«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
بخش نخست؛ بازداشتگاه
از ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۰ شب زیر کتک بودیم. حس میکردم دیگر زنده نخواهم ماند. وحشت اصلاً برای بیان حس و حالم کافی نیست. احساس میکنم مایع داغی از بدنم خارج میشود. لالِ لالم. حتی وقتی کتکم میزنند، نمیتوانم ناله کنم. مطمئنم «اسماعیل» را خواهند کشت و این سیاهی دیگر تمامی نخواهد داشت. از یک راه سربالاییمانند بالا میرویم، کمی بعد ماشین میایستد.
از روی صداها متوجه میشوم که اسماعیل را روی زمین میکشند و میبرند. مرده است؟ من مردهام؟ یکدفعه به سمتم حمله میکنند و دوباره کتکم میزنند. از ماشین پیاده میشوم. سرم داد میزنند که: «ماشین را با خونت نجس کردی!»
بعد مرا با تکه مقوایی که به دستم میدهند، به سمت دیگری هدایت میکنند. چشمبند دارم و درست نمیتوانم راه را تشخیص بدهم. فقط این را میدانم که از یک سراشیبی مرا می برند به سمت یک اتاقک.
میلرزم و التماس میکنم تا یک زن بیاید اما فریادها جواب میدهند: «زن چرا؟ تو اینجا میمیری!»
صداها همه مردانهاند و من بیشتر میلرزم. مرا به جایی میبرند. نمیدانم کجا است. یک دست لباس میدهند و میگویند: «برو داخل لباست رو عوض کن.»
یک دست لباس کثیف و کهنه سرمهای آن قدر بزرگ که مجبورم کمر شلوار را با دست بگیرم.
خونریزیام خیلی شدید است. از صبح آنقدر فاحشه صدایم کردهاند که میترسم از کسی نوار بهداشتی بخواهم. میترسم دوباره فحش بارم کنند و مرا بزنند.
زندانبان من را با تکه مقوایی در دست به جلو میبرد؛ یک تکه مقوای تا خورده که به آن «عصا» میگویند. همیشه از عصا ترسیدهام، نمیدانم چرا.
مرا میبَرد گوشهای و میگوید: «چند دقه اینجا بمون تا سلول خودت آماده شه. در ضمن با زنهای داخل سلولها حرف نزن!»
خدای من! یعنی بالاخره یک زن خواهم دید؟ به سلول میروم. همهجای تنم کبود است. به زور راه میروم و در سلول بسته میشود. چشمبندم را بالا میزنم، زنی با مانتو، شلوار، مقنعه و چشمبندی که بالا زده، نشسته است. یک پتو هم گذاشته روی نیمتنه پایینش. بعد از ۱۰ساعت وحشت و عذاب، انگار که همه چیز تمام شده باشد، بغلش میکنم و بیاین که چیزی از هم بپرسیم، زار زار گریه میکنیم.
اسمم را میپرسد. میگویم «گلی. نه، سپیده.»
دوباره میزنیم زیر گریه. میگویم اسماعیل را کشتند. بیاین که بپرسد اسماعیل کیست، سرم را نوازش میکند و با بغض میگوید کل خانواده من را دارند میکشند.
اسمش را میپرسم، میگوید «مکیهام… مکیه نیسی. ۲۱ روزه اینجام.»
مکیه از روی حالت سروگردنم میفهمد که نمیتوانم گردنم را تکان بدهم. شروع میکند به ماساژ گردنم.
میپرسد: «چرا اینجایی؟»
میگویم: «به خاطر تجمع کارگری. تو چرا اینجایی؟»
_ اگه بگم نمیترسی؟
_ نه، بگو!
_ میگن داعشی هستیم. نمیترسی واقعاً؟
_ چرا بترسم؟ امروز یه عالمه داعشی دیدم. اونا داعشی هستن، نه تو.
یکهو زندانبان در را باز میکند و هردو بلند میشویم. قبل از این که چشمبند را بزنم، میفهمم که پتوی مکیه هم خونی است. میگوید: «من هم اینطور شدم اما نمیشود از مردها نوار بهداشتی بگیریم.»
میروم سمت زندانبان، عصا را میگیرم. مرا به سلول کناری میبرد. قبل از این که در را ببندد، میگوید: «فردا به بازجوت میگم داعشیها جذبت کردند.»
*******
بازداشتگاه؛ روایت دوم
هنوز نفهمیدهام کجا هستم. خونریزیام بیشتر شده است و تمام شب کابوس مرگ «اسماعیل» را دیدهام. بعد از اینکه زندانبان با لگد در را باز و شروع به فحشدادن میکند، میفهمم مقنعهام عقب رفته است! دیگر موقع دراز کشیدن هم مقنعهام جلوی جلو است. زیر لب مویه لری سر میدهم؛ انگار مادری که فرزند جوانش -اسماعیل- را از دست داده باشد. از چشمانم ولی اشکی نمیآید.
دلم میخواهد پیش «مکیه نیسی» برگردم. کاش میدانستم که او روزانه برای چند نفر گریه میکند. کل خانوادهاش را گرفتهاند. بعد حس میکنم طوری افتادهام درون یک سیاهیِ کشدار که بیرون آمدنم محال است. مساحت سلول پنج متر هم نیست با یک موکت قهوهای کثیف و دو پتوی کثیفتر.
اوایل از بوی بد حالت تهوع میگرفتم اما کمکم دیگر این بو برایم عادی شد. یک کلمن آب گرم گوشه سلول است اما هنوز نه آب خوردهام و نه غذا. فقط میگویم اسماعیل روله، اسماعیل روله. پنجمین بار است که با فحاشی درب سلولم را باز میکنند و میگویند: «کمونیست نجس! اینجا خونه آخرته!»
هنوز نمیتوانم صداها را درست از هم تشخیص بدهم. دنبال صدای اسماعیل هستم فقط. مرده است؟ نمیدانم! دوباره در باز میشود. خودم را برای کتک خوردن آماده کردهام.
«چشمبندت رو بیار پایینتر و بیا بیرون عصا رو بگیر.»
کمکم به عصا عادت میکنم. دنبال صدای یک کفش زنانهام. مرا به سمتی میبَرد که نمیدانم کجا است اما همان مسیر دیشب است انگار.
«سوار ماشین شو.»
سوار میشوم و میترسم باز بهخاطر خونریزی، مرا به باد فحش بگیرند. صدایی میگوید: «تو هم سوار شو.»
یک نفر بغل دستم مینشیند. نفر سوم هم میآید. هیچکدام حرف نمیزنیم. نفر سوم فقط گریه میکند. مسیر طی میشود و نفر سوم در تمام این مدت (حول و حوش ۳۰ دقیقه) یکدم گریه میکند. هیچکدام حرف نمیزنیم.
به جایی میرسیم. میگویند چشمبندهای خود را در بیاورید و پیاده شوید.
«با هیچ احدی صحبت نکنید، حتی با هم.»
بغل دستی من مکیه است. یواشکی به هم میخندیم. هر سه وارد اتاق افسر نگهبانی میشویم. بعد یک مامور زن ما را میبَرد سمت بند نسوان سپیدار. مکیه و نفر سوم دیوانهوار همدیگر را بغل میکنند. مکیه نفر سوم را «امالسرا» صدا میزند و او مکیه را «اماقصی». بعد عربی حرف میزنند و من دیگر چیزی نمیفهمم.
به سمت اتاقک انگشتنگاری میرویم. متوجه میشوم امالسرا نامش «زهرا حسینی»، متولد ۱۳۷۴ است و شوهرش با شوهر مکیه دوست بوده است. هر دو اتهام «عضویت در گروهک داعش» را دارند. زهرا ۲۵ آبان بازداشت شده است و مکیه ششم آبان. زهرا را گرفتهاند تا شوهرش خودش را تسلیم کند. مکیه را هم گرفتهاند که «صادق»، شوهرش، تسلیم شود. دستهای زهرا از ضربات کابلی که دیشب حین بازجویی خورده است، تکهتکه شدهاند.
مکیه از برادرها و برادر شوهرهایش میگوید که در بازداشتگاه اطلاعات هستند. نگران مرا نگاه میکند و میپرسد به نظرت اسماعیل و خانواده من زندهاند؟ خنده یادم رفته و از اینکه هنوز نام اسماعیل در خاطرش مانده است، لبخند میزنم. مکیه و زهرا با تن کبودشان کنارم ایستادهاند و برای دستان کبودم گریه میکنند. مکیه میگوید کاش میتوانستیم برایت شهادت دهیم.
*******
بازداشتگاه؛روایت سوم
چند روز است که در انفرادی هستم؟ نمیدانم. فقط میدانم که دومینبار است مرا به این قبرستان میآورند. حتی قبرستان هم برای توصیف اینجا کافی نیست. گاهی با صدای گریه و ناله از جا میپرم؛ انگار روی جسدهایمان زار بزنند. دیگر خیال زنگ زدن و ملاقات با خانواده از گوشه ذهنم هم رد نمیشود. روزها وزنههای چندتُنی شدهاند و من محکوم کشاندن یکییکی آنها تا آخر مسیر.
حالا دیگر ارتباط صداها را خوب متوجه میشوم. صدای پای بازجوها را که از کنار سلولمان رد میشوند و به اتاق بازجویی میروند، بهخوبی از باقی صداها تشخیص میدهم. دیگر صدای پای بازجوی سلولهای روبهرو را هم حفظ شدهام. بوی عطرشان را هم حفظم.
بازجوی «حسن»، زندانی سلولروبهرویی بوی عطر مشهد میدهد. اول صدای تقتق کفشش را شناختم، بعد با ترفندی بوی عطرش را حفظ کردم. این بازداشتگاه چهار اتاق بازجویی دارد که یکی از اتاقها دوربین ندارد و یک سرویس بهداشتی در گوشه آن قرار گرفته است. این سرویس بهداشتی مخصوص خانمها است. از راه همین سرویس بهداشتی متوجه شدم تنها زن بازداشتگاه سری دوم، من هستم. آخر گاهی شامپو را در یک قسمت میگذاشتم و سری بعد که میرفتم، میدیدم که شامپو دقیقا سر جای خودش است. با توجه به اینکه از سلولهای مجاور هم صدای زنی نمیآید، مطمئن شدهام زنان عربی که دفعه قبل در بازداشتگاه بودند، حالا یا مردهاند یا روانه زندان شدهاند.
حسن را مرتب میزنند. یبوست دارد و ملیّن میخواهد. هربار زنگ میزند و زندانبان میآید، عاجزانه طلب شربت ملیّن میکند اما هر بار کتکش میزنند. چون میگویند حرفزدن از یبوست نوعی بیادبی است! گریه میکند و هوار میکشد که شکمم کار نمیکند و نمیتوانم غذا بخورم. اما آنها فقط کتکش میزنند. به گمانم این که روزی سه بار ملیّن میخواهد و بهجای آن سه بار کتک میخورد، از روی شجاعتش باشد.
۱۰روزی میشود که با صدای کتکهای حسن زندگی میکنم. پریشب داد میزد: «خدددددااا، خددددا، چرا عرب رو آفریدی؟!»
بعد آمدند سراغش و آنقدر زدندش که دیگر صدایش را نشنیدم. یک نفر دیگر در بازداشتگاه است که تقوتق کفشش شبیه صدای کفش زنانه است. او را میبرند به سمت اتاق بازجویی. چند دقیقه بعد حسن را هم میبرند. صدای بازجویی و شکنجه تا سلولم میآید؛ صدای حسن که مجبورش میکنند در مورد عروسیهایی که با لباس عربی رفته است هم جواب پس دهد.
میخواستم بفهمم بازجوی حسن کیست، برای همین وقتی دارند میبرندش، زنگ را میزنم و برای اولین بار مظلومانه درخواست میکنم خارج از تایم (سه بار در روز) اجازه بدهند بروم سرویس بهداشتی. عصا را دستم میدهد و تذکر میدهد بار آخرت باشد. میگویم چشم. از روی صداها فهمیده بودم که حسن تنها توی اتاق بازجویی است. با چشمبند وارد اتاق بازجویی میشوم. زندانبان با عصا به سمت سرویس هدایتم میکند و پشت در را میبندد. از زیر چشم بند میبینم کفشهای بازجو، دامادی ورنی است. بوی غلیظ عطر مشهدی میآید. بازجو و حسن ساکت میشوند تا کار من تمام شود.
من در سلول ۲۴ هستم. این را از زیر چشمبند و از روی کلیدی که پشت در سلول است، میفهمم. سلول ۲۴ یک دریچه دارد. این دریچه به همان اتاق بازجویی میرسد که دوربین ندارد، سرویس بهداشتی دارد و آن بازجو با صدای کفش تقتقی و بوی عطر مشهد حسن را در آن بازجویی میکند. تا آخرهای شب صدای داد و فریاد بازجو با آن صدای تودماغی و ترسناک، کتک و صدای گریههای حسن میآید. حسن ۲۰ ساله است. این را یک روز که میبردندش هواخوری فهمیدم.
زندانبان پرسید «حسن چند سالته؟»
_ أنا عمری عشرین سنه (۲۰ سالمه).
*******
بازداشتگاه؛ روایت چهارم
هشتم آذرماه است. قطعا این را بعدها فهمیدم.
۱۰ روزی است که بازداشت شدهام، بیهیچ تماسی با خانوادهام. میگویند خانوادهام با چاقو و اسلحه در دادگستری هستند. با توجه به شناختی که از آنها دارم، بیراه نیست. من مجموعهای از دلواپسیها و مصیبتها هستم؛ سپیده فغان و مویه!
مطمئنم که دیگر بیرون رفتنی در کار نیست. از «اسماعیل» بیخبرم. هر بار که صدای شکنجهای میآید، بلند میشوم و شروع میکنم به خواندن مویه لُری. حالا میفهمم که لهجهها متفاوتند. همه ترسم از این است که اسماعیل زیر شکنجه باشد. اما مگر اسماعیل زنده است؟
دوباره شروع میکنم به خواندن:
«تو به دیر، مو به دیر، کُه وسِ میومو…» (من و تو از هم دور شدهایم و کوهها سد راهمان …)
قول داده بودم که به او مومن بمانم. انگار فرزندم را گرفته باشند. شبی دعا کردم این صدای شکنجهای که میشنوم، صدای اسماعیل باشد! تنها در این صورت میفهمیدم که زنده است. وقتی ما را از هم جدا کردند، اسماعیل از شدت شکنجه بیهوش بود. در سلول باز میشود: «بیا برو هواخوری.»
به زندانبان میگویم: «بگو که فرزندم زنده است!»
جوابی نمیدهد.
با خودم میگویم میروم هواخوری، شاید آنجا نشانی از اسماعیل پیدا کنم. با کمری خمیده از سلولم به سمت هواخوری میروم. از سلول تا هواخوری ۵۰۰ موزاییک راه است. البته مسیر از یک جایی کج میشود و ۲۰۰ قدم روی سیمان راه میرویم. زن دیگری هم در هواخوری است. «مکیه» است. پیشتر دو بار او را دیدهام؛ اولین شبی که مرا آوردند به این خراب شده و روزی که با «زهرا» برای انگشتنگاری به «سپیدار» رفتیم. روی دیوار هواخوری یک آهو و سه بچه آهو نقاشی شده است. مکیه میزند زیر گریه!
او با آن چشمهای عسلی روشنش میگوید: «این حلا است، وسطی فاطمه، بزرگه قصی.» بچههایش را میگوید. بعد میپرسد: «فهمیدی اسماعیل زندهس یا نه؟»
میگویم: «نه! هرچی میپرسم، بیفایدهس. فک کنم کشته باشنش.»
بعد پرتو آفتاب میخورد به چشمانم. به مکیه میگویم: «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد؛ به جویبارها که در شعرم جاریاند.»
بلند میشوم و هواخوری را اندازه میگیرم. حس میکنم اینها اطلاعاتی هستند که روزی به دردم میخورند. نمیدانم!
تعداد: ۶۵۰سرامیک!
طول: ۲۶ سرامیک
عرض: ۲۵ سرامیک
بعد با خودم میگویم یعنی پای زخمی برادرم، فرزندم، پاره تنم به این ۶۵۰ تا خورده است؟ باید نشانی برای اسماعیل بگذارم. باید تا میتوانم از هواخوری استفاده کنم. دست میبرم زیر مقنعه و قسمتی از موهای رنگیام را آن قدر فشار میدهم تا کَنده شوند. با نخی که از پتو جدا کرده و موهایم را با آن بستهام، گرهاش میزنم و میگذارمشان روی لوله گوشه هواخوری؛ شاید اسماعیل بفهمد زندهام!
به سلول که برمیگردم، جیغ میکشم، شیون میکنم و گلویم را با ناخنهایم میخراشم. گلویی که نتواند اسماعیل را صدا بزند، به چه دردی میخورد؟ با دستم چشمانم را چنگ میاندازم؛ چشمانی که نتوانند اسماعیل را پیدا کنند، به چه دردی میخورند؟
مرا به اتاق بازجویی میبرند. فردی که گویا مسوول جایی است، آمده و میپرسد: «دزفیلی هستی؟»
جواب میدهم: «آنجا به دنیا آمدهام اما لُرم.»
میگوید: «خب بیا پت دزفیلی قِصه کنم.»
میزنم زیر گریه. لهجه اسماعیل است! میگویم تا توانستند تهمت جنسی زدهاند اما بگویید که برادرم زنده است.
حال خرابم را که میبیند، بعد از چند ساعت میآید سراغم و میگوید: «بیا دیوونهمون کردی. بیا ببریمت پیش برادرت تا بفهمی زندهس و دیگه پشت تلفن نگی کشتنش!»
_ بازم میخواین بزنیدم و بگین باید ببریمت پزشک قانونی؟
_نه! بلند شو! حاجی دستور داده ببریمت پیشش.
قدمها را میشمارم. از جایی که نشستهام تا درب اتاق بازجویی اسماعیل، ۱۰ قدم راه است. حالا دیگر مختصات اتاقهای بازجویی را دقیق یاد گرفتهام. میگویم: «سلام! صدامو داری؟»
صدایی خسته و بریدهبریده میگوید: «سلام!»
دیگر حالم خوب است و میزنم زیر گریه!
جلوی همان دو بازجو میگویم: «فک کردم کشتنت، نگران بودم.»
_ نگران نباش، سریع برگرد پیش طهورا! هرچی درموردم میدونی، بگو!
_ برادرمی، همین رو میدونم که نهال منتظرته!
بازجو عصا را میکشد و میگوید: «بیا بریم زنگ بزن به خونوادت.»
صدای اسماعیل میآید: «سپیده اینجا دیگه زبون درازی نکنی.»
میزنم زیر خنده. میروم تا تماس بگیرم. دیگر نمیگویم «اسماعیل رو کشتن!»
*******
بازداشتگاه
نیمه شب پنجشنبه است. امشب از کمردرد خواب به چشمانم نمیآید. خاموشی شد و حالا با خودم میگویم گویا امشب کسی شکنجه نمیشود. کمی مانده است تا چشمانم سِر شوند. یک دفعه با داد و فریاد از خواب میپرم:
- ها! دیگه زنده بیرون نمیری.
