اسیتون هاوکینگ و ژک لکان تا انجا که من می دانم هیچگاه با هم ملاقاتی نداشته اند. یا من چیزی از لکان درباره ی استیون هاوکینگ نشنیده و نخوانده ام. آنها در دو حوزه ی متفاوتی نیز حرکت و بررسی می کردند. استیون هاوکینگ می خواست با قدرت نظریه علمی جهان را تبیین و تفسیر بکند تا دیگر نیازی به مذهب و فلسفه نیز نباشد، در حالیکه برای لکان روانکاوی در واقع به عنوان «سیمپتوم و عارضه ی علم» و از طرف دیگر مذهب بوجود امده است، تا نشان بدهد که در هر نظریه ی علمی نیز همیشه فقدان و کمبودی بنیادین است و در هر باوری. اینکه «ساحت رئال یا واقع همان امر ناممکن و غیر قابل نامیدن است.». اینکه چه خدای مومنان و چه فرضیه ی علمی و یا یقین علمی توسط «زنجیره ی دالها» هاشور و خطر خورده است و بشخصه منقسم و چندنحوی است. از طرف دیگر قدرت استیون هاوکینگ نه فقط در این بود که با اراده ایی خارق العاده و مخالف همه ی فرضیه های پزشکی به زندگی و کارش ادامه داد، بلکه فرد و انسانی عاشق زندگی و یک پرسش گر به تمام معنا بود. یا ابایی نیز از آن نداشت که نظرات خویش را نیز زیر سوال ببرد یا بدور بیاندازد و از نو جستجو بکند. همانطور که لکان همیشه پرسش گر بود و ماند. یا هر دوی آنها از مناظر علمی یا روانکاوانه ی خویش به مباحثی فلسفی چون «راز هستی و دانش بشری و فقدانها و قدرتهایش، معضلاتش» پرداخته اند. آیا در این نقاط «تلاقی» می توانند نظرات علمی هاوکینگ و نظرات روانکاوانه و زبانمند لکان یکدیگر را «ملاقات» بکنند و یا به یکدیگر کمک برسانند؟ یا از طرف دیگر، آیا ما در نقاط اختلاف میان هاوکینگ با لکان با درگیری میان «دیسکورس دانشگاهی» و «دیسکورس روانکاوی» از منظر «چهار دیسکورس لکان» روبرو نیستیم؟ آیا حتی «صدای مصنوعی» استیون هاوکینگ در خویش دارای نکاتی روانکاوانه نیست که با بحث «صدا» به سان یکی از اشکال ظهور « اضطراب و ترس» و از طرف دیگر ظهور تمنامندی در پیوند هستند؟ یا چرا «الیین» و موجود غیر زمینی و هولناک برای منظر لکان و ژیٰژک دقیقا محل حضور «ابژه ی رئال و غریبه ایی» است که نمی توان او را «رام و نمادین» ساخت. اینکه در زندگی همیشه عنصری رئال و ناممکن وجود دارد که نمی توان او را فهمید یا درک کرد و باید او را پذیرفت، اما آنگاه بایستی با ترس هاوکینگ از «الیین ها» ی باهوش و برتر چگونه برخورد کرد؟ این سوالاتی است که این متن ذیل به شکل جستاری و آفوریسمی به آنها و در چهار متن مختلف پرداخته است و همزمان برای اینکه چالشی و ملاقاتی میان این دو فیگور مهم و ارزشمند دوران اخیر ایجاد کرده باشد. ملاقاتی که در دوران زندگیشان میسر نشد.

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول: ضرورت حضور «کمبود و فقدان» در جهان نمادین لکان و در جهان فیزیکی هاوکینگ

شاید قویترین و راه گشاه ترین تعریفی که فعلا از انسان و سرنوشتش می توان کرد این است که طبیعت بشر زبانمند را بوجود آورد تا قادر به تولید طبیعتهای نو و متفاوت بشود. اینکه جفت گیری طبیعی به صحنه ی هرار منظر اروتیک بشری و فیگورهای مختلفش تبدیل بشود. اینکه نرگی و مادگی به هزار نوع زن یا مرد شدن تبدیل بشود و اینگونه زندگی مرتب خویش را در مسیرهای مختلف و ریزوم وار گسترش بدهد. یا می توان با استفاده از سیتادی از فیزیکدان نابغه و مُرده «استفان هاوکینز» گفت که اونیورسوم از مسیر انسان سعی در تعریف و تبیین خویش می کند. یا باید به سخنش اضافه کرد که اونیورسوم از مسیر انسان یا انسانها سعی در تولید اونیورسومها و راههای نو و خلاقیتهای نو می کند. زیرا زندگی و اونیورسوم مرتب در مسیرهای مختلف گسترده می شود و اونیورسومها و زندگیهای نو می آفریند، همانطور که او این موضوع گسترده شدن اونیورسوم را برای ما کشف کرده است. یعنی باید قبول کرد که ما تازه در ابتدای راه هستیم و هنوز هزاران جهان و امکان برای خلق کردن و کشف کردن وجود دارد. بنابراین از منظر استیون هاوکینگ جهان و زمان فیزیکی که با «بیگ بنگ» شروع شده است، هنوز در حال پیشروی و گسترش است و نمی تواند بایستد یا متوقف بشود. همانطور که برای استیون هاوکینگ بدون امکان «خطا و فقدان» اصولا اونیورسوم نمی توانست بوجود بیاید و یا بتواند پیشرفت بکند، همانطور که در یکی از فیلمهای سریالی مستندش درباره ی « تولد اونیورسوم» نشان می دهد و یا در سیتاد ذیل به أن اشاره می کند.

