باید یاد جمله ی معروف لکان افتاد که می گفت:« گوینده ی سخن حقیقت پیام خویش را به شکل معکوس از گیرنده ی سخن می گیرد.» اینکه وقتی ما با این نقدهای ضعیف «میلانی ها» در حین دیدار با پدیده ی «شاه» و با پدیده ی «فروغ» روبرو می شویم، آنگاه که عباس میلانی علت شکست شاه را در «بُزدلیش» می بیند، و فرزانه میلانی علت بحران تراژیک فروغ را «حالات مانیک/دپرسیوش» قلمداد می کند و هر دو خیال می کنند که حرفهای خیلی تازه و جسور و متفاوتی زده اند، آنگاه پیام و حقیقت نهفته در سخن آنها چیست. حقیقت و پیام نهفته در نقدهایشان که حال بایستی از طرف ما خوانندگان و گیرندگان پیام به شکل معکوس به سوی آنها بازگردد. اینکه مجبوریم بگوییم: « چه نقدهای ضعیف و بُزدلانه یا حسودانه ایی.». این حقیقت سخن آنهاست که حال بسویشان بازمی گردد. اینکه نشانشان بدهیم که می بینیم «شاه نقدها لخت است» و نقدشان کوتاه قد و ضعیف است و معیار سنجش آنها در «گزارهای محوریش» بر مدار صفر حرکت می کند و بناچار نکات خوبشان نیز کم اهمیت می شوند. همانطور که به ابراهیم گلستان بایستی گفت که هنوز هم نمی خواهی ببینی که با مرگ فروغ از دست رفته ایی و انچه باقی مانده است، چیز بدردبخوری نیست و به همین دلیل نیز جوابهای خودت به فروغ را منتشر نکردی. چون می ترسی که این «بدرد نخوردن» و ترسوبودنت در عشقت با فروغ در آن نامه ها نمایان بشود. بی انکه ما ارزش و اهمیت ابراهیم گلستان کارگردان فیلمی چون «خشت و آینه» و یا قدرتهای دیگر و خوب میلانی ها را نفی بکنیم. زیرا ما برخلاف آنها قادریم تن به مواجهه شدن با هر پدیده مورد بحثمان بدهیم و می دانیم که بهایش چیست، اگر که بخواهیم از چنین دیداری در برویم و بناچار کور یا قدکوتاه بشویم و نقدمان بر مدار صفر حرکت بکند. یا همینجا نیز می توان معضل و «دروغ نهفته» در همه «نوستالژیهای» امروزی بدنبال دوران شاه را دید. زیرا همه ی این کسانی که حال می گویند «غلط کردیم انقلاب کردیم»، و کاشکی انقلاب نمی کردیم، در واقع دلشان برای آن دوران نسوخته است و یا برای شاه، بلکه آنها می خواهند دوباره إحساس بکنند که صاحب قدرت و توانی هستند و از سترونی خویش در بروند. اینکه گویی انها بودند که شاه قدرتمند را کنار زدند، تا نبینند که اگر آنها چنین قدرتی داشتند که خوب حال و با این همه تجربه ی جدید بایستی از پس این حکومت خیلی راحت تر برآیند. اما چرا اینگونه سترون و ناتوانند؟ چرا حکایت کشور ما حکایت «سیب سرخ و آدم چلاق» است؟ زیرا از اپوزیسیونش گرفته تا نقادانش و اندیشمندانش، عمدتا جرات رویارویی با «سترونی و قدکوتاهی» خویش را ندارند، جرات رویارویی با «کوری» خویش را ندارند و به این خاطر «بینا» نمی شوند. نمی بینند که ما و شاه و تمامی تاریخ معاصر به «کوری مشابه ایی» دچار بوده ایم و بناچار محکوم به تکرار مشابه و دور باطلی هستیم که تاریخ معاصر ما و سرنوشت پهلویها و جمهوری اسلامی بر ما آشکار می کند و در واقع هدایت در «بوف کور» ماتریکس و ساختار این کوری و دور باطل را بر ما آشکار کرده بود، همانطور که در تاویلم در باب بوف کور نمایان ساخته ام و هنرمندان و روشنفکران خوب دیگری نیز به آن به درجات مختلف اشاره کرده اند.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

اینکه چرا میلانی ها به عنوان نقادان رخدادهایی مهم چون «شاه» و یا «فروغ» تیرشان باید به خطا برود و نقدشان توزرد از کار در آید!

من از دکتر عباس میلانی مدنی و آکادمیسین خوشم می آید، بویژه که سعی در پشتیبانی و رشد فرهنگ ایرانی به کمک مقام دانشگاهیش می کند. مثلا باعث شد که بهرام بیضایی عزیز امکان بیابد به امریکا برود، در دانشگاه درس بدهد و ما بتوانیم آثاری نوین از او را ببینیم. اما من از دکتر عباس میلانی «تاریخ نگار» خوشم نمی اید و او را در این نقش بشدت ضعیف می بینم، لااقل اگر کتابش «نگاهی به شاه» را و ادعایش برای طرح نگاهی کاملا متفاوت به شاه را ملاک قرار بدهیم. زیرا او نه تنها به قولش برای طرح منظری نو به شاه عمل نمی کند، بلکه فقط مثل یک فرزند در نهایت متاسف یا عصبانی از پدر، از بالا به پایین به او می نگرد و مشکل شاه را این می داند که « شاه هرگز به عمد کاری به ضرر ایران نکرد.شاه ایران را به غایت دوست داشت، اما بد دوست داشت.». اینکه پدر نوعی او و همه ی ایرانیان در آن زمان و بعد از آن مشکلش این بود، ـ و اینجا او با کمک شکسپیر و داستان شاه لیر می خواهد او را بشناساند ـ، که « شاه برخلاف پدرش مرغدلی بود که چون شیر‌ گاه می‌غرید.».

آنزمان که دکتر عباس میلانی با وعده ی تولید منظری نو به شاه کتابش به نام «نگاهی به شاه» را در اروپا رونمایی می کرد، من نقدی کوتاه، ساختاری و روانکاوانه بنام « روانکاوی نگاه دکتر میلانی به شاه» بر اساس گزاره های اصلی کتابش به شاه و بر اساس گفته های خودش در مصاحباتش نوشتم. در آن نقد در واقع همین معضل و ترس از دیدار با تراژدی شاه را نشان دادم که در اثر او و سخنانش آشکار بود و اینکه چرا او حرف تازه ایی برای گفتن ندارد. زیرا حاضر به مواجهه شدن با امر هولناک و دیدن «اجتناب ناپذیربودن شکست شاه» نداده است. چون چنین مواجهه شدنی جسارت و تمنامندی می طلبد و اینکه با بحران و حماقت خویش نیز روبرو بشوی. بقول لکان با «درد در جنایت زیستن» روبرو بشوی. پس چه عجب که اقای میلانی به نقد من نیز اصلا جوابی نداد و بهتر دید که بگوید آن را ندیده است. (واقعا چه جوابی هم می خواست بدهد. جز اینکه راست می گویی و این اعتراف برایش خیلی سنگین و سخت بود و همین جا نقطه ی مشترکش با پدرش شاه را نشان داد.). همانطور که دکتر میلانی نمی دانست که برای رفتن به سراغ شاه نباید سراغ داستان «شاه لیر» از شکسپیر رفت، بلکه بایستی سراغ «هاملت» رفت. زیرا اینجا دقیقا موضوع رویارویی با «روح پدر و گذشته» است که هنوز ناآرام است. اما این بدان معنا بود که دکتر میلانی حاضر باشد با «معضل هاملتی خویش و دورانش» نیز روبرو بشو. چیزی که او از آن هراس داشته و دارد.

همین مشکل در درک و لمس یک پدیده و رخدادی چون شاه را ما نزد خواهر پروفسورش «فرزانه میلانی» در برخورد با رخداد «فروغ» می بینیم و اینکه حرف نهاییش این است که می گوید فروغ دچار حالات بی پولار یا افسرده/شیدایی بوده است. انگار که اصولا می توان عصیانی کرد، چه عصیان فردی، هنری یا جمعی، بی انکه ابتدا حالاتی هیستریک و یا افسرده/شیدایی در این عصیان باشد. دوم اینکه اصولا هیچ اکادمیسین خوبی نمی اید از روی متون نویسنده و خاطراتش حال دست به یک «دیاگنوز روانشناختی» بزند و سوم اینکه وقتی حتی تخصصش در رشته ی روانشناسی و روان درمانی یا روانپزشکی نباشد، بلکه دکتر و یا پروفسور ادبیات باشد. لااقل در وفادار ماندن به موازین اکادمیک دکتر عباس میلانی از خواهرش بهتر است. ( در باب کتاب «فروغ» خانم میلانی نیز در فیس بوک استاتوسهایی نوشته ام و خطاهای متدیک فاحشش را نشان داده ام و اینکه چرا می ترسد به رخداد فروغ تن بدهد، با انکه او را بقول خودش خیلی دوست دارد. این یکی از این استاتوسهای بلند و از منظر انتقادی ساختاری به نقد ایشان است.)

