نیچه در مورد مسئله خیر و شر دیدگاه جالبی دارد؛ او می‌گوید تا پیش از عصر مدرن و شناخت علمی انسان از جهان با ابزار آلات جدید،ما طبیعت را بسیار ساده می دیدیم و متاثر از این نگاه‌مان مفاهیم ساده‌ای نیز برای تبیین آن خلق کردیم که به دلیل اجماعی که برسر آنها حاصل شد تبدیل به حقایق مطلقی گشته‌اند برای نسل‌های بعد و بسیاری از این حقایق در قالب مذهب،فلسفه و اخلاق به عصر ما نیز راه یافتند.

به عنوان مثال،ما انسان‌ها تا پیش از این عصر تا این اندازه ابزارآلات دقیق برای سنجش مواد در طبیعت نداشتیم و این وسایل تا این حد فراگیر و همگانی نبودند.به عنوان یک مثل ساده بشر دماسنج نداشت تا به وسیله آن اختلاف دما را دقیق بسنجد برای همین اکثر چیزها را با دو مفهوم سرد و گرم توصیف می کرد همینطور در مورد ارتفاع که آنرا با بلند و کوتاه یا پایین و بالا توصیف می کرد و فاصله را با کلمات دور و نزدیک و غیره

به عبارت ساده تر همه چیز را با تضادش می فهمیدیم و توصیف می‌کردیم و با مدد آن در ساحت زبان نیز استعاراتی بکار می‌بردیم که به تدریج وارد ساحت منطق و خرد گردید.

همین برداشت ساده‌ ما از طبیعت که همه چیز را با تضادش توصیف می‌کرد باعث شد در ذهن‌مان مفاهیم متضاد مطلق شکل بگیرد مانند «خوب و بد»،«خیر و شر » و «حقیقت و نا حقیقت » و غیره..

اما امروزه ما بسیار دقیق‌تر به جهان نگاه می‌کنیم و می‌دانیم آب منفی ۵ درجه متضاد آب مثبت ۵۰ درجه نیست بلکه بین آنها اختلاف درجاتی وجود دارد؛ به همین ترتیب برای پایین و‌ بالا ، دور و نزدیک و مفاهیم دیگری از این دست درجاتی برای توصیف داریم که دیگر متکی به مفاهیم متضاد مطلق غیرقابل جمع گذشته نیست.

نیچه می‌گوید مفاهیم «خیر و شر » نیز متاثر از این شناخت کمی، دقیق و علمی ما از جهان دستخوش تغییر قرار گرفته اند؛ ما به تدریج آموخته‌ایم که باید انگاره های قدیمی را تغییر دهیم و امروزه می‌دانیم که،خیر همان شر است با درجه نفع بیشتر و ضرر کمتر برای ما،شر همان خیر است با درجه نفع کمتر و ضرر بیشتر برای ما،و ممکن است چیزی که برای ما شر است برای دیگری خیر باشد.

اما چرا ما همچنان از این واژه ها استفاده می کنیم و دنیا را با این‌ مفاهیم متضاد تبیین و تشریح می‌کنیم؟

دلیلش ساده است،چون بسیاری از این مفاهیم از دنیای مذهب و سنت قرن‌هاست وارد ساحت اخلاق شده اند و ما به اشتباه گمان می‌کنیم اینها ندای وجدان ما هستند و در همه زمان ها و بین همه انسان‌ها ثابت اند،در صورتی که باورهای پیشینیان یا خوانش آنها از جهان خودشان بوده که چون بر سرآن توافق نظر وجود داشته همچون حقیقتی مطلق تصور شدند،در ذهن ما نیز متاثر از همه میراثی که از گذشته به ما به ارث رسیده دائما تکرار می شود و با غرایز و خواست‌های ما در جنگ و جدال قرار می‌گیرد.

نیچه می‌گوید متاسفانه در اروپا، فلاسفه بی خدا نیر بر مبنای اخلاقی عمل می کنندکه برآمده از آموزه‌های دین یهودیت و مسیحیت بوده است.

این فلاسفه همه چیز را مورد شک و تردید قرار می دهند به جز مبانی این اخلاق ها را، چرا که جرات حمله به این مبانی و سرچشمه های اخلاقی را نداشته‌اند و دست به تبارشناسی این‌ باورها نزده‌اند و دائما آنها را به اشکال مختلفی بازتولید کرده اند همچون مبانی اخلاق کانت… و نتوانستند اخلاق جدیدی پدید آورند.

پی نوشت :نیچه مخالف اخلاق نبود بلکه مخالف اخلاق مسیحیت بود چون آن‌را برگرفته از اخلاق یهودیت می دانست و در آن نشانه های کین خواهی ،بندگی و حقارت قوم یهود را می دید که زندگی و شادی انسان را نفی می‌کند،البته بحث مفصلی است

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)