در دنیای اونیورسوم زبانمند و تمنامند لکان نیز که بر أساس قبول «کمبود و فقدانی بنیادین» است، هیچ سکونی وجود ندارد و بقول او «ساحت نمادین هیچگاه به آن پایان نمی دهد که از نو نوشته بشود.» و می خواهد مرتب تاویلها و پرفورمانسهای نو در هر عرصه و حوزه ایی بیابد. زیرا هر پدیده ی بشری و زبانمند بشخصه ملتهب و چندنحوی و تمنامند است. بویژه وقتی که این اونیورسوم زبانمند یا طبیعت و جسم زبانمند هرچه بیشتر خندان و بازیگوش و ماجراجو بشود و زبانها و منطق و راههای نو برای زیستن بیافریند. طبیعی است که در این مسیر نیز این خطر وجود دارد که این آزمایش شکست بخورد و آدمی خویش و زمین را داغان بکند. اما بشر همیشه در لحظه ی اخر خودش را نجات داده است. چون زندگی و اونیورسوم و شور عشق و قدرتش در همه چیز جاری است و همه چیز را بهم پیوند می دهد. پس هرچه بیشتر به عنوان جسم خندان یا جسم نمادین به این شور و انرژی پیوند بخوری و با دیگری و جهان پیوند بخوری، هم بهتر می توانی زندگی بکنی و احساس بکنی که زندگی از تو مواظبت می کند و هم می توانی بهتر مرتب این زندگی را به زندگی ها و اونیورسومهای قویتر و بهتر و به وحدت در کثرتی نو تبدیل بکنی. تمامی تاریخ خیر/شری و مکانیکی بشری فقط اشکال اولیه و چرک نویسی این جهان نو و تپنده و هزارنحوی و ریزوم وار است. در این عرصه است که ما نسل رنسانس همزمان با بهترین تفکرات و نظرات علمی و فلسفی جهان مدرن همسو و هم نظریم. همانطور که در پیوند با قدیمی ترین و کهن ترین دانایی های بشری از تائو تا بودیسم و عرفان و غیره هستیم. همانطور که چه تئوری علمی هاوکینگ و چه روانکاوی لکان نشان می دهند که زندگی و طبیعت بدون فقدان و کمبود هیچگاه بوجود نمی آمد و تحول نمی یافت. اینکه پرفکسیون و واقعیت کاملا عینی یا حقیقت کامل و نهایی ضد زندگی و ضد طبیعت و اونیورسوم هست.


همانطور که چنین برداشت و منظر زمینی و علمی یا روانکاوانه به ما نشان می دهد که چرا مسئول جهان و اونیورسوم و تاویل خویش هستیم. اینکه بقول هاوکینگ « همیشه بهترین سعی ات را بکن» و بقول نیچه و لکان تمنا و رویایت را تحقق ببخش. چون تو برای تحقق این رویا بر روی زمینی و یا از میان امکانات مختلف زیستن همیشه این راه را خوداگاه یا نااگاهانه انتخاب کرده ایی. پس تاویلت را بیافرین.

جستار دوم: تفاوت مرگ خدای استیون هاوکینگ با مرگ خدای نیچه و خدای نمادین لکان

آنچه دانشمند بزرگ «استیون هاوکینگ» در مصاحبه ایی با این حکم جنجالی گفته بود که « خدایی در کار نیست»، با انکه بظاهر حکمی شبیه « خدا مرده است» از نیچه است، اما در اصل و بنیادش دارای تفاوت مهم و ساختاری با تئوری و سخن نیچه است. زیرا اگر به دو گزاره مهم و همپیوند دیگر بحث استیون هاوکینگ در همین مصاحبه توجه بکنیم، یعنی به این دو گزاره که اولا « ال موندو یا جهان حاصل پدیده‌های علمی قابل توضیح است» و دوما اینکه «به نظر او، ورای دسترس ذهن بشر هیچ بُعدی از واقعیت وجود ندارد» انگاه با ساختار و دیسکورسی روبرو می شویم که لکان در تئوری «چهار دیسکورسش» به عنوان «دیسکورس دانشگاهی» نامیده است. دیسکورسی که بقول لکان در پی این است که جهان و واقعیت را به کمک علم توضیح و تشریح بکند، رمززدایی بکند و به واقعیت عینی دست یابد. دیسکورس دانشگاهی که در نهایت در خدمت دیسکورس حاکم یا دیسکورس آقا/بنده ی هگلی است. ازینرو برای اسیتون هاوکینگ علم در واقع نه تنها پایان مذهب بلکه پایان فلسفه نیز هست. دروغ این دیسکورس اما این است که نمی خواهد ببیند که بقول هایدگر و سپس لکان انچه ما تئوری و تفکر علمی خویش می نامیم، با تمامی قدرتش در نهایت ایجاد جهانی نمادین بدور یک «هیچی» است و بنابراین همیشه نقطه ی کور و ناممکنی باقی می ماند که نمی توانیم شرح بدهیم، با انکه هاوکینگ باور دارد که جهان فیزیکی هیچگاه نمی تواند و نباید کامل و پرفکت باشد اما او متوجه ی «فقدان بنیادین نهفته در هر نظریه و نگرشی» نیست. اینکه حتی هر تئوری فیزیک و یا «بیگ بنگ» او بدور یک «هیچی محوری و غیر قابل شناخت نهایی» بوجود آمده است. اینکه همیشه واقعیت یا ساحت رئالی ورای تفکر و برداشت علمی ما می ماند که مرز دانش ماست و هر از چند یکبار حضور خویش را به ما نشان می دهد و باورهای ما را به لرزه می افکند و وهم درونش را نشان می دهد. نشان می دهد که چرا شناخت ما همیشه بر پایه خطا و وهمی استوار است و مجبور است استوار باشد. همانطور که علم دقیق ریاضی بدور وهم « نقطه ی صفر» از جمله افریده شده است. در حالیکه نقطه ی صفری در زندگی و واقعیت وجود ندارد.