- ها! دیگه تموم شد.
- میکشیمت نجس!
کتکها شروع میشوند. نامش «اسماعیل» است. این اولین اطلاعاتی است که من از سلول ۲۴ اداره اطلاعات اهواز کسب میکنم. شکنجهها شروع میشوند. درست در سلول کناری، همه زیر شکنجه یک جور فریاد میزنیم: «آآآآآآآآآآآی…آآآآآآآای…»
ضربههای باتوم و کابل است که پشتبندِ هم میخورند به سر و تنش و فحش میخورد.
- «یووووماااااا!»
عرب است. این دومین اطلاعاتی است که از صدای شکنجه و فریادها میگیرم. اسم عملیات را از او میپرسند، به عربی فریاد میزند نمیدانم. شکنجهها بیشتر و بیشتر میشوند و شکنجهگرها فریاد میزنند: «نجس! فارسی صحبت کن.»
صدای شکنجهها به حدی است که دردش به من هم میرسد. از گوشه سلولم داد میزنم. زندانبان در را باز میکند. از ترس لال میشوم.
_ چته؟!
_ از صدای شکنجه میترسم.
_ نوبت خودتم میرسه!
در دوباره بسته میشود. شکنجهها آنقدر شدید شدهاند که دیگر نمیشود صداها را از هم تشخیص داد. یک آن صداها قطع میشوند و نالهاش بلند میشود. اسماعیل عرب شکنجه شده است. زیر شکنجه از او میخواهند فارسی صحبت کند. آخرین جملهاش این بود: «من به خدای ابراهیم ایمان دارم!»
بعد هم ناله و ناله… آیا مرده است؟ نمیدانم. فقط سعی میکنم دعا کنم که نمرده باشد. در دلم مدام میگویم خدای ابراهیم! این جوان عرب را نجات بده.
آیا این صدای نالههای پیش از مرگ است؟ نمیدانم. خدای ابراهیم! خودت این جوان عرب را نجات بده.
چشمانم سنگین میشوند. ناگهان شکنجهها باز شروع میشوند. انگار که بر تن اسماعیل عرب که بلد نیست درست فارسی صحبت کند، آب جوش ریخته باشند. داد و فریادش جوری میشود که پلک چپم شروع به پریدن میکند.
_ سوختم، سوختم، سوختم!
_ آخ من هم سوختم.
_ فقط بگید چه عملیاتی، من انگشت میزنم. اما من فقط به خدا ایمان دارم.
شکنجهگر قاه قاه میخندد و لهجهاش را مسخره میکند. بعد هم میگوید: «بیاریدش اتاق بازجویی.»
صدای کشیدنش روی زمین را حس میکنم. نالههایش و بعد صدای تمسخر فارسیگوهای شکنجهگر را. تاریخ از جلوی چشمانم رد میشود.
«مکیه نیسی» بغلم میکند: «یعنی عارف رو هم اینطور میزنن؟!»
نمیدانم چه بگویم. لال میشوم.
صدای اذان میآید. زندانبان مرد به سراغمان میآید. اول من، بعد مکیه. سرویس بهداشتی ما در یکی از اتاقهای بازجویی بازداشتگاه است. باز صدای بازجویی اسماعیل میآید؛ باز تمسخر بازجو و کتککاری. من یادم میآید شبِ قبل از بازداشت دوبارهام، یک متن از «آوات پوری» خوانده بودم.
برمیگردم به سلول. مکیه سرش را روی پایم میگذارد. برایش قسمتی از متن آوات را که یادم است، میخوانم: «همانجا هم به من گفتند نجس و همانجا هم مجبورم کردند با لهجهام بگویم حسین، بگویم ابراهیم.»
بعد گریه میکنیم و قول میدهم روایتها را بنویسم و فراموششان نکنم.
*******
بازداشتگاه؛ روایت ششم
۲۲ بهمن است. اینجا هیچ سلولی تلویزیون و رادیو ندارد. غباری از مرگ و نیستی همهچیز را فرا گرفته است. اینجا چشمها عملا به هیچ دردی نمیخورند؛ اما شنوایی تا دلت بخواهد. حس میکنم پیش از این هم هرگز چیزی ندیدهام. این روزها داخل سلول هم چشمبند میزنم.
دیگر ارتباط بین صدای چرخ ماشین و باز شدن درب اتاق شکنجه را هم درآوردهام، اگر صدای چرخ ماشین بیاید بعد یک زندانبان بدود تا دو سلول آنطرفتر از من و درب را باز کند، یعنی مرد عربی را گرفتهاند و قرار است تا خود صبح درباره ارتباط لباس عربی و داعش و بمب، شکنجه و… سینجیمش بکنند. این وقتها باید پیش خودمان بگوییم خدایا شکرت که عرب نیستم …
از صبح صدای رادیو به گوش آسمان هم میرسد، سرودهای انقلابی به مناسبت ۲۲ بهمن. یکجایی میخواند:
«از اشک یتیمانت، از خون شهیدانت، فردا که بهار آید صد لاله به بار آید …»
سلول من ۴ دیوار دارد، دیوار سمت چپ نامش زانیار مرادی است. گاه رو به رویاش مینشینم و باهم حرف میزنیم، آخرسر هم زانیار با لباس آبی کمرنگ به بیمارستان میرود و من میروم سراغ دیوار بعدی. امروز گفتم زانیار تو هم لاله میشوی؟ در کوهها، فردا بهار میآید؟
صدای رادیو قطع شد و زندانبانی طبق عادت مرسوم فریاد میزند: «همه چشمبندهارو بذارید، وقت وضو و دست به آبه.» چشمبندم را تنظیم کردم، تکیه دادم به زانیار تا درب سلول باز شود.
اول سلول ۲۵ را باز کرد. چند نشانهای از همسایهام دارم، اول اینکه یک هفته است بازجویی نمیشود، «ممنوعالتماس» است و تا دو روز پیش سلول روبروییم بود؛ اما دو روز پیش چون بازداشتیِ سلول کناری مرتب تشنج میکرد جابجایش کردند. صدایش تُناژ ضخیمی دارد، البته تا حالا حرف زدنش را درست نشنیدهام، اما یکبار از زندانبان نان میخواست، او هم جواب داد «اینجا نونواییه مگه؟»
بعد همگی خندیدیم، این اولین مکالمه دستهجمعی من، زندانبان و همسایهام است.
من مدام در جستجوی نشانی از ناآشنایان هستم، یکبار فریاد زدم «صدامو گوش کنید ما همه یک خانوادهایم.» سلول را باز کردند تا همسایهام را ببرند برای وضو، وقتیکه حرف زد خشکم زد، لهجهی لریاش عین لهجه ما بود، فقط طایفه ما با این لهجه حرف میزنند، ما از الیگودرز کوچ کردهایم دزفول و لهجهمان اینجا طور خاصی شده است، لهجه همسایه با مال ما مو نمیزد. در جواب زندانبان گفت «شیر مارت وِلِم کو، نِماز نِخونوم» چقدر شبیه برادرم مهدی حرف میزند، تن صدایش هم شبیه اوست. اسمش را از پسر همسایه به «مهدیِ خودمون» تغییر دادم.
یکهو حس کردم عدهای به سلولش حمله کردند، افتادند به جانش، «نماز نمیخونی کافر ها؟». او هم دمی با گریه، دمی با خنده میگفت «ها بزن بزن بزن بیشتر بزن، برق از سرم پرید» روی زمین انگار کشیدندش و آوردندش تا درب سلول من، دمِ سلول من یکی دیگر حمله کرد بهش و گفت «بگو گه خوردم کافر بیدین!»
اما جواب داد:
«مو هم آزاد ویدم مث او زنِ و پیا که ایچه هِسِن زِتو شکایت اِکونم.» (منم آزاد شدم مثل اون من مرد و زنی که الان اینجا بازداشت هستن ازتون شکایت میکنم.)
شروع میکنم فریاد زدن، او من و اسماعیل را میشناسد …
از مقابل سلولم روی زمین میکشندش و میبرند سمت سرویس بهداشتی؛ و او هر بار با گریه یا با خنده با لهجهای که یاد مهدی میاندازدم و قاتلم شده است میگوید «بزن بیشتر بزن.»
یکی از زندانبانها میگوید «خیلی زبون درازه، باید آدم شه. اون ماشین ریشتراش رو بیار.»
ماشین را میآورند و شروع میکنند موی سرش را زدند. هی فریاد میزند نعره میکشد، من هم با جیغ جوابش را میدهم «مهدی! مهدی! آروم باش مهدی! طهورا و مهرا منتظرتن.»
بعد ضجه میزند و پرتش میکنند توی سلولش. با خودم میگویم این باید فامیلمان باشد، ما را هم که میشناسد. جدای از اینکه هر شب برایش شعر بخوانم، باید به خانوادهاش هم خبر بدهم، اما چطور؟
چند روز بعد دومین و آخرین ملاقاتم با خانواده بود، در گوش مهدی گفتم «برو ببین پسر کی مدتیه از خونه رفته و دیگه برنگشته، هملهجهمون زیر شکنجهس. صداش کلفته، شماره سلولش ۲ بیستوپنجِ، چن روز پیشا یه جوری موهاشو زدن که زخم شد سرش.»
*******
بازداشتگاه؛ روایت هفتم
صدای یک دست را میشناسم، از بچگی بهم گفته بودند که یک دست صدا ندارد. سلول روبروی ۲۴ را یک قدم بپیچید به راست، سلول زنی است که مرتب با من بازجویی میشود. روز سوم بازداشتم او را با زخمهای تنش شناختم، صدای بریده بریدهاش گاهی از روبرو به گوشم میرسد. حالا با یک دستش میکوبد به دریچه، زندانبان که میآید از او میخواهد اجازه دهد به اسرا و ثنا زنگ بزند.
من حس میکنم دستهای قوی و بزرگی دارد، چون یکبار سعی کردم با یک دست به دریچه بکوبم، اما آنقدر صدا نداد. با اینکه دستانم کوچک هستند ولی خمیر باقلوا زیاد پهن کردهاند و قدرت خوبی دارند. به نظر میرسد زهرا دستان بزرگی دارد، دستانی که مرتب نان میپزند. من با صدای زهرا و رنجهایش زندگی میکنم. باهم بازجویی میشویم، باهم غذا میخوریم، باهم در یک مکان زندگی میکنیم، باهم … .
با اینکه آسیبهای زیادی دیدهام، اما فکر میکنم زهرا بیشتر آسیب دیده است. مثلا روزهای اول که بازجوها مدام با کابل سراغم میآمدند، نمیدانستم اسماعیل زنده است و روبهمرگ بودم، یکبار غذایم را پس دادم و گفتم من تا نفهمم چی به سر برادرم آمده لب به غذا نمیزنم. آنها گفتند «به جهنم نخور تا بمیری»؛ اما من عمدا با صدای بلند گفته بودم تا زهرا و بقیه بشنوند و غذا نگیرند. شاید اگر ۵ نفر شویم و دستهجمعی اعتصاب کنیم جواب بگیریم. روز بعد زهرا غذا نگرفت، گفت باید اجازه بدید به دخترهایم زنگ بزنم. زندانبان رفت و دوباره آمد با دادوهوار بهش گفت:
«بازجوت گفت بت بگم میدونیم داعشی هستی و گوشت از دست شیعهها نمیگیری. حالا هی بگو نیستم. خودتو لو دادی! خداروشکر.»
از آن روز به بعد زهرا غذایش را میگرفت، گاهی اضافه هم میخواست.
یک روز که من و زهرا باهم بازجویی میشدیم، بازجو کشیدهی محکمی زد در گوش زهرا، صدایش آنقدر محکم بود که گفتم پرده گوشش پاره شد. روز ۲۱ام که همسلولی شدیم و شروع کردیم به مرور خاطرات مشترکمان، در مورد آن روز ازش پرسیدم. گفت برگهای گذاشته بودند جلوم، از بازجوی پرسیدم «تُکنویسی در مورد صادق … یعنی چی؟» او هم یکی خواباند زیر گوشم و گفت «درستش تَکنویسیه.»
زهرا بلد نبود درست فارسی صحبت کند.
*******
بازداشتگاه
خیلی وقت است که انگار احساس گرسنگی را به کلی از دست دادهام. مزهها را درست درک نمیکنم. از بازجویی که میآیم، دو قاشق غذای یخزده میخورم؛ آن هم چون از لرزش بدنم جلوگیری میکند. میل من به غذا تبدیل شده است به تلاشی برای رفع لرزش. مزه دهانم هم دیگر برایم مهم نیست. دلم گر میگیرد و یک لیوان آب خنک میتواند زندگیام را از این رو به آن رو کند. دیشب خواب دیدم مادرم از بقال سر کوچه برایم ماست میش خریده است و یک قاشق از آن را در دهانم میگذارد؛ انگار که آب روی آتش!
شام، لوبیا است. سهشنبه شبها لوبیا میدهند؛ لوبیای یخزده با قاشقهای پلاستیکی که آنقدر استفاده شده، زبر و تیز شدهاند. قبلاً وسواس خاصی داشتم و به هرچیزی که حس زبری برایم تداعی میکرد، وسواس و واکنش نشان میدادم، طوری که گاهی در خانه هم دستکش دستم میکردم. اما حالا فرق میکند؛ انگار که همه چیز تغییر کرده باشد. قاشق زبر را راحت میگذارم توی دهانم؛ انگار نه انگار. قاشق دوم را که میخورم، حس میکنم صدای گوسفند میآید. اما این صدا با صدای گوسفند فرق دارد؛ بلندتر و کشدارتر است. بعد صدای گوسفند با صدای خوردنِ سر به در و صدای هجوم پاهای زندانبانها ترکیب میشود. این ترکیب هولناک، من را از جا میپراند؛ یک اتفاق تازه، صداهای جدید که تا حالا ترکیبشان را با هم نشنیدهام. یعنی چه اتفاقی دارد میافتد؟
سری به در کوبیده میشود. همزمان صدای گوسفند میآید. انگار عدهای با مشت و لگد او را میزنند و میگویند ادا در نیاور! صداها را که کنار هم میگذارم، متوجه میشوم که یک مرد دارد شکنجه میشود، صدای گوسفند در میآورد، سرش را به در میکوبد و مقاومت میکند. زندانبانها هر کدام گوشهای از کارشان، یعنی شکنجه را چسبیدهاند. او را روی زمین میکشانند و از دمِ در سلولم در حالی که صدای گاو درمیآورد، میبرند.
زندانبانی به او میگوید: «ببین علی! تا حالا تو ماهی صید میکردی، حالا ما صیدت کردیم. ماهم عین خودت ماهیگیریم علی! ادا در نیار!»
علی ماهیگیر را میبرند…
من تا حالا صداهای زیر شکنجه زیادی را شنیدهام؛ شکنجه با آب داغ، شکنجه با کابل، شکنجه با باتوم! اما او را با چه میزدند که اینطور صدای گوسفند و گاو میداد؟ همیشه فکر میکردم این که میگویند این قدر میزنمت تا صدای سگ بدهی، یعنی چه؟ حالا علی ماهیگیر را آنقدر زدهاند که صدای گاو و گوسفند میدهد!
چند روز میگذرد. یک بار با زندانبان به سمت اتاق بازجویی شماره یک میرفتیم، از زیر چشمبند دیدم یک جفت پای مردانه هم با زندانبان دیگری دارد خارج میشود. آرامآرام قدم برمیداشت، انگار به پاهایش زنجیر وصل کرده باشند. وارد اتاق بازجویی شدم و روی صندلی نشستم. بازجو آمد و بعد رفت. نیم ساعت تنها نشسته بودم. کمی چشمبندم را بالا بردم و این طرف و آن طرف را دید زدم. زیر صندلی یک برگه اسپری آسم بود؛ اسپری «سالبوتامول.»
از خوشحالی میخواستم صندلی را گاز بگیرم. گمان کردم نشانهای از «اسماعیل» است. برگه و خودکار را برداشتم و نوشتم: «از هر طرف که بیرون میزنم، نامهات درست میرسد همانجا که بودهام. نمیتوانیم برگردیم.
از طرف گُلی.
اسماعیل تویی؟»
کاغذ را دوباره گذاشتم زیر پایه صندلی.
فردای آن روز یک بار دیگر من را بردند به همان اتاق. وقتی بازجو رفت، از فرصت استفاده کردم و دنبال برگه گشتم. افتاده بود کنار زنجیر کنار صندلی. برش داشتم، دیدم نوشته است:
«اسماعیل نیستم، “علی ابونایف” هستم. خدا بزرگ است. به خدا توکل کن.»
پس آن کس که پاهایش را از زیر چشمبند دیده بودم، علی ابونایف بود. یک علی دیگر هم در بازداشتگاه است؛ همان که زیر شکنجه صدای گاو و گوسفند میداد. او علی ماهیگیر است. کاغذ را داخل لباس زیرم گذاشتم.
اواخر دوران بازجویی، یک روز هشت ساعت در سرویس بهداشتی ماندم. مثل این که یادشان رفته بود در را برایم باز کنند. خودشان این طور گفتند؛ همان روزی که میخواستند هر طور شده بود، من را بنشانند جلوی دوربین. پس دروغ میگفتند. چون وقتی که در زمان بازجویی فرد دیگری به سرویس بهداشتی میرفتم، صداها قطع میشدند تا کارم تمام شود اما آن شب صداها از همیشه بلندتر بودند و من میترسیدم در سرویس را بزنم و کتک بخورم.
وقتی بعد از حدود هشت ساعت دنبالم آمدند، گفتم صداهای شکنجه خیلی ترسناک بودند، چرا دیر آمدید؟ گفتند: «یادمون رفته بود اینجایی! بعدشم خوب شد برات تا بفهمی امنیت کشور با چه خون و دلی حفظ میشه!»
سرویس بهداشتی خانمها در اتاق بازجویی بود. آن اتاق دوربین نداشت. معمولا ما را برای بازجوییهای سنگین به آنجا میبردند. صدای بازجویی از کسی بود که تغییر مذهب داده بود. از او میخواستند اعتراف کند چه کسانی در مراسم نماز جماعت شرکت کردهاند. او نم پس نمیداد. بازجو گفت: «علی این دفعه دیگه بهت اسپری هم نمیدم ها! میذارم خفه شی زیر مشت و لگدام. البته میتونم مثل اون دفعه به برق وصلت کنم که صدای گوسفند بدی! کدومشونو میخوای؟»
علی ابونایف همان علی ماهیگیر بود.
