شهان را اگر شاهنامه خوش است
جهان را جهانشاه نامه خوش است
(پریشان افشار)
کتابی که در سالِ ۵۷ خورشیدی دزدیده شد، نامهای که می شد کارنامهی شاهاناش نامید- و مراد من از شاهنـــامه همین است؛ متنی بود که هنوز و همیشه باز خواندنی است. متنی نه لزوماً مکتوب، که هر بار برای خوانش امکانی تازه به خوانشگر – حتی خوانشگرِ ثابت – میدهد. خوانندهی این متن همواره خوانشگر آن نیست: «خواننده» مالکیتِ نویسنده و متن را میپذیرد و «خوانشگر» خود را مالکِ سرزمینی میداند که متن شاید فقط پستچی آن باشد و نه حتی آدرساش. متن در روانکاوی لاکان سخنِ میل است. خوانش روانکاوانهی لاکانی به این هدف نیست که خوانشگر به معنای متن برسد یا به یکی از معانی اصالت بدهد؛ “هدف این است که خوانشگر سندِ مالکیتِ معنا را از نویسنده بگیرد” (الیزابت رایت). بر این اساس نویسنده و حتی متن «مالک»ِ معنا نیست (شاید مالک غصبی آن باشد). خوانشگر در متنکاویِ لاکانی مالباخته ای نیست که در یک سمساری شیء مسروقهاش را مییابد و با حسرت به آن نگاه میکند؛ او مالک همیشگی معنا است (خواهیم دید که این مالکیت به شروطی همیشگی است نه بی قید و شرط). خوانندهی متنِ پیش رو میتواند فرض کند که نویسنده معنایی را از پیش مراد کرده و میخواهد همان را به او قالب کند؛ یا میتواند خوانشگری پیشه کند و به معنای خاص خود برسد. خوانشگر نیز حسب آبشخور فکری و گشودگی ذهن میتواند هر بار زیرآبِ خوانش پیشین را بزند و این رفتار با متن را به زنجیرهای بیانتها از زیرآبزنی بدل کند. توقف در خلق معنا شاید حاصل تنآسایی خواننده و حتی خوانشگر باشد؛ هرگز خواستِ متن نیست.
تاریخِ مکتوب قصد دارد که نامهی شاهانه – به تعبیری ۲۵۰۰ ساله – را سوزانده شده یا دستکم بایگانی شده در موزه جا بزند. برای ادامهٔ این متن چارهای ندارم جز آنکه آن را نامهٔ دزدیده شده بنامم (گو اینکه سوزانده شدنِ نامه هم خوانشِ دوباره و هزاربارهٔ آن را منتفی نمی کند). نامهٔ دزدیده شده در سال ۱۳۵۷ اگر هم به قصهای از ادگار آلن پو ارجاع ندهد استعارهٔ مناسبی برای وقوع و سپس ربایش انقلاب ۵۷ است. با رهیافتی کلاسیکْ نویسندهٔ داستانِ «نامهٔ دزدیده شده» مالباختهای است که هرکه از راه رسیده، قصهاش را دزدیده یا در این گنج مکتوب با او شریک شده است. اشارهٔ من به لاکان باید روشن کرده باشد که متن پیشِ رو در پیِ چنین رویکردی نیست؛ هر چند بازیای که با زنجیرهٔ معانی میکند در نهایت براندازی معانی و تأویلهای پیشین و سلبِ مالکیت معنا از آقای پو است.
