اگر سوژهای دارای سه ویژگی «ملیت کرد»، «دین ایزدی» و «جنسیت زن» باشد، جهان چگونه در برابر وی خود را به معرض نمایش میگذارد؟ و یا بهبیانی دیگر، چنین سوژهای وضعیت وجودی خویش را چگونه تجربه میکند؟ بهویژه اگر این سوژه به پسزمینهای به نام «سرزمین جنگ» الصاق شده باشد.
داستان رمان «یک دایرهی چرکینشده» وضعیتی به غایت تروماتیک را روایت میکند، ترومایی که در اینجا صرفا در یک قالب فردی رخ نمیدهد، بلکه ویژگی زیستی بنیادین انسانهایی در یک وضعیت مشخص تاریخی است. این وضعیت تروماتیک صرفا مختص یک ناحیهی جغرافیایی خاص نیست، بلکه ویژگی جهان معاصر کنونی است که هر دم خود را در هیئتی تازه و در قالب سوژهای مشخص منتشر و عیان میسازد. اگر در این داستان مولفههای«کرد»، «زن» و «ایزدی» و یا «یهودی» بافتار اصلی سوژه را شکل میدهد، بهعنوان مثال در رمانهای تونی موریسون رماننویس آمریکایی «سیاه» و «برده» این وضعیت تروماتیک را بازنمایی میکنند. در جهان کنونی خطی ممتد «شنگال» را به ایالات متحده متصل میکند، انسانهایی که به واسطهی مکانیسمهای حاکم بر جهان کنونی به حاشیه رانده شدهاند و در یک وضعیت تراژیک قرار گرفتهاند که تجربهی«تروما» ویژگی هستیشناختی آن است.
در اینجا قصد دارم که به پسزمینهای نقب بزنم که «تافگه» شخصیت محوری رمان در و از خلال آن شکل گرفته است؛ این امر نیازمند عبور از امر روانشناختی (امر فردی) و نقبزدن به تاریخ و جامعهشناسی (امر جمعی) است.
هستیشناسی سوژهی تروماتیک
هستهی مرکزی رمان «یک دایرهی چرکینشده» تجربهای است که تافگه (شخصیت مرکزی داستان) در گذشته آن را از سرگذرانده است و اکنون در مکانی دیگر و در جایی دیگر تبدیل به امر بیانناپذیر شده است؛ امری که اکنون هستی تافگه را در سرزمینی دیگر شکل داده است. تافگه اکنون در جایی دیگر قرار است تجربهیبهغایت تراژیکی که از سر گذرانده است را بازگو کند؛ مکانی که فاصلهی جغرافیایی و ساختاری زیادی با محلی دارد که او در آن به دنیا آمده و بالیده است و این تجربهی تراژیک را از سر گذرانده است. حضور تافگه در کشوری دیگر (آلمان) در وضعیت مسطح و یکپارچهی این کشور شکاف میاندازد و حتی درهای به غایت هولناک ایجاد میکند، هرچند مستقیماً به چشم نیاید.تافگه نمیتواند این تجربهی یکتا و منحصربهفرد را که میتوان آن را تجربهی آستانگی مرگ دانست در قالب زبان بیان کند و تنها میتواند حواشی این تجربه را روایت کند، حالآنکه از رسیدن به هستهی مرکزی و روایت تام و تمام آن ناتوان است. این همان وضعیتی است که «تجربهی بیانناپذیر» را به «تروما» تبدیل میکند، تجربهای که نمیتواند در قالب زبانْ نمادین شود؛ تجربهای که فقط مختص تافگه (در داستان یک دایرهی چرکینشده) نیست، بلکه مشخصهی بسیاری از انسانهایی است که اکنون در جهان زندگی میکنند؛ از خاورمیانه و فلسطین تا نیجریه و سودان و از آن طرف تا آمریکا و …
چه اتفاقی بر سر «سوژه» میآید وقتی که یک رخداد تروماتیک را تجربه میکند؟ در خلال «تروما» سوژه به سوژهای مطلقا جدید تبدیل میشود که همین«تروما» وجه هستیشناختی او را تشکیل میدهد. سوژهی جدید اکنون به واسطهی تروما و در احاطهی آن زیست میکند و هر دم در یک فرآیند تکرار، به عقب باز میگردد تا بتواند تجربهی «تروماتیک» را در قالب «زبان» نمادین کند. اما این اتفاق هرگز رخ نمیدهد و در اینجا سوژه نمیتواند هستهی اصلی تجربهی بیانناپذیر خود را فراچنگ آورد، چرا که تجربهی تروماتیک جایی فراتر از امر نمادین قرار دارد و بههمین دلیل هر دم در وضعیت هنجارین موجود، ترک یا شکافی در میاندازد و بهواقعآن را مختل میکند.