ازینرو لکان عبور از دیسکورس دانشگاهی به دیسکورس روانکاوی را می طلبد که همان پذیرش نقطه ی کور و ناممکن و معمای غیرقابل حل در بطن زندگی و واقعیت است. نقطه ی کوری و یک هیچی محوری که بدور او ما حقایق و باورهای دینی یا شناخت علمی خویش را می افرینیم، مثل کوزه ایی که برای هایدگر بدور «هیچی» توسط کوزه گر افریده می شود. ناتوانی علم از پذیرش این «هیچی رئال و واقعیت رئال و ناممکن» بقول ژیژک باعث می شود که در نهایت این ساحت رئال انگاه به حالت بمب اتم و یا نتایج هولناک علم به سراغ ما بیاید. یا در سخن استیون هاوکینک می بینیم که او نیز با انکه جاودانگی و زندگی پس از مرگ را افسانه می خواند و رد می کند اما می خواهد به این جاودانگی و زندگی پس از مرگ در قالب « کپی کردن مغز بر
بر رایانه» دست یابد. فانتسمی که از جمله در فیلم اخیر جالب « ترانسسندنس (به فارسی «برتری» ترجمه شده است که به فیلم نمی خورد) با بازیگری جانی دپ نسبتا خوب به نمایش اورده شده است. زیرا ان مغزی که بر روی رایانه پس از استیون هاوکینگ خواهد ماند، مطمئنا استیون هاوکینگ نیست. یک نفر دیگر است.

یا حتی «صدای مصنوعی» هاوکینگ در واقع صدایی حتی برای هاوکینگ «غریبه و متفاوت» هست. زیرا این صدای یک «دیگری» است. صدای دیگری که همزمان ترس و تمنا و سوال برمی انگیزد. ازینرو «صدا» یکی از اشکال پنج گانه ی حضور اضطراب و ترس در تئورس ترس لکان است. یا ازینرو می بینیم که نیچه و استیون هاوکینک با انکه بظاهر از جای مشترکی حرکت می کنند که «خدایی در کار نیست» اما بنا به ساختار سخنی که می گویند و اینکه « از کجا در ساختار سخن می گویند»، در چه نقش دیسکورسیوی سخن می گویند، به نتایج متفاوت می رسند. زیرا برای نیچه مرگ خدا همزمان به معنای مرگ واقعیت عینی و بنابراین علمی است که خیال می کند می تواند همه چیز را توضیح بدهد و اینگونه نیمروز بزرگ نیچه شروع می شود و بقول او اگر خدایی باشد پس باید «حکومت خدایان و روایات مختلف» باشد. چون متاروایتی وجود ندارد. در حالیکه «مرگ خدا» برای اسیتون هاوکینگ به این معناست که دیسکورس علم و دانشگاهی قادر خواهد بود همه چیز را توضیح بدهد و یا حتی روزی قادر بشود بشر به زندگی ابدی توسط انتقال «خوداگاهی» به تن های دیگر دست بیابد. اینکه دیسکورس دانشگاهی «خیال می کند که حقیقت را می داند یا می تواند بداند.» در حالیکه بحث روانکاوی همین است که فرد حتی با خودش نیز یکی نیست، چه برسد به اینکه بخواهد خوداگاهیش در جسم دیگری نمایان بشود و اینکه هر حقیقتی همیشه یک حقیقت نصفه ـ نیمه است و به این خاطر ساختاری چون قصه دارد و مرتب به حقایق و اسامی دال دیگر ارجاع می دهد.

همزمان در یک نقطه خطای مشترک نیچه و استیون هاوکینک نیز نمایان می شود. زیرا دقیقا وقتی بگوییم که خدا مرده است ( یا خدایی در کار نیست)، انگاه بقول لکان می بینیم که با مرگ خدا مجبوریم حال گام بعدی را برداریم و تن به «نام پدر یا قانون» بدهیم، تن به خدای نمادین بدهیم که قبول کمبود بنیادین در هر سخن و عمل یا علم ماست و اینگونه امکان بوجود امدن مداوم علم و روایات نو از خدا، انسان، عشق و واقعیت. زیرا وقتی خدایی در کار نیست، انگاه انسانی نیز در کار نیست، علمی توانا که قادر به توضیح هر پدیده ایی باشد نیز در کار نیست، همانطور که واقعیت عینی نیز در کار نیست. یا بهتر بگویم انگاه در چنین نگاه عالمانه به هستی انگاه مشکل انسان دکارتی را می بینیم که می گوید «من فکر می کنم، پس هستم»، پس انچه را نمی تواند بیاندیشد، بدور می اندازد که همان نقطه ی محوری زندگی یا هیچی محوری زندگی و ضمیر نااگاه خویش است. زیرا دانش نااگاه «دانشی است که نمی دانی که نمی دانی». حاصل اما انگاه این است که در نهایت بخواهی با علم نقش خدای توانا و اگاه بر همه چیز را بازی بکنی و در قالب مغز رایانه ایی به جاودانگی دست یابی. چون انچه که پس زده می شود، سریع در قالب لباس و شکل جدیدی باز می گردد. مثل نیمه نانوشته و نااگاه حکم استیون هاوکییگ که خدایی در کار نیست، این متن حذف شده است که این را استیون هاوکینگ خدا و دانا بر هستی می گوید. انکه هر چه بیشتر بدنش از کار می افتد، ذهنش هستی را بظاهر می خواهد بیشتر در دست بگیرد و توضیح بدهد. (البته این نقد به هیچ وجه نفی قدرتهای بزرگ استیون هاوکینگ نیست که خودم نیز بشخصه تحسین می کنم و اصولا نقد علمی او نیست چون وارد به عرصه کاری او نیستم، حتی به میزان اندکی)

جستار سوم: راز«الیین» و هراس اسیتون هاوکینگ از آنها! یا روانکاوی لکان درباره ی این هراس از بیگانه چه می گوید

