امیلی دیکنسون “امید” را
پرنده‌ای می‌خوانَد
که در جان او آشیان دارد
و بی‌آنکه از او دانه‌ای بخواهد
پیوسته آواز می‌خواند.

من آن را چون جیرجیرکی دیدم
که در خوابهای کودکیم ظاهر شد،
در شعرهای نوجوانیم بالید
و در هیاهوی یک انقلاب گم‌شد.

امروز در تبعید تنها مانده‌ام
اما هنوز هم
وقتی که به ایوان می‌روم
تا به تنها گلدان خانه‌ام آب دهم
آوای جیرجیرکی را می‌شنوم
که از پشت خیزرانهای همسایه
مرا به سوی خویش می‌خواند.

سوم نوامبر دوهزار‌و‌دوازده

مجید نفیسی


Hope

by Majid Naficy

Emily Dickinson calls “hope” a bird
Who has perched in her soul
And without asking for seeds
Sings incessantly.

I saw it as a cricket
Who appeared in my childhood dreams,
Grew in my adolescent poems
And disappeared in the hubbub of a revolution.

Today I am left alone in exile
And yet, when I go to the balcony
To water the only flower in my house,
I hear the sound of a cricket
Who is calling me
From behind my neighbor’s bamboos.

                November 3, 2012 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)