*******
بازداشتگاه؛ روایت نهم
اینجا قسمت بالایی بازداشتگاه اطلاعات اهواز است. چهار اتاق بازجویی، دو به دو کنار هم قرار گرفتهاند. اتاق شماره سه رسما اتاق شکنجه است و دوربین ندارد. سرویس بهداشتی و حمام مخصوص خانمها در همین اتاق است. مختصات سه اتاق دیگر هم همین است؛ اتاقهای ۱۲ متری با قلاب و زنجیری وسط آنها. سه اتاق دیگر دوربین دارند اما این یکی نه. اگرچه گاهی کف کریدور این قبرستان هم شکنجههای وحشیانه انجام میشود ولی شکنجههای این اتاق متفاوتند؛ مثلاً بازگویی روابط جنسی «مکیه نیسی» و شیوههای ارضا شدنِ شوهرش را تنها این اتاق میتوانست تحمل کند؛ حجم باورنکردنی از قساوت و سنگدلی در حق یک زن عرب سیواندی ساله که در تمام عمرش یک بار هم تنها از خانه بیرون نرفته است.
این اتاق یک دریچه دارد که به سلولهای ۲۲، ۲۳ و ۲۴ راه دارد. من روز شکنجه مکیه در سلول ۲۲ بودم و «فرهان»، برادر مکیه در سلول شماره ۲۳ بود.
ما با هم صدای مکیه را میشنیدیم و خوب میدانستیم آنها تا چیزی را که میخواهند، نشنوند، دست از سرش بر نمیدارند.
ما (به قول «بورخس»)، با منطقی غریب، استدلال میکردیم که پیشبینی جزییات از وقوع حادثه جلوگیری میکند؛ چه خیال محالی! با هم میشنیدیم که مکیه با گریه میگفت: «این اواخر عارف اینقدر سریع آلتش رو فرو میبرد که رحمم هنوزم درد میکنه! چون دم صبح میاومد و میگفت سریع باید برگردم.»
انگار بازجوها با چیدن جزییات در این اتاق، به نتیجه دلخواه خود رسیدند. شکنجه روحی زن عرب، شکنجه روحی برادر زن عرب، جزییات رابطه جنسی مکیه و عارف و رحم و آلت نرینه برابر شده بودند با: مکیه «داعشی».
چون عارف دم صبح هراسان به خانه میآمده، با مکیه میخوابیده و میرفته، پس مکیه میدانسته کاسهای زیر نیم کاسه است!
این تنها مکیه نبود که شکنجه میشد، فرهان که به در میکوبید و فریاد میزد «أختی ناموسی»،
حس میکردم که او هم دارد شکنجه میشود. مکیه گفته بود که فرهان در سلول شماره ۲۳ است.
من هم شکنجه میشدم. وقتی میدیدم مکیه، ناموس فرهان و عارف و بازجوها و ایران و هزار کوفت و زهر مار دیگر بود، شکنجه میشدم.
این اتاقها هر کدام وظیفه خاصی در شکنجه متهمان برعهده داشتند اما نقش عمده همه، شکنجه فعالان عرب بود.
در این اتاقها معمولا باز بودند و صدای بازجوییها واضح و بدون خط و خش به گوش بقیه میرسید. صدا… بله صداها! از صدای خرتخرت دمپایی آبی دختری که ۱۰سایز از پایش بزرگتر بود تا صدای پاره شدن پرده گوش سرباز کُردی که نمازش را دستبسته در پادگان اهواز خوانده بود. این صداها به هم نزدیک و نزدیکتر میشوند تا یک تصویر بسازند. تصویری که پیش روی شما است، مختصات دقیق اتاقهای بازجویی شکنجهگاه اهواز است!
اتاق شماره سه جایی است که «آمنه سادات ذبیحپور» را برای بازجویی به آن جا آوردند. در اتاق بازجویی شماره یک «اسماعیل» بازجویی میشد. من را هم بازجو در دهمین روز بازداشت به آن جا برد تا چهار کلامی با اسماعیل حرف بزنم و بفهمم که زنده است.
اتاقهای شماره یک و دو بیاندازه سرد هستند؛ انگار یخ بیاندازند زیر پای آدم؛ انگار که با پاهای برهنه با «شیرین علمهولی» از روی کوهستانهای برفی بگذری. وقتی میخواستند آن قدر تو را نگه دارند تا به قول خودشان، «گوشت زنگ بخورد، پاهایت یخ بزند و فراموش شوی»، میبردنت آن جا. بعد فریاد میزدی: «یخ زدم! گه خوردم! بیایید، من مینویسم!»
اتاق بازجویی شماره ۳
اتاق شکنجه، اتاق خفقان، اتاق درد
اتاقی بدون دوربین، بیچهره
اتاقی که رفتن در آن همان و…
اتاق شکنجه حسن، مکیه و اسماعیلِ عرب
اتاق سوالات تکراری
اتاق تکرار و تکرار و کابل و کابل و وصل شدن به برق
اتاق سرویس بهداشتی و حمام خانمهای بازداشتگاه….
اتاقی که بعد از آن، بازجویی، تماس و هواخوری مکیه را قطع کردند و کاری کردند که نرفتن به داخل آن هم شکنجهاش میکرد. آنها میدانستند چه اتفاقی خواهد افتاد. پیشبینی میکردند؛ از جنس پیشبینیهای «تروتسکی» که «گرامشی» در موردش گفته بود مانند این است که مادری پیشبینی کند دختر چهارسالهاش مادر میشود. مکیه برگشت، پای بازجو را بوسید و گفت: «ببریدم تو همون اتاق، همه چی رو دوباره میگم! کابل بزنیدم اما دیگه من رو بدون بازجویی نگه ندارین!»
********
بازداشتگاه؛ روایت دهم
صبح یکی از جمعههای بهمنماه بود؛ وقتی که خواب دست از سرم برنمیداشت. چند روزی بود بیهیچ دلیلی فقط میخوابیدم. فقط خواب بود که مرا از یک واقعیت به واقعیتی دیگر هُل میداد؛ واقعیتی که تازه آزاد شده و دوباره برگشته بودم به همان سلولهایی که بوی مرگ و خون میدادند؛ واقعیت هولناکی که برادرهایم («مهدی» و «اسماعیل») همراهم آمده بودند؛ این واقعیت که مریضی تنم بیشتر شده بود؛ واقعیت سیاه غرقشدنمان در سیاهی کشداری که حقمان نبود.
لحظههایی از زندگیام در زمان آزادی به خوابم میآمدند. بعد که بیدار میشدم، پیش خودم میگفتم: «وَه! چه خوشبختم من اینجا!»
یک شب خواب دیدم دوباره در خانه کتک خوردهام؛ همینطور الکی؛ مثل همیشه که الکی کتک میخوردم. برادرم موهایم را میکشید و آنقدر کتکم زد تا بیهوش شدم.
این سرنوشت من بود در این سالهای نوجوانی و جوانی! مدام زیر شکنجه اعضای خانوادهام به خاطر رنگ مویی که حاضر نبودم تغییرش بدهم، به خاطر بیرون رفتن تا سر کوچه بدون اجازه! بعد با جیغ از خواب پا میشدم و میگفتم: «سپیده! اینجا دیگه حداقل باهات از این کارها نمیکنن. اینا اگه کتکتم میزنن، دشمناتن.»
میگفتم چه خوشبختم که سلولی دارم برای خودم. همین بود که بازجوها هم از روحیهام شگفتزده شده بودند. من یک سلول داشتم در حالی که در خانهمان این سلول را هم نداشتم. میخوابیدم تا به وسیله واقعیتها، یک سری از واقعیتهای دردناک دیگر را تاب بیاورم.
آن روز با صدای زندانبانی از خواب پریدم که به نظرم خیلی مهربانتر و باهوشتر از بقیه بود. تصورم از او (به عنوان تنها کسی که میتوانستم از او نوار بهداشتی یا ناخنگیر بخواهم)، تا آن لحظه، کسی مثل مادرم بود.
وقتی صدای پایش میآمد، حس میکردم مادرم آمده است. وسط بازداشتگاه فریاد زد: «آقایان بیدار شید، امروز سلمونیه! مو و سرتون رو میتراشم. با چشمبند تو سلولاتون آماده باشید.» رفقایم، «حسن»، «اسماعیل»، «علی»، همسایه بغلی، همه بلند شدند و آمدند جلوی در سلول: «سلام برادرهای نادیده و مقاومم! خواهرتان پیش مرگتان شود…»
همه را از در سرویس بهداشتی آقایان که جفت سلولم بود، به صف کردند. شروع کردند به نشاندن آنها تا درِ سلولم.
ضربان قلبم از این که فاصلهمان کمتر شده، ۱۰برابر شده بود. دلم میخواست از لای دریچه بپرم بیرون و تکتک آنها را در آغوش بگیرم، زخمهایشان را پانسمان کنم و برایشان غذا بپزم. از صدای پاهایشان که به من نزدیک میشدند، خندهام میگرفت. حسن پایش را میکشید، انگار همیشه خسته بود. قربان خستگیات! ماشین ریش تراش شروع کرد به کار؛ غغغغغغغغغغغغغـ…
زندانبان مورد علاقهام خیلی تند و تیز بود. قبلاً با «مکیه» اسمش را «فرفره» گذاشته بودیم. گفت: «اگر چشمبنداتونو بالا بزنید، دماغاتون خورد میشه تو صورتتون.»
بعد رو به اولی گفت: «صورتت چرا زخمیه؟»
اولی: دیشب زدید.
فرفره: خوب کردیم. هر که با آل علی درافتاد، ورافتاد!
سکوت …
فرفره: حالا میخواستی ما رو بکشی؟ ما شیعهها رو؟
اولی: آقا ما کاری با شما نداریم به خدا، ما اهل سنتیم.
فرفره: گُه نخور! از اون ریشت معلومه. ۱۰ سال دیگه تازه از سلول منتقل میشی زندان.
موها و ریشش را تراشید و به زندانبان دیگر گفت: «ببرش سلولش! کارش تموم شد.»
سوالها مدام تکرار میشدند. جوابها هم همانها بودند: «اهل سنتیم، فقط عربیم.»
بعد فرفره قاهقاه زد زیر خنده و گفت: «چند سالت بود حسن؟»
حسن: ۲۰!
فرفره: الان دارم دومادِت میکنم، ۵۰ سالگی عروس میآد جلوی درِ زندان دنبالت!
زنگ را زدم. حس کردم باید این صحنه را ببینم. زندانبان آمد. گفتم: «عذر میخوام، دارم بالا میآرم. میخوام برم سرویس.»
زندانبان: بیا.
عصا را گرفتم. راه که افتادم، از زیر چشمبند دیدم خیلیها افتادهاند روی زمین. انگار وسط میدان جنگ باشم. روی زمین پر از مو بود. صدای ریش تراش، صدای زندانبانی که تا آن روز فکر میکردم بهتر از همه است، صدای لرزان حسن و دیگر تنهایان اینجا… فکر کردم جنگ شده و اینجا دامادی خون است. اینجا همه را جمع کردهاند و از روی ریش و موهایشان میزان حبسشان را تعیین میکنند. اینجا حسن ۲۰ ساله با خون توی دهانش داماد میشود. دامادش میکنند. اما تا ۵۰ سالگی باید صبر کند برای مراسم! اینجا حسن و دامادی و ریش او بوی خون میدهند.
با این که به دروغ گفته بودم حالت تهوع دارم اما از شدت بوی خون، همین که به سرویس رسیدم، بالا آوردم.
بنویسید ۲۰ سالهای که خون از تنش جاری بود و «قاتل» خطابش میکردند؛ چون ریش بلندی داشت! اینجا اهواز است. اینجا خوزستان است. دامادی در اینجا بوی خون میدهد…
*******
زندان سپیدار؛ روایت هشتم
سپیدار نام نخست من است. سپیدار جایی است درست زیر زمین؛ انگار که ساعتها حفر کرده و به آن رسیده باشی. به معدنی از طلا؟ نه! اجسامی تاریخی؟! اگر تاریخی را به معنای ارزشمند بودن گفته باشند و ارزشمند هم به معنای تایید گرفتن از ما باشد، ابدا!
سپیدار مثل پیدا کردن جسد زنی در حال سیبزمینی پوستکندن زیر آواری در سوریه است که موشکها خانهاش را ویران کردهاند؛ مثل جنازهٔ سوختهٔ مادر کُردی است که در حلبچه وقتی دارد به بچهاش شیر میدهد، تمام میشود؛ مثل زنی خرمشهری است که در اتاقی، آب گندیدهای را میخورد و برای نجات کودک دو ماههاش به سرباز عراقی دست تکان میدهد، سپس بنگ بنگ، کشته میشود. سپیدار مثل دو زن کُرد ایزدی است که از «شنگال» و «داعش» گریختهاند.
چشمان سپیدار خیلی شبیه چشمان زنانی است که «طالبان» آنها را به اسارت گرفته است. اما میانشان یک تفاوت اساسی وجود دارد؛ هرگز از آنها در هیچ مجلهای عکسی منتشر نمیشود. «الیاس علوی» نمیتواند برایشان شعرِ «آنها میمیرند تا عکاس مجله تایمز جایزه بگیرد» را بسراید. آنها هرگز «جایزه ساخاروف» را نخواهند گرفت و سالها بعد کسی به حالشان گریه نمیکند. دفن میشوند و هیچ قسمتی از تاریخ به آنها تعلق نمیگیرد.
من از سپیدار هیچ عکسی ندارم و نمیتوانم زنانش را بیاورم و جلوی دوربین بنشانم. مرا برده بودند تا روی سرم آهن مذاب بریزند و موهای آبیام را طنابی کنند دور گردنم. مرا برده بودند تا از جنازههای سوخته آنها وحشت کنم اما با جنازههای سوخته، دستهای بریده و چشمهای کم سویشان دورم حلقه زدند و نگذاشتند. زنده شدم! انگار که قبلا سوخته بودم و حالا درمانم کرده باشند. عاشق شدم و نفس کشیدم. هفتتپه، زن بودن و حیات را نفس کشیدم.
کنار تور والیبال بودیم. «باران» اصرار کرد والیبال بازی کنم. اما آن قدر حرفهای بازی میکردند که خجالت کشیدم به عنوان زنی شهری که مدرسه و دانشگاه رفته است، کنارشان ساعد و پنجه بزنم. از تلویزیون والیبال را یاد گرفته بودند. باران ۲۲ ساله در هشتمین سال حبسش والیبال را حرفهای بازی میکرد و جوری زیر توپ میزد که شرمم میآمد بازی کنم. دخترانی با پاهای برهنه، توری که «زهرا صالحوند» با پول کارگری در زندان خریده بود و نگاه من به باران وقتی که زیر توپ میزد.
«زهرا بارانی» (باران) ۲۲ ساله است. در نزاعی خانوادگی، همراه همسر و خانوادهاش بود. سه روز بعد یکی از کسانی که در نزاع بوده است، به قتل میرسد و تمام افراد حاضر را بازداشت میکنند. هر هفته بازجویی میشد تا اعتراف کند قاتل بوده است. هر هفته جای شلاقهای روی کمرش را میبوسیدم. رفیق و خواهرم بود. بعد از والیبال با موهای سیاه، بلند و لختش کنارم نشست. تکهای از موهایش را با قیچی که از «براجعه» گرفته بود، چید و در دستم گذاشت و گفت: «یادگار من به تو اگر آزاد شدی.»
دسته موهایش را لای کتاب هزارتوهای «بورخس» گذاشتم و بغلش کردم.
«امیری»، افسر نگهبان آمد و گفت: «همجنسبازی اینجا ممنوعه قلیان. فکر کردی کی هستی؟»
اینجا هم اصلا اهمیتی ندارد من چه گفتم. به هر حال، در آغوش کشیدن در سپیدار ممنوع بود. اما قلبهایمان برای هم و آغوش هم میتپید. فردای آن روز داشتم با باران چای شیرین و نان میخوردم که گفتند: «قلیان اعزام!»
اعزام به کلانتری. میدانستم جدایی تلخی در پیش است. سپیدار جانم شده بود و زندگیهایی که مدام حسشان میکردم. «میرزا» آمد و گفت: «دیگه بر نمیگردی».
نگاه همبندیهایم و من که حتی راه رفتن «الهه» در کریدور را عاشق بودم. منی که تصویر بازی والیبال «خدیجه»، «شبنم» و باران مستم میکرد، چه گونه میتوانستم آنجا را ترک کنم؟! چهگونه جانهایم را میگذاشتم و میآمدم؟! من را روی زمین کشاندند و بردند. دیدم باران با التماس دنبالم میآید. فقط توانسته بود یک ساک از لباسها و کتابهایم را جمع کند. با درگیری و بدون در آغوش کشیدن عزیزانم، بدون این که بتوانم شکم الهه را ببوسم، مرا بردند. فقط فریاد میزدم: «من دوباره برمیگردم، منتظر باشید.»
صدای گریه باران و «نسا» و بعد هم چشمبند، دستبند و پابند.
«مرا به کجا میبرید؟ دو روز دیگر وقت زایمان الهه است، مرا به کجا میبرید؟!»
با خشونت سوار ماشینم کردند و هی گرداندند، هی گرداندند و دست آخر از جایی سر در آوردم که در بدو ورودم بویش برایم آشنا بود. بعد سربالایی که چهار قدم بر میداشتم تا پایههای یک صندلی. فهمیدم که بازداشتگاه اطلاعات است. نفسی کشیدم و آسوده شدم که لابد برای بازجویی است و حتما دوباره برمیگردم به سپیدار. باید برگردم!
دندان جلوییام شکسته است اما مهم نیست. با همان چشمبند در گوشهای من را نگه داشتند. برخوردها به قدری خشونتآمیز بودند که میدانستم جواب هر پرسشی، مشت و لگد است. بعد از چند ساعت با همان چشمبند و متعلقات به داخل اتومبیلی منتقل شدم و ماشین حرکت کرد. خواستم بپرسم کجا؟ گفتم نه! من برمیگردم به سپیدار، اینها هم لایق پرسیدن هیچ سوالی نیستند. نباید حتی از دلتنگیام باخبر شوند.
ماشین بدون این که صدایی از کسی در بیاید، حرکت کرد. فقط حس کردم دو مرد داخل ماشین هستند. تمام مدت با خودم مرور میکردم که حالا الهه دارد با سوزن و نخ برای «ابراهیم» «تپلک» درست میکند و در همین حال گریه میکند و میگوید: «سپیده کجا رفت؟»
بعد باران و نسا را تصور میکردم که همینطور که در کارگاه کارگری میکنند، میگویند: «شام نمیخوریم تا سپیده بیاید.»
همینطور که داشتم به لیوان چای شیرینم فکر میکردم که کنار پایه تخت نسا گذاشتم و نگران بودم نکند پای «مینا» به لیوان بخورد و فرش کثیف شود، یاد آن روزی افتادم که مسوول بند شدم و گفتم روز نظافت است. همه موکت و فرشهای بند را بردیم به هواخوری و با سطل آب شروع کردیم به شستن. وایتکس به شلوار سنبادی قرمزم خورده و دادم در آمده بود. دستانم را که به هم گره خورده بودند، بالا بردم، یکی توی دهن خودم زدم و گفتم لعنت به تو که سر باران فریاد زدی!