کشف آب در مریخ توسط ناسا بار دیگر ما آدمها را با این سوال همیشگی روبرو می کند که آیا ما تنها موجودات دانا و تنها سیاره ی زنده در این اونیورسوم هستیم. زیرا جایی که اب هست، مطمئنا زندگی می تواند بوجود امده باشد یا بوجود بیاید. اما چرا این سوال برای ما انسانها از یکسو هیجان انگیز و از طرف دیگر ترس اور است. زیرا حضور موجودات غیر زمینی و باهوش بار دیگر یک توهم محوری و نارسیستی بشری را از او می گیرد که او موجود خاص و تکینه ایی است که حاکم بر دیگر موجودات زمینی است. اگر قبول کشف گالیله که زمین مرکز اونیورسوم نیست، برای دنیای آن موقع قابل قبول نبود، زیرا چنین کشفی به معنای آن بود که انسان نیز چیز خاصی و برگزیده ی خدا نیست و همه ی انچه بشر بدور این تصور انسان خاص و برگزیده برای خویش به سان مذهب و اندیشه افریده بود، یکدفعه فرو می ریخت و ارزشش را از دست می داد، حال قبول حضور موجودات غیر زمینی یا الیین ها، به معنای فروپاشی بیشتر همه ان چیزهایی است که هنوز مقدس و بزرگ می شماریم. اینکه مثلا ما «سوزه قائم به خویش» هستیم و بخاطر عقل یا زبانمان متفاوت و عزیزدردانه هستی هستیم، حاکم بر دیگر موجوداتیم و می توانیم حاکم بر تمنا و زندگی باشیم. زیرا اگر موجوداتی غیر زمینی وجود داشته باشد، می توانند انها از ما باهوشتر باشند و ما به طعمه ی انها در هیرارشی زنجیره ی غذایی تبدیل بشویم. هراسی که حتی اخیرا نابغه ایی چون استفاون هاوکینگ نیز آن را عنوان کرده است ( به این لینک مراجعه بکنید) و می گوید که اگر این الیین ها بیایند، سرنوشت ما مثل سرنوشت سرخ پوستها یا ساکنان اولیه امریکا توسط اسپانیها و غارتگران بعدی می شود. ازینرو او می گوید که ما باید با جستجوی این سیارات و پیشروی در فضا مانع این حمله و برده داری بشویم.

در این برداشت استیون هاوکینگ در کنار تصور علمی همزمان چیزی نااگاه و پس زده ظاهر می شود و آن این است که چرا هاوکینگ فکر می کند که سرنوشت ما مثل سرنوشت سرخ پوستهای امریکایی می شود. اینکه ایا اینجا احساس گناه و هراسهایی قدیمی نیست که در چنین فانتزی سرباز زده و برملا می شود؟ زیرا سوال این است که اگر انها از ما باهوشتر و قویترند، چرا باید در این اونیورسوم بزرگ راههای دیگری برای رفع نیازهای خویش بیابند و احتیاج به برده کردن ما ادمها داشته باشند؟ چرا انها باید با تمام باهوش بودنشان و برتری تکنولوژیک و اگاهی و بنابراین برتری احساسیشان هنوز برده بخواهند؟ و مجبور شده باشند تکاملی مثل مراحل تکامل انسانها انجام بدهند؟ ایا چنین برداشت انسانی از امکانات مختلف تکامل زندگی در اونیورسوم بشخصه یک برداشت انسانی و در واقع یک پیشداوری بشری نیست. یعنی هراس محوری استفان هاوکینگ را که می گوید «الیینها می توانند بشریت را نابود بکنند» به این معنای نمادین باید فهمید که دقیقا هر دیدار با یک موجود غیر زمینی و باهوش باعث می شود که پی ببریم که «بشریت یک پیشداوری انسانی» است و باید دنیای نمادینی که بدور هیچی محوری زندگی افریده ایم، پس بزنیم و از نو بیافرینیم. جایی که انسانیت و حقوق بشر نمی تواند تنها ملاک باشد. زیرا بقول دلوز حقوق بشر وقتی درست است که حقوق دیگری و موجود متفاوت یا غیر بشر را از بر بگیرد»، چه حقوق حیوانات باشد و یا حقوق موجودات غیر زمینی را. تا نه تنها بتوان گفت که چون تروریست است پس بشر نیست و بنابراین قانون حقوق بشر به او تعلق نمی گیرد بلکه بتوان دید که بشریت و حقوق بشر وقتی ممکن است که حقوق غریبه و موجود غیر زمینی را نیز در بر بگیرد. زیرا از روزی که ما با این موجود روبرو بشویم دیگر «بشر سابق» نمی توانیم باشیم و نمی توانیم به شکل سابق سر کار برویم و خواب ارام یا اشفته انسانیمان را داشته باشیم. زیرا با «غیریتی» روبرو شده ایم که ورای تصورات و زبان ماست. به اینخاطر این ترسها و سوالات ما ادمها را حال بیشتر درگیر می کند وقتی که حضور اب در مریخ را می بینیم و از دیر زمانی درگیر کرده اند. ازینرو نیز می بینید که فیلمهای هالیوودی چقدر از این خطر موجودات غیر زمینی و الیین ها سخن می گویند و چرا چنین فیلمهایی اینقدر جذابیت دارد، بویژه وقتی دشمنی زمینی برای مدتی کم یافت می شود، مثل دوران پس از جنگ سرد و اوج گرفتن این گونه فیلمها.( مثلا به موفقیت فیلم سریالی و چهاربخشی «الیین» بیاندیشید).