موضوع اما این است که این «ناتوانی ها» علتهای محوری و ساختاری دارد، همانطور که شکست و ناتوانی شاه و انقلاب بعد از او تا کنون علتهای محوری و چندجانبه ی خودش را دارد. به این خاطر بایستی سوالی را مطرح کرد که چه عباس میلانی و چه فرزانه میلانی در برخورد با موضوعات نقدشان مطرح نکردند. اینکه «چرا نقد آنها محکوم به شکست است و اینکه تیرشان به خطا برود.». همانطور که ابتدا وقتی رخداد شاه و فروغ را به شکل قویتر، چندوجهی و راهگشایی می توانی نقد بکنی و منظری برویشان بگشایی که حاضر باشی با این تراژدی روبرو بشوی که چرا شاه محکوم به شکست بود و چرا فروغ محکوم به مرگ بود. اینکه چه جوانب و ساختارهای اجتماعی/سیاسی/فرهنگی/تاریخی و روانی این «شکست و مرگ اجتناب ناپذیر» را زمینه سازی کردند. یا اینکه چه ساختارهای روانی/نقادانه شکست نقدهای دو میلانی را اجتناب ناپذیر می کنند. اینکه چرا شکست و سقوط اجتناب ناپذیر و فهمیده نشده ی شاه باعث شد که چه فرزندان واقعیش چون لیلا و علیرضا و فرزندان نمادینش یعنی مردم و انقلابیون مخالف او دچار سرنوشت و شکستی مشابه بشوند و یکی پس از دیگری پس از انقلاب قلع و قمع و یا آواره بشوند. همانطور که چرا مرگ و تصادف اجتناب ناپذیر فروغ همزمان «مرگ هنری ابراهیم گلستان» را بدنبال داشت.

بنابراین سوال این است که مشکل «ساختاری» منظر دکتر عباس میلانی و در نهایت خواهرش دکتر یا پروفسور فرزانه میلانی در برخوردشان به پدیده هایی چون «شاه» یا «فروغ» چیست و چرا نقدشان توزرد از کار در می اید و قولی را تحقق نمی بخشد که به خواننده می دهند. چرا شکست خورده و کور از دیدار شاه و فروغ برمی گردند، با آنکه می خواهند نقد و منظری کاملا متفاوت بر این پدیده ها بگشایند.

مشکل اول آنها این است که نمی توانند به موضوع و پدیده ایی که با آن درگیر می شوند، به شکل صادقانه و چندوجهی واقعا تن بدهند. یعنی در نهایت با خودشان نیز مواجهه بشوند. زیرا چطور می توان با پدیده ی شاه یا فروغ برخورد کرد، بدون اینکه همزمان با معضلات مشترک و همپیوندی درگیر شد که هم معضل انها و هم معضل یکایک ما و تاریخ بعد از آنها بود. برای نقد اکادمیک خوب است که خیلی از موضوعت دور باشی و از دور به او بنگری، اما اگر می خواهی نگاهی نو بیافرینی، انگاه بایستی جرات بکنی تن به متن و رخداد بدهی و در او خویش را نیز ببینی و معضل مشترک یک دوران و زمانه را. باید جرات رویارویی و مواجهه شدن با «امر هولناک» را داشته باشی و با حقیقت دیگری که حقیقت خویش و دورانت نیز هست. زیر تنها از مسیر دیدار با امر هولناک و تراوماتیک است که آنگاه تحول رهایی بخش و ساختاری ممکن است. زیرا حال می دانی که چه ساختارهای درونی و برونی را بایستی تغییر بدهی تا مثلا به حکومت و فرهنگ مدرن و شهروندی دست بیابی و یا به یک سلطنت مشروطه ی مدرن. اینکه بهای بلوغ چیست و چطور می توانی از خطای پدر بگذری که همزمان خطای فرزند نیز هست. زیرا نسل بعد از شاه و ما نیز هنوز لنگ در هواییم و شکست خورده ایم.

مشکل دوم و «ساختاری» دکتر میلانی در نگاهش به «شاه» و همچنین همه ی کسانی که بعد یا قبل از او به پدیده ی شاه پرداخته اند، عمدتا این بوده است که نمی دیدند، از چه موضعی و در چه نقشی به او می نگرند. در نقش فرزند ناراضی یا متاسف یا خشمگین و غیره. زیرا بزعم لکان مهم نیست که «توچه می گویی» بلکه اینکه «از چه جایگاه و منظری در ساختار بحث سخن می گویی و می نگری». جایگاه تو در ساختار بحث و منظرت تعیین می کند که چقدر قادر به دیدن و خلاقیت هستی. زیرا «همان لحظه که می نگری، نگریسته می شوی، زل زده می شود.» و این زل زده شدن توسط موضوع مورد تمنایت، توسط ابژه ی مورد بحثت در واقع نوع نگاه و نقادی تو و با قدرت و ضعفش را می آفریند. اینکه وقتی مثل دکتر عباس میلانی به شاه مثل «شاهی بزدل می نگری که جرات غریدن نداشت»، آنگاه نشان می دهی که در نقش بچه ی خشمگینی سخن می گویی که از شکست پدرش ناراحت است، اما نمی خواهد چه با کمبود و تراژدی پدرش و از همه مهمتر با کمبود و تورزدی نقد خویش روبرو بشود. زیرا جرات رویارویی با این حقیقت هولناک و ولی رهاییخش و چندوجهی را ندارد که در شرایط آن زمان «شاه محکوم به شکست خوردن بود».

همانطور که فرزانه ی میلانی وقتی در فروغ و علل حالتهایش و مرگش بدنبال بیماری بی پولار یا مانیک/دپرسیو می گردد و به این خاطر نامه هایی را انتشار می دهد که ابراهیم گلستان به او داده است، آنگاه نه تنها نشان می دهد که از پروسه ی تحول هنری و از تاثرات شدید هنری چیزی نمی فهمد و هیچگاه مزه اش را و با حالات تراژیک/کمیکش را نچشیده است، بلکه نشان می دهد که حتی از نقد ادبی چیز زیادی سر در نمی آورد که بهرحال همیشه تفاوتی میان نویسنده و شاعر و متن یا شعرش می گذارد و این دو را با هم یکی نمی کند. یا از همه بدتر اینکه وقتی او نامه های شیداوار فروغ به گلستان را به طور یکطرفه منتشر می کند و به خواننده امکان نمی دهد که جوابهای ابراهیم گلستان را بخواند، آنگاه در «نقش زن هیستریکی» می رود که می خواهد برای حفظ اعتبار پدر معنوی خویش حال رقیب را خراب می کند. زیرا مگر می شود اصولا از حالات مانیک/دپرسیو فروغ در رابطه اش با گلستان سخن گفت، بی انکه نقش گلستان را در این موضوع نیز دید. مگر نه اینکه مشکلات یک رابطه همیشه ناشی از دو
طرف و در عین حال ناشی از شرایط زمانه و محیط اطراف است؟. یا ازینرو هم خنده دار و هم منطقی است که آنگاه زن نویسنده یا زن ویراستاری از فرهنگستان ایران به نام خانم «سایه اقتصادی نیا» به خانم میلانی اعتراض می کند که او اول این دیاگنوز «مانیک/دپرسیو بودن فروغ» را مطرح کرده است و حق اوست که این بحث معرکه گیرانه و عملا خاله زنک بازی را راه بیاندازد و اسم خودش را زیرش بنویسد. همانطور که چه خانم میلانی و چه رقیبش خانم سایه اقتصادی نیا از علم روانکاوی و روانپزشکی سررشته ایی ندارند و هیچ روانکاو جدی اصولا چنین حماقتی نمی کند که از راه دور و از روی اشعار تشخیص بیماری بدهد. این روانکاوی جهان سومی و معرکه گیرانه است پس همانطور نیز عجیب نیست که دقیقا همین خانم سایه اقتصادی نیا به «فروغ» تهمت این را می زند که او «زندگی ادم متاهلی» مثل گلستان را بهم زده است و به فرزندان او صدمه زده است و به این خاطر نباید فروغ الگوی زن امروزی باشد. البته منظور در خقایش این بود که زن امروزی از این ببعد باید زیر سایه ی اقتصادی نیا برود و ایشان را الگوی خویش بکند. خوب نباید گفت که این نمایش مضحک و خنزرپنزری حق این دو است، چون توان نقد مدرن ندارند. یا نباید دید که خانم میلانی و خانم اقتصادی نیا در واقع دو روی یک سکه و قرینه نارسیسیک یکدیگر هستند؟. زیرا مشکلشان مشابه هست. اینکه با آنکه هر دو از جهاتی از فروغ و آزادگیش سخن می گویند اما در واقع سایه ی فروغ را با تیر می زنند. همانطور که در استاتوسی با این تیتر نظرات خنده دار خانم اقتصادی نیا توضیج دادم.

