پرندگان را
به قفس می اندازند
کاش!
به حرمت آسمان هم که بود
همه پرندگان دربندرا
به چشمان آبی اش بازمی گرداندند
…………………………………….
شب!
خواب کودکی را می بیند
که تمام شب اش
درسیاهی چشم اش
گرسنه خوابیده است
وحیرت ازاین است…..
که چگونه مسیح خواب اش برده 
…………………………………….
برای گرم شدن تنم
هیچ نیازم به نورخورشیدنیست
عشق تو
گرمی بخش تمام
زمستانهای زمهریرم است
……………………………………
زن که کشته می شود
باران چه یکریز می بارد
وخدا چه غمگین
برپیکربی جان اش
به اندوه وماتم می نشیند
………………………………….
گرسنه شدم
بس که نان را
فریادکشیدم
گندم زاری دردل کویرمن
آیا هیچ به خوشه می نشیند؟!
…………………………………..
باران وکویر
باهم 
به گفتگونشستند
که چرا؟۱
هیچ دردل کویری اش نمی بارد
……………………………………
مادرم که مرد
تصویراش را
به آئینه سپرد
ازاین روست…
که هروقت به آئینه 
نگاه می کنم
هیچ گاه ازنگاه اش 
سیرنمی شوم
…………………………………
زنی که کشته شد
آرزوهایش را
به گلوبندخورشیدآویخت
واخرین نگاه اش را نیز
به غروبی غم انگیز
………………………………
آن سوی دریا
مادری لا لایی می خواند
برای غمهای کوچک وبزرگ اش
……………………………………
زندگی پیاده شد
ازقطاری که
این همه سالها
هرگز!
به مقصد نرسید
………………………………..
هرروز
پیرهن زندگی را
به تنم می کنم
آه…!
چه تنگ است
این پیرهن به تنم
………………………..

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)