همانطور که ادمی دوست دارد که با دیدن چنین موجوداتی و گفتگو با انها به پاسخی به سوالاتی دست بیابد که همیشه ما ادمها را به خویش مشغول داشته است. مثلا این سوال که «زندگی و دیگری از ما چه می خواهد». سوالی که سوال محوری و بنیادین زندگی انسانی است و باعث جستجوی مداوم و خلاقیت مداوم او و همزمان باعث و بانی وحشت بنیادین او ( یک نمونه ی هالیوودی این جستجو فیلم نه چندان قدیمی «پرومئتوس» از ریدلی است). در نهایت اما حالت دوگانه ی برخورد به امکان وجود الیین ها و یا مارسیها، که ترکیبی از ترس و جذبه است، ما را با موقعیت بنیادین انسانی ما روبرو می کند. اینکه ما ادمی همیشه در «ارتباط تمنامند با دیگری و غیر» می زییم و این دیگری که برایمان جذاب و جالب است، از طرف دیگر خطرناک و (اون هایم لیش) یا هولناک است. تصور موجود غیرزمینی و ناتوانی از درک و نمادین کردن او، خطر اینکه او از ما از لحاظ تکنولوژی و آگاهی از ما جلوتر باشد، باعث می شود که در برخورد با این موضوع علم کنونی یا بیشتر بخواهد امکانش را نفی بکند و یا از خطرش بترسد. یعنی اینجا علم با ان چیزی روبرو می شود که نمی تواند هضم و نمادینش بکند و به اینخاطر برایش مثل الیینی هولناک است که نمی گذارد رام و اهلی بشود و مثل یک پارازیت به محل رشد فرزندانش تبدیل می کند. یعنی از درون به او تهاجم فرهنگی می کند و او را برده می کند و یا مثل فیلمهای کلیشه ایی مارسیها معمولا انها دارای سرهای بزرگ و قدرت هیپنوتیک هستند و می توانند ما را به خدمت خویش بگیرند. در حالیکه باید بقول فیلمی دیگر در این زمینه گفت « که اگر موجودات غیر زمینی نباشند، انگاه اونیورسوم به اسراف دست زده است و این همه سیاره اضافی ایجاد کرده است». ثانیا عنصر غریبه دقیقا جایی است که ما با دیدار با او احتیاج داریم تا جلوتر برویم و از مرزهایمان بگذریم و با غریبگی خویش روبرو بشویم و قدرتها و پرفورمانسها و سرزمینهای نو بیافرینیم. ثالثا حضور موجودات غیر زمینی هر چه بیشتر به ما ثابت می کند که زندگی و اونیورسوم بدون انکه احتیاج به اراده و خدایی ثابت داشته باشد، مرتب امکانات نوین زیستن و اگاهی و گفتگو را می افریند و راهی جز این ندارد. جون این حالت بالنفس و ایمانسس زندگی و اونیورسوم است که مرتب به تولیدات نو دست می زند. ازینرو بقول نظریه استفاون هاوکینگ اونیورسوم مرتب بزرگتر می شود. مهمتر از اینکه با قبول و پذیرش حضور غریبه و دیگری جذاب و خطرناکی چون الیینها انگاه ما با اینکه جایی و مقامی را از دست می دهیم و می بینیم که «قوم برگزیده خدا» نیستیم، اما با چنین از دست دادنی همزمان به چیزی دست می یابیم که یک قدرت نوین و بس بزرگتر است. اینکه می بینیم چرا زندگی تهی نیست و مرتب خلاقیت می افریند بی انکه بدنبال معنایی نهایی باشد. اینکه چرا زندگی مرتب تفاوت و عنصر نو می افریند و ما را وادار می کند که با دیگری و عنصر نو وارد گفتگو ی مالامال از دلهره و عشق بشویم و اینگونه تحول بیابیم. اینکه پی ببریم که نه تنها می توان زندگی و هستی را چون کثرتها دید بلکه اینکه این کثرتها و تفاوتها مجبور به دیدار و گفتگو با یکدیگرند تا مرتب هوبریدها و تکینه گیهای نو بیافرینند. اینکه زندگی و اونیورسوم بازی عشق و قدرت جاودانه و دیدار مداوم با آن غریبه ایی است که در اخر پی می بریم از رگ گردن به ما نزدیکتر است، زیرا او نیز مثل ما تمنامند و یک ماشین میل است وقتی از سیاره ایی دیگر بیاید.

به این خاطر من باور دارم که در سیارات دیگر زندگی نه تنها ممکن است یا احتمالا وجود دارد و یا می تواند بوجود بیاید. شاید به خاطر فاصله ی زیاد هنوز امکان ارتباط نباشد اما روزی این امکان بوجود می اید و بشریت وارد عرصه ی نوینی از تحولش می شود. از جمله می بیند که «بشریت یک پیشداوری انسانی است» و زندگی یک کثرت در وحدت چند صدایی یا هزارصدایی است. از اینرو نیز من از بچگی عاشق فیلمهایی چون پیشتازان فضا بودم و هنوز هم این دلبستگی را حفظ کرده ام و عاشق فیلمهای ساینس فیکشن خوب هستم. زیرا من غریبه ایی هستم که می دانم غریبه آن چیزی است که جزیی از من است و من نیاز به دیدار با او دارم تا بتوانم از نو بشوم و سرزمینها و امکانات نو و گفتگوهای والاتر با خویش و دیگری بیابم، حتی وقتی نتوانم او را به زبان و اندیشه خویش ابتدا وارد بکنم و رام بکنم بلکه مجبور بشوم با چیزی روبرو بشوم که غیر قابل کنترل و فهم نهایی است. یعنی مجبورم با راز بزرگ زندگی و هستی خودم روبرو بشوم. زیرا مگر در درون ما یا درستتر در لبه ی زبان ما یا بر رو و زیر پوست ما الیینی نااگاه نهفته نیست که ما حضورش را حس می کنیم و با اینحال از او می ترسیم و همزمان شوق دیدارش را داریم. الیینی که همزمان همان سوژه نااگاه و قدرت بزرگ ماست. باری خبر کشف آب در مارس خبر خوش و مهمی است و نشان می دهد که زندگی بشری با تمامی فاجعه هایش مرتب به جلو می رود. زیرا از جمله فاجعه می خواهد که جلوتر برود و به شفایش دست بیابد.

