به نیکیتا اسفندانی دختر چهارده سالهای که درخون خود به شکوفه نشت و با چشمهایش بهار را نوید داد…..

نیکیتا اسفندانی
عصرکه نیکیتا
به خانهاش بازنگشت
غروب قطره قطره
درجا جاهای پاهایش جاری میشد
شب که نیکیتا
به خانهاش بازنگشت
شب…
پشت خمیده
عصا دردست
ماه وستاره همچنان دلواپس
صبح که نیکیتا
به خانهاش باز نگشت
آخرین نگاهاش را
به گلوبندخورشید آویختند
تاکه هرسپیده دمای
نگاه بهاریاش را داشته باشند
برای تمامی فصول
به خانهاش بازنگشت
غروب قطره قطره
درجا جاهای پاهایش جاری میشد
شب که نیکیتا
به خانهاش بازنگشت
شب…
پشت خمیده
عصا دردست
ماه وستاره همچنان دلواپس
صبح که نیکیتا
به خانهاش باز نگشت
آخرین نگاهاش را
به گلوبندخورشید آویختند
تاکه هرسپیده دمای
نگاه بهاریاش را داشته باشند
برای تمامی فصول
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.