بعد خودم را دلداری دادم که نه نه، امکان ندارد با اتومبیل مرا به تهران ببرند؛ نمیشود، مسیر دور است و حتما با هواپیما میبرند. لابد میخواهند من را کمی بترسانند، بعد برمگردانند سپیدار. لابد فهمیدهاند چهقدر عاشق سپیدارم، برای همین میخواهند بترسانندم. یکهو رادیو را روشن کردند. «علی زند وکیلی» میخواند: «حالا من موندم و یک کنج خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده، تلاطمهای امواج جدایی زده کاشونهام رو صد تکه کرده. دلم میخواست پس از اون خواب شیرین دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد…»
بعد از ماهها بغضم ترکید؛ بریده موهای باران، دستبندی که «سمیه» برایم درست کرده بود، شکم برآمده الهه و وحشتش از اوین و تهران به خاطر غربت، لیوان چای شیرینم و کاردستیهای خاله «عفری». گریه امانم نمیداد که ماشین پیچید. حس کردم وارد جاده خاکی شدهایم. صدای سگ و حیوان میآمد. تصور و توصیف آن لحظه وحشتناک است! جدایی از پارههای تنم، تحمل ساعتها چشمبند، دستبند و پابند و حالا بیابان و صدای زوزه حیوانات وحشی. گفتم کارم تمام است.
خب تمام شود! کار من همان لحظهای که الهه و زهرا و نسا را گذاشتم و آمدم، تمام شده بود. عصا را دستم دادند و از زیر چشمبند دیدم وارد بازداشتگاهی شدم. بازداشتگاه با خوزستان شاید پنج ساعتی فاصله داشت. گفتند: «وقت نماز است، باید نماز بخوانیم.»
وارد سلولی شدم که شاید یک مثلث یک متری بود و فقط جای نشستن داشت. با خودم گفتم چه بازداشتگاههایی در جادهها هستند که از آنها بیخبریم و چه آدمها که اینجا کشته شدهاند. به سراغم آمدند و دوباره با همان وضع قبلی سوار ماشین شدم. چون چشمبند داشتم، نمیدانستم به کجا میروم. من چای شیرینم را نخورده بودم که از سپیدار جدایم کردند و در طول مسیر یک لیوان آب هم به من ندادند. صبح به جایی رسیدیم و وقتی چشم بندم را برداشتند، فهمیدم دادسرای اوین است.
مرا از سپیدار جدا کردند. خانهام را از من گرفتند.
به اوین که رسیدم، از رقص درختان که یادآور موهای باران بود، تا تور والیبال، بیتابیام را برای سپیدار بیشتر و بیشتر میکرد. تمام داراییام چند تار مو از باران بود و یک سری برگه که لای کتابها مانده بود.
بوسیدن موهای باران قرارم را میگرفت. در نامههایی که برای عزیزانم فرستادم، گفتم: «آنچه مرا تکهتکه میکند، این است که نمیگذارند به سپیدار برگردم.»
در نامه آخری که از اوین برای باران فرستادم، گفتم که گاهی مسیر رسیدن به جایی دشوار است؛ گاهی باید بمیری تا برسی. اما اینجا اگر بمیرم هم امکان ندارد جنازهام را به سپیدار برگردانند. حسرت سپیدار و موهای باران و ابراهیمِ به دنیا آمده ثانیه به ثانیه قلبم را زخمی میکرد. «نازنین زاغری» نامم را سپیدار گذاشت.
«پریا محمدی» متهم به معاونت در قتل است. مردی در خیابان به او متلک گفته و شوهرش با او درگیر شده و هلش داده و مرد مرده بود. زن اما قربانی همیشگی آزارها است. چون غیرت مرد به خاطر زن بود، او هم شریک جرم میشود. این نامه پریا یکی از یادگاریهایی است که از سپیدار با من است. به خاطر گزارش مسوول بند و به خاطر رنگ کردن ابروهایش، از اشتغالش که شستن آشپزخانه زندانبانها بود، برکنار شد، تایم تلفنش قطع شد و دیگر نمیتوانست با شوهرش صحبت کند.
خوب یادم است که این نامه را به من داد و فردایش بندمان را عوض کردیم. برگه یادداشتهای ما همین برگههای زردی است که روی اجناس مواد غذایی «حامی» میچسبانند. ما این برگهها را برای استفاده روزمره، مثل یادداشت و نوشتن لیست خرید رایگان از کارگاه میگرفتیم. تکههایی از سپیدار که مانده بودند را جمع کردم و دوباره انگار روی زمین میکشاندند و از سپیدار میبردندم. حالا سمیه اعدام شده است و در گوشهای از کتاب برای صهبا مینویسم: «سمیه گفته که قرار است بازرسی شویم. حواست باشد خاطرات را قایم کنی.»
همین طور هم شد. چند روز بعد خاطرات عربی صهبا را بردند.
سمیه اعدامی ما، صهبای گریان ما!
داغ بزرگی را به دوش میکشیدم. چرا نگذاشتند از جانهایم خداحافظی کنم؟ آنها را همانجا، همانجا در دل زمین جا گذاشته و آمده بودم و بعد نامشان را روی خودم گذاشتم. آبانماه چند روزی پس از آزادی از زندان «قرچک»، به خیابان برگشتم. از «مدرس» تا چهار راه «شریعتی» دزفول، از چهار راه شریعتی تا بازداشت دوباره و بازداشتگاه و انتقال به سپیدار. انگار رفته باشم تا افسر نگهبانی آقایان برای انگشتنگاری، همینقدر کوتاه دوباره برگشتم.
آغوش و خندهها. همه در زندان بودند. «فاطمه»، دختر سکینه نامفهوم صحبت میکرد. ابراهیم به دنیا آمده بود اما نامش را علی گذاشتند. من دوباره به آغوش عزیزانم برگشته بودم؛ این بار با تجربهتر. این بار افسر نگهبان نزدیک تخت صهبا شد برای تفتیش. جلویش ایستادم و گفتم ممنوع است. این بار بیپروا باران را در آغوش کشیدم و گفتم کسی حق ندارد بگوید بالای چشم باران ابرو است. این بار دستهای هم را گرفتیم و قول دادم همیشه با خود در قلبم همراهیشان کنم.
این بار سپیدار را با دیدن صحنهای که سمیه به «جادری» برای دو دقیقه رقص التماس میکرد، ترک کردم. اما وقتی افسر نگهبانی آقایان میخواست در را باز کند، گفت: «برو دیگه برنگردی قلیان!»
گفتم من همیشه در سپیدارم. حالا تکههایی از سپیدار که لای کتابهایم باقی ماندهاند:
لیست خرید روز آخرم
برگههای اسم و فامیل من و باران
برگهای که داشتم از «مینا» خیاط میپرسیدم این هفته ملاقات آقایا است یا خانمها؟
نوشت: «ذکر دارم میگم.»
از شب تا صبح مشغول ذکر گفتن بود. با ۳۰ گرم مواد بازداشت شده و بعد از سه سال، از سنندج به اهواز تبعید شده بود.
دنبال نشانی از سپیدار بودم. تمام آنچه که از سپیدار برایم باقی مانده، یک سری برگه و یادداشت لای کتابهایی است که آنجا خوانده بودم؛ برگههایی که تکههایی از سپیدار در سپیدار هستند. یک سری یادداشتها که شاید در نگاه اول برایمان مضحک باشند اما وقتی «برایمان» را خط میزنم و مینویسم «برای من»، مساله حل میشود.
مینا که از صبح تا غروب در کارگاه کار میکرد و آخر شب تا صبح مشغول ذکر گفتن بدون تکلم بود. مینا اهل سنندج بود. با مردی راهی خوزستان شده بود برای سفر که به خاطر مواد ناچیزی که در اتومبیل آن مرد بود، بازداشت شدند. سه سال در انتظار دادگاه بود. سه سال تنها امیدش همین ذکرهای بیتکلم بود تا که شاید به دادگاه اعزام و بیگناهیاش ثابت شود.
هر بار دادگاهش بهخاطر فاجعهای در خوزستان به تعویق میافتاد؛ سیل، فرار زندانیان و…. نمیدانم آزاد شده است یا نه؟ نمیدانم ذکرهای بدون تکلمش حالا تمام شدهاند یا نه؟ اما او را همیشه آن لحظهای که آبان ۱۳۹۸ دوباره بازداشت شدم و به سپیدار بازگشتم، با دستش که سه بار به سینهاش کوبید و گفت «آخ دخترم! لعنت به این کشور»، به یاد میآورم. اشکهایش را برای قطعی تماسش به خاطر این که سُنی بود و با دست بسته نماز میخواند، به یاد میآورم. سپیدار میناهای زیادی بر سر دارد.
یادگاری از نسا در آذر ۱۳۹۸
شعری را که در نوبت اولی که در سپیدار بودم، کنار تختم نوشتم، حفظ کرده بود و در دفتر یادداشتم ثبتش کرد. شاعرش خودش است. من اینطور فکر میکنم.
تمام آنچه که از سپیدار برایم باقی مانده، قبر سمیه است که سنگ ندارد. خانوادهاش پولی ندارند برایش سنگ مزار تهیه کنند. و من که به وقت بیپناهی، خودم را به آنجا میسپارم، میفهمم چهقدر بیهوده است کسی را در خاک خواباندن. چه قدر بیهوده است. کاش جنازه سمیه را در کارون میانداختند. باور نمیکنم بتوان آن تن را در خاک خواباند. خاک با سمیه هیچ نسبتی ندارد. نباید هم داشته باشد.
سمیه را کاش در کارون میانداختند تا لبهای گوشت آلودش خوراک ماهیها شود. ماهیها به دست «زهرا حسینی» میرسیدند و از آنها ماهی با «حشو» درست میکرد. کاش در کارون میانداختندش تا خوراک ماهیها شود؛ تا ماهیها را مردهای ماهیگیری که با هیچ شکنجهای قرار نیست اعترافی کنند، صید میکردند. آه سمیه عزیزم! تو را چه به خاک؟ کاش تنت را میسوزاندند و خاکسترت را باد با خود میبرد و عصر پنجشنبهای که از خانه پدری بیرون میآیم، به جای گرد و خاک همیشگی که ریههایم محکوم به چشیدنش هستند، خاکسترت را با ریههای مریضم حس کنم.
سمیه عزیزم! تو قربانی زن بودن در وهله اول، قربانی زن خوزستانی بودن در وهله دوم و قربانی زن خوزستانی اهل «شلنگآباد» بودن در وهله سوم بودی. کاش با جنازهات هرکاری میکردند الا خاک کردنش. با تمام اینها به تنها نشانی که از تو میدانم، میآیم. یک جور پاتوق است. میآیم و اصلا تو را حس نمیکنم. اما میگویم سمیه! از من مراقبت کن؛ مثل روزهایی که سپیدار بودیم و موهای جارو دستیام را با مهارت در میآوردی. مثل روزهایی که در سپیدار نبودم و خندههایت، خنده بر لبم میآورند.
سمیه عزیزم! این دفتر تمام شد. این دفتر در حالی که با معشوقهام که به تو گفته بودم نویسنده خوبی است و زندگیات را مینویسد، در این جا تمام شد؛ همین جا که پایمان را در رودخانه «دز» گذاشتهایم و در گوشم برای تو، الهه و سپیدار میخواند:
«به چشمهای خیست قول دادم که روزی برگردم سپیدار الهه! یادت نیست، این را من میدانم و علی، ابراهیم و سپیده! این را من میدانم و آوارهها که همیشه در تمنای برگشتن به جایی هستند که دلشان آنجا گیر کرده است. اما باز هم آوارهاند و هرگز برنمیگردند. سپیدار نه وطن یا زادگاهم یا جایی که از آن آمده باشم بلکه جایی است که همیشه دارم به آن برمیگردم؛ مثل یک آواره ابدی که میخواهد برگردد اما به جاش هی آواره میشود. حتا وقتی میرود، دارد برمیگردد.
الهه! تو برای من خاطره نیستی، نه حتا چیزی یا کسی که دلتنگش میشوم. برگشتنم به تو، به گوشهای از سپیدارِ قلبم، با یادآوریکردنت سیر نمیشود! برگشتنم با برگشتن تحریک میشود و به برگشتن ختم و از آن به برگشتنی دیگر هل داده میشود. برگشتنم به چشمانِ خیست، به قهقهات در آوارگیِ حلقههای بیشماری که با هر بار برگشتن دورت میکشم و هرگز به خودت نمیرسم! و چه جهانهایی در این برگشتنها با هم ساختیم الهه!
برگشتنی از جنس برگشتنت به اوین که تنها با شنیدن یک بوی غریب در اعماقِ یکی از سلولهای نفله شده کاسه سرت جاری شد. همان یک سلولِ نیمه جانت کافی بود که تا از اوین به سویت برگردم و در راه عاشق شوم و با معشوقهام در کلبهای وسط جنگل سر از چشمان خیست درآوریم! حالا من چند نفرم؟ این آوارگی ابدی ابراهیممان را برای تو علی کرد و برای من سپیده. حالا من، تو، ابراهیم، علی و سپیده، همه داریم برمیگردیم به جایی که هنوز نمیدانیم کجا! مگر چشمانِ آوارهات همین را نمیخواستند الهه؟»
این دفتر تمام شد اما شاید همین زمزمه آغاز قصه تو در انگشتان کشیده عزیزی شود که یادآور بازار ماهیگیرها است؛ یادآور نخلستان «ابوفاروق».
*******
بازداشتگاه؛ روایت یازدهم
یک شب مرا به سلول «مکیه» بردند. نزدیکهای موقع شام، زندانبان صدای رادیو را بلند کرد و در راهروی مرگ، صدای موزیک پیچید. هر صدایی به جز صدای شکنجه، حس لذتبخشی به ما میداد. ما گرسنه بودیم و قحطیزده! اما آنچه ما را نجات میداد، قطعا غذا و آب نبود، گوشت تن ما به خاطر آب و غذا نخوردن، آب نشده بود.
آن صداها، آن همه پذیرفتن آن چه که نبودیم، جوانهایی که صدای خرد شدن استخوانشان گوشمان را کر کرده بود، ما را تکیده کرده بودند. ما قحطیزدگان سلول شماره ۲۲ وزارت اطلاعات، تشنه هر صدایی جز این صداها بودیم.
موزیک، عربی بود. مکیه گفت: «به اینها میگوییم حضین.»
یکهو جوری زد زیر گریه که حس کردم دارد چشمانش را بالا میآورد. روی سینهاش کوبید و گفت: «شوهرم خیلی مرتب بود. لباسهای اتوکردهاش، بوی عطرش… آخ بچههام!»
گفتم: «مکیه قول میدم خیلی زود آزاد میشی.»
چشمانش را بیشتر بالا آورد! گفت: «چه طور لباسای اتو کرده عارف رو جمع کنم؟»
مکیه آدم تیزی بود. با این که سالها تحت ستم بود اما خیلی باهوش بود. مگر ستم هوش را میزداید؟ بگذریم! چشمان مکیه عسلی روشن بودند. سینه راستش سوخته بود. جلوی من شرمش میآمد بگوید پریود است. به سینه سوختهاش هم به این دلیل پی بردم که یک بار صدای بازجو را شنیدم که میگفت: «ما از همه چیزت باخبریم؛ مثلاً میدونیم سینه راستت با چی سوخته!»
بعد صدای هقهق گریه آمد.
هیچوقت به من اینطور نمیگفتند. من یک زن شهری بودم. شاید دلیلش این بود. شاید هم چون عرب نبودم!
سرم را روی پایش گذاشتم. چون در طول مدتی که آنجا بودم، فهمیده بودم خواندن قرآن برای عربها ممنوع است و باید فقط نهجالبلاغه بخوانند. سرم را که روی پایش گذاشتم، برای اینکه با او ارتباطی قویتر داشته باشم، گفتم: «سوره بلد را برام میخونی؟»
تعجب کرد. ترسید! بعد خودش را جمع و جور کرد و لای موهایم دست کشید. تمام اینها کمتر از پنج ثانیه طول کشید. شروع کرد به خواندن سوره بلد: «لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ، وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ، وَ وَالِدٍ وَ مَا وَلَدَ…»
نفهمیدم کی خوابم برد. نصف شب وقتی داشتم جیغ میکشیدم، از خواب بیدارم کرد. هنوز سرم روی پایش بود. خواب دیده بودم با لباس آبی از پرتگاه افتادهام. تقریباً هر شب این خواب را میدیدم. بیدار که شدم، گفتم: «مکیه امروزم داره تموم میشه؟»
بعد خندیدم. او هم از سر شیطنت کمی خندید. شروع کردم بلند بلند خاطره تعریف کردن و رقصیدن. هی خندید، هی خندید، بعد خوابمان برد.
یکهو با صدای باز شدن در سلول از خواب پریدیم. هر دوتای ما را بردند برای بازجویی. وقتی برگشتم، دیدم مکیه بیدار است. گفت «چرا این قدر طول کشید؟ من خیلی وقته برگشتهام.»
گفتم: «نمیدونم، همیشه همینه برای من.»
گفت: «شام نخوردم تا بیای.»
در ظرف غذا را باز کردیم. دمدمهای اذان صبح بود. غذای دوشنبهشبها چهار قرص فلافل بود و یک خیارشور کوچک. مکیه چشمش که به غذا افتاد، گفت: «چرا خیارشور نداره؟» من گفتم: «ای بابا، مکیه تو فکر خیارشوری؟»
بعد به شوخی گفتم: «جمع کن بابا! بعد میگی ما شبها از گرسنگی خوابمون نمیبره. تو که خیلی پر توقعی!»
داشتیم میخندیدیم که دوباره در باز شد. مرا دوباره برای بازجویی بردند.
-به چی میخندیدید؟
-خیارشور… مکیه…
بعد برای مکیه کابل و برگه تکنویسی آوردند!
«مکیه آن طور که میگوید، فقیر نیست. الکی میگوید شبها گرسنه میخوابیدند. از آن جایی که مکیه بعد از بازجویی طلب خیارشور میکرد، پس تحت ستم نبوده است. او به اجبار شوهرش تغییر مذهب نداده، چون توقعش از غذا خوردن خیلی بالا است.»
اولش نمینوشتم. کابل که خوردم، مجبور شدم و همه حرفهای بازجو را نوشتم!
گویا زن عرب اجازه ندارد خیارشور هم بخواهد…
*******
زندان سپیدار؛ روایت نخست
بازرسیام میکنند. لخت لخت میشوم. در حالی که «غلامی»، افسر شیفت به بهانه این که بعد از دوماه انفرادی، تازه به زندان منتقل شدهام و نکند مواد یا شنود همراهم باشد، یک دم سینههایم را میگیرد و دمی دیگر دستش را لای پاهایم میبرد و سوال میکند:
«خب تو توی هفتتپه چیکار میکردی؟! چرا فقط تو رو گرفتن؟!»
ـ خانم واقعا خستهام، نمیتونم! وضعیت بهداشتیم فاجعهاس. خجالت میکشم. سریع کارتون رو انجام بدید.