داستانِ «نامهٔ دزدیده شده» دربارهٔ نامهای است که برای ملکه نوشته شده و طبعاً باید به دست او برسد (در نامه شخصی به گناهی متهم شده است). وقتی که نامه به دست ملکه میرسد شاه نابههنگام وارد خلوتِ او میشود. ملکه باید نامه را پنهان کند اما هوشمندانه و بدون دستپاچگی نامه را جایی پیش چشم میگذارد تا کنجکاوی شاه را تحریک نکند. وزیر موضوع را میفهمد و نامه را بدون تلاش برای پنهانکاری برمیدارد و به جای آن کاغذی دیگر میگذارد. ملکه ناگزیر است وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده؛ پس در حضور شاه اعتراضی نمیکند اما بعداً از رئیس پلیس میخواهد که نامه را بیابد و به او برگرداند. رئیس پلیس نمیداند که وزیر هم تمهید ملکه را به کار برده و نامه را جایی – نهپنهان – گذاشته است؛ این را کارآگاهی به نام دوپن در مییابد. دوپن نامه را به رئیسپلیس برمیگرداند و مبلغی هنگفت پاداش میگیرد.
نام ماری بناپارت زیر سایهٔ استادش فروید کمتر شنیده شده است اما در اصل او است که سالها پیش از آنکه لاکان در «سمینار نامهٔ دزدیده شده» قصهٔ پو را تحلیل کند در کتابش – زندگی و آثار ادگار آلن پو(۱۹۳۴) – به نقد روانکاوانهی آثار پو – از جمله همین داستان – میپردازد. کتاب ماری بناپارت با مقدمهٔ فروید منتشر شد. فروید در آن مقدمهٔ ستایشآمیز نامهٔ دزدیدهشده را بازنمایی احساس حسرت از نداشتن آلت مادرانه و سرزنش به دلیل از دست دادن آن دانست (کودک مادرِ خود را اخته شده میپندارد؛ هراساش از اینکه چنین بلایی بر او هم نازل شود منجر به اضطراب اختگی میشود). در نظریهٔ لاکان هم آلت مادرانه حضور یک عضو دارای کارکرد نیست بلکه غیاب اُبژه ای است که او – کودک – نیست؛ اُبژهای که غیر از او است. کودک وقتی می فهمد که او همهٔ دنیای مادر نیست و مادر به دنبال چیزی فراتر از او است آرزو می کند که برای مادر فالوس باشد.
چنان که الیزابت رایت گفته و شوشانا فلمن تصویر کرده است هر بار که نامه دزدیده میشود سه نفر در این کار مشارکت دارند. در مثلثی که فلمن میگوید- میتواند به مثلث اودیپی هم اشاره داشته باشد – در هر رأس یک ناظر قرار میگیرد؛ این مثلث را شروعِ خوانشها در نظر بگیرید. در تحلیلِ لاکان برای نگاه هر ناظر تفسیری وجود دارد:
۱. نگاه شاه: پادشاه در رأس مثلث است اما عملاً چیزی نمیبیند
او فقط نگاه میکند. به تعبیر فلمن “جایگاه مهتری و همهچیزدانی
پادشاه را کور کرده است” کوریِ شناختیِ شاه او را نسبت به دیگران
بیاعتنا میکند؛ پیش چشم او «ملکه» پنهانکاری میکند و وزیر «دزدی»،
اما او نمیبیند.
۲.نگاه ملکه : نگاهی که ندیدنِ شاه را میبیند و خُرسندی او
از مخفیماندن پنهانکاریاش باعث میشود دیدنِ وزیر را
نببیند. این خرسندی هم ناپایدار است چون نمیتواند ازنامهدزدی وزیر جلوگیری کند. باید ببیند و دَم بر نیاورد.
۳.نگاه وزیر: ناظرجایگاه شمارهٔ ۳، دو نگاهِ اول را میبیند و صحنه را برای تصاحب چیزی مناسب مییابد که مقدر است به چنگ او بیفتد.
صحنهٔ دوم در خانهٔ وزیر اتفاق میافتد. در یک جابهجایی، شاه جای خود را به رئیس پلیس میدهد؛ جایگاهی که هر چند در رأس است به معنای بهتر دیدن نیست. قرارگرفتنِ وزیر در جایگاه ملکه، ماجرای قبلی را تکرار می کند: وزیر فقط ندیدنِ رئیس پلیس را میبیند و از دیدنِ دوپن غافل میشود.