همانطور که خنده دار و مضحک است که ابراهیم گلستان بقول خودش برای خدمت به «تاریخ» این نامه های خصوصی فروغ را برای انتشار می دهد تا در سن پیری احساس بکند که باز هم دوست داشتنی و مورد تمناست و بزبان بیزبانی می خواهد بگوید که ببینید که فروغ برای من غش می کرد و شیدای من بود. اما جرات نمی کند نامه های خودش در جواب به نامه های فروغ را به نمایش بگذارد. زیرا «نارسیست همیشه می ترسد که تصویرش در آب مخدوش بشود.». همانطور که نگاه متفاوت و جدید خانم فرزانه میلانی که قرار بود ثمره ی سی سال تلاش و پژوهش ایشان باشد، چیست؟ بجز مشتی حرف خاله زنکی یا عمومردکی که حتی اگر هم درست باشد، نمی تواند توضیحی برای پدیده ی فروغ شاعر یا برای توضیح قدرت دفتر شعری چون «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» باشد.

اینکه به خانم فرزانه میلانی باید بگوییم « اگر فروغ بخاطر نامه های شیداوارش» مبتلا به بیماری بای پولار است، آنگاه نقش آقای گلستان چیست؟، انگاه شما به عنوان زن و نویسنده ی دیگر عشق را در یک جامعه ی عرفانی/مذهبی، شیداوار/ هراسان چگونه چشیده ایی، آیا با همین درگیریهای مشابه فروغ با «تصویر پدر جبار و شکوهمند»، هراس یا نفرت از او و میل گذار از سنت و همزمان میل امنیت و ارامش در اغوش پدری مشابه و هنرمند روبرو نبوده ایی»، از همه مهم تر آیا «ناخواسته» از «تصویر پدری و شاهی» دفاع نمی کنی، وقتی نامه ها را یکطرفه منتشر می کنی؟ آیا برملا نمی کنی که هنوز می ترسی نشان بدهی «شاه لخت است» و هر شاه شاهانی مصحک و ترسو است. اینکه ببین چگونه با نگاهت به فروغ راز خویش را برملا می سازی. زیرا دیگری همان فرد است.

همانطور که عدم انتشار نامه های گلستان به فروغ نشان می دهد که فروغ حتی بعد از مرگش نیز جسورتر از ابراهیم گلستان زنده و در این معنا از جهاتی زنده تر از اوست. ایا ابراهیم گلستان می ترسد که تصویر بزرگ نمایانه از او لطمه بخورد؟ زیرا او در نقش «شاهی» و معبودی، درنقش شاه شاهان و در حال «کامجویی خودشیفتگانه» در این نامه ها یا برای برخی هوادارانش هنوز حضور دارد. این سانسور برای چیست و برای دفاع از کیست؟ بقول ژیژک در کتاب « اندام بدون جسم» حتی «هر سانسوری برای نگاه و تمتع یا خوشی یک دیگری بزرگ است». برای اینکه به ارمان و اخلاقی و خدایی جبار یا شکوهمند نشان بدهد که نمی گذارد به مقام او خدشه ایی وارد بشود، با انکه هر مامور اخلاق و سانسور و ارشادی در ته دلش می داند که این سانسور بیهوده است و «شاه لخت است»، اما مهم این است که تصویر و ارمان بزرگ خدشه دار نشود و عصبانی نشود. حال باید پرسید، این دیگری بزرگ و تلاش برای حفظ تمتع یا «ژوئیسانس» او در عمل و سانسور گلستان کیست؟ ایا « تصویر نارسیستی یا خودشیفته او از خودش» یا همان «من ایده ال و شاهی» است که گلستان می خواهد خواسته یا ناخواسته از خویش به یادگار بگذارد و نشان بدهد که مردان گریه نمی کنند و دلهره ندارند و فرونمی ریزند، حالات مانیک/دپرسیو در بحران عشقی ندارند. چیزی که جز یک دروغ بزرگ نیست. زیرا شکست هر رابطه ایی شکست هر دو طرف است و مرگ یکی در عشق بدون مرگ دیگری ممکن نیست. آیا او هنوز نمی خواهد با دردش و رخمش و کمبودهایش روبرو بشود؟

مشکل سوم این است که دکتر عباس میلانی نمی بیند اصولا نمی توان به شاه پرداخت، بدون آنکه معضل مشترک ساختاری و هویتی مشترک در برخورد شاه به زندگی و دیگری، چه به مردمش و چه به امریکا و غرب را دید، و همزمان پیوند این ارتباط معضل افرین عمدتا خودشیفتگانه یا سیاه/سفیدی میان شاه با دیگران و با حالت ارباب/بنده ایی را با حالت عمومی و جمعی این ارتباط سیاه/سفید با دیگری و غیر در کل فرهنگ ما و در یکایک ما را دید. پیوند ساختاری و خودشیفتگانه یا سیاه/سفیدی مشترکی میان شاه با مردمش، میان حکومت کنونی و مردم و اپوزیسیونش که باعث می شود ما مرتب دچار «دور باطل» بشویم و هر «مرگ بر شاهی» به معنای جستجوی شاه و پدری نو و جبارتر باشد. معضلات مشترک فرهنگی و سیاسی و فردی یا «تراژدی مشترکی» که باید آنها را دید و پذیرفت و به این حقیقت نو در زبان و فرهنگ خویش جایش را داد تا سرانجام دور باطل بشکند.

زیرا دور باطل چیست؟ مگر نه اینکه او به معنای تذکری از ضمیر نااگاه نمادین و از زندگی است که بما می گوید «متونی و تمناها یا حقایقی در این زبان و دوران حذف شده است و تا آنها را به زبان و نقد و ساختارهایت وارد نکنی و تحول ساختاری نکنی، مجبور به دور باطل و لکنت زبانی.»

همانطور که ترس و ناتوان جمعی ما از دیدار با این «حقایق مشترک و حذف شده» باعث شده است که امروز نیز ما با همان مسایلی درگیر باشیم که در صدوپنجاه سال اخیر با او درگیر بوده اند و بناچار هنوز لنگ در هوا باشیم.

همینگونه نیز ترس عباس میلانی از دیدار با خویش و دوران خویش از مسیر دیدار با شاه و روح پدر باعث شد که او بجای اینکه در نقش و از موضع نوین «هاملت نقاد» با روح پدرش و روح زمانه اش و خودش روبرو بشود، بخواهد حال در نقش فرزندی متاسف و نقاد از پدری ضعیف و با جوانبی خوب وارد بحث بشود. او جرات نزدیکی به خویش و به پدرش و دیدار با حماقتها و تمناها و کمبودهای او و خویش را ندازد و اینکه بهای بلوغ نقادانه را بپردازد. اینکه به قول نقد قوی لکان بر هاملت یاد بگیرد « در جنایت بزیید» و چشم بر فاجعه نبندد. این نقش اما برای او زیادی نزدیک و هراس آور است. به این خاطر نیز بجای استفاده از داستان «هاملت» شکسپیر به سراغ «شاه لیر» می رود. از موضع و جایگاه راوی شاه لیر به شاه خویش می نگرد و این تغییر جا و نقش باعث می شود که نقدش توزرد از کار در بیاید. زیرا جرات رویارویی پارادوکسیکال با او و با خویش، با کمبودها و تمناهای او و خویش و دوران معاصر را ندارد.. این مسیر خطا، این «جاگیری خطا در ساختار بحث بدور شاه» باعث شد که نه او و نه اکثر عمده ی تاریخ نویسان قبلی یا بعدی بتوانند سوالاتی بشدت مهم و سوال برانگیز را در مورد شاه و یکایک ما بدانند و مطرح بکنند. بناچار نیز تیرشان به خطا می رود و کور می شوند. زیرا همانطور که گفتم، جایگاه تو در ساختار بحث تعیین می کند که تو چه می بینی و چه منظر نوین یا کوری می آفرینی. «زیرا همان لحظه که می نگری، نگریسته می شوی» و زندگی به بهای جرات و یا ترست در رویارویی با امر هولناک به تو «بینایی نوین» و یا کوری جدیدی و دور باطل جدیدی اعطا می کند و نمی توانی سوالات و مباحثی بس اساسی را ببینی که جلوی چشمت قرار دارند.