غلامی سینههای بزرگی دارد و یک چال روی چانهاش. پیشتر فکر میکردم آدمی با این چهره باید مهربان باشد.
میگوید: «برو سمت خانم نادری کارت داره.»
خانم «نادری» مسوول حفاظت زندان است. قبل از این که از بازداشتگاه اطلاعات به زندان منتقل شوم، مردکی آن جا گفت: «وقتی رفتی زندان، اول برو پیش خانم نادری.»
دروغ چرا، من پیش از آن که به «سپیدار» منتقل شوم، آن قدر درباره جانی بودن زندانیان عادی شنیده بودم که از رفتن به زندان ترس داشتم.
سراغ نادری میروم و میگویم اطلاعات گفته است پیش شما بیایم.
میگوید: «آره سپیده جان! بفرمایید داخل بهداری، باید ازت تست بکارت گرفته بشه!»
هرچه اصرار میکنم، بیفایده است. من خسته ناتوان و بیسلاح در زندان ناگهان متوجه میشوم پزشکیار با مقنعه کلهقندی خاکستری رنگ و روپوش سفید دستم را میکشد و میگوید: «ادا در نیار!»
روی تخت دراز میکشم. با فحاشی پاهایم را به زور باز میکند. خانم نادری خندان ایستاده است و میگوید: «منتظرم برای نتیجه!»
میگویم وضعیت بهداشتیام درست نیست، خجالت میکشم.
_ تو همین وضعیت هم دادی! حالا ادا در نیار!
انگار هزار ضربه باتوم خورده باشم. خرد میشوم و پا برهنه به سمت کریدور میروم و وارد بند نسوان میشوم.
همینطور نگاه میکنم. دخترکی جلو میآید: «وای وای موهاشو!»
یکهو «زهرا حسینی» را میبیندم. آن قدر جیغ میکشیم که همه دورمان جمع میشوند.
یک شکلات پشمکی در دست دارد و به من میدهد و میگوید: «بخور. بخور. میدونم چه حالی داری.»
شکلات را که باز میکنم، زنی با کفش لِژدار سفید و دامن زرد از کنارمان رد میشود. با دیدن این صحنه، برای یک لحظه هرچه از زندان در سر دارم، به هم میریزد. میپرسم: «زهرا! این کیه؟»
_ سمیه. جرمش قتله.
دخترکی که دوست زهرا است، میگوید: «قاتل بیرحمیه وگرنه اینقدر به خودش نمیرسید.»
خب من فکر میکنم اگر سمیه لباس پاره و پوره هم میپوشید، قاتل بیرحمی به نظر نمیآمد. حداقل در نظر هم بندیهایش، دختری ۳۰ ساله، خوب و موجه به نظر میرسید. یعنی سمیه با آن دامن و دمپایی لژدار در زندان، زنی بدکاره و قاتلی بیرحم به نظر میرسید؟ گویا دامن زرد در زندان کارکرد دیگری دارد!
از قضا این قاتل بیرحم با دامن زرد، هنرهای دستی زیبایی هم دارد. روز قبل از ملاقات سراغ کسی را میگیرم که بتوانم از او کاردستیهای زندان را بخرم و برای «طهورا»، «مهرا» و «نهال» هدیه ببرم. سمیه ابروهای پهن و سبیلهای زیادی دارد، صورتش گرد است، دندانهایش مرتب و خندههایش منظم. من و زهرا کمکم با او رفیق میشویم.
همه کاره است؛ مسوول بند است، کار چرم و بافتنی انجام میدهد، زیورآلات درست میکند و مسوولیت قسمت قند و قهوه کارگاه با او است. همیشه رنگهای متنوع به تن دارد و عاشق رقصیدن است. جرمش قتل است و تمام تلاش خود را میکند تا ۱۵ میلیارد تومان دیه را جور کند. با شور و شوق خاصی صحبت میکند و قصههای جالبی برای بازگو کردن دارد. گاهی انگار کودکی پنج ساله است، گاهی هم زنی ۸۰ ساله! خیلی خوب راهها را بلد میشود، برای همین تنها کسی است که دمپایی لژدار دارد.
وارد کردنِ دمپایی لژدار به زندان ممنوع است اما سمیه خوب بلد است چطور بازرسیهای سخت و طاقت فرسای زندان را دور بزند. از طرفی، خیلی هم خوب میداند چه طور و کجا دمپاییها را پا کند تا زندانبان نبیندش.
رابطهای صمیمی با زندانبان دارد. همزمان، خیلی سفت و سخت هم جلوی آنها میایستد. با این که عاشق زندگی است و مرتب مشغول بازی با رنگها تا دوام بیاورد، لحظه تحویل سال از زیر پتو بیرون نمیآید. بعدها به من گفت: «با مصطفی و سمانه و مامانم زیر پتو جشن نوروز گرفته بودیم.»
برای به دست آوردن ۱۵ میلیارد تومانی تلاش میکند که مطمئن است تحت هیچ شرایطی جمع نمیشود. درست است که هدفش از کار سخت، جور کردن دیه است اما در واقع میخواهد پولی برای زندگی سمانه و مصطفی بگذارد. سمیه همه چیز را عاشقانه روایت میکند.
دوشنبهها ساعت دو به دفتر حفاظت (خانم نادری) میرود تا عکسهایی را که حق ورود به بند ندارند، ببیند. همان جا با عکسها، یک ساعتی عاشقی میکند و برمیگردد.
به خانم نادری گفته است عکس عمو و داییام است اما هم خانم نادری میداند دروغ میگوید و هم بقیه. ولی آنقدر صادقانه گریه میکند که نادری هم فریب میخورد.
سمیه دایی و عموهای زیادی دارد. او بلد است چه طور عاشق شود و هر عشق را به سبک خودش عاشقی کند.
یک ماهی آبی با هزار مکافات وارد بند کرد که نامش «سپیده» بود. سپیده رمز عاشقی کردنهای سمیه است و ربطی به حضور من در کنارش ندارد. ارتباط من و سمیه ریشهایتر میشود؛ برایم در سالن ملاقات ساندویچ کالباس میآورد، با وازلین و رنده دخینات* رژ لب درست و شمارههای مختلفی در کارت جدیدالورودها ثبت میکنیم. آخر هر کس فقط حق ذخیره کردن پنج شماره را دارد.
اولین بار روز اول فروردین اشک سمیه را دیدم. داشتیم میخندیدم و او با سیبیلهایش ادا در میآورد که تلویزیون آهنگ «مادر» از «رضا نیک فرجام» را پخش کرد. دیدم گلولههای اشک از چشمانش ریختند پایین بدون این که حالت صورتش ذرهای تغییر کند: «ای وای من قدر تو را نشناختم، من را ببخش تنها به خود پرداختم.»
دومین بار وقتی بود که بازدید کننده آمده بود و سمیه به آنها گفت: «خیلی وقت است که اجازه ورود کاموا ندارم. من دارم دیه جمع میکنم، خواهش میکنم اجازه بدید کاموا هم وارد شه.»
وقتی بازدید کنندهها رفتند، خانم «پیرایش» (افسر شیفت) جلوی همه سمیه را گرفت و گفت: «ببین قاتل کثیف! تو جات سینه قبرستونه، غلط میکنی کاموا بخوای!»
دیدم که هوار سمیه رفت به آسمان و پیرایش به او حمله کرد. طوری که سمیه هوار میزند، زندان که سهل است، کل اهواز به لرزه در میآید! فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد. پنج روز تا دم مرگ رفت و وقتی رفتم پیشش، در بغلم بیهوش شد. همینطور گولهگوله اشک میریخت. شکلاتی را که در دستم بود، خورد، بعد شروع کرد بریدهبریده قصه قاتل شدنش را تعریف کرد: «زن بودم و برای گذران زندگی، راننده سرویس مدارس شدم؛ رانندهای که ماشینی از خود نداشت ولی عاشقانه کار میکرد. جوجههایم عاشقترم کردند و تصمیم گرفتم ماشینی بخرم تا خودم کار کنم و بتوانم خارج از تایم سرویس مدارس، با جوجههایم بروم گردش. اولین بار یاسمینا این فکر را در کلهام انداخت. گفت خاله! خاله! خاله! میشه برای افطار بریم بیرون؟! به خدا مامانم گفته اگه خاله سمیه باشه، موردی نداره.
رفتم بانک تجارت و گفتم آقا شرایط طرح وامی که بنرش را زدهاید، چه طور است؟
گفت درخواستت را بده به رییس بانک تا تایید کند، برگرد اینجا مدارک مورد نیاز را برایت مینویسم.
رفتم پیش رییس بانک. کاش نمیرفتم! آشنایی ما شکل گرفت و آرام آرام باهم دوست شدیم. به او میگفتم دایی! دایی هم مرد است، هم پول دارد، هم قدرت. جلوتر که رفتیم، بازی عوض شد. آزارهای جنسی و کلامی بیشتر و بیشتر. متوجه شدم دایی زن هم دارد اما حق جدایی نداشتم. هر بار به شکلی تهدیدم میکرد.
خانه ما در حصیرآباد است و آنها ساکن کیانپارس. کوچکترین حرف و حدیثی منجر به این میشد که سرم را در آن محله ببرند. تا همان جا هم کلی حرف وحدیث پشتم بود بابت این که راننده سرویس مدارس بودم. رابطه به جایی رسید که او از من خواست سمانه خواهرم را وارد رابطه کنم!
من، جنس ضعیف و همیشه متهم. من، سمیه که هر آزاری را از جانب مرد پولدار رییس بانک تجارت تحمل کرده بودم، دیگر به ستوه آمدم. هرچه التماس کردم، بیفایده بود. شروع به تهدید انتشار عکسهایمان کرد و زنگ زدن به نزدیکانم و به اجرا گذاشتن چکهای وام به خاطر دو قسط معوقه و… .
دیدم که زن هستم و خلاصی ممکن نیست! بازی، بازیِ قدرت بود. به هرحال، من باخته بودم اما حداقل سمانه را نجات میدادم.
یک روز ۴۸ ساعت به من فرصت داد تا سمانه را برایش ببرم. زنگ زدم و با گریه گفتم دایی بیا حداقل برای آخرین بار تنها باشیم، فردا شب سمانه را میآورم. با قرص رفتم محل قرار. شیرموز درست کردم و قبل از شام گفتم شیرموزت را بخور دایی. خورد و بیهوش شد. سوار ماشینش کردم؛ همانی که با وام بانکی خودش خریده بودم.
جنازه را صندوق عقب گذاشتم. به بیابان که رسیدم، یک بطری بنزین روی ماشین ریختم و گفتم هر دویتان بسوزید! من هم بعدش خواهم سوخت اما سمانه این وسط نجات پیدا میکند. به خانه برگشتم و لپتاپ را روشن کردم و تا میتوانستم، با عکسهایمان زار زدم. بعد رفتم کلانتری محل و خودم را معرفی کردم.»
سمیه با اشتیاق تکتک لحظات بازداشتش را، حتی زمانی که مجبور شده بود با یک سطل آب حمام کند، برایم تعریف کرد. چیزی که سمیه به من گفت، جریان قتل نبود بلکه شورش یک زن علیه ستم جنسیتی بود؛ از لحظهای که سوزاند تا جوانه بزند، از لحظهای که باز هم قربانی فقر میشود اما کم نمیآورد. تا آخرین دم هم میجنگد تا زنده بماند. گرچه خودش خوب میداند شدنی نیست.
قتل از آن روز به بعد مفهوم دیگری برایم پیدا کرد. سمیه قاتل نبود. قاتل، سیستم و حاکمیتی است که همیشه یک زن را متهم میداند!
جدال سمیه با زندگی تا آخرین لحظه ادامه داشت؛ همان لحظهای که طناب دار برای همیشه میلهای بافتنی را از دستان پر شورش گرفت.
و شور چه واژه بی مقداری است در توصیف زیست دستانِ این زن. کاش تعبیری در خور شدت شور و اشتیاقش به زندگی وجود داشت.
واقعیت سرنوشت سهمگینتری اراده کرده بود. دو سرباز زن به سمت سمیه آمدند و از او خواستند تختش را برای همیشه ترک کند. سمیه که هول شده بود اما آخرین درخواستش از سربازها نه بخشش، نه فرصت دوباره زیستن و نه درخواستهایی از این دست بود؛ خواهش سمیه، دو دقیقه رقصیدن بود.
- «رقص ممنوع است!»
حتی برای زندانی که قرار است بعد از شش سال امید و جنگیدن برای ماندن، برای همیشه بیحرکت شود.
این کینه و قساوت از کجا میآید؟!
جادری غرید: «نه، رقص ممنوع است!»
و ادامه داد: «از موقعیتت سوء استفاده نکن!»
سمیه و دامن زرد، سمیه و روپوش کارگاه قند و قهوه، سمیه و داد و هوارش سر «میرزا» بهخاطر چهار تا کلاف کاموا، سمیه رقص و رنگ و امید برای همیشه تمام شد.
آبانماه وقتی دوباره به سپیدار بازگشتم، آخرین تصویر سمیه در ذهنم این طور حک شد؛ زنی پشت در میلهای، افسر نگهبانی و التماس به جادری برای دو دقیقه رقصیدن…
سمیه قطعاً میدانست که چند ساعت دیگر طنابی برای همیشه نفس و زندگیاش را میرباید. میدانست دیگر مهم نیست بهخاطر رقصیدن، تلفنش را قطع کنند. چرا از جادری اجازه میگرفت؟ چرا با این که میدانست قطعی تلفن دقیقا به یک ورش است، خودش بیمحابا نرقصید؟ میخواست تصویر سیاه جادری را به رخ هم بندیهایش بکشد؟
میخواست بگوید: «ببینید این منم، سمیه شهبازی! همان زندانی که نام مددجو را روی او گذاشتهاند. اما رییس اندرزگاه نسوان (میرزا) با این که میدانست هفته آینده نفسم را میبُرند، باز سر ممنوعیت ورود کاموا کوتاه نیامد.»
کلافهای کاموا، رقص، زندانبان و سمیهای که صبح روز ۱۲ آذر اعدام کردند. چه دهشتناکند چشمان ما وقتی چشمان تو که زندگی را میجستند، بسته باشند…
چه دهشتناکند دستان ما وقتی دستان تو که صبح و شب بهخاطر دیه، کاموا میبافتند و حالا بیحرکت ماندهاند…
چه دهشتناک است صدای ما وقتی صدای خندههایت دیگر در کریدور زندان سپیدار نمیپیچد.
سمیه جانم! چه دهشتناک دردی است که نیستی. چه دهشتناک صبری است که ما داریم.
سمیه شهبازی، خواهر، رفیق، همبندی عزیزم را امروز در زندان سپیدار اعدام کردند.
*******
زندان سپیدار؛ روایت دوم
برخورد اول؛
رفتهام رییس اندرزگاه را راضی کنم تا اجازه بدهد شب عید ماهی قرمز داشته باشیم. دخترکی با چادر سفید داشت از خانم میرزا (ریاست اندرزگاه) کتک میخورد. شوکه میشوم. میرزا خودش را جمعوجور میکند. دلم میخواهد آنجا بمانم، اما سریع میگویم: «سلام، ماهی عید میخوایم. امکانش هست بپذیرید خانوادهم ماهی بیارن؟»
جوری که انگار بخواهد سریع دستبهسرم کند و درگیری را از سر بگیرید میگوید: «سپیده چیکارت کنم دیگه؟ باشه! بگو بیارن سالن ملاقات.»
برخورد دوم؛
موقع ظرف شستن در سرویس بهداشتی، وقتی که لجن بالا زده دارم دستوپا میزنم ظرفهایم را بی آنکه به گه کشیده شوند بشورم، با خودم میگویم: «کاش کسی بود که ظرفها را میشستم و میدادم دستش.» یکهو دخترکی میگوید: «مو آبی بده کمکت کنم!»
همان دخترکی بود که در دفتر ریاست اندرزگاه ایستاده بود، چک میخورد و من برایم عجیب بود که مگر چه کرده؟!
_ اسمت چیه؟
_ سپیده، تو چی؟
_ خدیجه
_ تو همون خبرنگاری هستی که تلویزیون نشونت داد؟
با خنده میگویم «تو چرا اینجایی؟»
_ قتل! قتل نامادریم. با اسلحه کشتمش. ۷ ساله اینجام، یعنی از ۱۳ سالگی! آخه میدونی اینجا کانون نداره.
برخورد سوم؛
با ماهیام دوان دوان از سالن ملاقات میآیم بند.
_ بچهها، بچهها، ماهی آوردم!
ماهی را روی سکوی جلوی بند میگذارم. یهو دیدم یکی از زندانیان (زینب نصیریان) موهای خدیجه را گرفته و به زور میخواهد راهی قرنطینهاش کند. زینب یکی از زندانیهایی است که زندانبان برای سرکوب زندانیان اجیرش کرده، قویهیکل و پرزور.
میپرم وسط ببینم چه شده که دعوا بالا میگیرد. افسرنگهبان با انگشت به بند ۳ و ۴ اشاره میکند که حق درگیری دارند. همه حمله میکنند. خدیجه یکی از بچههای بند ۴ است و زیر مشت و لگد بند سهایها تکهتکه میشود. من فقط یک سری جملات نامفهوم میشنوم.
زهرا (از بند ۳) میگوید «من خودم دیدم خدیجه میره زیر پتو، چهار ساعت بیرون نمیاد و جق میزنه.»
سهام میگوید «ای بابا! همین چند روز پیش به خاطر اینکه با قلم قرآنی شعر عاشقونه ضبط کرده بود خانم میرزا یه دل سیر کتکش زده بود. آدم نمیشه.»
صدای نامعلوم دیگری هم از آنطرف میگوید «آره نامه عاشقانه نوشته برای باران. باید کشته بشه!» مریم خدیجه را چنان هل میدهد که به تنگ ماهیام میخورد. تنگ میشکند و ماهی روی زمین میافتد. سمیه با ماهی در مشت بدو بدو میرود سمت سرویس بهداشتی، اما آب قطع است.
خدیجه سرش را بالا میگیرد، میگوید «منو ببخش!»
برخورد آخر:
حالم خیلی بد است و یک روز تمام است که از تخت پایین نیامدهام. حس میکنم کسی پای تختم است. خدیجه آمده و برایم هاتچاکلت آورده. هاتچاکلت با شکلاتی که خودش آب کرده بود. یکهو اشکهایش روی دستم میریزد و شروع میکند به حرف زدن.
«من خیلی دوس دارم یه بازیگر معروف شم. دلم میخاد موهام مثل تو رنگهای مختلف داشته باشه. ۷ ساله داخلم اما هنوز سن و سالی ندارم. میدونی؟ نامادریم منو خیلی کتک میزد. خیلی دلم میخواست دستش قطع شه، اما اشتباهی کشته شد. اینم دادنامهم. الان همه فکر میکنن بهت نامه عاشقانه دادم. باز لهم میکنن. خیلی عاشقتم سپیده.»