امیر یکی از شخصیتهای داستان در هر لحظه از زندگیِ خود تافگه را میبیند، تافگهای که نشاندهنده تاریخ و پیشینهی خود امیر نیز هست و بیانگر حضور رخداد «تروماتیک» جمعی در وضعیتی دیگر است. وضعیتی که به واسطهی حضور «تروما» هر دم ترک میخورد و دوباره بازپیکربندی میشود. امیر با دیدن تافگه در هر لحظه از زندگیاش، نه به یک شخص معین بلکه به یک تاریخ مینگرد، تاریخی که نمایانگر خردشدن و در هم شکستهشدن مردمانی است که پس از تجربهی رخدادهای دهشتبار، ماحصلِ خود را در جهان به نمایش میگذارند. گویی مردمانِ منطقه «شنگال» تا پیش از تجربهی این رخداد (حملهی داعش) در تاریخ جهان وجود خارجی نداشتهاند که این خود بازگوکنندهی مکانیسمهای موحش حاکم بر جهان فعلی است. گویی این مردمان تنها با تجربهی این رخداد (خصوصا به بردگی گرفتهشدنِ زنان ایزدی) که خود عصارهی تمامی جنایتهای تاریخ معاصر است، از وجهی تاریخمند برخوردار میشوند. پس از این واقعه، تاریخْ آنها را بهسان چیزی برمیسازد که قابل بیانشدن نیست. عموما در بررسی تاریخی یک پدیده سرآغازهای آن را آشکار میکنند، اما ویژگی قابل توجه رخداد تروماتیکی که هستهی مرکزی داستان مورد بحث را شکلبندی میکند (مردمان ایزدی در کردستان) این است که قابلیت فراچنگ آمدن را ندارد. رویدادی کاملا تکرارناپذیر و بیانناپذیر که سوژههای جدیدی را وارد تاریخ کرده است. تاریخی که مبنی بر یک هستهی بیانناشدنی است، تاریخی که سرآغاز آن نه قابلنوشتن است و نه قابل بیانکردن، تاریخی که پر از «تافگه»هایی است که قربانی مکانیسمهای خشونت ساختاری جهان معاصر شدهاند. تاریخی که نقطهی عزیمت آن از چنگ زبان میگریزد. تاریخی که آغازگاه آن ویرانی مطلق سوژه است.
مردمانی که اکنون تافگه آنها را نمایندگی میکند، واجد ویژگیای هستند که آگامبن از آن تحت عنوان «هوموساکر» یاد میکند. مفهوم هوموساکر در تعریفی که آگامبن با استفاده از کارکرداش در دوران باستان از آن ارائه میدهد، ناظر بر «کسی است که مردم او را بهعلت ارتکاب عمل مجرمانهای محکوم کردهاند. قربانیکردن این فرد مجاز نیست. با وجود این، کسی که این فرد را بکشد به قتل نفس محکوم نمیشود» (آگامبن، زبان و مرگ، مقدمه، ص.۴۲-۴۱). آگامبن از این مفهوم برای تعریف اجتماع نیز استفاده میکند. این طرد یا تحریم از منظر آگامبن بنیاد تشکیل اجتماع است. اجتماع در نظر وی نه بر اساس پیوندها و اشتراکات قومی، فرهنگی، زبانی و تاریخی و … بلکه بر پایهی طرد، تحریم، ممنوعیت، مستثناکردن و در یک کلام «کنار گذاشتن» پدید آمده است (همان). دقیقا در همین نقطه است که از منظر آگامبن اجتماع آغاز میشود: آنچه از اجتماع کنار گذاشته میشود، در واقع همان چیزی است که کل حیات اجتماع بر شالودهی آن بنا شده است، اجتماعی که -از دید وی -به خودی خود بیبنیاد است. بهواقع سخن آگامبن این است که اجتماع تنها با تفکیک و یا طرد چیزی خود را برمیسازد، چیزی که از دایرهی اجتماع بیرون گذاشته شده است، اما بدون آن نیز خود اجتماع وجود ندارد. اجتماع تنها با حصارکشی خود و طرد و بیرونگذاشتن انسانهایی ایجاد میشود که جایی در این اجتماع ندارند. اما اگر این بیرونگذاری یا بیرونیتوجود نداشته باشد، اجتماع نیز فلسفهی وجودی خود را از دست خواهد داد.