مثلا این سوال که چرا شاه «تکرار پدرش» رضاشاه می شود و هر دو در «تبعید» می میرند. راز این «اجبار به تکرار سرنوشت پدر چیست.» یا اینکه چرا معضل شاه و شکست تمدن خواهی یا مدرنیزاسیونش همچنان در نسل فرزندان انقلابی یا نقادش چون انقلاب بهمن و چهل و اندی ساله ی اخیر و در نظرات کسانی چون میلانی تکرار می شود و چرا ما بیش از صدسال است که در «اجبار به تکرار و بن بستی » گرفتاریم که صادق هدایت در «بوف کور» برایمان ترسیمش کرده بود. یا چرا ما در نهایت با حالات و نظراتی «حسرت وار و خراباتی یا نوستالژیک» با هستی و دیگری ارتباط می گیریم، زیرا «ابژه ی گمشده و مورد حسرت» دچار یک دروغ و حالت خودشیفتگانه است و نمی خواهد بپذیرد که آنچه از دست رفت، محکوم بود که از دست برود. اینکه برای بلوغ فردی یا جمعی و عبور از دور باطل بایستی بپذیری که «بهشت گمشده و وحدت وجودت گمشده با ایده الی» برای همیشه از دست رفته است و نه می توان به دوران باشکوه هخامنشی بازگشت و یا بازگشت به خویشتن مذهبی یا قومی کرد. نگاه مدرن مسیر نگاهش رو به جلو است و بر این اساس دست به نوزایی گذشته می زند و می داند هر آنچه می گوید تاویلی بیش نیست. به این خاطر اسیر دروغ حسرتی درداور نیست و یا از چنین بحرانی راحت تر عبور می کند. یا چرا ما با حالاتی مشترک و افراط/تفریطی، سیاه/سفیدی و خودشیفتگانه نزد پدران و رهبرانی چون شاه و خمینی و تا فرزندان و در دوران معاصرمان و تاریخ معاصرمان روبرو هستیم. اینکه رابطه و پیوند میان «دور باطل و دردناک جمعی» ما با «دور باطل و دردناک» خانواده ی پهلوی چیست که حال تراژدی پدربزرگ و پدرشان از جمله در خودکشی لیلا و علیرضا پهلوی تکرار می شوند. یا چرا از شاه تا خمینی و خامنه ایی و احمدی نژاد و غیره همه دارای «هاله ی نور» هستند و خودشان را عزیزکرده و نماینده خدا و آرمانی می دانند و به این خاطر می خواهند به براداران «چشم آبی» نیز درس اقتصاد و زندگی بدهند.

بزعم لکان هر انسانی دوبار می میرد. یک بار به شکل مرگ فیزیکی و یک بار به شکل مرگ نمادین. مرگ دوم مهمتر است. زیرا از طریق مرگ دوم است که آنگاه فرد در خاطره ی خانوادگی و جمعی وارد می شود و جای خویش در آن می یابد. وقتی این مرگ دوم و مهم رخ ندهد، آنگاه هم روح مردگان مثل روح شاه و یا روح پدر هاملت و یا روح قبور خاوران و قتلهای زنجیره ایی ناآرام است، هم بازماندگان نمی توانند به آرامش و تحولی نو دست بیابند، زیرا قادر به دیدار با امر هولناک و قادر به نمادین ساختن فاجعه یا تراوما نبوده اند. پرداختن به شاه و تلاش برای نمادین ساختن او و خاک سپاری نمادین او، نه تنها حق او و تاریخ گذشته است، بلکه از این مسیر است که ما نیز با گذشته و حال خویش و با کمبودها و تمناهای خویش روبرو می شویم و بهای مدرن بودن را می پردازیم تا چنین فاجعه هایی دیگر رخ ندهد. هر فراری از این دیدار، هر ناتوانی از این مرگ دوم و نمادین حاصلش از یکسو گرفتاری نوستالژیک و دروغین در گذشته است و از طرف دیگر تولید «سوراخی سیاه» است که حال مرتب قربانیان نو می طلبد. یا باعث می شود که آنگاه نقدی که جرات دیدار با این فاجعه را نداشته باشد، عملا خنزرپنزری و خنده دار بشود.

یا ما نتایج هولناک و خانوادگیش را برای مثلا در خودکشی هولناک و دردناک «علیرضا پهلوی» پسر دوم شاه فقید می بینیم که با شلیک تیری خویش را می کشد ( به روایتی با گذاشتن لوله تفنگ وینچسترش در دهان و شلیک تیری به زندگی خویش پایان داده است و یا شلیک از نزدیک به صورت و سر خویش). یک نکته ی تراژیک مرگ او از یکسو شباهت شدید او با پدرش و از سوی دیگر کشتن خویش با زدن تیری به همین صورت و سر شبیه و تکرار «پدر» بود که می توان خیلی نکات از منظر روانکاوی در آن بازیافت؛ از منظر «درگیری فرزندی با روح پدر و شاهی شکست خورده» که از جهاتی هنوز مثل پدر هاملت یک روح سرگردان است و به مرگ دوم یا نمادین دست نیافته است و هنوز به تجربه ایی جمعی یا خانوادگی تبدیل نشده است. هنوز ارام نگرفته و نقش خویش را در تاریخ معاصر و یا برای خانواده اش بازنیافته است. ازینرو عمدتا یا در قالب افسردگی یا خشم می تواند در ذهن فرزندانش بروز بکند، چون مرگ لیلا و یا مرگ علیرضا و یا به شکل بازگشتش در قالب نوستالژی جمعی و یا خشم جدید جمعی. اینکه فرزندانش چون علیرضا با عشق به پدری درگیرند که همزمان شکست و زمین خوردن او را نیز به عنوان کودک و نوجوان چشیده اند و انگاه که او تاج شاهی را از دست می دهد و تبعید می شود. ازینرو در نگاه و حالت علیرضا پهلوی و از سوی دیگر در عملش می توان عشق و مهربانی به پدر و به زندگی دید و از سوی دیگر افسردگی و خشمی که جوابی جز این نمی یابد که آخر خویش و صورتی را بکشد که تکرار پدر است و مثل پدر شکست خورده می میرد. بسان «زمانی از دست رفته» که دیگر باز نمی گردد، خودکشی می کند و می میرد. ( مرگ نابهنگام دوست دخترش نیز مطمئنا تاثیر بدی بر روی او داشته است اما احتمالا به این دلیل که افسردگی بنیادین او و حس شکست و ازدست دادن قدیمی پدر و حال خویش را تشدید کرده است.) شاید ازینرو مرگ او لایه های بیشتری از خودکشی لیلا خواهرش داشته باشد.لبلا پهلوی نیز نمی تواند جای خالی پدر را با هیچ چیز پُر بکند. فروریختن پدر مقتدرش به آن شکل دردناک و مضحک در او احتمالا اعتمادش به خویش و زندگی و حتی به یک مرد و عشق را به لرزه می اندازد و او می خواهد این سوراخ سیاه و محبوب از دست رفته را با قرص و خلسگی پُر بکند و بناچار با «اووردوز »به زندگی خویش خواسته یا ناخواسته پایان می دهد. همانطور که اگر کسی بخواهد به بابت اینکه آنها در ثروت و باصطلاح پر قو زندگی کرده اند و با این حال خودکشی کرده اند، دردناکی عمل آنها را نفی بکند، خدمتی به خویش و دیگران نکرده است. چون هر مرگی دردناک است و از همه مهمتر درد فرزندانی که با روح پدر یا مادران خویش درگیرند و یا با زمانه ی خویش درگیرند و دست به خودکشی می زنند. خواه فرزندان شاه باشد و یا هر نوجوان یا جوان امروزی ایرانی و روشنفکران ایرانی جوانی چون «سمانه مرادیانی» یا علی عظیمی باشند که دست به خودکشی می زنند. همه ی این خودکشیها هولناک و دردناک است. بر قبر یکایک آنها بایست گریست. زیرا درد و بن بست آنها، درد و بن بست ما هست ( یادتان می اید به دو دختر نوجوانی که از خویش ویدیو گرفتند و بعد ار زوی پل پایین پریدند. یا جفت جوانی که ماه پیش در خوزستان خودکشی کرد.) زیرا آنها زیر بار همان بدهکاری تاریخی خرد شده اند که شما و ما را خرد کرده است. زیرا باید چون فردوسی بزرگ بتوانی بر مرگ دوست و دشمن مویه بکنی، چه برسد وقتی موضوع فرزندان مختلف همین مملکت و تاریخ مشترکش باشد، از فقیران یا روشنفکران و هنرمندانی که تحت فشار دست به خودکشی زده یا می زنند تا فرزندان یک شاه فقید. همه ی این مرگها تراژیک است و آنهم در کشوری که بقول شاملو « مزد گورکن از جان ادمی بیشتراست». چیزی که همان تراژدی بزرگ است و برای فهمیدن و رهایی از آن بایستی تراژدیهای این فرزندان و نسلهایش را بهتر درک کرد. اینکه این تکرارها حکایت از چه می کنند؟ و ایا روانکاوی می تواند دری به سوی درک و لمس عمیقتر این تراژدی های فردی و یا خانوادگی و جمعی بگشاید و انجا که تکرار رخ می دهد.