*******
زندان سپیدار؛ روایت سوم
یک لیوان سفالی روی سفره است. به شکل واضحی از پنج لیوان دیگر مشابهش روی سفره چشمگیرتر است. پنج لیوان سبز و لاکی هستند. این لیوانها را از فروشگاه میخریم. اما لیوان سفالی از کجا آماده است؟ میگویم: «چه لیوان قشنگی.» زن جوانی میخندد، دندان نیشش کمی بالاتر رشد کرده است. خندهاش به چشمم خیلی آشناست، بعد چشمانش را کشیده میکند و میگوید: «من تو رو زیاد تو بیبیسی دیدم، فک کردم آزاد شدی.»
_ آره آزاد شدم، اما الکیالکی دوباره گرفتنم. یهو دیدی الکیالکی اعدامم کردن
_ اعدام با چی؟
_ معلومه دیگه طناب دار
_ خدارو شکر بازم!
بلند شد و رفت. وقت نهار دیدم لیوان سفالی دست همان دختری است که دندان نیشش کمی بالاتر از حد معمول است و طوری از ته دل میخندد که میشود همهی دندانهایش را دید. من اسمش را گذاشتهام زنِ لبخند.
فردا صبح با سروصدا بیدار شدم. اصلا حال و حوصله نداشتم از تخت پایین بیایم. گفتم «هی دختری که لیوانت قشنگه، میشه ببینی درب مددکاری باز شده یا نه؟» خندید، به همان صورت همیشگی، گفت «نه باز نشده، منم منتظرم. اون لیوانم بابت حفظ قرآن از فرهنگی گرفتم وگرنه میدادمش بهت. میخوام ببینم شاید با این کارا حکمم بشکنه.»
حال نداشتم حکمش را بپرسم، دوباره رفتم زیر پتو. پرسیدن حکم و اتهام دیگر بیهوده به نظر میرسید. ما همه میخندیدیم، همه آرزو داشتیم یک وعده کباب به غذایمان اضافه میشد، همه حسرت داشتیم که چرا نمیتوانیم برقصیم، همه زنانی بودیم که همیشه انکار شده بودیم. فرقی نمیکرد سپیده باشی یا زنِ لبخند.
اینکه بفهمم چه کسی به چه اتهامی و برای چه مدتی اینجا آمده است دیگر برایم آزاردهنده بود. چون با فهمیدنش هر بار جمله «چقدر ناتوانم» کوبیده میشد توی صورتم. برای همین این اواخر اصلا نمیخواستم بفهمم چه کسی برای چهکاری آمده است.
مگر نه اینکه همهمان قربانی سیاست اشتباه عدهای ستمگر بودیم؟ بازهم مهم نیست. قصههای زیادی را از اینجا آموختهام، برایم بازگو کردهاند. مثلا یک ساعت پیش زن لبخند با لیوان سفالیاش داشت دستهایش را به سمت آسمان تکانتکان میداد که صدایش کردند. وقتی برگشت گفت: «بهم گفتن سه روز تایمام (تلفن) قطعه.» بعد نشست گوشه بند، همینطور که میخندید گریه هم میکرد. «حالا چیکار کنم؟ چطور با دخترم حرف بزنم؟»
سه روز ممنوعالتماس؛ چون لیوان سفالیای که در مسابقات قرآن دریافت کردهای را در آسمان چرخاندهای!
درب مددکاری بالاخره ساعت ۱ باز شد، یک و نیم هم میبندند. باید بدویم تا به کارهایمان برسیم. همه هجوم میآوریم سمت در. در میلهای مانع ورودمان میشود. زن لبخند دستم را میگیرد، همینکه انتظامات در را باز کرد میرویم جلو و میپریم داخل! داد همه درمیآید. بعد گفت «فردا اینو توی بیبیسی بگو» و خندید!
رفتیم داخل. گفتم: «تاریخ اعزامم چی شد؟!»
مددکار رو کرد به زن لبخند گفت «ببین ابتسام دلاوی، تو آدمبشو نیستی. نمونه آخرش همین رقص با لیوانی که به خاطر قرآن هدیه گرفتی. حالا اینا مهم نیست. به نظرم تلاش نکن حکم سنگسارت لغو بشه! تو آزاد بشی خانوادهت میسوزوننت. برای چی تلاش میکنی؟ که پدر و مادرت قاتل شن؟ اینهمه بلا سرشون آوردی کم بود؟»
*******
زندان سپیدار؛ روایت چهارم
ملاقات اول، غیرحضوری
آن چه ملاقات را زیبا میکند، دیدار با تکههای قلبم است؛ تکههایی که انگار با قیچی از من جدا شدهاند. ما محکوم هستیم به جدایی. هنوز بهخاطر آخرین کتکی که ۶۷ روز پیش در خانهمان خوردهام، پایم لنگ میزند اما بیتابشان هستم. با توجه به محدودیتهای شدیدی که در بازداشتگاه با آن مواجه شدهام، این دیدار عین رهایی است.
از شب قبل از ملاقات، از اشتیاق خواب به چشمانم نمیآید. برایشان نامهای مینویسم. اول اطمینان میدهم اینجا همه چیز خوب است، برای من تجربهای خارقالعاده است و تصور پیشین ما از زندان عمومی اشتباه بوده است. بعد از بندمان که نامش «گل نرگس» است، میگویم و از «شبنم لک»، دختری که هشتمین سال زندانش را سپری میکند.
در نامهام مینویسم: «مهدی! با اینکه شبنم هشت سال است به اتهام جابهجایی مواد در زندان است، زیر تختش کلکسیون عطر دارد؛ عطرهای روغنیِ فروشگاه زندان.»
از اشتیاقش به زندگی میگویم: «یک بار از او پرسیدم چه طور چند سالی را که زیر حکم اعدام بودی، تاب آوردی؟ جواب داد با کیکهای قلبی علی بابا! از وسط دو نیمهاش میکردم و یک نیمه را به ندا، همبندی خود میدادم. این عشق عمیق، تحمل حبس را برایم آسان کرد. به این امید که روزی آزاد شوم و کیک قلبی درست کنم. البته ندا اعدام شده است، پس نیمهای از آن را سر خاکش میبرم. بعد چند قطره اشک ریخت. مهدی باورت نمیشود چنین آدمی در زندان است. تازه مسوول بندمان هم خودش است. این جا خیلی خوشحالم مهدی. باورت نمیشود! خیلی کلیشهای است اگر بگویم چه طور این همه مدت زندگی کردیم و نمیدانستیم چنین جایی وجود دارد!»
در ادامه برایش از کودکان زندان مینویسم و بعد میگویم: «برادر عزیزم! ما عاشق هم بودیم اما در این مدت که با هم بزرگ شدیم و زندگی را گذراندیم، جز آسیب زدن کار دیگری با هم نکردیم. با اینکه اشتیاق در آغوش کشیدنت با پای لنگان دیوانهام میکند و خواب از چشمانم میرباید اما حس میکنم باید از این فرصت استفاده کنیم تا یکدیگر را بهتر بفهمیم. مهدی! شبنم خیلی زیبا است. دوست دارم با هم آزاد شویم و بیاورمش خانهمان. فکر میکنم تو هم از این بمب هیجان و احساس که والیبال هم بازی میکند، خیلی خوشت میآید.»
شبنم به من یک شال آبی و چادر میدهد و میگوید: «اینها را برای ملاقات بزن، خانوادهات چشم انتظارتند. حسابی خوشگل برو! البته فردا ملاقات آقایونه و غیر حضوریه. با خانم میرزا حرف بزن و بگو چند ماهه خانواده رو ندیدهام، شاید اجازه داد بابات رو حضوری ببینی.»
تا صبح و نماز اجباری، تا صبح و صبحگاه اجباری، تا صبح و باز شدن هواخوری بیدار بودم از اشتیاق و هیجانِ زدن شال آبیِ زنی که هشت سال در زندان است اما در ستایش آزادی شعر میسراید.
داخل بند از ساعت ۱۰ غلغله است. یک نفر از افسر نگهبانی میآید. روزهای ملاقات تلفنها قطع هستند. روز قبل خانوادهام در تماس تلفنی گفته بودند که از شوق دیدنت از شب در زندان میخوابیم تا فردا اولین کسانی باشیم که وارد سالن ملاقات میشویم. از ساعت ۹ چشمانم را به در افسر نگهبانی دوختهام. شبنم گفته بود فلانی میآید و اسامی را در کریدور میخواند.
ساعت ۱۱ اسامی خوانده شدند:
۱. خدیجه عساکره
.
.
.
۳۳. سپیده قلیان
انتظارِ خوانده شدن نامم در آن هیاهو کلافهام کرده است. سیوسومین نفر! انتظار داشتم اولین نفر باشم. هیاهو بیشتر میشود. عدهای گریه میکنند و میگویند اسم ما نیست، عدهای ناراحتند که بیملاقات هستند و عدهای که من هم جزوشان هستم، با چادرهای شبیه به هم، دمپاییهای پلاستیکی، موهایی پوشیده و چهرههایی رنگ پریده در انتظارند.
همه باید یک جا جمع شویم و در ناهماهنگی هماهنگ شدهای، از سمت زندان به در افسر نگهبانی هجوم آوریم. کاملاً تفتیش میشویم؛ لختِ لخت! زندانیِ رایکارِ دم در افسر نگهبانی میگوید: «سرِ همین لخت شدن، پنج ساله ملاقات ندارم. مدام به خانوادهام میگم نیاین.»
رایکار به کسانی گفته میشود که همزمان با تحمل مدت محکومیت خود در زندان، در قبال دریافت امتیازهای ناچیز، از سوی مسوولان زندان به کار گرفته میشوند.
«خدیجه» به پهلوی من میزند و میگوید: «دروغ میگه! ملاقات نداره، وگرنه بعد از پنج سال، لختشدن آرزوی آدم میشه!»
مکیه از آن طرف میگوید: «راست میگه بابا! چی میگی؟»
افسر نگهبان، «پیرایش» است. فریاد میزند: «خلافکاراااااا! خفه شید، بذارید بازرسی بشید! آدم نمیشین چرا زنهای خلافکار؟!»
فضای زندان و بیرون از آن با هم در تناقض عجیبی هستند. از دیدِ بیرون از زندان، زندانی جانی است و کارکنان زندان، منجی. اما کافی است یک قدم جلو بیایی، همه چیز عوض میشود؛ حتی قاتل هم اینجا قاتل نیست. اینجا متوجه میشوی کسانی که لحظهای از کوره در رفته یا به صورت تصادفی مرتکب قتل شدهاند، زمین تا آسمان با حاکمانی که همیشه با آرامش و طمانینه مرتکب قتل میشوند، فرق دارند.
ما را از صبح و برای دیدار با عزیزانمان هزار بار به هزار شکل مختلف تحقیر کردهاند؛ بازرسی دمپاییها و چادرهایمان، توهینها و… . این چرخه تحقیر تمامی ندارد. بعد هم همه ما را با هم به ملاقات میبرند؛ ملاقات غیرحضوری با آقایان. دیدار حضوری حتی با پدر و برادر ممنوع است، مگر اینکه رییس زندان اجازه دهد.
امروز «میرزا» نیامده است، پس نمیشود اجازه گرفت. از آنجایی که تازهوارد هستم، دیروز یک لیست از وسایل مورد نیازم را به خانوادهام دادهام تا برایم بیاورند. در غیر این صورت، هر فصل یک بار مجوز ورود وسایل را میدهند. نامهام را میگیرند و میگویند نامه را اول باید حراست بخواند، من هم مچالهاش میکنم و زیر پایم میاندازم. پروسه تفتیش و انتقالمان از بند به در هواخوری یک ساعت دیگر طول میکشد.
ساعت نزدیک به یک است. چندین مرحله سخت را رد کردهایم و حالا جلوی در خروجی بند نسوانیم. بچههایی که تجربه بیشتری دارند، میگویند: «صبر کن تازه اول کاره!»
بیتاب و بیقرار شدهام. یک ساعت دیگر به بهانه اینکه همه باید آماده شوند، زیر تیغ آفتاب نگهمان میدارند. بعد سربازها در آهنی حد فاصل رسیدن به محوطه سالن ملاقات را باز میکنند.
یک عالمه زن با چادر سفید! پیرایش داد میزند: «خلاف کارا! سراتون پایین، مردا میبیننتون.»
راه که میافتیم، گرد و خاک زیر پاهای ۲۰۰ زن چادری با دمپاییهای پلاستیکی و سرهای رو به پایین بلند میشود. سربازی بالای یکی از بندها است و داد میزند: «وای چه قدر گوسفند!»
بعضیها میزنند زیر خنده و بعضی گریه. بعضیها هم مثل من هاج و واج هستند و مشتاق دیدار با خانواده بعد از مدتها. پیرایش و چندین پاسیار همراهمان هستند. پیرایش جلو میآید و آرام به من میگوید: «سپیده ماما! تو که عین این خلافکارا نیستی، نباید هر چیزی رو چند بار بهت بگم؛ این چه جورابیه پوشیدی؟ نیگا سربازا دارن میخندن. دخترخانم باید جورابش تیره باشه!»
از حرفهایش «خلافکار» و «سپیده ماما» توی گوشم زنگ میزند. جوابی نمیدهم. حالا به در سالن ملاقات رسیدهایم. «ماریا» پشت سر هم جیغ میزند. ترکیب عجیبی است؛ پیر، جوان، کودک. نمیدانم با دیدن این تصاویر عجیب و تازه، خوشحال باشم یا چه؟ همه به سالن هجوم میآوریم. ماریا زیر دست و پا میافتد. من کابینها را میبینم. در کابین سه، پدرم، «مهدی»، «میثم» و «ارشک» هستند.
جیغ میزنیم. پدرم به صورتش میکوبد، مهدی روی شیشه. تلفن را برمیداریم. فکر میکردم چون کلِ دیشب را روی اصلاح و مدل ابرویم کار کردهام و به خاطر این که شبنم زیباترین شال و چادر بند را به من داده است، پدرم با دیدن چهرهام شگفتزده میشود. اما از هجوم و رفتارهای جلوی در شوکه شده است و مدام به صورتش میکوبد و میگوید: «غلط کردم! جای تو اینجا نیست.»
جا میخورم! چرا چشمهای بیرون را فراموش کرده بودم؟ چرا از چشمهای یک زندانی به زیبایی نگاه کرده بودم؟ گوشی مدام بین چهار نفرشان رد و بدل میشود. یک دم گریه میکنند، یک دم میخندند و یک دم گزارش و خبر با هم رد و بدل میکنیم. پدرم آخرِ هر جمله میگوید: «گوشیها شنودن؟»
بعد بدون این که جوابم را بشنود، ادامه میدهد و خبرش را میدهد.
۲۰ دقیقه در چشم به هم زدن تمام میشود و پیرایش داد میزند: «خانمها! گوشیها رو بذارید وگرنه هفته دیگه ممنوعالملاقاتین.»
گوشی را میگذارم و با اشاره با پدرم و مهدی حرف میزنم. ناگهان مهدی به سمت راست سالن که قسمتی مربعی شکل است و به جای دیوار یا شیشه، یک تکه فنس دارد، میدود. از آنجا میشود به هم نزدیکتر شویم و همدیگر را ببینیم. بدو بدو پشت فنس میروم و انگشت کوچکم را عبور میدهم و مهدی انگشتم را میبوسد. ناگهان با صدای داد سرباز، عقب میرویم. در دلم میگویم: «هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس، به غنچهای میرسی که زندگیت را روشن میکند…!»
همه جیغ میزنند و گریه میکنند. وضعیت عجیبی است. اشتباه است اگر بگویم جنگ است، باید یک تعبیر جدید پیدا کرد!
با همان سختی که آمدیم، برمیگردیم. با اینکه ملاقاتمان غیرحضوری بود اما دوباره تفتیش میشویم: «لخت لخت بشین و پاشو میرویم و بعد معاینه واژن.»
مامور انتظامات افسر نگهبانی دوباره نگاهم میکند و میگوید: «به جون چشمای بابام، به خاطر همین بازرسی، پنج ساله ملاقات ندارم.»
ساعت سه است که به بند برمیگردم. خستهام، ناگهان افسر نگهبانی صدایم میزند و وسایلی را که خانوادهام آوردهاند، تحویلم میدهد. کتاب و لباسهای پوشیده و رنگارنگ. پیرایش میخندد و میگوید: «سپیده ماما! تو جات اینجا نیست، نگاه کن خانوادهات چه چیزای عجیبی برات آوردن.»
کتابها را تحویلم نمیدهند. حراست باید آنها را بازرسی کند.
ملاقات دوم، حضوری
نادری یک روز قبل از ملاقات صدایم میزند و سه تا از کتابها را تحویلم میدهد. میگوید: «اینا رو که خوندی، بیا تحویل بده، سه تا دیگه بهت بدم. کتابها رو دست همبندیهات ببینم، دیگه کتاب بهت نمیدم. کتابهارو بهت دادم که بشینی روی تختت و کمتر با زندانیها حرف بزنی. اونا خلافکارن، خودت میفهمی یه روزی! تو فرق میکنی.»
اهمیتی ندارد که جواب من به نادری چه بود، شما خیال کنید به او گفتهام گُه خوردم یا اصلاً فکر کنید با مشت زدهام توی دهانش. چون جواب من در دفتر حراست، با سه کتاب و موی آبی و شلوار سمبادی آناناسی و هندوانهای اهمیتی ندارد. آیا من باید این تبعیض را بفهمم و بازگویش کنم؟ توی صورتش تف کنم؟ نمیدانم.
در ملاقات دوم، همان پروسه هفته قبل تکرار میشود. من شب ملاقات را با کتاب «الف» «بورخس» دوام آوردم. حرفهای نادری و خودم در دفتر حراست (که واقعاً اهمیتی ندارد چه بود) را هزار بار برای بورخس شرح دادم. سرآخر، او که گویا خودش با «فرانسیس بیکن»، «سلیمان» و «افلاطون» به شور نشسته بود، جواب داد:
«سلیمان گفت: چیز تازهای نیست.
همانگونه که افلاطون نیز چنین پنداشته بود،
که همه داناییها چیزی نبود مگر یادآوری،
سلیمان نیز حکم خود را داده، هر تازهای نیست مگر از یاد رفتهای.»
ما روز ملاقات، جزیی از همان چرخه تحقیر هفته گذشته، رد میشویم؛ توهین، بازرسی عجیب و غریب، چادر و… اما باز هم شاد هستم.
امروز تمام زنان عرب هم ملاقات دارند. هفته گذشته مجبورمان کردند چادر را جلوی صورتمان بگیریم و سرمان پایین باشد تا کسی ما را نبیند. چرا که ما زنان خلافکاریم. این هفته زنان عرب با دستمال کاغذی جلوی صورتشان را گرفتهاند. افسر نگهبان به همه آنها حمله میکند و میگوید: «این چه حجابی است، حالا هی بگویید داعشی نیستیم.»