شما چی؟ ایا فکر می کنید موجود غیر زمینی وجود دارد و اگر باشد و فردا به دیدن شما بیاید چکار خواهید کرد؟ زیرا یادتان نرود که در واقع اینکه شما فکر می کنید او به دیدن شما امده است، بشخصه یک پیشداوری انسانی است. زیرا در چنین لحظه ایی ابتدا همه انچه تا کنون عمل می کرده و زندگی ما را قابل کنترل و معنادار می کرده است، از کار می افتد و شما دیگر بار بی زبان شده اید، به لکنت افتاده اید. این بی زبانی و شوک شدن اما شروع دست یابی به زبانها و امکانات نو است. زیرا این قاعده ی دیگر زندگی است که «زندگی همیشه راهی برای عبور از موانع و تکامل بعدی، برای گفتگو و بازی بعدی می یابد». از این قاعده او نمی تواند فرار بکند. زیرا او ذاتا بازیگوش و اسراف گر و تمنامند است وگرنه چطور می توان چنین اونیورسومی افرید و هنوز سیارات فراوانی بدون ساکن بافی بمانند. یعنی او بنا به ذات و ایمانسسش مجبور به تولید تمناها و تفاوتهای نو و گفتگوهای جدید است. ازینرو اونیورسوم مرتب رشد می کند. یا به قول سخنی از انجیل زندگی نیز مثل خدا می گوید «من آن هستم که هستم». چیزی که همان کلام و تصویر نهایی خدا نیز هست. امیدوارم روزی فرزندم نیک بتواند به سیاره های دیگر پرواز بکند و سعی در ایجاد «اولین کنتاکت و ارتباط» با این غریبگانی بکند که مطمئنا زندگی ما را زیرو رو خواهند کرد، چه بخواهند یا نخواهند. همانطور که ما زندگی انها را زیرو رو خواهیم کرد چه بخواهیم یا نخواهیم و فرزندان مشترک ما همان مهاجران کنونی و فرزندان مولتی سیاره ای هستند که زمینه ساز جهانی رنگارنگ خواهند بود. جهانی رنگارنگ و زیبا و طبیعتا همیشه بر لبه ی بحران و سوء تفاهم و چالش عشق و قدرت. مطمئنا چنین تصوری امروز خنده دار شاید بنظر برسد اما چه کسی از ما چهل سال پیش فکر می کرد که فرزندانش دوملیتی یا دوفرهنگی بشوند.

پانویس:عکس از مریخ توسط ناسا و کشف آب در آنجا. تصویرهای بعدی تصورات عمده ی انسانها از موجودات غیر زمینی را در فیلمهای هالیوودی نشان می دهد و انجا که ما با ترسیم تصورات خویش از انها همزمان و بناچار خویش را نشان می دهیم و انچه از آن می ترسیم و می جوییم یا آرزو می کنیم. اینکه غریبه آن غریبی است که از رگ گردن به ما نزدیکتر است زیرا نیمه ی دیگر ماست و انچه خیال می کنیم از ما کنده و جدا شده است. ازینرو او هم خطرناک و غیرقابل فهم و رام شدن مثل الیین و هم هیجان انگیز و با قدرتهای عجیب و دلهره اور مثل پرومتئوس یا مارسیها با کله های گنده و قدرت هیپنوتیک است و یا عزیز و دوست داشتنی مثل ایی تی است.

جستار چهارم: آیا درد وجود لکانی نکته ی مشترک ما با استیون هاو‍کینگـ است؟

Der Schmerz zu existieren!
the Pain of Existence !
Lacan

علاقه ی اصلی من به استیون هاوکینگ بزرگ و نظراتش، در زمان حیاتش و یا پس از مرگش، نه بخاطر مباحث علم فیزیک است که فقط در حد ابتدایی از آن سر در می آورم، بلکه درگیری و پاسخهای او با «سوالات اگزیستانسیال بشری» است و اینکه او می خواه دبا کمک علم مثلا جوابی برای این بیابد که «معنای زندگی چیست»، همانطور که در یکی از فیلم های مستند و سریالی خویش به آن می پردازد و دیدنش را به همه دوستان توصیه می کنم و یا دیدن بخشهای دیگر آن را. از طرف دیگر این سوال برایم جذاب است که چقدر بیماری هولناک او و فلجی تدریجی جسم او تاثیر در آن داشت که ذهنش بازتر بشود و او به جاهایی پرواز بکند که دیگران نتوانستند. آیا چون استیون هاوکینگ قبول کرده بود که زندگی و اونیورسوم هیچ‍گاه پرفکت وکامل نیست و باید خطا و کمبودی باشد تا زندگی و انسان دست به آفرینش بزند می توانست جستجوگر بماند و مرتب سوالات و راههای نو ایجاد بکند و حتی نظرات قبلی خویش را پشت سر بگذارد٬؟ با انکه او مطمئنا دوست می داشت هم تنش سالم می بود و هم فیزی‍کدانی نابغه باشد و مطمئنا اصلا دردپرست نبود. کافیست به تعداد ازدواجهایش و بچه هایش باوجود فلج شدید بنگرید. اینکه قدرت تمنامندی و جستجوگری و بقول خودش یافتن جوابی برای این سوال قدیمی که اونیورسوم چ‍گونه بوجود آمد و چگونه عمل می کند٬ چقدر در توان او برای قبول چنین سرنوشت سختی تعیین کننده بود. اینکه آیا او درد زیستن و حیات انسانی و قبول فقدانها و دردهایش را پذیرفت٬ چون سوال داشت و تمنامند بود؟

آیا جستجوی علمی او باوجود بیماری شدید و موانع بزرگ و با انکه همه از او قطع امید کرده بودند، در واقع تایید این نظریه نیچه است که « انسانی که چرایی دارد٬ تقریبا با هر چگونه ایی کنار می آید»؟ اما نه در معنای اینکه باید در زندگی هدفی داشت٬ آنطور ‍که لوگوتراپی اگزیستانسیالیستی وی‍کتور فرانکل می پنداشت٫ بلکه از منظر روانکاوی لکان که می گوید« سوال تو است ‍که شخصیت و راهت را تعیین می کند. بگو سوال و تمنای بنیادیت چیست تا بگویم تو کیستی؟». سوال و تمنامندی که بخشی از آن نااگاه است. یا بخش اصلیش ناآگاه است. اینکه بایستی کمتر از جنس فرانکل اگزیستانسیالیست درد زیستن بشری و نیچه را فهمید و بیشتر به ش‍کل لکانی به او و خویش نگریست.