آگامبن به شکل دیگری نیز «هوموساکر» را تبیین میکند. «هوموساکر» انسانی است که با کنار گذاشتهشدن و طرد از «پولیس» (Polis)، پهنهی زندگی سیاسی و قانون، وارد «حیات برهنه» شده است و دیگر پیوند و مناسبتی با سپهر قانون و «زندگی شهروندی» را تجربه نمیکند. هوموساکر در اینجا در واقع مقیم قلمرو حاکمیت است که در آن زندگی او همچون «حیات برهنه» یا «زندگی مقدس» نمودار میشود (آگامبن، زبان و مرگ، مقدمه، ۴۲).
اما منظور آگامبن از «حیات برهنه» چیست؟ وی این اصطلاح را در برابر اصطلاح دیگری قرار میدهد و دست به تبیین آن میزند: «حیات سیاسی». حیات سیاسی از منظر آگامبن حیاتی است که هرگز نمیتواند از شکلاش جدا گردد، حیاتی که در آن مجزاساختن چیزی به نام «حیات برهنه» امکانپذیر نیست. حیاتی که نتواند از شکلش جدا شود، حیاتی است که مسئلهی اصلی در شیوهیزیستناش، خود زیستن است. این صورتبندی گونهای حیات بشری را تعریف میکند که در آن شیوهها، کنشها و فرآیندهای واحد و یکهی زیستن بههیچ رو صرفا فاکت نیستند، بلکه همواره و از پیش در حکم امکانات حیاتاند، یعنی در حکم بالقوهگیها هستند(آگامبن، وسایل بیهدف،۱۶).
آگامبن مینویسد که قدرت سیاسی همواره خود را بر پایهی جدایی نوعی ساحت حیات برهنه از پسزمینهی شکلهای حیات بنا میکند و در اینجاست که این حیات در انقیاد قدرت حاکم قرار میگیرد و وسیلهای برای ایجاد یک «وضعیت استثنا» میشود.
«وضعیت استثنا که شخص حاکم هربار در مورد آن تصمیم میگیرد دقیقا زمانی رخ میدهد که «حیات برهنه»، که در پیوند مجدد با صور متنوع حیات اجتماعی ظاهر میشود، صراحتا به پرسش گرفته میشود و بهعنوان بنیان غایی قدرت سیاسی ملغا میشود. آن سوژهی غایی که لازم است تا در آنِ واحد هم به استثنا بدل شود و هم در دولتشهر ادغام شود، همواره «حیات برهنه» است» (آگامبن، وسایل بیهدف، ۱۸).
شاید تا قبل از اینکه مردم ایزدی شنگال توسط داعش سلاخی شوند اکثریت مردم جهانتاکنون نامی از آنها نشنیده بود و تنها بهواسطهی جنایتهای هولناک داعش در معرض دید جهانیان قرار گرفتند. این رویداد یادآور تاریخ تراژیک سرخپوستان ساکن قارهی آمریکاست که تنها بهواسطهی فرآیندی از کشتار و جنایت تبدیل به سوژهای تاریخمند برای جهانیان شدند. این مردمان در اثر مکانیسمهای مشخصی تبدیل به مردمانی شدهاند که تنها از «حیات برهنه» برخوردارند. انسانهایی که هوموساکر هستند، یعنی «میتوان آنها را کشت، اما نمیتوان آنها را قربانی کرد».