سومین مثلث فلمن قضیه را بهتر نشان میدهد:
در هر صحنه همهی شخصیتهای حاضر تصور میکنند که حقیقت تنها نزد آنها است؛ با این تفاوت که رأسهای ۱و۲ تنها یک تصویر از دال (نامه) دارند.
اما ناظر رأس سوم، علاوه بر تفاسیر نفرات اول و دوم، تفسیر خاص خود را هم دارد. خواهیم دید که هر صحنهی سهرأسی، توسط خوانشگر/ ناظرِ چهارمی تغییر می کند. پادشاهیِ نمادینِ حاصل از چشمانداز شماره ۳ به هیچکس وفا نمیکند (با این خوانش تصور کنید که آرزوی دستیابی به پادشاهی رئالیستی تا چه حد ابلهانه است).
تحلیل ماری بناپارت از «نامهٔ دزدیده شده» نمونهٔ آشکاری از نقد روانکاوانهٔ فرویدی است:کارآگاه نامه را پیدا میکند و آن را به رئیس پلیس میدهد و او نامه را به ملکه برمیگرداند. رابطهی کارآگاه و وزیر یک رابطهی اودیپی است (از جنس رابطه پدر و پسر) و نامه آلتِ گمشدهای است که به مادر برگردانده میشود. تمام ماجرای نامهٔ دزدیده شده استعارهای برای ضمیر ناخودآگاه است و از این رو نامه به دال یک میل ناخودآگاه بدل میشود. دوپن نامه را پیدا می کند (در اصل او است که آن را به ملکه برمیگرداند) و به پولاش میرسد درست مانند روانکاوی که مراجعاش را درمان میکند و از او پول میگیرد (مرجع پیشین).
«سمینارِ نامهٔ دزدیده شده»ی لاکان ظاهراً بنا بود که تفسیر جانبدارانهٔ او از مقالهی “فراسوی اصل لذت”ِ فروید باشد؛ اما آنچه که عملاً اتفاق میافتد برانداختن- و حتی دستانداختن- ِتحلیل ماری بناپارت است که پیشتر مورد تأیید ضمنی فروید قرار گرفته بود؛ انتقال و جابهجاییِ دالها علاوه بر نقض معانی مورد ادعای ماری بناپارت، خالی کردن زیر پای روانکاو نیز هست: روانکاو همهچیزدان نیست، او هم درگیر ماجرا است. تغییر صحنهها، جایگزینی دیگریهای کوچک و انتقالهای پیاپی در تحلیل لاکان به یک جابهجایی رتوریک تبدیل می شود: معنای پنهانی وجود ندارد؛ معنا جایی پیش چشم ما است و همانگونه که وزیر (در صحنهٔ نخستین) و دوپن (در صحنهٔ دوم) میتوانند تفاسیر فرضشده را ملغی کنند “خوانشگر هم میتواند محدودیتهای متن را دچار اختلال کند” (الیزابت رایت).
در خوانشهای کلاسیک نویسنده دانای مطلق (همهچیزدان) است که معنایی از پیش معین را در متن گنجانده. خوانندهٔ کلاسیک در موقعیت شماره ۲ است. او ممکن است طی فرایند خوانش به بیش از یک معنا برسد اما اساساً معنایی را نهایی (ایدهآل، آرمانی) میداند که فکر کند مورد نظر نویسنده بوده است.