بویژه که پس از مرگش در تلویزیون آلمان وصیت نامه ی کوتاهی از استیون هاوکینگ را دیدم که اصل حرفش این بود که «امید و تمنایت را رها نکن و تسلیم نشو» و دوم اینکه حال « در حد امکانت برای دست یابی به آرزویت تلاش بکن. بهترین سعی ات را بکن». همانطور که او در یکی از فیلمهای مستندش درباره ی معنای زندگی، تئوری فیزیک کوانتوم را در فلسفه بکار می برد و نشان می دهد که یکایک ما از احتمالات مختلف زندگیمان دقیقا آن احتمال و امکانی را بنا به شرایط خویش ودورانمان انتخاب کرده ایم که بایستی انتخاب می کردیم واینکه یکایک ما در واقع «اونیورسومی هستیم که حال می خواهد خویش را تبیین و تفسیر بکند» و مهم است که در شرایط سخت و بحرانی زندگی گاه به اسمان و یا به زمین زیر پا نگریست و به خویش گفت که انها نیز در حد تواناییشان تلاش کرده اند تا به اینجا برسیم، من نیز در حد خودم تلاش بکنم. شاید باید به پندهای امیدوارکننده ی او اضافه بکنم که امروزه هر انسانی و در هر کحای دنیا در مسیر تحقق آرزوهایش و رویاهایش با دو خطر و گفتمان بزرگ روبرو هست:« اول گفتمانی بنیادگرایانه که می گوید خدا یکی است. عشق یا علم معنایش یکی است و وحدت در تنوع زندگی را نمی پذیرد. دوم خطر «گفتمان نهلیسیم مدرن» است که می خواهد به تو ثابت بکند که هیچ و پوچ هستی. اینکه زندگی هیچ و پوچ هست و هیچی را بسان یک حقیقت مطلق و سرکوب گر بکار می برد تا اسیر دیسکورس و ارزش گذاریهایش بشوی و به خودت و تمناهایت باور نداشته باشی. در حالیکه هیچی به معنای حضور هیچی در هیچی و ناممکنی یک هیچی نهایی است. اینکه هیچی محل حضور امکانات مختلف است. در حالیکه این دیسکورس نهیلیسیتی و مصرفی می خواهد به تو و من بگوید که هیچ فایده ایی ندارد، دست از رویادیدن بردار و فقط به فکر خودت یا گروهت باش و حدا‍کثر تمتع یا ژوییسانس مادی و دنیوی را ببر. موضوع اما آن است که تو نمی توانی حدا‍کثر کامجویی یا ژوپیسانس را در عشق و زندگی و بازی قدرت ببری٬ بی انکه به معشوق و دیگری و غیر تن بدهی. بی انکه بپذیری که این رابطه تمنامند است و همیشه یک جایش می لنگد تا بتوانی مرتب به «ارزش اضافی نو در تمنامندی بدست یابی» و دگردیسی بیابی. اینکه نمی توانی به اوج کامجویی و تمنامندی و به قدرتی متفاوت دست بیابی، بی انکه سوالی و ارزویی چون هاوکینگ یا لکان و غیره داشته باشی. همانطور آنکه قدرت هیچی و پوچی را چشیده باشد٬ با خنده و چشمکی مدوزاوار به هر دو ایده ی بنیادگرایانه و هیچ گرایانه می گوید پس شما هیچید. پس من حال می توانم همه چیز را بخواهم و بیافرینم و چرا باید به شما قناعت ب‍کنم و اینگونه خندان و عاشق و کامجوطلب وارد جهان هزار رنگ و هزار اونیورسوم پس از هیچستان می شود.

زیرا دقیقا همین دردهای اگزیستانسیال و امیدها و تمناهای نهفته در آنهاست که به شما نشان می دهند که نه تو و نه زندگی و غیر هیچ و پوچ نیستند بلکه بازی عشق و قدرت و تمنامندی و سروری بر لحظه هستمد. اغوا و جدال قدرتهای جاذبه ی فیزیکی و انسانی و میان قدرتها و ذائقه های مختلف بر سر سروری بر زمان و لحظه هستند . اینکه اگر زندگی خطا و فقدان نداشت. هیچگاه اونیورسوم و زندگی انسانی بقول استیون هاو‍کینگ و یا بقول لکان بوجود نمی امد. زیرا برای تمنامندی بایستی فقدان چیزی را حس کرد و همزمان دید که حتی محبوب گمشده و تمنایت نیز دارای فقدانی است تا بتوان مرتب حالات نو و تاویلهای نو از او و از عشق و خدا و علم و روزمرگی آفرید. به این خاطر به قول لکان در چنین دنیایی که به هیچ چیز صددرصد نمی توان اعتماد یا باور کرد٬ « آنگاه تنها گناهی که آدمی می تواند مرتکب بشود٬ این است که دست از تمنامندیش بردارد و تسلیم بشود.» چیزی که به این معنای پارادو‍کس است که حق نداری بخاطر رسوم و نگاه دیگران از آرزو و راهت دست برداری و اگر اینکار را بکنی بهایش را با کوچک شدن و محوشدن دنیا و قدرتها و شادیهات و گرفتاری در دور باطل و سیزیف وار می پردازی. همانطور که از طرف دیگر حق نداری دست از تمنامندی و پرسش مداوم برداری. حق نداری از دیدن «فقدانها و کمبودها و مرزهای» نگاه و تمنایت و روابطت دست برداری، تا بتوانی حال مرتب به جستجوی حالات نو از تمنا و آرزویت دست بزندی و با برطرف کردن ضعفهایش به تولید هوبریدها و تاویلهای نو دست برداری، با انکه هر تولید و خلاقیت تو با خویش فقدانها و ضعفهای نو، بحرانهای نو و خطرات و راههای نو در بردارد. اینکه باید کنجکاو و پرسش گر بمانی و سوال داشته باشی. زیرا هر تمنایی و آرزوی بالذات چندنحوی و ملتهب و همیشه تا حدی در ایهام و تعلیق است و می خواهد از نو نوشته بشود و تفاوتی نو و بهتر بیافریند. به کامجویی و ماجراجویی والاتر دست بیابد.

