همان، ص۷۵)
خرافه مبتلا شدن ذهن است و کژکارکردی آن. و همواره یکی ازابزارهای استبداد برای درهم ریختن قوه استدلال و تعقل و تفکر رعیت بوده است. خرافه اندیشه بدون دلیل است. خواجهای که تمام وجودش را ازدست داده و به یک ابزار صرف فروکاسته شده آرزوی سلامتی میکند برای اربابی که او را ازهستی ساقط کرده است. سندروم استکهلم است. عاشق شدن زندانی به زندانباناش. و این تنها درسایه لطفهای هرازگاهی زندانبان-دراینجا ارباب-درحق خواجه است. منتسکیو با آوردن این جمله ازدهان خواجه «که نمیدانم خدا چگونه از میان این همه جمعیت ترا پیدا خواهد کرد» نشان میدهد که شناخت خواجه ازخدا درحد همان شناخت اربابش است. و درواقع ارباب تجسم خدای آسمانی درزمین است. و بندگان نیز جز برای ستایش او خلق نشدهاند.
اما در نامه بیست و یکم که ازبک به رئیس خواجههای سفید مینویسد استبداد او به خوبی نمایان میشود:
«مثل این که متوجه نیستید صاعقهای بالای سرشماست، و میتواند شما و غلامان زیر دست شما را به یکباره بسوزاند و به خاکستر تبدیل کند. همه شما بردههای ناچیز و بی مقداری هستید که هروقت من اراده کنم نیست و نابود خواهید شد. پس وجود شما برای اطاعت ازمن است و به دنیا آمدهاید که از قواعد و قوانین مورد نظر من پیروی کنید و هروقت که من اراده کنم جان به جان آفرین تسلیم خواهید کرد و تا وقتی درقید حیات خواهید بود که من بخواهم، و برای خوشبختیام، و عشقها و حتی حسادتهایم به شما نیازداشته باشم و دراین جهان شما وظیفهای ندارید جز اطاعت ازمن و روح و فکر شما نباید دنبال چیزدیگری باشد جزبرآوردن خواستههای من!»
بله ازبک نماد استبداد دراین مملکت است. تمام اتباع و رعایا همه درخدمت تشفی امیال و تسکین خواستهای او هستند اصلاً خلق شدهاند که از وی اطاعت کنند و اگر نکنند؟
«به همه پیامبران و حضرت علی قسم میخورم که اگر یک قدم از دایره وظایفی که به عهده شما گذاشته شده است، بیرون بگذارید، همهتان را مثل حشره زیر پا خواهم انداخت و نابوتان خواهم کرد» (منتسکیو، نامههای ایرانی، ص۸۸)
زبان او زبان ارعاب و تهدید است. و مقدسات او هم برگرفته ازدینی سنتی که توجیح گر رفتار و اعمال اوست. درواقع همه چیز درخدمت اوست. خرافه و دین و سنت باید به گونهای به کارگرفته شوند که مبنای مشروعیت استبداد را تامین و تداوم ببخشند. اس اساس استبداد همین رابطه یک سویه و عمودی فرمان-اطاعت است. و هیچ مولفهای چه ازسنت و چه ازدین و از اشکال تحریف شده آنها نباید این رابطه عمودی را به هم بزند. و تنها راه حل آن همین زبان تهدید و زور و ارعاب است. زبان ترس که اگر جزاین کنید همه را مثل حشره زیر پا له خواهم کرد. این تمام آن صدایی است که درتاریخ ایران به صدا درآمده است.
درنامه ۲۴ام که رضا به ابراهیم در ازمیر نامه نوشته شرح حال خود را درپاریس مینویسد و از اتفاقاتی که به چشم میبیند. منتسکیو دراینجا بسیارهوشمندانه عمل میکند و براستبداد حاکم برفرانسه طعنه میزند.
رضا مینویسد «پادشاه فرانسه قدرتمندترین سلطان اروپاست… حتی برروح و فکر رعایایش حکومت میکند. مردم را وادار میکند که به دلخواه او بیندیشند.. و و حتی مدعی شده که دستهای او قدرت ماوراء طبیعی دارد که میتواند با نوازش دست خود بیماران را شفا بدهد» (همان ص۹۴) و ادامه میدهد:
«افسونگر دیگری هم وجود دارد که ازاو قوی تر است و پیش ازاو برفکر و روح مردم تسلط دارد و این افسونگر بزرگ پاپ است که به مردم قبولانده که سه همان یک است و نانی که میخورند نان نیست و شرابی که میخورند شراب نیست» (همان، ص۹۴)
درواقع منتسکیو اشاره میکند که استبداد همیشه با پاپ و نهادین دین است که میتواند نیرنگهای خود را بکاربگیرد و مردم را اسیر دستان خود نگه دارد. زور یا نیرنگ این دو همیشه شگرد استبداد بودهاند.