در خوانش مورد نظر لاکان، خوانشگر در هر دو موقعیت ۱ و ۲ ناپایداریهایی میبیند و متن را ساختارشکنانه میخواند:
تا اینجا لاکان با مرکزیتزدایی از «شخص» مسیرِ متزلزل کردنِ معنا را نیز همزمان پیش میبرد؛ اما همین که خود را در جایگاه شماره ۳ میبیند و دوپن را در راس دوم، اعلام میکند که نامه نماد احلیل و دال اعظم میل است؛ کاری که به زعم دریدا مادیتبخشی به دالی است که از اساس فاقد آن مادیت است. به گمان دریدا رسیدنِ لاکان به این دال آرمانی فرایند تزلزلِ معنا را متوقف می کند. اعلام فالوس به عنوان دلال تمام دالها و کلید اصلی نظم نمادین، دریدا را وا می دارد که لاکان را در تعبیری طعنهآمیز فالوگوسنتریک بخواند. مطابق الگویی که از فلمن آموختهایم شکلگیری مثلثی با این رئوس در ذهنمان محتمل است:
میتوان حدس زد که دریدا لاکان را دریدایی خوانده تا او را از جایگاهی که به زعم او یافته پایین بکشد (بعید است که او قصد کرده باشد خوانش از روانکاوی لاکانی را در جایی متوقف کند) مشکل بتوان با نظر دریدا در مقالهٔ «تامینکننده حقیقت» همراه شد؛ در هر حال نقد دریدا بر لاکان از جمله این است که برای فالوس فرضکردن نامه باید آن را به صورت یک کل منسجم و تجزیهناپذیر در نظر گرفت. این با Dissemination (انتشار) دالها مغایر است؛ حالتی که طبق نظریهٔ دریدا، تمام دالها را دستخوش خویش میسازد: پراکنده شدن معنا و شکلگیری دوبارهٔ آن (الیزابت رایت، پاینده).” دریدا استدلال میکند که تفسیرِ لاکان از متن پو به دلیل میلاش به [یافتن] مدلول نهایی و حقیقت ناپوشیده، منزلت یا وضع این متن به مثابهٔ نوشتار را طرد می کند… دریدا مدعی است که فرا-زبانِ لاکان در تلاش است تا حرکت متن را ببندد یا توقیف کند” (باربارا جانسن، چارچوب ارجاع، زیباشناخت شماره ۱۴، از مقدمه ویراستار انگلیسی – رابرت یانگ – با ترجمه شهریار وقفی پور).
چه با خوانش دریدا همراه باشیم و چه آن را نپذیریم مثلث بالا شکل گرفته است و حال نوبت باربارا جانسن است که در مقالهٔ «چهارچوب ارجاع» دریدا را در موقعیت پادشاه قرار دهد (پادشاهی که لخت است) و خود در جایگاهی قرار بگیرد که روزگاری به وزیر هم وفا نکرده بود:
( میتوان رئوس این مثلث را لاکان، دریدا و جانسن هم در نظر گرفت؛ در نامگذاری بالا تعمدی داشتهام که به گمانم بینیاز از توضیح است؛ گو این که توضیح من هم هر چه باشد متزلزل است). استدلالِ جانسن این است که خطای دریدا به مانند لاکان اهمیت خاص- و محوری- قائل شدن برای «انتشار» است و حاصلِ آن رسیدن به یک دال آرمانی دیگر(الیزابت رایت).
به نظر من بهترین پایان برای این بخش از متن حاضر، شروع مقالهٔ باربارا جانسن است:
متن ادبیای که هم تحلیل [یا روانکاوی] میکند و هم نشان میدهد که در عمل فاقد نفس و نیز فاقد هرگونه فرا-زبان خنثایی است که با آن باید عمل تحلیل را انجام داد خود به شکلی مقاومتناپذیر تحلیل را میطلبد. و هنگامی که دو متفکر برجسته [لاکان و دریدا] این فراخوانی را لبیک می گویند؛ دو متفکری که قرائتشان [از متن ادبی] موجب فراخوانی تحلیل مختص به خودشان در بافت و زمینهی کنش قرائت ادبیات میشود؛ فراخوانهایی که به یک اندازه ناسازگوناند، سهگانه یا سهلتهی حاصل، خواننده را در موضعی مستقر میسازد که به طرز سرسام آوری لرزان و نامطمئن است. (باربارا جانسن به ترجمهی وقفیپور)
در یکی از جملات داخل پرانتز در صفحاتی که خواندید سعی کردم بین «عنوان» و «متن» ارتباطِ عِلّی یا به عبارت دیگر رابطهٔ منطقی برقرار کنم. آن جمله «معترضه» خواهد ماند حتی اگر معترضانی داشته باشد (که امیدوارم در پرانتز نمانند). اما اهمیت موضوع دیگری که لاکان به آن اشاره میکند کمتر از مطالبی نیست که تا کنون گفته شد (و بخش عمدهی آن برگرفته از/و بسط یافتهٔ دو مقالهای بود که نام بردم). برای گریز از آن پرانتز- که یافتناش نباید دشوار باشد – موقتاً و بهظاهر بحث را عوض میکنم.