زیرا در این حوادث همیشه ساختارها و تکرارهایی هست و چه کلود لوی استراوس بزرگ و چه لکان در بحث «اسطوره ها» یا روابط خانوادگی حضور این ساختارها را از مناظر مختلف نشان داده اند. اینکه ما در این عرصه ها و روابط شاهد ساختارهایی و موضوعاتی محوری هستیم که گویی چون «تم و موضوع یا تمنای اصلی خانواده ایی» عمل می کند، با انکه این تم ها یا موضوعات بنیادین می تواند بیش از یکی نیز باشد. کلود لوی استراوس این « المانهای اصلی اسطوره» را « موتم» یا به فارسی «یکا» یا یکاها می نامید و مثلا در عکس و دیاگرام اخری در مورد «اسطوره ادیپ» نشان می داد که چگونه مباحثی چون «روابط خویشاوندی و درگیری با تابو» در نسلهای مختلف این خانواده خویش را چون یکاها و موضوعات بنیادین نمایان می سازد و یا حاصلش مثلا تولید و تکرار مباحث و درگیریهای مشترک، چون همخوابگی ادیپ با مادرش و گذار از قانون و اعمالی مشابه نزد پدر یا فرزندانش است، یا تولید خصلتها و نامهایی مشترک چون پای لنگ پدر یا پای متورم ادیپ و غیره است (ادیپ در یونانی به معنای پای متورم است). همانطور که برای او این موضوعات یا یکاهای مشترک و فرانسلی تلاشی برای جواب دادن به مباحثی در زاین و هستی مانند زندگی چیست و جفت گیری و خویشاوندی و غیره بوده است.

لکان این ارتباط بینا نسلی یا فرانسلی را به همان اندازه مهم می شمارد و به باور او نیز اینجا ساختارهایی است که به ما نشان می دهد چگونه موضوعات و تمناهایی از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابد و سوالهایی که پاسخ می خواهد و خانواده ایی با او درگیر است. همانطور که تا جوابی به سوال و تمنایش یک نسل نیابد، انگاه نسل بعدی مجبور به دیدار با این موضوع و سوال و بحران یا تمناست، چون زندگی جواب می خواهد. او این موضوع را چه در رابطه با تراژدی و یا درامای هاملت مطرح می کند و جایی که روح پدر هاملت نمایان می شود و چه در نقدش بر یک تریولوژی معروف فرانسوی از پاول کلود که ژیژک نیز در نقدش بر « ادیپ و هاملت» به آن اشاره کرده است. ناتوانی دکتر میلانی و همه ی نقادان دیگر از دیدار با پدیده ی شاه، ناتوانی از دیدار با «تراژدی مشترک» و با تراژدی خویش است. زیرا این کار و روبرو شدن با «امر هولناک» جرات و جسارتی مدرن و تمنامند می خواهد. زیرا دقیقا این جسارت و بلوغ مدرن در برخورد با «کمبود و تمناهای» شاه و خویش و دیگری چیزی بود که هم شاه و پدرش را به سقوطی مضحک واداشت و هم تراژدی را در خانواده اش ادامه داد و هم به سرنگون کنندگان او و حکومتش یعنی به همه ی ما آرامشی نداد و به دور باطل بعدی مبتلا کرد. چون ما نیز عمدتا جرات نداشتیم تن به این دیدار و مواجهه شدن با «امر تراژیک» بدهیم و حقیقت و کمبودمان را بپذیریم و سرانجام پوست بیاندازیم و هرچه بیشتر به ساختار و جهان مدرنمان و به رابطه ی مدرن یا نمادین میان «فرد با دیگری و غیر» همراه با قدرت پارادوکس علاقه و نقد با دیگری و غیر پا بگذاریم. اینکه بتوانیم دیدار با زندگی و با خویش و دیگری و یا با هر پدیده و رخدادی را نه بشکل سیاه/سفیدی بلکه به شکل ملتهب، چندوجهی و رنگارنگ و قوی بچشیم و بیافرینیم.

حال اگر از این منظر ساختارگرایانه به دودمان پهلوی بنگریم و ان حقایق و موضوعات محوری که از نسلی به نسل بعدی انتقال یافته تا جواب بگیرد، آیا نکات جالت و تکرارشونده ای نمی یابیم که دقت و بررسی عمیقتر می خواهد؟ آیا نکات جالب و همزمان مهمی نمی یابیم که در دو نسل خانواده ی پهلوی تکرار می شوند؟ و گویا هنوز جواب نگرفته اند؟. مثلا یک تکرار محوری را در تبعید رضاشاه و محمدرضاشاه به اشکال مختلف می بینیم و اینکه هر دو در نهایت شکست می خورند و در تبعید می میرند. آیا دودمان پهلوی در تبعید به همین پایان مشابه تکرار می شود؟ چونکه نمی خواهد به قوانین بلوغی تن بدهد و اینکه یک «شاه خوب همیشه یک شاه مُرده است، یعنی یک شاه با مسئولیت محدود چون سلطنت مشروطه هست. ایا رضا پهلوی واقعا به این تحول مدرن تن داده است و یا او نیز هنوز در پی بازتولید شاه شدنی جدید و تکرار خطای پدر است. آیا رضا پهلوی با مرگ در تبعید پدربزرگش، پدرش و خودکشیهای دو عضو خانواده اش واقعا دیدار کرده است و انچه به او می گویند؟

در این منظر است که حال می توانیم معضل یکایک ما و هاملتهای ایرانی و حالات وسواسی یاس و یا خودباکردنهای هیستریکشان را بهتر بفهمی. زیرا ما نیز در «صحنه و سناریو» مشابه ایی هستیم و ابتدا وقتی می توانیم هم روح سرگردان شاه را به خاک بسپاریم و هم تغییر ساختاری در حکومت کنونی و رنسانس را ممکن بسازیم، که حاضر باشیم با «امر هولناک» و با حماقت و کمبودها و گناهان و تمناهای پدران و مادران خویش روبرو بشویم. همینطور با حماقتها و تمناها و کمبودهای خویش روبرو بشویم و بهای «مدرن شدن ساختاری فردی و جمعی» را بپردازیم. بدینوسیله که با استفاده از تجارب مشترک به «وحدت در کثرت» مدرن ایرانی با ساختار سیاسی و اجتماعی دموکراتیک و سکولار و شهروندی دست بیابیم و برای دست یابی به آن به مبارزه ی مدنی مشترک دست بزنیم. اینکه نخواهیم هم مدرن باشیم و هم شاه شاهان و خودشیفته ی بزرگ. زیرا بقول لکان «شاهی که خیال می کند شاه ( و سلطان و شاه شاهان) است، احمق تر از گدایی است که خیال می کند شاه است.

ابتدا با ما نسل رنسانس که بشخصه حاضر به عبور از بحرانهایش و دیدار با «امر هولناک» شده است، این امکان بوجود امده است که هم دیداری نو و چندوجهی و ملتهب با این رخدادهای فردی و جمعی بوجود بیاید و هم راهی واقعی برای عبور از دور باطل و شکاندن آن و تحقق رنسانس و دمکراسی و سکولاریسم بوجود بیاید. کافیست در این مورد نقدها و متون امثال من را بخوانید که نخستزادی از این نسل هستم.

همانطور که راز موفقیت ما در این نیست که خیلی باهوش تر یا بااراده تر از دکتر میلانی و غیره بوده ایم، بلکه رازش در این است که اولا ما پذیرفته بودیم که باید تن به دیدار و مواجهه شدن با بحرانها و سوالات خطرناک خویش و دیگری بدهیم، تن به دیدار با تمناها و کمبودهای خویش و دیگری بدهیم و از طرف دیگر یاد گرفته بودیم که از موضعی درست در ساختار وارد این گفتگو با روح شاه و روح زمانه و با خویش و دیگری بشویم. اینکه می دانستیم که ما در موقعیتی« هاملتی» هستیم و بسان هاملتی نو و خندان و رهایافته از وسواس و تردید هاملتی با او و خویش هرچه بیشتر دیدار کردیم و با تراژدی مشترک. اینگونه بود که راههای نو برای عبور از تراژدی مشترک و درد مشترک هرچه بیشتر پیدا شد و اینکه اکنون «شاه بازمی گردد» اما در قالب «شاهان و سروران خندان نسل رنسانس» و در وحدت و کثرت مدرنشان. اینکه ما با شناخت تراژدی فرهنگی جستجوی «وصالی ناممکن» با نامهای مختلفش چون «بازگشت شکوه تمدن اریایی» توسط شاه، یا چون بازگشت به خویشتن مذهبی خمینی و یا فردا توسط بازگشت به خویشتن خونین قومی، یا با نامهای قدیمی ترش چون «وحدت وجود با خدا و معشوق»، بتوانیم حال دیسکورس کهن را بشکنیم. یا ساختار مدرن را در زبان و ذایقه خویش به شکل نمادین پذیرا بشویم و رنسانس و نوزایی را جلو ببریم. اینکه حال خواهان تحول روبه جلو و به شکل رنسانس و ساختار دموکراتیک یک «ملت واحد و رنگارنگ» باشیم. اینکه حال به جای دروغ فاجعه بار از «سی مرغ به سیمرغ شدن»، از بنده به شاه شدن و خداشدن، حال از سیمرغ به هزار مرغ تبدیل بشویم و به سرزمین نمادین جدیدی با هزار منظر و امکانش دست بیابیم که همان سرزمین رنسانس ایرانی و با ساختار دموکراسی و سکولاریسم و با «وحدت در کثرتی» درونی/بیرونی و ساختاری است.