نامه بیست و ششم نامه ازبک است به رکسانا یکی اززنان خود درحرمسرای اصفهان که پرده از راز دیگری درباره استبداد و نگرش او نسبت به اتباع و رعایا و درکل کشورداری برمی دارد. او بادیدن آزادی زنان غرب به وی مینویسد
«رکسانا! چه سعادتی دارید که درسرزمین دلپذیر ایران زندگی میکنید و نه دراین اقلیم زهرآگین، که نه شرم و حیا میشناسند و نه تقوی و پاکدامنی را! راستی که چه سعادتی دارید! شما درحرمسرای من زندگی میکنید که مرکز معصومیت است و دربرابر همه توطئهها آسیب ناپذیر… حتی ناپدری شما درمهمانیها و جشنها نمیتواند لبهای قشنگ شما را ببیند، زیرا با دهان بند خود لبهایتان را میپوشانید… رکسانای خوشبخت!» (همان، ص۹۸)
استبداد عزیزترین کسان خود را در حرمسرا درمحاصره خواجگان قرارداده است. آنها را شبانه روز و برای تمام عمر اسیر و درقفس حرمسرا محبوس کرده است با این حال اسیر خود را خوشبخت میپندارد چرا که «ازتوطئههای آسب ناپذیر» درامان است. تامین امنیت!. واقعیت این است که برداشت ازبک و دیگر مستبدان ازامنیت همان محبوس کردن و درقفس نهادن اتباع و رعایا بوده است. توگویی گوسفندان را درآغل میکند تا از حمله گرگ درامان باشند. امنیت برای مستبدان یعنی ساخت یک قفس به وسعت یک کشور.
و جالب تر دلسوزی او به رکسانا است:
«فراموش نباید کرد اگر ما شما را درمحیطی بسته و بسیارمحدود نگه میداریم و خواجه سرایان را به نگهبانی شما میگماریم، ودر مقابل هوسهای شما رفتاری تند و بی رحمانه داریم، نه به آن علت است که ازبی وفایی و خیانت همسران خود واهمه داریم! بلکه منظورمان محافظت شماست» (همان، ص۱۰۱)
حرف استبداد مشخص است. ما شما را حبس کردهایم چون شما را دوست داریم. نمیخواهیم صدمه و آسیبی به شما برسد. اینکه این چه نوع دوست داشتنی است که معشوق را درقفس میکند و بال و پرش را میچیند تا فکر پرواز به سرش نزند. سنخ آن را باید فقط در هزارتوی ذهن مستبدان جست و جو کرد. سیاست عشق محور! سیاستی که به ملت به مثابه معشوق خود نگاه میکند و نگران این است که دست اغیاربیفتند. واقعیت اما چیزدیگری است. آنها میدانند اگر این قفسها بشکنند دیگر برای مستبدان نه حرمسرایی درکارخواهد بود و نه خواجه سیاه و سفیدی. آزادی با قفس درتضاداست. و عشق نیز. محبوس کردن معشوق درقفس عشق نیست بیماری سیاهدلی است و سیاه بخت کردن دیگری. زدن آزادی به بهانه امنیت، یکی از همیشگی ترین شگردهای استبداد بوده است و باوراندن آن به مردم که بیش ازهمه به امنیت نیازدارند و آزادی درنهایت همان حیوانیت است و هرج و مرج. اما مستبد همیشه نگران خود است. درواقع همه اینها را برای تامین منافع خود میکند. درنامه ۲۷ ازبک به نصیر خواجه حرمسرا نامه نوشته و از بیماری خود میگوید اما تاکید میکند بیماریاش پنهان نگه داشته شود چون «اگر خواجههای حرمسرا احساس کنند که به زودی ازپا درخواهم آمد، همه چیز به هم میریزد و همسران من با وسوسههای شیطنت آمیز خود که میتوانند درسنگ اثر بگذارند تسلیم توطئهها خواهند شد و دیگر دستم به آنها نخواهد رسید که بتوانم مجازتشان کنم» (همان، ص۱۰۲)
یعنی استبداد نگران هرج و مرج است و اینکه دیگر کار ازکاربگذرد و توان مجازات کردن نداشته باشد. میتوان درس دیگری از این جمله گرفت و این که استبداد تنها تا زمانی میپاید که قدرت مجازات کردن داشته باشد. اگر این قدرت به هردلیلی ازاو گرفته شود ازهم میپاشد. پاییدن استبداد تا زمانی است که بتواند اعمال ترس بکند و وحشت برانگیزد و قدرت سرکوب خود را به نمایش بگذارد.
