قسمت دوم این که: من هم برای” خودم بودن” جنگیدم…
رابطه من با همجنسم از ۹ سالگی شروع شد. مسلما نمیدونستم چی کار میکنم اما از لمس تن یک دختر لذت میبردم. بماند که هر دفعه مامانم مچم رو میگرفت، هم از بابام و هم از مامانم کلی کتک میخوردم. (خوب!! بلد نبودم چه جوری قایمکی کار کنم). اولین دوست دخترم رو وقتی دبستان بودم گرفتم و تا راهنمایی با هم بودیم، بعدی رو تو دبیرستان.
جریان من با دخترها جوری بود که مامانم میدونست وقتی اسم یک دختر رو زیاد به زبون میارم یعنی یه چیزی بین من و اون دختر هست و زود حساسیت نشون میداد. وقتی دانشگاه قبول شدم (پرستاری)، مامانم گفت دیگه وقتشه که دوست پسر بگیری… خودش هم یکی رو زیر سر داشت. اما خوب، من حسی نداشتم و با اون پسره میرفتم دختر بازی. دخترهای زیبا و رو فرم رو به هم نشون میدادیم و در موردشون حرف میزدیم و نظر میدادیم. دیگه جریان از دوست دختر، دوست پسری تبدیل شده بود به یه دوستی ساده و خیلی خوب. یاد گرفته بود که من رو به چشم یه دختر که میتونه باهاش رابطه جنسی داشته باشه، نبینه. و من هم دوست دختر خودم رو داشتم.
سال آخر دانشگاه، قرار شد که برام خواستگار بیاد. یادم میاد، بعد از رفتن خواستگارها، بابام اومد تو اتاقم و نظرم رو خواست، من هم گفتم: بابا نمیخوام ازدواج کنم. من اینجا خوبم… میخوام همینجا پیش شما بمونم. اون هم چیزی نگفت و رفت.
مدتی بعد پدرم به خاطر سکته قلبی فوت کرد. شرایط سختی بود. علاوه بر نبود پدرم، هر روز که میگذشت چهره مادرم شکستهتر میشد. غم توی وجودش بیداد میکرد و دیگه نگاهش اون بشاشیت رو نداشت. یه روز بهم گفت رودی، اگر من چیزیم بشه کی میخواد از شماها نگهداری کنه؟ (من یه خواهر بزرگتر دارم که نابیناست و مامانم همیشه نگران اون بود). باید یه نفر بالا سر شماها باشه و هواتون رو داشته باشه. باید با این پسره عروسی کنی. جای نه و نو و آخه و اما و اگر نبود. مگه میشد تو چشمهاش نگاه کرد و گفت نه؟؟ قبول کردم. بعد از مراسم پدرم، نامزد کردم. مادرم از دیدن نامزدم بیشتر از من خوشحال میشد و هر چی من و نامزدم دعوا میکردیم مادرم رابطه خوبی باهاش داشت.
بعد از یک سال مادرم به خاطر سکته مغزی فوت کرد. شرایط سختتر شد. نامزدی داشتم که نمیخواستم باهاش باشم، خانوادهای که دیگه براشون مسلم بود من باید ازدواج کنم اگر نه، زمین به آسمون میومد و خواهری که نامزدم رو بیشتر از من قبول داشت. و خودم که نمیدونستم شرایطم چیه و کجای زندگی هستم.
آنقدر اون شرایط برام سخت بود که خودکشی کردم. وقتی از بیمارستان اومدم بیرون، کلی فکر کردم و دست آخر، روم رو سفت کردم و به همه فامیل گفتم که نمیخوام ازدواج کنم. همه باهام قطع رابطه کردن. خالههام دیگه جواب تلفنم رو نمیدادن. داییم که تو خیابون من رو میدید، روش رو بر میگردوند. و دست آخر خواهرم تیر خلاص رو زد ویک شب بعد از یه دعوای مفصل مبنی بر این که باید ازدواج کنی و نه نداره، من رو از خونه انداخت بیرون.
نه پول داشتم، نه جا و مکان و نه حتا کار. اون شب رو خونه یکی از دوستام سر کردم. تا صبح فکر کردم که حالا باید چی کار کنم. فقط یه کار بود، دست بزارم رو زانوهام و پاشم زندگی که دوست دارم رو بسازم. از فرداش رفتم دنبال کار. راحت نبود. هنوز طرحم رو نگذرونده بودم که کار راحت پیدا بشه، خلاصه بعد از یک ماه با کلی التماس، تو یکی از بیمارستانها کار پیدا کردم و بعد از تحمل کلی نگاه چپ چپ خانواده دوستم و بیپولیها، زندگی شیرین شد.
یه آپارتمان گرفتم و با دختری که ازش خوشم میومد ارتباط گرفتم. طرحم رو گذروندم و از نظر اجتماعی به جایی که میخواستم رسیدم.۴ سال بعد فامیل که دیدن از پس خودم بر میام و نیازی بهشون ندارم و به راه خلاف و بد کشیده نشدم، دوباره برگشتن. انگار همشون منتظر بودن که من زمین بخورم و برم التماسشون کنم. نیازی به تائید فک و فامیل نبود و نیست. پنهان کاری نمیکنم. من چیزی هستم که هستم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
عجب *** بوده
سه شنبه, ۲۴ام اردیبهشت, ۱۳۹۲