نامه و مقصد
ماحصلِ تحلیلِ لاکان در «سمینار نامهٔ دزدیده شده» از جمله این است که نامه همواره به مقصد میرسد. دریدا در این نکته هم با لاکان همرأی نیست. رسیدنِ نامه به مقصدْ پایانِ تزلزلِ معنا است که با ایدهی محوری تمایز/ تعویق (دیفرانس) منافات دارد؛ ایدهای که طبق آن دال نمیتواند همخوانی خود را با مدلول حفظ کند: معنا ذاتاً کیفیتی متزلزل دارد. لاکان ادعا میکند که بازگشت یا رسیدن نامه – فارغ از محتوای آن- مطلق است. لاکان نفس نامه را فالوس می داند که مدام دستبهدست میچرخد و هنوز کسی مالک آن نیست (مالکِ معنا/ محتوای آن) اما وجودِ آن نزد هر کسی به او قدرتی بینظیر و موقعیتی منحصربهفرد میدهد. این موقعیت هرگز حاصل نمیشود چون نامه هنوز باز نشده است؛ با این حال دال سرگردان بیآنکه ارتباطی با مدلولاش داشته باشد خود موضوع روایت است و دستبهدست شدن آن قدرتِ مالکیت را دائماً جابهجا میکند. دستآخر لاکان با وجود آن که وانمود میکند به محتوای نامه بیاعتنا است فرآیند جابهجاییها را با رساندن نامه به دست ملکه پایان میدهد. نامه به مثابهٔ یک دال به دارندهاش قدرتی میبخشد که نمیتواند جدا از محتوای آن باشد. خوانش دریدایی از اینجا دوباره جان میگیرد: ملکه مالک نامه است (مالک معنا) اما چرخهی تمایز/تعویق پایانناپذیر است؛ پس این قدرت موقتی است و ملکه به زودی ناچار خواهد شد که به جایگاه شماره ۱ برگردد، به رأسی که شدیداً متزلزل است.
مالکیت همواره با اضطرابِ فقدان همراه و همزاد است. مالک «نامه» به محافظانی احتیاج پیدا میکند که لزوماً یابندگانِ نامه نیستند.
از نقد ادبی به سیاست
نظریهٔ روانکاوی در خصوص لذتِ متن دیدگاهی خلافِ منتقدان کلاسیک دارد که طبق گفتهی تری ایگلتون دوست داشتن/نداشتنِ متن را نقطهٔ پایانِ تحلیل میدانستند. از نظر منتقدِ «متنکاو» این جمله که «شعر را دوست داشتم» درست آغازِ بحث است. باز هم به نقل از ایگلتون، هر نقدی بر یک متن ادبی در نهایت یک نقد سیاسی است؛ با این مقدمه، فهم دلیلِ شورشیشدنِ نقدِ روانکاوانه با توجه به چنین پرسشهایی نباید سخت باشد:
– یک جامعه تا چه زمانی واپسزنی و تعویق لذت را- در معنای عام آن- تاب می آورد؟
– چگونه یک جامعه با امیال (آرمانهایی) متعالی به سوی مقاصد پَستتر میل میکند؟
– چه فرآیندی افراد جامعه را مستعد پذیرش سرکوب و پذیرای بیحرمتی میکند؟
– چرا مردم بیشتر حافظ میخوانند تا بیدل؟
نقد ادبی میتواند به راحتی از «حافظ بزرگتر است یا سعدی؟» به این پرسش برسد که «با بیدل میتوان شورشی بود یا صائب؟». بدون این پرسشها هم میتوان بررسیهای روانکاوانه از فرهنگ و سیاست را به روانکاوی متون ادبی پیوند داد. اگر کسانی- مثل بری ریچاردز– به حق این گزاره را بیاعتبار بدانند که “تنها متخصصان بالینی حق دارند مفاهیم بالینی را برای مطالعهی پدیدههای غیربالینی [مثلا سیاسی و اجتماعی] به کار ببرند” بازهم به نظر میآید که دانستن کلیاتی از این پدیدههای بالینی میتواند کاربردشان را در حوزههای ظاهراً نامرتبط پذیرفتنیتر کند. پیتر بروکس معتقد بود که روانکاوی باید در نقد ادبی جایگاهی ممتاز داشته باشد. این دیدگاه متأثر از نگاهی بود که “فرهنگ به مثابهی بیمار” را پیشاپیش پذیرفته بود. وینیکات هم در تعریف مردمسالاری میگفت جامعهٔ مردمسالار جامعهای است کاملاً منطبق بر افرادِ سالم و در توضیح سلامت به بلوغ اشاره می کرد که بیش از ایضاح مطلب، ابهام در ابهام بود. گذشته از شمول، کلیت و ابهام این مفاهیم، نفوذ تعابیر روانکاوانه در زندگی روزمره چنان گسترده است که دیگر زبان روانکاوانه را نمیتوان چندان تخصصی دانست. استفاده از دفاعهای روانی (مکانیسمهای دفاعی) در نقدِ سیاستهای کلان کشورهای دیگر (از جمله دفاعِ بسیار پرکاربردِ فرافکنی) کار را به گفتمانهای سیاسی بینالمللی هم کشانده است. عدهای حتی پا را از این هم فراتر میگذارند و از تقسیمبندیهای کاملاً سیاسی چپ و راست، به انواعی از اخلاق عمومی- مثلاً نزاکت – با برچسب سیاسی می رسند. مثلا رابرت هیوز معتقد به تفکیک دو نوع نزاکتگرایی است: سیاسی و میهنپرستانه. نزاکتگرایی ناسیونالیستی به تعبیر هیوز ترکیب مهوعی از تنبیه همجنسگرایان، نژادپرستی و عوامزدگی مستبدانه است. بر همین مبنا است که ریچاردز اشکال جدید نزاکتگرایی را دفاعی در برابر پسامدرنیسم و به منظور پرهیز از فروپاشی روانی جامعه میداند که مرکزگریزیِ پسامدرنیستی بر آتش آن می دمد (همان). پیگیری این خط روانکاوی فرهنگی- اجتماعی به شکل کلاسیک، به تعابیر نخنما – و البته هنوز پرطرفداری- ختم میشود که انگار تشخیص نهاییاند و لاجرم باید برایشان فکری کرد: بحران هویت؛ فروپاشی اخلاقی؛ بیماری اجتماعی؛ رواننژندی (نوروز)- و حتی پیسکوز- جمعی و مانند آن. بیمعنایی این تعابیر زمانی آشکارتر میشود که قرار باشد نظریهٔ روانکاوی غیر از تشخیص به درمان هم بپردازند و ابهام وقتی باز هم بیشتر میشود که مباحثی مانند خانواده و سکس به میان کشیده شود. نرمالیزه شدن بعضی از تابوهای اجتماعی در این حوزه میتواند گیجکننده باشد (و روانکاوی اگر میخواهد در زمیهٔ نقد فرهنگی و اجتماعی حرفی برای گفتن داشته باشد باید برای این موارد و مسائلی در حوزهٔ علم اعصاب بیشتر فکر کند). بسیاری از نظریههای روانکاوی کلاسیک و حتی بعضی از نظریههای متأخر، مبتنی بر روابط والد- فرزندی است. آیا افزایش تعداد خانوادههای تکوالد به معنی پیشبینی فروپاشی روانی کودک و در نتیجه اضمحلالِ جامعه است؟ آیا خانواده همچنان مهمترین واحد اجتماعی است؟ آیا زوجهای همجنسگرا خانوادهاند و حقِ فرزندآوری/ پروری دارند؟ یا ندارند؟
