نگاهی به داستان “میرنوروزی ما” نوشته‌ی هوشنگ‌ِ گلشیری

از مجموعه‌  داستان: نیمه‌ی تاریک ماه

نشر نیلوفر

چاپ دوم: ۱۳۸۲


میرنوروزی عنوان نوعی بازیست به روایت‌های متفاوت. اغلبِ محققان آن‌را یادگار ایرانیانِ دوران باستان می‌دانند که از دل‌ِ اسطوره ‌بیرون کشیده‌ شده است: انتخاب شخصی از بین مردم‌ِ کوچه و بازار برای حکومتی پنج‌روزه با پایانی خوش که جنبه‌ی شادی و تفریح برای عموم داشته است. برخی نیز باور دارند این بازی با نام جشن سده در مصر باستان هم رواج داشته البته با پایانی نچندان شاد‌؛ اما روایتِ دردناک دیگری نیز هست که به‌نظر می‌رسد مورد‌ِ توجه گلشیری بوده است: از بینِ محکومان به مرگ به حکم قرعه‌، نفری را برمی‌گزیده‌‌اند. این شخص مجاز بوده است پنج روز به هرشکل که می‌خواسته است زندگی کند‌ و کامروا باشد. همراه با پایان حکومت‌اش‌، توسط جلادان‌ِ حاکمان‌ِ واقعی به زندگی‌اش نیز خاتمه می‌داده‌اند. 

عنوان‌ِ داستان‌، اشاره‌ای دارد به بازی‌ای مرگبار‌؛ و این‌، آغازی است برای بازی‌های متعدد و متنوع‌ِ دیگر‌ِ گلشیری. او‌، با پس و پیش بردنِ زمان‌، بازی دیگری را همراه می‌کند‌‌؛ نه به شیوه‌‌ی پروستی‌ به‌تأنی و با زمینه‌چینی‌هایی از سر‌ِ آرامش و حوصله که ریشه در شرایطِ مطلوب اجتماعی و آسایش زندگیِ مارسل پروست داشته است‌‌؛ و نه حتا صبوری برای فراهم شدن‌ِ لحظات‌ِ تداعی‌ِ معانی‌؛ به‌صورت‌ِ چکشی‌، به‌شکل‌ِ ضربه‌های ناگهانی‌، عصبی‌، گاهی با یک جمله‌‌، یک کلمه‌، زمان را به گذشته می‌برد و یا به حال برمی‌گرداند. 

بین مادر و پسر‌، مرضیه و سینا‌، بازی دیگری در جریان است. این دو که در غم‌ِ از دست دادن مرد‌‌ِ خانواده گرفتارند‌، سعی دارند برای تسکین دردشان با اجرای نمایشی از بخش‌های زمان‌ِ سپری شده‌، حسین را زنده و حاضر کنند. با پرواز خیال و به کمک بازگویی گفته‌های حسین‌، روزهای بودنش را‌، جاهایی که رفته‌اند و کارهایی که کرده‌اند‌، مثل ماهیگیری‌، روشن کردن‌‌ِ آتش، قدم‌زدن‌، و… همه را با شرح جزئیاتی که گاه توسط مادر یا پسر تصحیح می‌شود- بازی دیگری- بازسازی می‌کنند‌، بویژه پنج روزی که عیناً مهلت‌ِ میرنووزی به‌شادی اما به‌شدت زیر سلطه‌ی نگاه‌ِ همیشه‌ همراهِ جلادان و دلهره‌ای که در وجود زن و شوهر ریشه دوانیده بوده‌، در کلبه‌ای خارج از شهر گذرانیده‌اند. 

در این بازی‌ که پدر غایب است، گاهی مادر‌ نقش‌ِ او را بازی می‌کند و گاه‌، پسر‌، تا به عرصه بیاورندش و لحظات‌ِ بودنش را مرور کنند‌؛ مثل بازی‌اش با آب‌؛ به گفته‌ی خودش امتحان مقاومت‌، که هنگام شکنجه اگر سرش را زیر آب نگه‌ داشتند چقدر می‌تواند تاب بیاورد.