چرا ما احتیاج به مصاحبه گران توانا و رسانه های قوی برای رشد چالش مدرن داریم!

از طرف دیگر بایستی متوجه ی تفاوت صحنه ی نقد و چالش مدرن و رسانه ایی در یک کشور مدرن مثل آلمان یا فرانسه با صحنه ی چالش و نقد در یک محیط رسانه ایی میان ایرانیان در تبعید یا مهاجر بود که عمدتا گرفتار حالات فرقه گرایی یا گروه گرایی هستند. زیرا سمت دیگر مشکل این است که اگر سطح نقد و سوال کردن در میان ما ایرانیان بالا رفته بود، آنگاه نظرات کم مایه یا کم قدرت چون نظر عباس میلانی در مورد شاه و یا نظر فرزانه ی میلانی در مورد فروغ نمی توانست اینقدر قدرت بگیرد. یا مثلا نقد تحریف آمیز آجودانی در مورد بوف کور هدایت نمی توانست به چاپ دوم و سوم دست بیابد. زیرا چالش مدرن به این خاطر احتیاج به اداره ی ارشاد ندارد، چون اندیشه ها و نظرات مرتب از جوانب مختلف نقد می شوند و مجبورند جوابگو در برابر دیسکورس باشند و سریع به کنار زده می شوند، اگر نتوانند نشان بدهند که قادر به تولید سطح بالا یا نوینی از نقد و غیره هستند. با آنکه چالش مدرن نیز دارای ضعفهای خویش است و انکه پول بیشتری دارد، خوب امکانات بهتری برای تبلیغ دارد. اما با این حال اندیشه های ضعیف توسط چالش عمومی سریع به کنار می روند. در حالیکه در جوامع ما کمبود نقد خوب باعث می شود که هنر و اندیشه ی ما قوی نشود و از طرف دیگر کمبود خبرنگاران و مجریان رسانه ایی قوی و قادر به سوالات سوال برانگیز باعث می شود که نقد به نقد کشیده نشود و مجبور به پیشرفت نباشد. آنگاه چنین نقدهای ضعیفی در حین «رونمایی عمومیشان» راحت می توانند کُرکُری بخوانند و خود را باد بکنند، زیرا اینجا «کوری عصاکش کور» دیگر است. وگرنه چرا در یکی از این همه نمایشهای «رونمایی» کتاب شاه دکتر میلانی در اروپا و آمریکا چنین سوالات مهمی مطرح نشدند. بدتر، عمدتا مجیزگویی الکی کردند. مثلا این مثال را در این لینک از «سایت زمانه» برایتان می آورم که در واقع نسبت به مصاحبات دیگر با دکتر میلانی از سایتهای دیگری چون بی بی سی از جهاتی باز حرفه ایی تر است، اما اینجا نیز باز سطح سوال و پرسش پایین و قدکوتاه است.

زیرا وقتی شما چنین مصاحبه ایی را بخوانید، خوب مجبورید مثل من بیشتر متقاعد بشوید که واقعا سطح نقد و نقادی ما پایین هست. اینکه مشکل فقط نقد و نگاه ضعیف میلانی به رخداد شاه نیست بلکه مشکل دیگران و نقادان نیز هستند. اینکه حتی در مصاحبه ها نیز نمی توانند چند تا سوال درست و حسابی از میلانی بکنند که «اصل معضل» را نشان بدهد و اصل بحث را و سرانجام «گشایش بحث و نقد عمیق بکنند». اینکه برای مثال وقتی میلانی می گوید شاه بزدل بود و توانایی تصمیم گیری نداشت، سوال اصلی حتی این نیست که بپرسی پس منظورت این است که شاه باید می کُشت و می ماند. چون اوانموقع مثل مطلب چندبخشی ذیل در سایت زمانه سریع جواب میدهد، نه منظورم این است که سیاه/سفیدی نبینیم و مرتب بقیه را در موقعیت ایدئولوژیک، سیاه/سفیدی و خودش را در موقعیت برخورد علمی و فرا ـ ایدئولوژیک می گذارد. ترا به یک تله می اندازد که نمی توانی براحتی ازش در بیایی. در حالیکه بایستی این موقع این ساختارهای بحث و گفتگو را با زیرکی دید و با خنده این سوال را کرد: «راستی آقای میلانی این نظریه شما مثل یک کاخ شنی فرو می ریزد، اگر بیاد بیاوریم که رضاشاه شیردل به همان سرنوشت دچار شد که فرزند مرغ دلش. دلیل این سرنوشت مشابه چیست؟». یا گستاختر بشوی و ادامه بدهی و ببرسی دلیل این چیست که نه شاه از سرنوشت پدرش یاد گرفت و نه شما از سرنوشت پدر و چرا به این مباحث محوری نمی پردازید. تا گفتگو را وارد عرصه ی جدیدی بکنید و نگذارید به تله ی ایدئولوژیک بودن بقیه و پاک بودن میلانی بیافتید. اینکه با سوالات درست «صحنه ی جدید بحث و دیدار با یک کتاب» را ملتهب و چندوجهی بکنید، صحنه را « طوری تمنامند و سوال افرین بگشایید» که مرتب سوالات بعدی و قویتر را ایجاد بکند. تا اینگونه دیالوگی عمیق و متقابل و با بده بستانهای مدرن و از مناظر مختلف بوجود بیاید که از آن آنگاه همه، از نویسنده تا مصاحبه گر یا خواننده و تاریخ و تجربه جمعی نتیجه و ثمر می گیرد. یعنی بتوانی سوال بکنی که چرا اقای میلانی بجای اینکه این تراژدی و علتهایش را نشان بدهی، می گویی «می خواهی ما بدانیم که شاه نیز آدم بدی نبود فقط بد دوست می داشت؟». خوب قبول که آدم بدی نبود. اما ایا این سوالات و مسائل اساسی پس از سی و چهارسال هست؟ ایا این گزاره ی اصلی و محوری «شاه نقدها» و حرف متفاوتی است که قرار بود در مورد شاه بزنید؟ اگر این بود که همان بهتر که نه به خودتان زحمت می دادید و نه به ما.

یعنی سوال کردن و مصاحبه کردن نیز هنری است که باید یادش گرفت. زیرا آنجا نیز چالش قدرتی در میان هست و کلک و اغواهایی. وقتی این را ندانی، اینطوری میشود که آقای عباس میلانی مرتب بگوید بقیه ایدئولوژیک و سیاه/سفیدی هستند و او خواسته بگوید که شاه خوبیهایی هم داشته است و یا اینکه شاه نیز در زمانهای مختلف شاههای مختلفی بوده است و خیال بکند که حرفی پسامدرنی زده است. باید بازی دیالوگ و چالش و رندی این کار را بلد باشی. زیرا اینطوری و با افتادن در این دامهای گفتگو، نه مصاحبه ی قوی می کنی، نه قدرتهای نگاه میلانی معلوم می شود و نه ضعف یا «فانتسم اصلی میلانی در برخورد با شاه/پدر» و گرفتاریهای عمیق نگاهش نسبت به پدر و شاه نمایان می شود و اینکه چرا هسته ی اصلی نگاه میلانی و نقد میلانی در واقع کور و سترون است و هیچ حرف تازه ایی ندارد. انگار که خمینی هم خوبی نداشته است. انگار موضوع این است که خوب بوده است یا بد بوده است. زیرا اگر هم فقط ازمنظر شاه بخواهیم به این روند بنگریم، باید از این منظر حرکت بکنیم که طرف به عنوان شاه شاهان یک کشور را بیست و هفت سال در دست داشته است و با بزرگترین قدرت مالی و پول نفتی که در طی سالهای آخرش چندبرابر شده است، و مطمئنا زحمتهای خوبی نیز برای مدرنیزاسیون کشور کشیده است، اما گام بگام کاری کرده است و بقیه کاری کردند که دقیقا به سرنوشت پدرش دچار شود و در تبعید و به عنوان فراری بمیرد، این تراژدی مضحک و دورباطل همان سوال اصلی و محوری هست. ازین منظر است که آنگاه خنده دار و کم مایه است اگر بخواهی مثل آقای میلانی بیایی بگویی که می خواستم تصویر شاه و آن دوران سیاه/سفید نباشد و نتیجه گیریت چه باشد؟ اینکه شاه آدم بدی نبود ولی بُزدل بود. این شد «شاه نقدها» و قولی که آقای میلانی داده بود و آنهم پس از سی و چهارسال. خوب این چیه، بجز فرار از دیدار و مواجهه شدن با تراژدی یک شاه و یک دوران؟ یعنی بایستی مصاحبه گر بتواند بازی و فانتسم را ببیند و بگوید خوب دست مریزاد دکتر میلانی. اما این چه ربطی به ساختار بحث اصلی دارد و اینکه چطور شاه بزرگ و تحصیل کرده گام به گام کاری کرد که هم مردمش از او بیزار شوند و عکس خودش و فرح را برای تیراندازی با تفنگ ساچمه ای استفاده می کردند و از طرف دیگر حتی دوستان خارجی حاضر نبودند به هواپیمایش اجازه نشستن در کشورشان بدهند و مثل یک جذامی در رفت و به تکرار پدر تبدیل شد. موضوع تکرار و دور باطل اینه تراژدی مضحک و ثمراتش هست و در رفتن از رویارویی با او، با خویش. همانطور که ما با این تراژدی و دور باطل در همه ی حوزه های سیاسی و اجتماعی و اندیشه و نقادی خویش روبروییم و به این خاطر نقدی که قرار است «شاه نقدها در مورد شاه» باشد، تبدیل به حرف خاله زنک و عمومردکی می شود که شاه بخدا آدم بدی نبود ولی دوست داشتن بلد نبود یا بُزدل بود. حالا با شاه شما آقای میلانی چه بکنیم؟ غصه بخوریم که چرا خوبیهایش را ندیدیم و یا عصبانی باشیم که چرا بُزدل بود، یا اینکه با این تراژدی محوری او و خودمان روبرو بشویم؟