بقول لکان لمس « درد زیستن» است که آدمی را به تمنامندی و جستجو وادار می کند و یا ما را وادار به فرار از او به سوی بنیادگرایی و یا نهیلیسم می کند. اما فرار از او ممکن نیست. زیرا در او رویاها و حقایق ما نهفته است. همانطور که نقاشی ذیل از فرانسیس بیکن به ما نشان می دهد و یا سرنوشت افرادی چون استیون هاوکینگ. یا چرا راه دور برویم٬ سرنوشت یکایک ما و تاریخ معاصر ما و دور باطلش و اینکه به هزار درد و زبان به ما می گوید که باید رنسانس و دگردیسی مدرن کشور و فرهنگمان را به پایان برسانیم. وگرنه باز هم بدتر می شود. آیا این بار ما این نوای قدرتمند را استماع می کنیم؟

پس دوستان از دردهایتان یاد بگیرید که دست از تمنا و ارزویتان برندارید. اگر دردهایتان نمی تواند شما را قانع ب‍کند٬ لااقل از استادانی چون هاوکینگ و لکان وغیره یاد بگیرید و تسلیم نشوید و بهترین سعی تان را برای تحقق آرزوهای فردی یا مشترک بکنید. زیرا تمناهای ما ممکن هستندُ زیرا بقول ویتگنشتاین « آنچه نامم‍کن است٬ غیرقابل تصور است.» پس وقتی تصور و رویا یا ایده ایی داری٬ آنگاه تحققش نیز ممکن است. زیرا بزبان آمده است. زیرا زبان تو مرز جهان توست و هر راه نو با بیراهه و رویایی شروع می شود. به این خاطر وقتی بشر چون پرندگان میل و تصور پرواز را داشت٬ آنگاه ابتدا اسطوره هایی چون «ایکاروس» را می آفریند و سرانجام راههای نوین پرواز را با هواپیما و غیره می افریند و خواهد آفرید. یا وقتی مثل استیون هاوکینگ بدنش از کار می افتد٬ ذهنش بازتر می شود و به جاهایی پرواز می کند که هیچ انسانی قبل از او نتوانسته است. زیرا او تمنامند و باورمند به رویایش می ماند و می داند که زندگی وقتی بقول نیچه دری را می بندد٬ به ازایش دو در دیگر باز می کند. زیرا راهی جز آن ندارد. زیرا زندگی بشخصه تولیدگر و تمنامند است و مرتب در مسیرهای مختلف و در لایه های مختلف رشد می کند. همانطور که اونیورسوم مرتب رشد و گسترش یافته و می یابد. زیرا زندگی دارای خصلت ایمانسس تولید و گسترش و تولید فضاها و ام‍کانات نوین است. زیرا تمناهای انسانی ما ضرورتهایی هستند و همزمان بشخصه چندنحوی هستند و به این خاطر ولتان نمی کنند و همزمان هیچگاه نمی توانی شکل و معنای نهاییش را بیابی و هر گفتمانی حاصل جدال و چالش تاویلها و ذائقه هایی و قدرت جاذبه یا دفع آنها هستند. ازینرو تمناهایتان ولتان نمی کنند٬ پس شما نیز آنها را ول نکنید تا ول و بیهوده نشوید. یا ازینرو تحول مدرن ایران یک ضرورت است٬ اجتنااب ناپذیر است. در حال اتفاق افتادن است و همزمان می تواند تحققش بنا به این توان و چالش قدرتهای مدنی با بنیادگرایان به شکل دردناک یا با تلفات اندک و شادی والاتر باشد. اما او رخ می دهد. پس نقش و وظیفه ی مدرنتان در این تحول و بازی را درست و در حد امکانتان انجام بدهید. زیرا تمنای او تمنای توست و هرچه بیشتر او اتفاق بیافتد٬ به همان اندازه شادی و قدرت و خلاقیت تو و من و فرهنگمان بالا می رود و دنیایی نو و با جاذبه ایی نو بوجود می آید.

زیرا زندگی و حیات نمادین انسانی تمنامند است و مرتب ناممکنها و چاله های سیاه را می جوید٬ تا ممکنها و سرزمین های نو را کشف و اختراع بکند. اینکه مرتب مثل دو نقاشی آخر از ویلیام بلیک ریچموند و روبنس همیشه ایکاروسها و آدمهای جسور و کنجکاوی بوجود می ایند که پروازی نو را ممکن می سازند و همزمان در خطر سقوطی نو هستند٬ و اینکه هیچ پرواز بزرگی بدون سقوطها و شکست خوردنهایی ممکن نیست. زیرا ما آدمها زمین می خوریم تا بتوانیم دوباره بلند بشویم و بهتر راهمان را برویم. زیرا زندگی و اونیورسوم اینگونه و توسط چنین نیروهایی مرتب خویش را نوسازی و نوآوری و یا قادر به گسترش و توسعه در مسیرهای مختلف می سازد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)