قرنطینه‌ای که انسان را از هراس ویروس کرونا در خود بلعیده آینه‌ای روبه روی تنهایی‌اش گذاشته است تا قلمرو حقیقی محدودش را ببیند. ارتباطات به تار نازکی وصل شده است که با قطع اینترنت در هوا تبخیر میشود. و طناب محکم دستها که قرار بود پل عبور از تنهایی و تور عظیم نجات باشند از هم گسیخته اند. حالا دیگر انسان برای فریب خودش نمیتواند در ازدحام عربده شهرهای سیمانی و روزمرگی پرهیاهویی که همچون سیزیف بیهوده آن را به دوش میکشید پنهان شود. حالا حتی شهری که انسان با دستهای خودش “به جانش کِشتش ” و آجر به آجر آراستش هم او را پس میزند و در چاردیوار زندان خانه خودش حبسش میکند. حالا شهر مال ویروس هاست. سروری در میان خدایان غاضب و قهار برپاست که از ناتوانی و اسارت انسان که داشت خدا میشد غرق شادمانی اند. حالا در چاردیواری کشدار خانه‌اش انسان است و خودش. و انسان است و دشمن هزارساله اش: زمان.

سالهای درازی است که وطنم- مادرم- ایران- را دلتنگم. شروع این روزهای عجیب قرنطینه برای من که همیشه درونگرا و مرگ اندیش بوده‌ام وحشت چندانی نداشت. اعتراف کنم که در دل حتی جشن کوچکی به پا کردم که از شر رفت و آمدهای وقت گیر و سلام و علیک‌های انرژی بر حتی برای مدتی کوتاه نجات یافته ام. آدم دورهمی و مهمانی و قهوه دو نفره و آبجوی دسته جمعی نبوده ام. در دلم مخفیانه خوشحالم که آدمها هم دورهمی نمیروند و نرمال امروز همه آدمها شبیه من است. بالاخره در این آخرالزمان من هم در تعریف نرمال قرار گرفته ام. همهمه بیهوده زندگی پیش از قرنطینه حاصلش فراموشی افیونی بود تا انسان اندیشیدن به آمدن و رفتنش را تا لحظه مرگ عقب بیندازد. زمان اما به سرعت میدوید و هر لحظه خونبارتر از هر لحظه پیش با دشنه ای در دست انسان نسیان گرفته را تعقیب میکرد. من در شلوغی‌ها خرد و پیر میشدم و زمان مرا برده خود کرده بود. در جلسات پرهزینه و بیفایده که خلاقیت را میکشت در ترافیک که گوش را کر تر میکرد در امتداد سپید شدن موها روی تقویم جشن تولد و در روز موعد اجاره خانه و قسط و قرض. من روزهای قرنظینه را دوست دارم. من و دشمنم زمان در حصار کند خانه کمی به برابری نزدیکیم. من از مرگ نمی هراسم اطمینان دارم که لحظه مرگ لحظه جشنی بزرگ و زیباست. زندگی را هم بسیار دوست دارم. اما فرصت اندیشیدن میخواستم و همهمه زندگی شلوغی که برای فراموشی ساخته بودیم آن فرصت را از من گرفته بود. زندگی همدست زمان شده بود. من زندگی را دوست دارم. مرگ را هم دوست دارم. من فقط از زمان بیزارم. از این بردار خطی خونریز یک طرفه که مرا و عزیزان رفته و مانده‌ام را در برگرفته است. قرنطینه برای دمی زمان را ایستانده است. امروز همینجا روی میز غذاخوری که جلسه کاری میروم و کتاب میخوانم و با شوهرم بحث میکنم و تلویزیون تماشا میکنیم و کرفس خرد میکنیم و تلفن میزنیم و روی میز ضرب میگیریم، روی همین میز، دلتنگی‌هایم را پهن کردم و با چاقوی بی‌رحمی که در قرنطینه در خودم کشف کرده‌ام کالبدشکافی‌شان کردم. امروز میز کوچک قهوه‌ای خانه من بساط شادمانی بود که پهنش کردم برای خودم وآنها که دوستشان دارم و از قضا کنارم هستند. ملالی نیست جز دوری شما. و یک دلهره کوچک که همچون پرنده ای در دلم زندانی شده و خودش شرمگین است. از بازگشت غولهای بی‌چاک دهان و صدا بلند بعد از قرنطینه دلهره دارم. از عربده‌شان وقتی ویروسها رفته اند و از آن آدمها که شبیه ویروس به تکثیر فراموشی و آلودگی و دورهمی برمیگردند. از ناتوانی و حقارتشان در برابر مرگ. از سر درد شهرها زیر پاهای انسانهایی که حریص تر به روی آسفالت و به زیر سقفهای مکعبی ادارات برمیگردند. آنها که از این غار اجباری بیرون می آیند شاید چهار دسته باشند: ۱. ویروس‌ها که حریص تمام شدن قرنطینه بوده اند و وحشی تر برمیگردند. ۲. آنها که در تنهایی راه نجات میباند و “از نو آدمی” سر برمی آورند. ۳. آنها که مثل من وحشتزده از هیاهوی بیشتر پاورچین قدم باز میگذارند و ۴. آنها که همچون شوهرم بی‌اعتنا به قبل و بعد همچنان خوابیده اند. نمیدانم کرونای ویروس خطرناک تر است یا کرونای زمان.

کوچه هنوز لامپهای سبز و خرزهره‌های بنفش دارد. از خاله که هنوز آن حوالی زندگی میکند پرسیده ام. گفته که دارد. حتما کوچه در این سیزده سالی که ندیده امش به من کوچکتر شده. انطور که میگویند وقتی آدم بعد از مدتها جایی را میبیند گویی به قامت آدم کوچکتر شده است. هنوز لامپهای سبز و خرزهره‌های بنفش هستند. اما سال ۱۳۷۸ نیست. از پشت تلفن به عاطفه گفتم دلتنگ کوچه سال ۱۳۷۸ هستم. آنجا و آن سال را یادش نمی آمد. من به زمان‌مکانِ کوچه سال ۱۳۷۸ – لامپهای سبز و خرزهره‌های بنفش دلتنگم. میدانم زمان به عقب نمی رود. بردار قتال زمان یکطرفه است. پس یا باید فقط دلتنگ مکانِ کوچه لامپهای سبز باشم که بیهوده است یا مشتاق مکان‌زمانِ آن. مشتاق بله. شوق کلمه خوبی است. آنطور که عطار میگوید. عطار میگوید و زمان جمله حال است. شوق خوب است. در جهانی دیگر میتوان به زمان‌مکان کوچه لامپهای سبز سفر کرد و یک بار دیگر آن را زندگی کرد. جهان خوب است. زمان‌مکان خوب است. لامپهای سبز خوب است. زمان بد است. خرزهره‌های بنفش خوب است. زمان حال خوب است. حال من خوب است. قرنطینه خوب است. قرنطینه قامت زمان را خم میکند. من در لحظه ام. تقویم مرده است. من زنده ام. و حال من خوب است. قرنطینه زمان را زخم زده است.

پر کوچک

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)