بیرون از فضای مجازی، دوستِ هم احساسی نداشتم. اصلن دوستی که احساسم را درک کند هم نداشتم.
یکی از همین روزهای گرم بهار، دوست چند سالهام دستبندم را نشان داد و گفت:
“این رو ننداز، این واسه همجنسبازاس”
حس معذب بودن سراغم اومد. اینکه یکی بهم میگفت “همجنسباز” واسم ناراحت کننده بود. موضوع رو عوض کردم. نمیخاستم با دوستم بحث کنم. اون روز گذشت. و من هنوز رنگین کمونم رو داشتم.
یه روز توی سلف سرویس دانشگاه میخواستم نهارم رو بگیرم. با یکی از دوستهاش کنارم اومد و گفت:
” بازم که این رو انداختی! ببین اگه (همجنسباز) هستی، بگو من برم به کل دانشگاه آمار بدم!”
عصبانی بودم از اینکه دوباره به حریم خصوصیِ من پا میذاشت.از اینکه این بار خیلی راحت پیش دوستش به من توهین کرد و حرمت دوستی چند سالهمون رو نتونست نگه داره.
“برو بگو!”
“پس هستی؟!”
“تو اینطوری فکر کن!”
از اون روز به بعد یه جور خشم توی وجودم ریشه گرفت. از خودم و از همهی دوستام عصبانی بودم. بیشتر از همه از خودم. از این ایزولهگی خودخواستهی لعنتی که اجازهی نفس کشیدن به منِ واقعی رو ـ ولو واسه یک ثانیه بیاسترس – نمیداد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم. به خودم گفتم دیگه اینطوری نمیتونم زندگی کنم. که تو جمعهای استریت یا مهر سکوت به لبهام بزنم و یا به دروغ ماسک یه استریت دخترباز(!) رو روی صورتم بذارم.
یه روز تصمیم گرفتم کلید گنجهی رنگین کمونیم رو توی قفلش بچرخونم. یکی از دوستهای خوبم رو بنشونم کنارم و با هم رنگین کمونِ آسمونم رو نگاه کنیم.
با هم قدم زدیم. قدم زدیم و قدم زدیم. زبونم نمیچرخید. دو بار بهش گفتم که میخام یه چیزی رو بهت بگم ولی نتونستم جملهام رو به انتها ببرم.
موقعیتِ پراسترس و البته بانمکی شده بود! جملهام رو اینطوری گفتم که:
” اگه من بگم همجنسگرا هستم چی دربارهام فکر میکنی؟!”
بدون مکثی گفت “هیچی”
“خب خوبه”
“حالا هستی؟”
“آره”
همین. به همین سادگی. نه توهین و بیاحترامی از سمتش متوجه من شد و نه حتی دلسوزیهای کلیشهای. خیلی عادی. و این عادی بودنش واسم عالی بود. حالا یه سالی از اون ماجرای شیرین میگذره. تو این مدت واسه دو تا دیگه از دوستای استریتم برونآیی کردم و برخوردهاشون مثل همیشه عادی و خوب بود. توی این مدت آدمای هم احساس کم ندیدم. چندتایی دوست بیرون از این دنیای مجازی پیدا کردم و روحیهام خیلی خوب شد.
شاید برونآیی واسه همه نتیجهی خوبی نداشته باشه. ولی واسه من خیلی خوب بود. و البته باید بگم، که رفتارم حساب شده بود و سود و زیانش رو از قبل سنجیده بودم.
هنوزم گاهی رنگین کمون به دست توی پیاده روهای این شهر قدم میزنم. احساس غرور میکنم و زیر لب زمزمه میکنم :
یه روز خوب میاد… یه روز خوب واسهی همهمون میاد…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.