همکلاسیهایش و بچههای نشریه ضمن اینکه شخصیت و رفتارش را تائید، و متانت و به قول خودشان “آقایی”اش را تحسین میکردند، اما همیشه در صحبتهایشان راجعبه او میگفتند: «یه طوریه! شخصیت مرموز و عجیب و غریبی داره! خوش برخورده ولی زیاد با کسی نمیجوشه! اجتماعیه اما بیشتر وقتا تو خودشه! تا حالا کمتر کسی رنگ خونهشو به چشم دیده در حالی که اصلاً خسیس نیست! و البته یه افکار خاصی داره که دیگه خیلی از اون ورش افتاده، مثلاً میخواد بگه من خیلی روشنفکر و مدرنم!»
اما برای من همین افکار از آن سو افتادهاش جالب بود. افکاری که به راحتی میشد در بین سخنان و نوشتههایش، یا حتی از روی سکوت یا تغییر حالت چهرهاش که با شنیدن بعضی صحبتها یا دیدن رفتارهایی که شاید توان موضعگیری یا ایستادگی در برابرشان را نداشت، یا زمان و مکان را مناسب برای پاسخگویی نمیدید بدان پی برد.
هر چه گذشت به هم نزدیکتر شدیم و برای اولین بار یک روز جمعه از من دعوت کرد تا به منزلش بروم و نهار را میهمان او باشم. من هم پذیرفتم و خوشحال از اینکه یک روز تعطیل را میتوانم دور از شلوغی خوابگاه که خاص روزهای تعطیل است بگذرانم، پیش از ظهر خودم را به آدرسی که داده بود رساندم.
خانهاش که سوئیتی کوچک در یک مجتمع آپارتمانی بود، هیچ شباهتی به آنچه که در ذهن ما به نام خانهی دانشجویی ترسیم شده نداشت. خانهای آراسته و تمیز با تمام وسایل رفاهی که برای یک زندگی عادی لازم است. میدانستم وضعیت مالی خانوادهاش که ساکن یکی از شهرستانهای استان فارس هستند نسبتاً خوب است و تهیه چنین مکانی و فراهم کردن این امکانات برای زندگی راحت فرزندشان در دوران دانشجویی از عهدهشان بر میآید.
آن روز آغازی بود برای آشنایی بیشتر و دوستی صمیمیتر که البته همیشه حد و مرزی داشت و هیچگاه نتوانستم یا بهتر بگویم او نخواست فراتر از آن باشد. اما با این وجود اگر نگویم نزدیکترین فرد در مجموعهی دوستان به او بودم که حداقل در میان انگشت شمار دوستان نزدیکش قرار داشتم.
همیشه میگفت یک چیزی هست که اگر خودم به واقعیتاش پی ببرم و بخواهم روزی آن را به کسی بگویم مطمئن باش تو جزو اولین کسانی هستی که خواهی فهمید. و من چقدر احمق بودم که با تمام سرنخهایی که به دست آوردم، نفهمیدم. نه، نه! راستش نخواستم که بفهمم و یا صریحتر بگویم فهمیدم اما خودم را به نفهمی زدم. نمیدانم چرا؟! شاید میترسیدم! از چه؟ نمیدانم! از رویارویی با واقعیت یک دوست؟ از پذیرش حقیقت او؟ و حالا که سالها از آن زمان میگذرد. میتوانم بفهمم و بگویم که سوی دیگر این ترس در خود من بود!
سال اول دانشگاه را که گذراندم، برای ادامهی تحصیل به شهر خودم بازگشتم. اما تماسهای تلفنیمان ادامه داشت و چندین بار به شهرهای هم سفر کردیم و روزهای خوبی را در کنار هم گذراندیم. چقدر هم همه دوستش داشتند در خانواده ما. از بس باادب و محترم بود به قول پدرم.
همه چیز ظاهرا عادی پیش میرفت تا اینکه از حرفهای خودش و مادرش فهمیدم که به افسردگی دچار شده است. درسش را نیمه کاره رها کرد و خانهنشین شد. میگفت دیگر تحمل حضور در میان این مردم را ندارد. از همه چیز مینالید و از همه کس شکوه میکرد. مادرش چند بار تماس گرفت، از رفتارش گلایه کرد و از من خواست تا با او صحبت کنم تا رویهای را که در پیش گرفته تغییر دهد.
نصیحت کردن کسی که خود هم گفتاری شیوا داشت و هم پشتوانهی علمی قوی از روانشناسی دشوار بود. پیشنهاد دادم که به یک روانشناس مراجعه کند. با خنده پاسخ داد فراموش کردهای که من خود دانشجوی روانشناسی بودهام و چقدر کتاب در این زمینه مطالعه کردهام. پیشنهاد کردم که برای ادامهی زندگی به یکی از کشورهای خارجی برود. اما در حالی که با توجه به امکانات مالی که خانوادهاش در اختیارش قرار میدادند انجام این سفر و اقامت در هر کشوری برایش امکانپذیر بود میگفت در برابر چیزی که در آنجا به دست خواهم آورد باید از بسیاری از دلبستگیهایم بگذرم.
روزهای پایانی پاییز چند سال پیش بود، نمیدانم کجا بودم، سر کلاس یا جایی دیگر که مادرم تماس گرفت و خواست هر چه زودتر به منزل برگردم، سرآسیمه به خانه آمدم و مادرم در حالی که اشک میریخت گفت: از شیراز تماس گرفتهاند، گویا کیان حالش بد است! آماده شو باید به شیراز برویم.
نیازی به حدس و گمان نبود. میدانستم چه اتفاقی افتاده است. خودش همیشه میگفت: انسانها بدون خواست خود به دنیا میآیند اما بعضی از آنها میتواند با اختیار خود از دنیا بروند و سریع در تکمیل جملهاش میگفت البته انسانهای ناتوانی که خود را در انتهای خط میبینند این راه را بر میگزینند و این یعنی که باز هم اختیار کامل از خود ندارند.
درب منزلشان تقاری گِل گذاشتهاند. توی حیاط خانهشان حجلهی دامادی بستهاند. درون ساختمان پر است از سبد و تاجهای گُل. مادرش شیون کنان به استقبالمان میآید و در حالی که سرم را در آغوشش گرفته و با هم زار میزنیم میگوید تو بگو چه دردی داشت؟ یک چیزی را میخواست به من بگوید، اما هیچوقت نگفت! تو بگو، تو که رفیقش بودی.
میخواهم بگویم اما حرفم را همراه با بغضهایم فرو میخورم و تنها در دل و برای خود میگویم: نه او دردی نداشت، فقط همجنسگرا بود!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.