حیات برهنه که- به گفتهی آگامبن – شالودهی پنهان حاکمیت در جهان کنونی را میسازد، به شکل مسلط حیات در همه جا بدل شده است. حیات، همان حیات برهنه است که در همهی حیطهها، شکلهای حیات را از اتصال و پیوندشان با نوعی شکل- حیات جدا میسازد (آگامبن). همان شکل-حیاتی که ویژگی بنیادین «حیات سیاسی» را تشکیل میدهد.
اسلامی ژیژک با اشاره به حملهی آمریکا به افغانستان بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر میگوید:
«زمانی که هواپیماهای آمریکایی بالای سر مردم افغانستان پرواز میکردند، مردمی که در تپههای لمیزرع زندگی میکردند، نمیدانستند که این هواپیماها قرار است برای آنها بستههای غذا ارسال کنند یا بمب».
اینها مردمانی هستند که واجد حیات سیاسی نیستند، میتوان آنها را کشت اما قابلیت قربانیشدن ندارند. نگاهی به رسانهها نشان میدهد که هر روزه هزاران نفر از این نوع مردمان کشته میشوند، اما کسی محاکمه نمیشود، و کسی مورد تخطئه قرار نمیگیرد؛ چرا که آنها از اجتماع سیاسی بیرون رانده شدهاند و تنها واجد «حیات برهنه» هستند که سوژهی مطلق قدرت سیاسی برای بازپردازش و بازساختبندی هربارهی خود است؛ حیاتی که برسازندهی «هوموساکر» است. حیاتی که قدرتها برای پیشبرد اهدافشان در شرایط مشخصی دست به ویرانکردن آن میزنند، چرا که از پیش میدانند کهبنا نیست در این راستا کسی بازخواست و محاکمه شود.
داستان یک «دایرهی چرکینشده» که از «سرزمین جنگ» حکایت میکند، ما را به عقب میبرد، به جایی که پدیدهی«هوموساکر» وجه هستیشناختی حیات است؛ حیاتی که وضعیتی را برمیسازد که انسانها در آن از حق هرگونه حیاتی بیبهرهاند. چنینانسانهایی که با کاروان آوارگی در سراسر جهان منتشر شدهاند،تبدیل به سوژههایی شدهاند که قدرت سیاسی برای ایفای نقش خود روی آنها متمرکز میشود تا بتواند وضعیت جدیدی را مطابق با میل خود خلق کند؛ وضعیتی که برای دستیابیبه آرایشی جدید در جهت اهدافی مشخص، دائما در حال بازپیکربندی است.
«روانشناس»؛ پیونددهندهی ناکام
حضور «فروید» در داستان، سمبل «ناخودآگاه» (فردی یا جمعی) است. یکی از نقاط عطف داستان جایی است که امیر (یکی از شخصیتهای داستان و راوی بخشی از داستان) همراه با پروفسور (فروید) با یک ماشین مدل قدیمی از کنار ساختمان چندطبقهی نیمهکارهای عبور میکنند. ماشین کنار ساختمان پارک میکند، طوریکه فضای داخل ساختمان از درون ماشین قابل مشاهده است.در اینجا ناگهان امیر که درون ماشین نشسته است «تافگه» (زن ایزدی) را میبیند که او را به یک ستون بستهاندو در طبقهی پایین ساختمان نیز «مادرش» (یهودی) را میبیند که او را نیز بههمین ترتیب به یک صندلی بستهاند … این اتفاق عجیب برای امیر دلهرهآور است، اما پروفسور (فروید) خونسردانه به امیر میگوید تو نمی توانی کاری برای او بکنی. پروفسور در ادامه میگوید: «آزادشان میکنند. تو نگران نباش».