چنین مینماید که علاقمندان به هراسافکنی در خصوص انحطاط اخلاقی جوامعِ مدرن و صنعتی، زمانی به این موضوع فکر میکنند که در حوزهٔ سیاسی با شکست روبهرو شوند. در این زمینه هیچ تفاوتی میان چپ و راست و میانه نیست (گرچه راستگرایان استعداد بیشتری برای منبر رفتن و روضه خوانی دارند). حضور هر کدام از این جبههها در قدرت آنان را به کل نسبت به اضمحلال اخلاقیِ پیشگفته بیاعتنا میکند؛ ظاهراً شکست سیاسی با اعلام پیروزی اخلاقی جبران میشود (برندههای کاپ اخلاق در مسابقات ورزشی هم از این مکانیسم دفاعی بهره میبرند). شاید روشنفکران را بتوان از این لحاظ مستثنا کرد؛ کسانی که در هر صورت وظیفهی خود میدانند انتقاد از “وضع موجود” را به عنوان حرفهی ازلی و ابدی خود معرفی کنند و بر حسب این وظیفه همیشه چراغ دلسوزی، دم سردی و دلزدگی اجتماعی را روشن نگه دارند تا از طریقِ این تزلزلِ دائم، با رکود ستیزه کنند. تیغِ نقد روشنفکر حرفهای ممکن است گاهی به سمت جامعه بچرخد اما این چرخش هیچگاه به سودِ قدرت حاکم نیست. حفظ فاصله از قدرت این امکان را به روشنفکر منتقد میدهد که هیچ حوزهای را از نقد مصون نگذارد و در این مسیر از هر وسیلهای برای به چالش کشیدن ِقدرت استفاده کند؛ خواه قدرتِ استبدادی حاکم باشد و خواه قدرتِ حاصل از باورهای جمعی مخرب و منحط. روانکاوی در این میان همیشه ابزاری برای کنترل ومهارت تمامیتخواهی است. رویکردِ – امروزه کمرنگ شدهی – پدرسالارانه اگر هم در حوزهٔ رمان فردی مذموم باشد در حوزهٔ نقد فرهنگی- اجتماعی ابزارِ روانکاو اجتماعی برای حفظِ استقلال فردی است. بدون این ابزار، روشنفکرِ علاقمند به روانکاوی اجتماعی ممکن است به سمت قدرت یا ثروت میل کند و شأن انتقادی خود را از دست بدهد. علاقه به کسب و حفظ ثروت و قدرت مهمترین دامچالهی روشنفکری است و استغنا – نه لزوماً فقر- تنها سلاح روشنفکر است. این که منتقدان سرمایهداری – و در مباحث اخیر نئولیبرالیسم – را به صورت پیشفرض وابسته یا دلبسته به اردوگاه چپ میدانند، بحثی جداگانه است اما من ذکر آن را بهانهای برای گفتن این نکته میدانم که روشنفکر انقلابی- واگر با این تعبیر مشکل دارید روشنفکر منتقد – وعلاقمند به روانکاوی اجتماعی باید مراقب باشد که میلِ او به جورکشی، نقد و نق زدن باعث نشود که در معرض افسردگیای قرار گیرد که نئولیبرالها به وی فرافکنی میکنند. کار روشنفکر دادن امید واهی نیست اما حفظ امید شاید وظیفهی اخلاقی او باشد.
ناله سردادن و سوگواری برای اخلاق عمومی یا سرشتِ سیاسی افراد جامعه گاهی از وظایفی است که روشنفکر حرفهای برای خود تعریف کرده. هیچ تردیدی وجود ندارد که جامعهای که در یک قرن دو انقلاب متضاد و متناقض را تجربه کرده است فرصتهایی را از دست داده و فرایند رشد و تکاملِ آن عاری از اشکال نیست؛ اما قطعِ امید از این جامعه با وجود سرقت بزرگی که در بهمن ۱۳۵۷ و سپس در سالهای بعد از او شد خطایی بزرگ و گمراهکننده است.