«سکینه» که «فاطمه» را در بغلش دارد، میزند زیر گریه. رو به من میگوید: «والا ما رو از کوچیکی مجبور کردن برقع بزنیم. نمیتونیم تو آینه هم به خودمون نیگاه کنیم. دست خودمون نیست، چه ربطی به داعش داره.»
این هفته همه سر به بالا و چهره پیدا میرویم سمت سالن ملاقات. فاطمه هم بغل من است. ملاقات حضوری است. از شب قبل بطریها را آب کردهایم. سهمیه ما برای هر روز، پر کردن یک بطری آب آشامیدنی است. آن را هم نگه داشتیم برای خانوادهها. میرویم توی صف تکیخچال بندمان. مسوول یخچال اسم ما را روی بطریها مینویسد و یکییکی میگذاردشان داخل یخچال. تاکید میکند فقط قبل از ملاقات بیایید دنبال بطریها، چون نباید در یخچال زیاد باز بمانند.
چون فاطمه زیاد تشنهاش میشود، سکینه نمیتواند سهمیه آبش را در یخچال بگذارد. به من میگوید: «سپیده نزدیکم باش که اگر خانوادهام آب خواستند، ازت بگیرم.»
میگویم: «سکینه یه بطری آب برا یه روزت کمه؟!»
جواب میدهد: «این که هیچی، آب زندان قطع بود، دیروز باهاش فاطمه رو بردم توالت.»
همه هجوم میآوریم به سالن ملاقات. عدهای با خودشان زیرانداز آوردهاند. جا نیست و صندلیها کم است. خیلیها سر پا هستند و خیلیها روی زیرانداز نشستهاند.
من اما با شور عجیبی با «سمانه» حرف میزنم. مادرم، «صدیقه» و «زهرا» هاج و واج ماندهاند و مدام سوال میکنند: «اون جرمش چیه؟ این جرمش چیه؟»
خیلی شلوغ است و مامورها مدام خانوادهها و خودمان را تحقیر میکنند اما ما نمیفهمیم، نمیفهمیم که بچه سکینه از تشنگی زار میزند و همدیگر را در سالن ملاقات به خاطر ازدحام گم کردهایم.
*******
زندان سپیدار؛ روایت پنجم
سحرگاه ۲۰ فرودین ۱۳۹۷، «فاطمه قلاوند» و «سحر جاجرینه» به خاطر گرفتن دست همدیگر و ایستادن در سرویس بهداشتی، توسط افسر نگهبان به پابند و زنجیر کشیده شدند!
«ف.ش» به سیگار وابستگی شدید داشت. یک مامور در حین اعزامش به دادگاه، در ازای دادن یک نخ سیگار، به او تجاوز کرد. سایر زندانیان این اتفاق را به رییس اندرزگاه گزارش دادند. او نیز به اتهام ارتباط نامشروع، پرونده جدیدی برای ف.ش تشکیل داد!
«نسا نجاتی» در تاریخ اول فروردین ۱۳۹۸ به مناسبت شادی شب عید، از خودکار قرمز به جای رژ لب استفاده کرد. او با گزارش افسر نگهبان شیفت، به قرنطینه منتقل شد و تا اطلاع ثانوی از حق ملاقات شرعی با همسرش و تماس تلفنی زندان به زندان محرومش کردند.
پس از این اتفاق، استفاده از خودکار قرمز و سیاه در بند نسوان ممنوع اعلام شد. پیشتر زندانیان مداد قرمز را رنده و با وازلین ترکیب و از گذاشتن آن در نایلون و زیر آفتاب، ماتیک تهیه میکردند. اما پس از تنبیه نسا نجاتی، رنده و مداد قرمز در زندان ممنوع اعلام شدند.
هرگونه ملاقات حضوری با آقایان (چه پدر، چه همسر و چه برادر)، مگر با دستور ممنوع است. همین دستور هم در خارج از تایم ملاقات به سختی اخذ میشود.
پوشیدن مانتو ممنوع است. به هنگام اعزام به خارج از زندان نیز باید لباسهای داخل بند را با حجاب کامل پوشید. در داخل بند نباید لباس تنگ پوشید. همچنین باید دستها را تا پایینتر از آرنج و پاها را تا پایینتر از باسن پوشاند. پوشیدن کفش در حین اعزام ممنوع است و در صورتی که آستینها بالاتر از مچ دست قرار بگیرند، باید از ساق دست استفاده کرد. در زمان ملاقات یا اعزام، استفاده از چادر گلگلی و جوراب الزامی و پوشیدن رنگهای شاد ممنوع است.
کارت تلفن مادر «حدیث» را به خاطر تنگی شلوارش از او گرفتند و او خودزنی کرد. خودزنی کرد، خون کف کریدور پاشیده شد، حدیث و «ماریا» با پای برهنه در خون رقصیدند.
«سمیه آلبوغبیش» در آذر ۱۳۹۸ به خاطر رقصیدن، به دفتر ریاست زندان احضار و پس از برخوردهای وحشیانه، به مدت سه روز با پابند به قرنطینه منتقل شد. سمیه در سیزدهمین سال حبسش، از شدت عصبانیت با ملافهای که زیر پایش بود، اقدام به خودکشی کرد.
مامورانی که با رصد دوربینها در عرض ۱۰ثانیه به رقص سمیه پی برده بودند، تا ۱۰ دقیقه بعد از اقدامش متوجه خودکشی او نشده بودند. او در نهایت با کمک پزشک از مرگ نجات یافت.
صورت کبود سمیه از تصاویر فراموش نشدنی زندان «سپیدار» است. صورت کبود با زنجیرهایی به پایش در حالی که با ملافه دور گردن روی کف قرنطینه ولو شده بود و پزشک زندان فریاد میزد که خودش را کشته است، نماد زندگی سیاه زنان سپیدار است. او شادابترین زندانی سپیدار بود، در حالی که تنها به خاطر یک پروندهسازی داشت سیزدهمین سال حبس خود را سپری میکرد. آری این او بود که فریاد میزد:
«بس کنید! دیگر نمیتوانم…»
سمیه دو روز بعد از خودکشی به بیمارستان روانی اهواز منتقل شد. هرچه التماس کرد که مرا ببخشید، دیگر نه میرقصم، نه میخندم و نه خودکشی میکنم، بیفایده بود. پس از آن، در صف قرص تباه شد. مشتمشت داروی اعصاب به همان چیزی تبدیلش کرد که «میرزا» و «پیرایش» میخواستند.
*******
زندان سپیدار؛ روایت ششم
اینجا هر چیزی را که طلب کنی باید در صف بمانی. صف آب، صف حمام ، صف توالت. صف غذا. صف فلاسک، صف تلفن، صف قرص، صف مددکاری. صف دیدار با ریاست اندرزگاه. صف ظرف شستن. صف صف صف!
مسئول هر کدامشان یکی از زندانیهاست، درگیری معمولا بین زندانیان در صف ها به علتهای مختلفی شکل میگیرد. آنقدر صفها جنگ روانی ایجاد میکنند که گاه از خوردن و آشامیدن هم دست میکشی چرا که اعتراض به هر کدام از این اتفاقات منجر به قطعی تلفن یا ملاقات میشود.
*******
زندان سپیدار؛ روایت هفتم
شکنجه مختص سلولهای تنگ و همیشه روشن اطلاعات نیست. یک زندانیِ زن همیشه شکنجه را مثل وزنهای چند تنی بر دوشش حمل میکند. در مورد زندانی زن عرب اما انگار در شکنجه حل شده است؛ خونین و تکیده، شکنجه را با خود از راهروی اطلاعات عبور میدهد. با این وجود، حتی در لحظه مرگ هم عذاب وجدان دارد که نکند موهایش بیرون باشد. پس موهایش را میگیرند و هلش میدهند از بازداشتگاهی به زندانی دیگر.
هیچ فرقی نمیکند، اوضاع بدتر هم شده است. پیشتر لنگهایشان را گرفته و جلوی دوربین نشانده بودندشان. پیش از آن هم رحمشان را جر داده، جنین را از داخلش در آورده و له و لوردهشان کرده بودند. توجیهشان این است: «داعشی هستند.»
حالا داعشی هستند شده است رمز سرکوب و شکنجه آنها. انگار روی پیشانیشان مهری زده و بازوبندی به بازویشان بسته باشند. به همین دلیل انتقال آنها به «سپیدار» مثل عذاب و کابوسی پایانناپذیر است.
آنها با مهری روی پیشانی با عنوان «نگاه کنید! من داعشی هستم» و «نگاه کنید! من قاتل بچههای شش سالهتان هستم»، به زندان منتقل شدهاند. همه، حتی خودشان هم باور کردهاند. آنقدر از آنها فیلم و اعتراف گرفتهاند که باورشان شده است «جانی» و «آدمکش» هستند. لازم دارند بپذیرند و باورش کنند وگرنه دوام نمیآورند و کارشان تمام است.
وقتی «سکینه سگورِ» باردار را برای زایمان به بیمارستان میبردند، بیخود میخندید. اما از وقتی که برگشته است، دیگر نمیخندد. افسردگی بعد از زایمان است؟ مگر این زن حق افسرده شدن دارد؟ پاهایش زخم شدهاند. موقع زایمان پابند شده بود و دکتر و پرستار سرش فریاد میزدند: «میخوای سگ داعشی به دنیا بیاری؟»
ناراحتی سکینه این بود که تا الان فقط خودش داعشی بود اما حالا باید بپذیرد «فاطمه» هم داعشی است. لازم دارد بپذیرد و باورش کند وگرنه دوام نمیآورد. پرستارها در بیمارستان به فاطمه میگفتهاند «نارنجک». پذیرش این واقعیت برای سکینه سخت است. فردای زایمان آمدند سراغش و بردنش.
وقتی برگشت، میگفت: «فاطمه هم اسلحه دارد!»
روی پیشانی فاطمه تازه متولد شده بیشناسنامه هم مهر «من داعشی هستم» خورده است. از وقتی که بردنش، چه بر سرش گذشته که اینطور متلاشی برگشته است؟
چند شب بعد، پای تلویزیون نشستهایم و کسی چیزی نمیگوید. «پیرایش» میآید وسط بند و فریاد میزند: «همه بزنید شبکهای که میگم.»
تصاویر پخش میشوند. اعتراف! فیلم اعتراف! سکینه را با شکم پاره پوره برده بودند که اعتراف کند؟! حالا فاطمه بیشناسنامه یک شناسنامه دارد که با رد خون روی آن نوشتهاند «من داعشی هستم.»
بند به هم میریزد. زنان عرب زیر دست و پا له میشوند.
«صهبا» راست میگوید: «این که چیزی نیست، ما را به شکنجه عادت دادهاند.»
«زهرا» میگوید: «منو ببرید سلول انفرادی.»
سکینه پایش کبود میشود، چشمانش کبود میشود، تنش کبود میشود.
«سمیه» (حردانی) از تخت پایین نمیآید. «ماریا» با پای برهنه جیغ میزند و وسط کریدور میرقصد. حتی فاطمه هم متوجه شده است که باید ساکت باشد اما ماریا نه.
عید است. همه سعی داریم به زور هم که شده، شاد باشیم. اول «نسا» با ترکیب دارچین و کرم نرم کننده کرم پودر میسازد. رژ لب دست ساز سمیه هم هست. کش سوخته هم که میشود سرمه چشمان ما.
آرایش میکند و دوربینها تصویر آرایشش را میگیرند. موضوع به مقامات بالا گزارش میشود. همه چیز میسوزد. ممنوع الملاقات، ممنوعالکار و ممنوعالتماس میشود و دو دقیقه مانده به سال تحویل، زار زار گریه میکند. «مکیه» دستش را میگیرد: «گریه نکن حالا، تماست قطع شده. من یه بار عارف خونه نبود، رژ لب زدم. برادرش موقع نون پختن دید، آب جوش ریخت رو سینهام سوخت. اینا همه یه مدلن!»
نسا باز میزند زیر گریه. فردا شب افسر نگهبانی اعلام میکند: «همه شبکه یک! “به وقت شام” داریم.»
«الهه» رو به من میگوید: «مگه این برنامه رو تلویزیون خارجی پخش نمیکرد؟ الان شد شبکه یک؟»
_ «بفرمایید شام» نه، “به وقت شام”!
فیلم درباره داعش است. دوباره صهبا و همه آنها کتک میخورند؛ حتی فاطمه! صهبا دو روز پس از پخش فیلم، توبیخ و جابهجا میشود. رییس اندرزگاه گفته بود: «صهبا و زهرا شجرات موقعی که فیلم پخش میشده، غذا میخوردند. این نشان میدهد اینها داعشی هستند و نباید کنار هم باشند.»
صهبا به خاطر این که هیچوقت بازجوییهایش تمام نمیشوند، گریه میکند. من از تختم پایین میآیم و میروم تا مسواک بزنم. زن خیلی جوانی از سرویس بهداشتی خارج میشود. سیل آمده، فاضلاب بالا رفته و کف کریدور خیس است و باید مواظب باشیم که لیز نخوریم. شکمش برآمده است و به نظر میرسد نوزادی در شکم دارد که به زودی بهدنیا خواهد آمد. با سینی و ظرفهایی که شسته است و دستی روی شکمش، مراقب است که لیز نخورد. یکهو میخندد. با دقت نگاه میکنم و نگاهمان با هم برخورد میکند. میگوید: «لگد میزنه، پسر کوچکمون لگد میزنه!»
در دل رنجها و سیاهیهای شکنجه، انگار که من، الهه، سمیه، مکیه و دیگر نامها باید همین شادمانی کوچک را دو دستی بچسبیم و برایش شعر بخوانیم و قصه بگوییم تا کم نیاوریم. انگار که «ابراهیم» به دنیا نیامده است!
ابراهیم پس از این که به دنیا آمد، زندانبانها نامش را «علی» گذاشتند. ما را محکوم میکنند به همین شادیهای کوچک چنگ بیاندازیم، جزییاتشان را حفظ کنیم و با خود به شهرها و زندانهای مختلف ببریم، با کاموا آنها را به هم وصل کنیم و چهره مادران جوانشان را روی کاغذ بیاوریم.
پسرم ابراهیم(علی)، پسر بی شناسنامه ما!
«چشم چشم، دو ابرو، دماغ و دهن، یه گردو» میکنیم و چهره مادرت را بر روی تن خونین خوزستان میکشیم.
حالا که چهره مادر ۱۹ سالهات کشیده میشود، خوزستان به بقیه میفهماند معنای نبودن، ندیده شدن و بیچهره بودن چیست. مادرت با چشمان درشت و عسلی، قد و قواره نسبتاً کوچکی دارد. من به همه اینها را میگویم! از تو که در شهر جنگ و وداع و خون، سپیدار، متولد شدی و نامت بالاجبار علی شد و خیلی شبیه پدرت هستی. مادرت شاخه زیتونی در گوشه تصویرش با خود دارد و لباس سیاهی بر تن.
«الهه درویشی» که شیطنت عجیبی داشت را گم کردهایم. او را بین این همه رنگ و نام و زندگی گم کردهایم. تصویرش را خواهند کشید تا شاید، شاید، پیدا شود.
الهه چموش، عاشق نقاشی و آشپزی است. اگر جایی زنی کوتاهقامت با پوست سفید و چشمان درشت عسلی دیدید که دارد روی خاک نقاشی میکشد یا زیر گلوله و موشک، سینهاش را درآورده و به نوزادش شیر میدهد و قهقه میزند، او الهه است؛ الههای که با تولد ابراهیمی که نامش بالاجبار به علی تغییر پیدا کرد، یک سال بزرگتر شد. ۱۹ ساله شد. الههای که در ۱۸ سالگی، راهروهای تاریک مرگ را با شکم برآمده طی کرده است. الههای در سوگ «حسن»، در سوگ جوانی، در سوگ زندگی، در سوگ الهه!
الهه که شیر میدهد و قاهقاه میخندد، لبخندش با سکینه تفاوت دارد.
دندانهای جلویی سکینه یک هوا جلوتر از حد معمول هستند. برای همین وقتی میخندد، انگار هیچ فکری پشت خندیدنش نیست. همینطور دیوانهوار میخندد. سکینه ۳۳ ساله است. فاطمه بیشناسنامه هم که معرف حضورتان هست. نقش سکینه را با شال عربی او ثبت میکنیم؛ همان شالی که موقع گرفتن فیلم اعتراف، سرش کردند و گفتند بعد از فیلم با دخترت خواهی رفت. درست بعد از همین فیلم بود که خنده سکینه برای همیشه تمام شد. سکینه با شال عربی و چادر و فاطمه در بغل، سکینه صورتکشیده و بیخنده، سلام!
آخرین بار سکینه را در حالی دیدم که داشت از غذای جیره فاطمه برایم یک لقمه میگرفت. گفت: «اینو بخور جون بگیری. تو بچهای، باید قوت داشته باشی.»
«خلود» با موهای وز و فر و کوتاه که چهرهاش بیشباهت به پرندههای کوچک نیست، با خنده میگفت: «منم بچهام!»
*******
زندان سپیدار؛ روایت هشتم
سپیدار نام نخست من است. سپیدار جایی است درست زیر زمین؛ انگار که ساعتها حفر کرده و به آن رسیده باشی. به معدنی از طلا؟ نه! اجسامی تاریخی؟! اگر تاریخی را به معنای ارزشمند بودن گفته باشند و ارزشمند هم به معنای تایید گرفتن از ما باشد، ابدا!
سپیدار مثل پیدا کردن جسد زنی در حال سیبزمینی پوستکندن زیر آواری در سوریه است که موشکها خانهاش را ویران کردهاند؛ مثل جنازهٔ سوختهٔ مادر کُردی است که در حلبچه وقتی دارد به بچهاش شیر میدهد، تمام میشود؛ مثل زنی خرمشهری است که در اتاقی، آب گندیدهای را میخورد و برای نجات کودک دو ماههاش به سرباز عراقی دست تکان میدهد، سپس بنگ بنگ، کشته میشود. سپیدار مثل دو زن کُرد ایزدی است که از «شنگال» و «داعش» گریختهاند.
چشمان سپیدار خیلی شبیه چشمان زنانی است که «طالبان» آنها را به اسارت گرفته است. اما میانشان یک تفاوت اساسی وجود دارد؛ هرگز از آنها در هیچ مجلهای عکسی منتشر نمیشود. «الیاس علوی» نمیتواند برایشان شعرِ «آنها میمیرند تا عکاس مجله تایمز جایزه بگیرد» را بسراید. آنها هرگز «جایزه ساخاروف» را نخواهند گرفت و سالها بعد کسی به حالشان گریه نمیکند. دفن میشوند و هیچ قسمتی از تاریخ به آنها تعلق نمیگیرد.
من از سپیدار هیچ عکسی ندارم و نمیتوانم زنانش را بیاورم و جلوی دوربین بنشانم. مرا برده بودند تا روی سرم آهن مذاب بریزند و موهای آبیام را طنابی کنند دور گردنم. مرا برده بودند تا از جنازههای سوخته آنها وحشت کنم اما با جنازههای سوخته، دستهای بریده و چشمهای کم سویشان دورم حلقه زدند و نگذاشتند. زنده شدم! انگار که قبلا سوخته بودم و حالا درمانم کرده باشند. عاشق شدم و نفس کشیدم. هفتتپه، زن بودن و حیات را نفس کشیدم.