داستان‌ِ میرنوروزی ما‌‌، روایت‌ِ دو برادر‌ِ مبارز است‌، حسین و محسن که از زمان کودکی هم تحمل زور و ظلم را نداشته‌اند. ماجرای نجات گاو از مرگ‌، برگردانیدنش به آغل‌، شادی زودگذر‌ِ عبود و گاو از رسیدن به آرامشی بشدت ناپایدار‌، بازی مرگبار دیگر‌ی است مثل مهلتی که به میرنوروزی داده می‌شد‌‌، مثل مجال پنج روزه‌ای که به حسین و زن و پسرش داده ‌شد‌،‌ اما بسیار فشرده‌تر‌، موجز‌تر‌؛ عین‌ِ اجازه دادن به قربانی برای تازه کردن‌ِ نفسی پیش از انداختن‌ِ حلقه‌ی دار بر گردن‌ِ او. 

محسن تحمل ماندن ندارد‌، تن به مهاجرت می‌دهد. اما حسین نه با نکوهش‌، به‌اشار‌ه‌ای مختصر می‌فهماند ریشه در خاکِ وطن دارد. می‌ماند‌، با خانواده‌ی کوچکش‌، تحت مراقبت‌، تحت تعقیبی‌ آشکار‌‌؛ که نتیجه‌اش بند و محبس است و در نهایت (اعدام یا تیرباران)‌‌؛ کلمه‌ای که هرگز به قلم گلشیری نوشته نمی‌شود اما او چنان حین‌ِ بازی‌، مخاطب را راهنمایی می‌کند که حتماً به مفهوم برسد‌. این‌، جدا از شیطنت‌هایی است به‌قصد‌ِ متحیرکردن‌ و سرگردان گذاشتن‌ِ خواننده‌‌ی داستان با ایجاد زمینه‌‌های سپیدخوانی‌، برای پیچاندن‌ِ او در بازی‌های کلامی و زمانی‌، به‌منظور دقت و تعمق‌ِ هرچه بیشتر‌، و درک شرایط و واقعه‌ای که در شرف وقوع است. 

بدنیست به بازی بازسازی محل ملاقات‌ِ زندانی هم اشاره‌ای بکنیم‌، با مقابل هم گذاشتن‌ِ دو لته‌ی پنجره توسط مادر و سینا‌ و گوشی تلفنی که دست به دست می‌چرخد‌؛ یا بازی‌‌ِ همیشگی‌ِ زندانبانان و پزشکی‌ِ قانونی برای هرچه بیشتر سرگردان کردن‌ِ خانواده‌‌های آنان که نابودشان کرده‌اند.  

اگرچه لحظات نابِ عاشقانه در این داستان‌، کم نیست اما بشدت زیر سیطره‌ی دلهره و نگرانی به نفس‌نفس افتاده است‌. در عوض‌، گلشیری برای بیان مهر و محبت‌ِ حاکم بر خانواده و حس تعهد شخصیت‌های داستانی‌اش در مقابل جامعه سنگ تمام می‌گذارد. به بازی سنگ‌های کوچک و بزرگ‌ِ لب‌ِ رود توجه شود‌، به بود و نبود‌شان، یا به ماهیگیری‌ و تقلید‌ِ آن‌‌؛ یا به بازی روی پل برای ترسانیدن مرضیه‌، یکبار توسط حسین و بار دیگر به وسیله‌ی سینا که شوخی دلچسبی است‌؛ یا بازهای واقعی و خیالی دیگری مثل بازی با کفشدوزک‌‌، شکستن‌ِ چوب‌، عوض کردن‌ِ ماجرای گاو‌، جابه‌جا شدن‌ِ شخصیت‌ها و از همه دلگیرتر:  زمانی که سینا می‌پرسد” حالا چرا آنقدر تند میروی؟” و مادر می‌گوید: ” برمی‌گشتیم و از اول شروع می‌کردیم”… 

این ماجرا چندبار‌، یا چندین بار از سر گرفته شده و برای چند یا چندین خانواده اتفاق افتاده است و چند مادر و فرزند دو طرف‌ِ ” ویرانه‌ی تخت‌گاهی که فقط چند وجب خاک‌ِ ناصاف بود” نشسته و به مزار‌ِ بزرگ‌ِ خانواده‌شان چشم دوخته‌‌اند؟

اسماعیل زرعی

۲۰ فروردین‌ماه ۱۳۹۹

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)