این نمونه ایی از این مصاحبه هاست که خوب میشد این ساختار نقد و گفتگوی بالا و به خطارفته را در آن دید. با انکه مصاحبه گر سوالهایش خوب است، حتی بهتر از برخی مصاحبه ها دیگر هست، اما مرتب گیر همان دام میلانی می افتد و سوالات اصلی را مطرح نمی کند. نمی بیند که چگونه عباس میلانی ماهرانه همان بازی غیر ایدئولوژیک و علمی بودن او و ایدئولوژیک بودن بقیه را اینجا تکرار و عمل می کند و مصاحبه گر نیز در نهایت همراهی می کند. مصاحبه گری نیز هنری است که باید آموخت. دیالوگ و گفتگو در هر شکلش یک چالش قدرت و اندیشه هاست و یک بازی است و تله هایش، میدانهای مین اش را دارد. اینکه اگر عباس میلانی مثل مصاحب درست و عقلانی می گوید که بیایید برای بازخوانی تجربه ی نسل گذشته عمل کنیم. آنموقع باید گفت چه خوب آقای میلانی. دقیقا سوال این است که برای بازخوانی باید بدانیم که «از کجا سوال می کنیم و از چه موضع و مقامی می نگریم»، از موضع دیدار پارادوکس با رخداد و تراژدی؟ یا اینکه بخواهیم بگوییم که او بد نبود و فقط بد دوست داشت. شما «از کجا به شاه می نگرید»؟ از چه موضع و مقامی؟ از مقام کودکی که می خواهد بگوید پدرش بد نبود، یا از موضع پسری که به پدر و تاریخش می نگرد و با تراژدی او و نسل خویش دیدار می کند. دیداری هولناک و پارادوکس با دیگری که پیش شرط تحول و تغییر هست. زیرا جامعه ایی و نقادی یا مصاحبه گری که موضوعش پس از سی و چهارسال هنوز این باشد که به شاه و رخداد او سیاه/سفید بنگرد یا ننگرد، کلاهش پس معرکه هست، عقب مانده هست. موضوع دیدار هولناک و پارادوکس، چندلایه با دیگری و تراژدی او هست که همان تراژدی خویش هست.

یا مثلا یکی از جاهای مصاحبه است که می بینیم میلانی دارد تخته گاز میرود و در واقع فانتسمش را لو می دهد و مصاحبه گر نمی تواند از آن استفاده بکند که سوال را مطرح بکند و میلانی را وارد دیدار با فانتسمش بکند . یعنی سریع در پایان این حرف میلانی بگوید خوب هر دو که یک سرنوشت داشتند. چه با بزدلی و چه با شیردلی. منظورم کجای مصاحبه است؟ آنجایی که میلانی می گوید« شما وقتی مرغدل هستید و تظاهر به شیردلی می‌کنید خطرناک است. شاه حد خودش را متوجه نبود. حاضر نبود برای چیزهایی بجنگد. مثل پدرش نبود. رضاشاه قدرت را قاپید و با زور نگه داشت. اما به محمد رضا سلطنت را داده بودند از‌‌ همان روز اول.». اینجاست که بایستی با خنده گفت، آقای میلانی شما طوری صحبت می کنید که انگار رضاشاه پایان خوشی داشت. این پدر و پسر که تکرار تراژیک و مضحک یکدیگر هستند، مثل نقد شما که قرار بود «شاه نقدها» و نگاهی نو به شاه باشد و اینگونه توزرد از آب در آمد. چون نمی بیند که به عنوان فرزند راهی جز تکرار سرنوشت پدر و پدربزرگش را ندارد. زیرا او نیز نخواسته است با تراژدی و دور باطل هولناک روبرو بشود و خواسته است زرنگی بکند.

جمع بندی و نتیجه گیری

اینجا باید یاد جمله ی معروف لکان افتاد که می گفت:« گوینده ی سخن حقیقت پیام خویش را به شکل معکوس از گیرنده ی سخن می گیرد.» اینکه وقتی ما با این نقدهای ضعیف «میلانی ها» در حین دیدار با پدیده ی «شاه» و با پدیده ی «فروغ» روبرو می شویم، آنگاه که عباس میلانی علت شکست شاه را در «بُزدلیش» می بیند، و فرزانه میلانی علت بحران تراژیک فروغ را «حالات مانیک/دپرسیوش» قلمداد می کند و هر دو خیال می کنند که حرفهای خیلی تازه و جسور و متفاوتی زده اند، آنگاه پیام و حقیقت نهفته در سخن آنها چیست. حقیقت و پیام نهفته در نقدهایشان که حال بایستی از طرف ما خوانندگان به شکل معکوس به سوی آنها بازگردد. اینکه مجبوریم بگوییم: « چه نقدهای ضعیف و بُزدلانه یا حسودانه ایی.». این حقیقت سخن آنهاست که حال بسویشان بازمی گردد. اینکه نشانشان بدهیم که می بینم «شاه نقادان لخت است» و نقدشان کوتاه قد و ضعیف است. همانطور که به ابراهیم گلستان بایستی گفت که هنوز هم نمی خواهی ببینی که با مرگ فروغ از دست رفته ایی و انچه باقی مانده است، چیز بدردبخوری نیست و به همین دلیل نیز جوابهای خودت به فروغ را منتشر نکردی. چون می ترسی که این «بدرد نخوردن» و ترسوبودنت در عشقت با فروغ در آن نامه ها نمایان بشود. بی انکه ما ارزش و اهمیت ابراهیم گلستان کارگردان فیلمی چون «خشت و آینه» و یا قدرتهای دیگر و خوب میلانیها را نفی بکنیم. زیرا ما برخلاف آنها قادریم تن به مواجهه شدن با هر پدیده مورد بحثمان بدهیم و می دانیم که بهایش چیست، اگر بخواهیم از چنین دیداری در برویم و بناچار کور یا قدکوتاه بشویم. یا همینجا نیز می توان معضل و «دروغ نهفته» در همه «نوستالژیهای» امروزی بدنبال دوران شاه را دید. زیرا همه ی این کسانی که حال می گویند «غلط کردیم انقلاب کردیم»، و کاشکی انقلاب نمی کردیم، در واقع دلشان برای آن دوران نسوخته است و یا برای شاه، بلکه آنها می خواهند دوباره إحساس بکنند که صاحب قدرت و توانی هستند و از سترونی خویش در بروند. اینکه گویی انها بودند که شاه قدرتمند را کنار زدند تا نبینند که اگر آنها چنین قدرتی داشتند که خوب حال و با این همه تجربه ی جدید بایستی از پس این حکومت خیلی راحت تر برآیند. اما چرا اینگونه سترون و ناتوانند؟ چرا حکایت کشور ما حکایت «سیب سرخ و آدم چلاق» است؟ زیرا از اپوزیسیونش گرفته تا نقادانش و اندیشمندانش، عمدتا جرات رویارویی با «سترونی و قدکوتاهی» خویش را ندارند، جرات رویارویی با «کوری» خویش را ندارند و به این خاطر «بینا» نمی شوند. ازینرو بقول هدایت « چه ادیپ ناراضی و چه بوف یا قدرت جمعی ایرانی، کور و سترون هستند. زیرا نمی خواهند با دیدن کوری و کمبودشان مثل ادیپ یونانی سرانجام «بینا» بشوند. اینکه چه پسر و دختر و چه پدر و یا مادر سترون و محکوم به دور باطل تکرار یکدیگر هستند. زیرا همه شان خیال می کنند «خیلی می بینند و اصل مطلب را می بینند.». اینکه هم شاهش می خواهد شاه شاهان باشد و هم نقادشان می خواهد «شاه نقدها» را بنویسد و هر دو توزرد از آب در می ایند. زیرا نمی ببیند که مشکلشان همین است که می خواهند شاه و یا دانای کل و برملاکننده. ی راز دیگری و غیر باشند. اینکه حکایتشان حکایت تبدیل شدن عنصر نو و ادیپ ناراضی به یک پیرمرد یا پیرزن خنزرپنزری است که خنده ی خشکش از درون یک میان تهی در می آید. زیرا چه پسر یا چه پدر نمی خواهند با «ترسها و کمبودها و تمناهای خویش و دیگری» روبرو بشوند و بهای بلوغ را بپردازند.