کنار تور والیبال بودیم. «باران» اصرار کرد والیبال بازی کنم. اما آن قدر حرفهای بازی میکردند که خجالت کشیدم به عنوان زنی شهری که مدرسه و دانشگاه رفته است، کنارشان ساعد و پنجه بزنم. از تلویزیون والیبال را یاد گرفته بودند. باران ۲۲ ساله در هشتمین سال حبسش والیبال را حرفهای بازی میکرد و جوری زیر توپ میزد که شرمم میآمد بازی کنم. دخترانی با پاهای برهنه، توری که «زهرا صالحوند» با پول کارگری در زندان خریده بود و نگاه من به باران وقتی که زیر توپ میزد.
«زهرا بارانی» (باران) ۲۲ ساله است. در نزاعی خانوادگی، همراه همسر و خانوادهاش بود. سه روز بعد یکی از کسانی که در نزاع بوده است، به قتل میرسد و تمام افراد حاضر را بازداشت میکنند. هر هفته بازجویی میشد تا اعتراف کند قاتل بوده است. هر هفته جای شلاقهای روی کمرش را میبوسیدم. رفیق و خواهرم بود. بعد از والیبال با موهای سیاه، بلند و لختش کنارم نشست. تکهای از موهایش را با قیچی که از «براجعه» گرفته بود، چید و در دستم گذاشت و گفت: «یادگار من به تو اگر آزاد شدی.»
دسته موهایش را لای کتاب هزارتوهای «بورخس» گذاشتم و بغلش کردم.
«امیری»، افسر نگهبان آمد و گفت: «همجنسبازی اینجا ممنوعه قلیان. فکر کردی کی هستی؟»
اینجا هم اصلا اهمیتی ندارد من چه گفتم. به هر حال، در آغوش کشیدن در سپیدار ممنوع بود. اما قلبهایمان برای هم و آغوش هم میتپید. فردای آن روز داشتم با باران چای شیرین و نان میخوردم که گفتند: «قلیان اعزام!»
اعزام به کلانتری. میدانستم جدایی تلخی در پیش است. سپیدار جانم شده بود و زندگیهایی که مدام حسشان میکردم. «میرزا» آمد و گفت: «دیگه بر نمیگردی».
نگاه همبندیهایم و من که حتی راه رفتن «الهه» در کریدور را عاشق بودم. منی که تصویر بازی والیبال «خدیجه»، «شبنم» و باران مستم میکرد، چه گونه میتوانستم آنجا را ترک کنم؟! چهگونه جانهایم را میگذاشتم و میآمدم؟! من را روی زمین کشاندند و بردند. دیدم باران با التماس دنبالم میآید. فقط توانسته بود یک ساک از لباسها و کتابهایم را جمع کند. با درگیری و بدون در آغوش کشیدن عزیزانم، بدون این که بتوانم شکم الهه را ببوسم، مرا بردند. فقط فریاد میزدم: «من دوباره برمیگردم، منتظر باشید.»
صدای گریه باران و «نسا» و بعد هم چشمبند، دستبند و پابند.
«مرا به کجا میبرید؟ دو روز دیگر وقت زایمان الهه است، مرا به کجا میبرید؟!»
با خشونت سوار ماشینم کردند و هی گرداندند، هی گرداندند و دست آخر از جایی سر در آوردم که در بدو ورودم بویش برایم آشنا بود. بعد سربالایی که چهار قدم بر میداشتم تا پایههای یک صندلی. فهمیدم که بازداشتگاه اطلاعات است. نفسی کشیدم و آسوده شدم که لابد برای بازجویی است و حتما دوباره برمیگردم به سپیدار. باید برگردم!
دندان جلوییام شکسته است اما مهم نیست. با همان چشمبند در گوشهای من را نگه داشتند. برخوردها به قدری خشونتآمیز بودند که میدانستم جواب هر پرسشی، مشت و لگد است. بعد از چند ساعت با همان چشمبند و متعلقات به داخل اتومبیلی منتقل شدم و ماشین حرکت کرد. خواستم بپرسم کجا؟ گفتم نه! من برمیگردم به سپیدار، اینها هم لایق پرسیدن هیچ سوالی نیستند. نباید حتی از دلتنگیام باخبر شوند.
ماشین بدون این که صدایی از کسی در بیاید، حرکت کرد. فقط حس کردم دو مرد داخل ماشین هستند. تمام مدت با خودم مرور میکردم که حالا الهه دارد با سوزن و نخ برای «ابراهیم» «تپلک» درست میکند و در همین حال گریه میکند و میگوید: «سپیده کجا رفت؟»
بعد باران و نسا را تصور میکردم که همینطور که در کارگاه کارگری میکنند، میگویند: «شام نمیخوریم تا سپیده بیاید.»
همینطور که داشتم به لیوان چای شیرینم فکر میکردم که کنار پایه تخت نسا گذاشتم و نگران بودم نکند پای «مینا» به لیوان بخورد و فرش کثیف شود، یاد آن روزی افتادم که مسوول بند شدم و گفتم روز نظافت است. همه موکت و فرشهای بند را بردیم به هواخوری و با سطل آب شروع کردیم به شستن. وایتکس به شلوار سنبادی قرمزم خورده و دادم در آمده بود. دستانم را که به هم گره خورده بودند، بالا بردم، یکی توی دهن خودم زدم و گفتم لعنت به تو که سر باران فریاد زدی!
بعد خودم را دلداری دادم که نه نه، امکان ندارد با اتومبیل مرا به تهران ببرند؛ نمیشود، مسیر دور است و حتما با هواپیما میبرند. لابد میخواهند من را کمی بترسانند، بعد برمگردانند سپیدار. لابد فهمیدهاند چهقدر عاشق سپیدارم، برای همین میخواهند بترسانندم. یکهو رادیو را روشن کردند. «علی زند وکیلی» میخواند: «حالا من موندم و یک کنج خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده، تلاطمهای امواج جدایی زده کاشونهام رو صد تکه کرده. دلم میخواست پس از اون خواب شیرین دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد…»
بعد از ماهها بغضم ترکید؛ بریده موهای باران، دستبندی که «سمیه» برایم درست کرده بود، شکم برآمده الهه و وحشتش از اوین و تهران به خاطر غربت، لیوان چای شیرینم و کاردستیهای خاله «عفری». گریه امانم نمیداد که ماشین پیچید. حس کردم وارد جاده خاکی شدهایم. صدای سگ و حیوان میآمد. تصور و توصیف آن لحظه وحشتناک است! جدایی از پارههای تنم، تحمل ساعتها چشمبند، دستبند و پابند و حالا بیابان و صدای زوزه حیوانات وحشی. گفتم کارم تمام است.
خب تمام شود! کار من همان لحظهای که الهه و زهرا و نسا را گذاشتم و آمدم، تمام شده بود. عصا را دستم دادند و از زیر چشمبند دیدم وارد بازداشتگاهی شدم. بازداشتگاه با خوزستان شاید پنج ساعتی فاصله داشت. گفتند: «وقت نماز است، باید نماز بخوانیم.»
وارد سلولی شدم که شاید یک مثلث یک متری بود و فقط جای نشستن داشت. با خودم گفتم چه بازداشتگاههایی در جادهها هستند که از آنها بیخبریم و چه آدمها که اینجا کشته شدهاند. به سراغم آمدند و دوباره با همان وضع قبلی سوار ماشین شدم. چون چشمبند داشتم، نمیدانستم به کجا میروم. من چای شیرینم را نخورده بودم که از سپیدار جدایم کردند و در طول مسیر یک لیوان آب هم به من ندادند. صبح به جایی رسیدیم و وقتی چشم بندم را برداشتند، فهمیدم دادسرای اوین است.
مرا از سپیدار جدا کردند. خانهام را از من گرفتند.
به اوین که رسیدم، از رقص درختان که یادآور موهای باران بود، تا تور والیبال، بیتابیام را برای سپیدار بیشتر و بیشتر میکرد. تمام داراییام چند تار مو از باران بود و یک سری برگه که لای کتابها مانده بود.
بوسیدن موهای باران قرارم را میگرفت. در نامههایی که برای عزیزانم فرستادم، گفتم: «آنچه مرا تکهتکه میکند، این است که نمیگذارند به سپیدار برگردم.»
در نامه آخری که از اوین برای باران فرستادم، گفتم که گاهی مسیر رسیدن به جایی دشوار است؛ گاهی باید بمیری تا برسی. اما اینجا اگر بمیرم هم امکان ندارد جنازهام را به سپیدار برگردانند. حسرت سپیدار و موهای باران و ابراهیمِ به دنیا آمده ثانیه به ثانیه قلبم را زخمی میکرد. «نازنین زاغری» نامم را سپیدار گذاشت.
«پریا محمدی» متهم به معاونت در قتل است. مردی در خیابان به او متلک گفته و شوهرش با او درگیر شده و هلش داده و مرد مرده بود. زن اما قربانی همیشگی آزارها است. چون غیرت مرد به خاطر زن بود، او هم شریک جرم میشود. این نامه پریا یکی از یادگاریهایی است که از سپیدار با من است. به خاطر گزارش مسوول بند و به خاطر رنگ کردن ابروهایش، از اشتغالش که شستن آشپزخانه زندانبانها بود، برکنار شد، تایم تلفنش قطع شد و دیگر نمیتوانست با شوهرش صحبت کند.
خوب یادم است که این نامه را به من داد و فردایش بندمان را عوض کردیم. برگه یادداشتهای ما همین برگههای زردی است که روی اجناس مواد غذایی «حامی» میچسبانند. ما این برگهها را برای استفاده روزمره، مثل یادداشت و نوشتن لیست خرید رایگان از کارگاه میگرفتیم. تکههایی از سپیدار که مانده بودند را جمع کردم و دوباره انگار روی زمین میکشاندند و از سپیدار میبردندم. حالا سمیه اعدام شده است و در گوشهای از کتاب برای صهبا مینویسم: «سمیه گفته که قرار است بازرسی شویم. حواست باشد خاطرات را قایم کنی.»
همین طور هم شد. چند روز بعد خاطرات عربی صهبا را بردند.
سمیه اعدامی ما، صهبای گریان ما!
داغ بزرگی را به دوش میکشیدم. چرا نگذاشتند از جانهایم خداحافظی کنم؟ آنها را همانجا، همانجا در دل زمین جا گذاشته و آمده بودم و بعد نامشان را روی خودم گذاشتم. آبانماه چند روزی پس از آزادی از زندان «قرچک»، به خیابان برگشتم. از «مدرس» تا چهار راه «شریعتی» دزفول، از چهار راه شریعتی تا بازداشت دوباره و بازداشتگاه و انتقال به سپیدار. انگار رفته باشم تا افسر نگهبانی آقایان برای انگشتنگاری، همینقدر کوتاه دوباره برگشتم.
آغوش و خندهها. همه در زندان بودند. «فاطمه»، دختر سکینه نامفهوم صحبت میکرد. ابراهیم به دنیا آمده بود اما نامش را علی گذاشتند. من دوباره به آغوش عزیزانم برگشته بودم؛ این بار با تجربهتر. این بار افسر نگهبان نزدیک تخت صهبا شد برای تفتیش. جلویش ایستادم و گفتم ممنوع است. این بار بیپروا باران را در آغوش کشیدم و گفتم کسی حق ندارد بگوید بالای چشم باران ابرو است. این بار دستهای هم را گرفتیم و قول دادم همیشه با خود در قلبم همراهیشان کنم.
این بار سپیدار را با دیدن صحنهای که سمیه به «جادری» برای دو دقیقه رقص التماس میکرد، ترک کردم. اما وقتی افسر نگهبانی آقایان میخواست در را باز کند، گفت: «برو دیگه برنگردی قلیان!»
گفتم من همیشه در سپیدارم. حالا تکههایی از سپیدار که لای کتابهایم باقی ماندهاند:
لیست خرید روز آخرم
برگههای اسم و فامیل من و باران
برگهای که داشتم از «مینا» خیاط میپرسیدم این هفته ملاقات آقایا است یا خانمها؟
نوشت: «ذکر دارم میگم.»
از شب تا صبح مشغول ذکر گفتن بود. با ۳۰ گرم مواد بازداشت شده و بعد از سه سال، از سنندج به اهواز تبعید شده بود.
دنبال نشانی از سپیدار بودم. تمام آنچه که از سپیدار برایم باقی مانده، یک سری برگه و یادداشت لای کتابهایی است که آنجا خوانده بودم؛ برگههایی که تکههایی از سپیدار در سپیدار هستند. یک سری یادداشتها که شاید در نگاه اول برایمان مضحک باشند اما وقتی «برایمان» را خط میزنم و مینویسم «برای من»، مساله حل میشود.
مینا که از صبح تا غروب در کارگاه کار میکرد و آخر شب تا صبح مشغول ذکر گفتن بدون تکلم بود. مینا اهل سنندج بود. با مردی راهی خوزستان شده بود برای سفر که به خاطر مواد ناچیزی که در اتومبیل آن مرد بود، بازداشت شدند. سه سال در انتظار دادگاه بود. سه سال تنها امیدش همین ذکرهای بیتکلم بود تا که شاید به دادگاه اعزام و بیگناهیاش ثابت شود.
هر بار دادگاهش بهخاطر فاجعهای در خوزستان به تعویق میافتاد؛ سیل، فرار زندانیان و…. نمیدانم آزاد شده است یا نه؟ نمیدانم ذکرهای بدون تکلمش حالا تمام شدهاند یا نه؟ اما او را همیشه آن لحظهای که آبان ۱۳۹۸ دوباره بازداشت شدم و به سپیدار بازگشتم، با دستش که سه بار به سینهاش کوبید و گفت «آخ دخترم! لعنت به این کشور»، به یاد میآورم. اشکهایش را برای قطعی تماسش به خاطر این که سُنی بود و با دست بسته نماز میخواند، به یاد میآورم. سپیدار میناهای زیادی بر سر دارد.
یادگاری از نسا در آذر ۱۳۹۸
شعری را که در نوبت اولی که در سپیدار بودم، کنار تختم نوشتم، حفظ کرده بود و در دفتر یادداشتم ثبتش کرد. شاعرش خودش است. من اینطور فکر میکنم.
تمام آنچه که از سپیدار برایم باقی مانده، قبر سمیه است که سنگ ندارد. خانوادهاش پولی ندارند برایش سنگ مزار تهیه کنند. و من که به وقت بیپناهی، خودم را به آنجا میسپارم، میفهمم چهقدر بیهوده است کسی را در خاک خواباندن. چه قدر بیهوده است. کاش جنازه سمیه را در کارون میانداختند. باور نمیکنم بتوان آن تن را در خاک خواباند. خاک با سمیه هیچ نسبتی ندارد. نباید هم داشته باشد.
سمیه را کاش در کارون میانداختند تا لبهای گوشت آلودش خوراک ماهیها شود. ماهیها به دست «زهرا حسینی» میرسیدند و از آنها ماهی با «حشو» درست میکرد. کاش در کارون میانداختندش تا خوراک ماهیها شود؛ تا ماهیها را مردهای ماهیگیری که با هیچ شکنجهای قرار نیست اعترافی کنند، صید میکردند. آه سمیه عزیزم! تو را چه به خاک؟ کاش تنت را میسوزاندند و خاکسترت را باد با خود میبرد و عصر پنجشنبهای که از خانه پدری بیرون میآیم، به جای گرد و خاک همیشگی که ریههایم محکوم به چشیدنش هستند، خاکسترت را با ریههای مریضم حس کنم.
سمیه عزیزم! تو قربانی زن بودن در وهله اول، قربانی زن خوزستانی بودن در وهله دوم و قربانی زن خوزستانی اهل «شلنگآباد» بودن در وهله سوم بودی. کاش با جنازهات هرکاری میکردند الا خاک کردنش. با تمام اینها به تنها نشانی که از تو میدانم، میآیم. یک جور پاتوق است. میآیم و اصلا تو را حس نمیکنم. اما میگویم سمیه! از من مراقبت کن؛ مثل روزهایی که سپیدار بودیم و موهای جارو دستیام را با مهارت در میآوردی. مثل روزهایی که در سپیدار نبودم و خندههایت، خنده بر لبم میآورند.
سمیه عزیزم! این دفتر تمام شد. این دفتر در حالی که با معشوقهام که به تو گفته بودم نویسنده خوبی است و زندگیات را مینویسد، در این جا تمام شد؛ همین جا که پایمان را در رودخانه «دز» گذاشتهایم و در گوشم برای تو، الهه و سپیدار میخواند:
«به چشمهای خیست قول دادم که روزی برگردم سپیدار الهه! یادت نیست، این را من میدانم و علی، ابراهیم و سپیده! این را من میدانم و آوارهها که همیشه در تمنای برگشتن به جایی هستند که دلشان آنجا گیر کرده است. اما باز هم آوارهاند و هرگز برنمیگردند. سپیدار نه وطن یا زادگاهم یا جایی که از آن آمده باشم بلکه جایی است که همیشه دارم به آن برمیگردم؛ مثل یک آواره ابدی که میخواهد برگردد اما به جاش هی آواره میشود. حتا وقتی میرود، دارد برمیگردد.
الهه! تو برای من خاطره نیستی، نه حتا چیزی یا کسی که دلتنگش میشوم. برگشتنم به تو، به گوشهای از سپیدارِ قلبم، با یادآوریکردنت سیر نمیشود! برگشتنم با برگشتن تحریک میشود و به برگشتن ختم و از آن به برگشتنی دیگر هل داده میشود. برگشتنم به چشمانِ خیست، به قهقهات در آوارگیِ حلقههای بیشماری که با هر بار برگشتن دورت میکشم و هرگز به خودت نمیرسم! و چه جهانهایی در این برگشتنها با هم ساختیم الهه!
برگشتنی از جنس برگشتنت به اوین که تنها با شنیدن یک بوی غریب در اعماقِ یکی از سلولهای نفله شده کاسه سرت جاری شد. همان یک سلولِ نیمه جانت کافی بود که تا از اوین به سویت برگردم و در راه عاشق شوم و با معشوقهام در کلبهای وسط جنگل سر از چشمان خیست درآوریم! حالا من چند نفرم؟ این آوارگی ابدی ابراهیممان را برای تو علی کرد و برای من سپیده. حالا من، تو، ابراهیم، علی و سپیده، همه داریم برمیگردیم به جایی که هنوز نمیدانیم کجا! مگر چشمانِ آوارهات همین را نمیخواستند الهه؟»
این دفتر تمام شد اما شاید همین زمزمه آغاز قصه تو در انگشتان کشیده عزیزی شود که یادآور بازار ماهیگیرها است؛ یادآور نخلستان «ابوفاروق».
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.