بی جهت نیست درکتاب نامههای ایرانی غیاب بلندمدت ازبک باعث فروپاشی وضعیت حرمسرا میشود و این را درنامه چهل و هفتم خواجه بزرگ حرمسرا به ازبک میبینیم
«اوضاع حرمسرا به صورتی درآمده است که دیگر تحمل ناپذیر نیست… زرین حجاب خود را برداشته و همه میتوانند صورتش را ببینند…. دلیله با کنیز خود به بستر رفته است… دیشب جوانی درباغ حرمسرا دیده شده است که توانسته بگریزد… زنها دیگر به تو وفادارنیستند… حالا اگر تو اختیار مطلق به من ندهی که درنظم دادن به امور حرمسرا هیچ حد و مرزی نشناسم، وضع ازاین همه بدتر خواهد شد و باید درانتظارخبرهای بدتر هم بود» (همان، ص۳۹۹)
و البته پاسخ ازبک مشخص است
«به تو اختیار نامحدود و مطلق میدهم که به جای من و به نام من همه امور را زیر نظر بگیری… ازاین پس ترس باید برحرمسرا حکمفرما باشد و کوچک ترین خطای زنان حرمسرا نباید بی مجازات بماند. باید کاری کنید که همه با بهت و درماندگی به شما نگاه کنند. و همه چشمها درمقابل شما گریان باشند.»
سرکوب و اعمال ترس. مجازات بی رحمانه اینها هستند راه هایی که ازبک برای حل و فصل مسائل خانواده پیشنهاد میکند. شگردهای دیرینه استبداد!
البته این قدرت سرکوب اینبار به غلامی سپرده است که به خاطر اختگی درونش از خشم و حسرت و نفرت به جوش آمده است. قدرت گرفتن خواجهای تحقیر شده وحشتناک تر ازهراستبدادی است. وقتی عقدهها، گرهها، نفرتهای درون با قدرت درآمیخته شوند همان میشود که رکسانا درنامه۱۵۶ شرح میدهد:
«درحرمسرا تاریکی و وحشت حکمفرماشده است، عزا و ماتم برهمه جا سایه انداخته است. خواجه بی صفت و بی رحم سرپرستی حرمسرا رابرعهده گرفته است.. درهرلحظه به شکلی آتش خشم و هاری خود را برسرما فرو میریزد… دیگر هیچ کاری جز گریه کردن نداریم.» (همان، ص۴۰۹)
و اما درقلمرو استبداد هرنوع اتخاذ تصمیمی مغایر و مخالف با خواست ارباب عقوبتی سهمگین دارد. اما استبداد هرچند هم با بی رحمی و سفاکی و مجازات و ترس خواستهای خود را اعمال کند مردمان زیر به شیوه خاص خود مقاومت را شکل خواهند داد. و این مقاومت را درآخرین نامه کتاب یعنی نامه رکسانا به ازبک میبینیم
«چرا گمان میکردی که من آنقدر ابله و ساده لوحم! که تنها برای ارضای تمایلات و هوسهای تو به دنیا آمدهام؟ و تنها تو باید دراین دنیا کامران و کامروا باشی! و همه تمایلات مرا زیر پابگذاری. نه! من درعین حال که ظاهراً برده توام همیشه آزاد بودم و روح من همیشه آزاد و مستقل خواهد بود… دراین سالها گمان میکردی که من نمیتوانم کسی جزتو را دوست بدارم اما اگر میتوانستی مرابشناسی میفهمیدی که تنها کینه و نفرت تو دردل من بود و بس!»
منتسکیو کتاب را با طغیان رکسانا و رعین حال مرگ او به پایان میبرد. مرگی که آخرین ضربه را برروح استبداد و ساده لوحیاش وارد میکند که همه چیز ممکلت را نمیتوان با تکیه برزور و مجازات و خواجگان و گزمکان اداره کرد. ممکن است با تکیه برترس آزادی را درقفس محبوس کنید اما روح آزاد را نمیتوان در قفس حبس نمیکرد. و این ستیز آزادی با استبداد است. نمیتواند روح آزاد را بکشد تنها به شکل گرفتن شخصیت هایی فریبکار و دوچهره ازنوع رکسانا کمک میکند. شخصیت هایی چندچهره که تنها ساده لوحی استبداد به آن دامن میزند. هرچه ترس و مجازات بیشتر، چندچهرگی مردم و اتباع و رعایا بیشتر! این شگرد بقاست! بقای توده هایی که ازغریزه خود تغذیه میکنند. باری استبداد ازترس تغذیه میکند و رعایا ازغریزه. و این چرخه منحوس ادامه مییابد تا آن دم که زهرمرگ کارخود را بکند. اخرین جملات رکساناست که میخوانیم:
«زهر دارد مرا ازپای درمی آورد. نیروی من به پایان رسیده است و قلم ازدست من فرو میافتد و احساس میکنم کینهای در دل من نهفته است، مثل خود من به سوی نابودی میرود… من دارم… میمیرم…» و این کلام نهایی منتکسیو است به همه مستبدانی که تنها باتکیه برترس حکومت میکنند
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.