به این خاطر نیز نقادانش بجای رویارویی چندوجهی با تراژدی چون شاه یا فروغ، با تراژدی خویش و دورانشان، سعی در کوچک کردن آن می کنند. اینکه گویی شاه شکست خورد، چون بزدل بود یا چون دوست داشتن ایران به شکل درست را بلد نبود. اینکه گویا معضل فروغ معضل مانیک/دپرسیو بود و انگار اگر این مشکل نبود، حتما فروغ زنده می ماند؟ زیرا ابتدا وقتی حاضر شدی با این واقعیت هولناک روبرو بشوی که «شاه بایستی سقوط می کرد و هیچ چیز نمی توانست آن دوران را عوض بکند.»، اینکه «فروغ محکوم به مرگ بود»، همانطور که «هدایت محکوم بود صادقانه بمیرد.». همانطور که یکایک ما مجبور بودیم بارها مرگ و فروپاشی را در مسیر هفت خوانمان تجربه بکنیم، ـ زیرا بقول نیچه «در ما گذشته و حال و آینده در جنگ و جدال بودند و هستند. پس چه عجب که کوزه ها می شکنند.» ـ، آنگاه می توانی کاری می کنی که أرواح آنها، گذشته ی خودت و دورانت و بویژه روح شاه یا أرواح قتلهای زنجیره ایی و قبور خاوران به آرامش بهتری دست بیابد و در خاک نمادین تجربه ی جمعی ما خاکسپاری بشود و جایگاهشلن را در مسیر تحول مدرنیت ایران و با ضعفها و قدرتهایش بیابند. هم ما با کمبود و تمناها و دروغهای خودمان روبرو بشویم و انچه از آن باید بگذریم تا بتوانیم واقعا به رنسانس و پوست اندازی مدرن کشورمان دست بیابیم و از «دور باطل» عبور بکنیم. زیرا یکی بدون دیگری ممکن نیست. زیرا اگر ممکن بود که بدون رویارویی با دیگری و غیر، بدون رویارویی با «أرواح سرگردان تاریخ معاصرمان و یکایکمان» به تحولی نو و به دگردیسی نو دست بیابیم، پس ما اکنون چهل و اندی سال در کویر و بحران نمی بودیم و هنوز هم معلوم نیست که ایا روزی به سرمنزل می رسیم یا نمی رسیم. در حالیکه راه معلوم است و انچه باید رخ بدهد. اینکه ما باید به «وحدت در کثرت مدرن» بدور دموکراسی و سکولاریسم ایرانی دست بیابیم. اما چطور می خواهی بر «قدکوتاهی و چلاقی فردی و جمعی»، بر زخمهای چرکین و سیاه/سفیدیت چیره بشوی، و ب قدرت یا «ویرتوی» نسل رنسانس دست بیابی، تا وقتی جرات نکرده باشی که با تراژدی و کمبود خویش و دیگری روبرو بشوی. تا با این حقیقت هولناک و رهایی بخش مواجهه و روبرو نشوی که «آنچه تا به امروز اتفاق افتاد، مجبور بود اتفاق بیافتد و باز تکرار می شود»، مگر اینکه تو و من و کل این ملت و فرهنگ «بهای مدرن شدن و بهای بلوغ نو» را بپردازد و حاضر باشد با «تراژدی فردی و جمعی خویش» و با تمناهای مشترک خویش روبرو بشود و آنها را بپذیرد و تحقق بخشد.

پایان

پانویس: برای درک جایگاه «هاملتی» در برخورد به پدیده ی شاه و دوران بعد از او و معاصر جمعی و فردی لطفا به استاتوسی از من به نام « نوستالژی و حسرت جمعی بدور «صدسالگی تولد شاه» بنگرید. به خاطر اهمیت موضوع و جلب کنجکاوی شما به این بحث محوری تکه ایی از آن را اینجا می زنم:

معضل هاملت چیست؟ اینکه، بقول تفسیر محشر و جذاب لکان از درام هاملت، او از یکطرف با رسیدن «پیامی از جهنم» شکست و گناه و بیعرضگی پدرش را می بیند و روح پدرش به او می گوید که در «عنفوان گناه» کشته شده است. یعنی او حماقت و شکست همه آن خودبزرگ بینی ها را می بیند و زمین می خورد، مایوس می شود. از طرف دیگر می بیند که مادرش یا نماد مادرش مثل مام وطنش یا فرهنگش دچار «تمنامندی حریص و بی مرز» است و به این خاطر مجسمه ی شاه را پایین می أورد و تصویر شاه و پدر جدیدش را به ماه می برد. اینکه راحت لباس عوض می کند. سرنوشتی که برای نسل بعد از انقلاب و با دیدن شکست رویاهای انقلاب هم رخ داد و یاس عمومی حاکم شد. یا در خانواده ی شاه ما نمونه ی دردناک دیدار با شکست پدر و شاه را در خودکشی هولناک پسرش علیرضا می بینیم که بیش از همه صورتش به او شبیه بود و او با زدن تیری به صورت خویش همزمان انتقامش از پدری شکست خورده و از طرف دیگر مورد عشقش را گرفت که جای خالیش را هیچ چیز برایش احتمالا پُر نمی کرد. معضل سوم و به همان مهم هاملت این است که پدرش به دست «دیگری و عمویش» کشته شده است و حال باید «عدالت و دادخواهی» صورت بگیرد و با مجازات عمویش بتواند پدرش را به خاک بسپارد و او از جهان برزخی «میان دو مرگ» نجات بیابد. اینکه نسل انقلاب و فرزندانش نمی توانند به عبور از خطاهای گذشته دست بیابند، مگر اینکه خطاها و دروغهای خویش را نیز ببینند و آنجا که میل پدرکُشی و تصاحب مادر و قدرت کامل را برای خویش و گروهشان داشتند. اینکه هیچکدام در پی «دموکراسی» و «وحدت در کثرتی نو» نبودند و چه چپ یا راست و مذهبیش بدرجات مختلف در واقع دارای «نوای مشترک و کین جویانه و مدرن ستیزی» بود.

به بیان دیگر هاملت یا یکایک ما فقط وقتی می توانست یا می تواند به شکل نمادین و قدرتمند از پدرش اعاده ی حیثیت بکند، انقلاب شکست خورده را به دگردیسی نهایی به گفتمان مدرن و همراه با دموکراسی و سکولاریسم سوق دهد که هم دروغها و ضعفهای پدران گذشته و هم دروغها و ضفعهای طرف مقابل یعنی عمویش، مادرش، حکومت کنونی و در نهایت دروغها و کمبودها یا تمناهای خودش را ببیند و بهای بلوغ و کستراسیون را بپردازد. اینکه «درد در جنایت زیستن» را بپذیرد و بالغ بشود. اینکه حال یاد بگیرد که بودن به معنای «اینجا بودن» و قبول سرنوشت خویش و بهایش هست و اینکه تاویلی متفاوت و شخصی از آن بیافرینی. اینکه آزادی و آرزومندی بدون قبول قانون و مرز خویش و دیگری ممکن نیست. یا در مورد ما، اینکه نمی توانی از این بحران بگذری، بدون اینکه بهای مدرنیت را بپردازی و نخواهی دوباره مدرنیت را مسخ و بومی بکنی. اینکه برعکس مفاهیم مدرن چون دموکراسی و سکولاریسم را بی قیدو شرط بپذیری و آن را با قدرتهای سالم فرهنگت تلفیق بکنی و اینگونه مفاهیم نوین و مدرن از سکولاریسم یا فردیت مدرن بیافرینی. همانطور که مثلا من به عنوان نخستزادی از نسل رنسانس در کتابچه ی « سیستمی نو، قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانی» مطرح کرده ام و در تمامی اثار همپیوند دیگرم. یا در دیگر آثار نسل رنسانس به آن برخورد می کنی. وگرنه باز مجبوری و مجبوریم مثل هاملت بدلایل مختلف و بویژه بخاطر گرفتاریش در شکست پدر، بخاطر گرفتاریش در تمنای بی مرز مادر و دیگری، ناتوان ازین تحول و بزرگ شدن باشیم. اینکه گرفتار حالت وسواسی «سیب سرخ و آدم چلاق» بمانیم. یا به این خاطر گرفتار حالت وسواسی و «حقیقت بدون امید» وسواسی بشویم و بمانیم. تا آنزمان که تغییر و دادخواهی اجتناب ناپذیر حال به شکل خونین و قتال رخ می دهد و شاهی نو می اید، بی انکه سیستم و ساختار واقعا تغییری بکند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)