از ساعات ابتدایی بامداد جمعه مدام نافذ بودن چشمان سردار سلیمانی مرا می گیرد و به فکر می برد اما هی حواس خودم را پرت می کنم و یاد خودم می اندازم که در تحلیل های قبلی با خودم به توافق رسیدم که من با حکومت بر اساس ایدئولوژی مخالفم چون انتهایش می رسد به استبداد و خفقان.
و خب سردار سلیمانی عمیقاً به ایدئولوژی انقلاب اعتقاد داشت و همین ایدئولوژی یکی از دلایل جنگیدنش بود.
اما چرا هم دلم برای پویا بختیاری می گیرد هم سردار سلیمانی ؟ مگر می شود هم پرسپولیسی بود هم استقلالی ؟
دیروز تناقض رفتار دوستانم را به استهزا گرفتم ولی خوب که فکر میکنم‌ میبینم از همه مسخره تر خود منم.
دو روز فکر کردم ، تحلیل کردم ، با خودم کلنجار رفتم و یاد روزی افتادم که در دوران دانشجویی (وقتی برای بار اول زندگی مجردی را تجربه می کردم) بعد از ماه ها خواستم ظروف کثیف تلمبار شده را بشویم (نه به خاطر نظافت ، چون دیگر حتی یک ملاقه ی تمیز نمانده بود تا اگر تشنه ام شد با آن آب بخورم)
وقتی قابلمه ها و بشقاب های متعفن را از داخل سینک‌ برداشتم دیدم ای وای!! زیر ظرف ها کلونی عجیبی از کرم های ریز و سوسک های کوچک تشکیل شده که تا به حال در عمرم مشابهشان را ندیده ام ! آنها بی خبر از دنیای بیرون در این دو ماه کم کم داخل آن کثافت یک جامعه تشکیل داده و سخت مشغول “زندگی” بودند.
به نتیجه ای رسیدم ؛
‌اتفاقات و حوادث تاریخی ، نعل های خارجی و میخ های داخلی ، دست های پشت پرده و هر آن چه نکبت است که در قرون اخیر روی ما تلنبار شده ؛ از ما و مملکتمان ، جامعه ای عجیب و بدیع ساخته که هیچ چیز در آن بعید نیست.
این به کنار ، دقت کرده اید بلافاصله بعد از تصادف یا وقتی مشت می خورید یک گیجی خاصی سراغتان می آید ؟
من به این باور رسیده ام که ضربه ها و حوادث تاریخی مکرر، ملت ما را گیج هم کرده است .
آدم گیج دوست دارد چیزهایی هزیان وار زمزمه کند و بخوابد . بی دلیل نبود علی حاتمی اسممان را گذاشت “ملت خواب زده” . حق هم داریم خواب آلود باشیم . وقتی باید می خوابیدیم با اضطراب جمع شده بودیم در پناهگاه مبادا موشک های صدام خودمان و عزیزانمان را بکشد . بار قبلش هم درست وقت استراحت، لات و لوت های مواجب بگیر از انگلیس چرت مردادی‌مان را با کودتای بی وقتشان پاره کرده بودند . و بار قبل از آن و بار قبل تر و … تا دل تاریخ.
تئوری سندروم استکهلم به کنار ، شاید باورش سخت باشد اما در این کلونی عجیبی که زیر آوار تاریخ شکل گرفته و در زمانی که از درون و بیرون محاصره شده ایم ، تهی از بینش و مطالعه ایم و از تمدن چند هزار ساله مان یک قاشق چایخوری “فرهنگ” هم باقی نمانده، هر چیزی شدنی است حتی این که توأمان عزادار پویا بختیاری و سردار سلیمانی باشی.
نگاه صفر و یکی (که برخاسته از خصایص جامعه مان است) و دسته بندی انسان ها صرفاً در دو دسته ی “خوب” و “بد” را که کنار بگذاریم ؛ ما یک پویا داریم که درون مرز ها برای “آسایش” و رهایی از فشار های ناشی از حاکمیت ایدئولوژی، به پا می خیزد و مظلومانه کشته می شود.
و کنارش یک سردار داریم که خارج از مرزها برای “آرامش” و دفاع از همان ایدئولوژی که پویا علیهش قیام کرد سال ها می جنگد و در نهایت او‌ هم کشته می شود.
در وهله ی اول دو “انسان” داریم که برای آرمانشان (هر چند متفاوت از هم) جان داده اند ، پس حداقل در این زمینه هر دو صرفاً به خاطر شجاعتشان قابل احترام اند.
در وهله ی دوم بعضی از ما با هر دو نقاط مشترکی داریم که ممکن است باعث شود یک تضاد عجیب و خنده دار درونمان شکل بگیرد.
فارغ از هر تحلیلی ما هم از داعش میترسیم هم از فساد و استبداد . و در یک موقعیت خاص (که بیشتر شبیه یک میزانسن پیچیده در فیلم های ژانر کمدی سیاه است) دو نفر که جداگانه با دو‌ چیز نفرت انگیز می جنگند جای دیگر به نوعی کاملاً مقابل یک دیگرند و در دل بعضی از ما کنار یکدیگر.
حالا حساب کنید همه چیز نسبی هم باشد و تعریف خوب و بد برای هر انسان ، متفاوت از دیگری.
برای من شخصاً مرگ پویا بختیاری درد آور تر است به چند دلیل ؛ اول اینکه “جنگیدن” شغل سردار بود و شهادت آرزویش ، اما پویا شغلش چیز دیگری بود و آرزوی “زندگی آسوده” داشت ، سردار یک سپاه و کلی اسلحه داشت اما پویا دست خالی و بدون پشتوانه بود . و در نهایت برای سردار سه روز عزای عمومی اعلام شد اما برای پویا و پویاها اجازه ی یک مراسم عزاداری معمولی هم صادر نشد.
به هر روی این تضاد در من هم مثل خیلی های دیگر شکل گرفت فقط ترسیدم بروزش دهم. ما هشتاد میلیون موجود عجیب هستیم پر از پارادوکس. هم عاشق مصدقیم هم طرفدار شاهی که با کودتا علیه همان مصدق روی کار آمد . اول هفته با تاقار انار عکس یلدا میگیریم و آخر هفته با کاج‌ سلفی کریسمس . با احمد کسروی پز روشنفکری می دهیم با حافظ پز ادبیات (هیچ کدام را هم درست نخوانده ایم) ، برق که رفت عرق می خوریم ، برق که آمد صلوات میفرستیم.

انقدر هم فرصت اظهار نظر و ابراز وجود را در طول تاریخ از ما گرفته اند که برایمان یک عقده ی ملی شده و یک “سندروم اظهار نظر و واکنش” به هر کس و هر چیز، در ژنمان طی چند قرن شکل گرفته.
ما هیچ‌ کدام نه منفعت طلبیم نه خائن نه وطن فروش . ما فقط موجوداتی عجیب هستیم داخل یک اکوسیستم عجیب تر که خیلی خوابمان می آید . کاش میشد چند ساعت تخت بخوابیم و وقتی بیدار شدیم همه چیز سر جای خودش باشد . البته همین میل به “خوابیدن” به جای “از نو ساختن” هم از ویژگی هایی است که کاش وقتی بیدار شدیم رفع شده باشد

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)