جامعهی ایران که در قرن ۱۳ هجری شمسی تلاش کرد با انقلاب مشروطه قدرت را عُرفی کند در کمتر از یک قرن با یک ضد انقلاب و برکشیدن فقیهان آن را دوباره قدسی کرده به نیرویی ماورایی، دست نیافتنی و نقدناشدنی پیوند داد. نامهای که «ملت» از «سلطان» پس گرفته بود- انگار که بار امانت نتوانست کشید- به فقیهی سپرد که هیچ کاری جز انداختناش به چاه جمکران نمیدانست. میتوان چنین گفت که ملت هنوز از امت بودن فاصله نگرفته بود؛ یا آن بخش از ملت که نامهی ایرانیان را از شاه و ملکه و وزیر پس گرفته بود به حفظِ آن فکر نکرده بود و یا با بهدستآوردن آن، خود به شاهی دیگر و وزیری دیگر بدل شد که دیگر جزئی از ملت نبود (به گفته رمون آرون در غیابِ جامعهی مدنی تشکیلِ پارلمان مقدمهی شکلگیری طبقهای جدید است که به سرعت از پایگاه اولیهاش فاصله میگیرد و کمکم صدای خود را پیدا میکند؛ صدایی که دیگر”صدای انقلاب ملت نیست”). در هر حال هیچ یک از حدسهای گفتهشده موضوع یادداشت حاضر نیست؛ یک چیز اما مسلم است: نامه هنوز هم به مقصد نرسیده است.
ناصر همتی
نظرات
روشنفکر مفهومی خیالی و موهومی است . مرز کجاست چرا من روشنفکر نیستم و دیگری هست چه کسی تعیین می کند ؟ آروغی است برای بیان نفرت از وضع موجود و اینکه” من مثل دیگران نییستم من طرزی دیگر فکر می کنم من شکلی دیگر می خواهم من روشنفکرم” و وقتی جامعه به جور دیگر و روال مورد نظر او رسید و همانی شد که او می خواست دیگری از کثافت وضع موجود بالا می آورد و روشننفکر دیگری متولد می شود .
چهارشنبه, ۴ام تیر, ۱۳۹۹
حقیقتا لذت بردیم، دوران زیادی محروم بودیم از یادگیری❤ سرتون سلامت و دلتون شاد باشه
چهارشنبه, ۴ام تیر, ۱۳۹۹
شاهزاده رضا پهلوی در قلب مردمان میهن پرست است.
کسی که با ادب و فروتن است.
سواد و فهم یک فرد مدرن فارق از خاندان پادشاهی دارد.
برای مردم ایران، او یاد آور دورانی ست که ایران از عفیون قاجار و هلاکت و فقر به دوران تجدد پا نهاد.
استمرار پیشرفت و تجدد با تبلیغات چپ تهی مغز و عاشق شوآف های پرولتاریایی و کتابخانه ای و چریک بازی های شهری، دگماتیسم تشیع، رسانه ها و مطبوعات غربی، شوروی و ملی مذهبی های آخوند دوست ناکام ماند و به دره ولایت فقیه افتاد.
البته بی سوادی مردم دنباله رو دلیل عمده بود و هست.
و تنها ضعف حکومت پادشاهی قبل از انقلاب همین بود که نتوانست سواد عمومی مردم مذهب زده را افزایش دهد.
فرصت کافی نداشت ….
بعد از چهل و دو سال، هنوز افرادی هستند که بجای تاختن به ولی فقیه، به شاهزاده حمله می کنند.
این ناشی از چیست؟
احتمالا کینه، عقده حقارت، بیسوادی، چپ مغز بودن، دشمتی خانوادگی، همکاری با وزارت اطلاعات و …
البته شاهزاده عزیز هم می تواند نقد گردد.
کینه با نقد نباید اشتباه گرفته شود
یکشنبه, ۲۸ام دی, ۱۳۹۹