«آزادشان میکنند» یعنی چه؟ این رخداد حکایت از یک تاریخ دارد، تاریخی که اکنون برای سوژه تبدیل به امری روانشناختی (تروماتیک)شده است. فروید در این داستان ضمن اینکه میتواند نماد ناخودآگاه افراد حاضر در داستان باشد، میتواند حامل یک ویژگی مهم دیگر هم باشد:. روانشناس به مثابهی «تلاقیگاه» فرد تروماتیزهشده(دچارشده به رخداد تروماتیک) با جامعه میزبان (آلمان) عمل میکند.حضور یک روانکاو در جایی مثل سرزمین جنگ یا «شنگال» کمی عجیب مینماید، گو اینکه شکلگیری و پرورشپدیدهیروانکاوی و روانکاو بسترهای خاصی میخواهد کههمان ساختارهای جامعهایست که بر مبنای طرد ایجاد شده است. در چنین جامعهای کارویژهی روانکاو این است که بتواند جامعه را در مقابل افراد طردشده محافظت نماید. روانکاو باید در جهتحفظ اجتماع سیاسی در قالب کنونیاش عمل کندو دقیقا در همین نقطه است که با افراد طردشده ارتباط برقرار میکند. او با چنین افرادی ارتباط برقرار میکند تا آنان از فیلتر او وارد جامعه شوند، جامعهای که سوژههای آن واجد حیات سیاسی هستند.
در کشورهای پیشرفته برای کسانی که به آنجا مهاجرت میکنند و آسیبهای ناشی از جنگ را تحمل میکنند روانشناسانی حضور دارند تا بتوانند این اشخاصرا «درمان»کنند. «درمان»در اینجا به معنای حل رخداد تروماتیکی که در پسزمینهی خاصی (سرزمین جنگ) رخ میدهد و فرد را دچار یک وحشت روانی میکند نیست، بلکه معطوف بههمنواسازی و همرنگکردنِ شخص باجامعه میزبان است[۱]. آنها اجازه ندارند که با همین وضعیت وارد جامعه میزبان شوند، بلکه باید از خلال فیلتری عبور کنند که تضمینگرتداوم حیات سیاسی مردمان جامعهی میزبان است. یعنی فرآیند«درمان» در آنجا تنها از خلال دورکردن روانی فرد از جامعهای که در آن زیسته است رخ میدهد. شخصیت فروید در این داستان اگرچه در جهت«درمانِ»افراد حاضر در داستان میکوشد، اما پروسهی درمانی او با شکست مواجه میشود. شکست این پروسه یعنی ناتوانی روانکاو هم در درمان رخداد تروماتیک و هم در پیوندزدن فرد به جامعهی جدید. مهمترین نشانهی این شکست، مرگ مادر امیر، مرگ تافگه و مرگ خود پروفسور (فروید) در انتهای داستان است. اما امیر همچنان زنده است تا جهانی را بازنمایی کند که بههیچ عنوان یکدست نمیشود. همیشه چیزی وجود دارد که به اجتماع یکدست هجوم میآورد و آن را دچار تَرَک میکند. زندهماندن امیر سمبولی است از اینکه انسانهای در هم شکستهشده همیشه در تاریخ وجود خواهند داشت.
روانکاو داستان(فروید)در فرازی از داستان سخن مهمی بر زبان میراندجاییدر ابتدای داستان کهحین سخنرانیاشمیگوید:
«امروز به علمی رسیدهایم که میتوانیم بهوسیلهی آن با همه در ارتباط باشیم و سد زمان را بشکنیم و بهآسانی دست به هر کاری بزنیم. بله هر چه بیشتر پیش میرویم، تهوع بیشتر میشود و چشمها گردتر و گردتر و ها ها ها …»
در اینجا «لورا» دوستدختر امیر میگوید: «امیر، یعنی الان من لورا نیستم؟ و این ناخودآگاه من است؟» در ادامه، امیر اذعان میکند کهاز این پرسش گیج شده است و میگوید: «من الان چه کسی هستم؟». شخصیتهای داستان در کشوری دیگر و در برابر یک روانکاو تلاش میکنند بین گذشته و حال خویش ارتباط برقرار کنند. در واقع، این روانکاو است که تلاش میکند با رسوخ در ناخودآگاه افراد پیوندی بین گذشته و حال آنها برقرار کند. تافگه و کسانی که تافگه آنها را نمایندگی میکند از مسیر گذشته تا اکنون از خلال یک رخداد تروماتیک تبدیل به سوژههای مطلقا جدیدی شدهاند.
وقتی روانکاو داستان (فروید) میگوید « … بله هر چه بیشتر پیش میرویم، تهوع بیشتر میشود و چشمها گردتر و گردتر و ها ها ها …» در واقع کارکرد فرآیند روانکاوی را توصیف میکند؛ فرآیندی که از خلال قرارگرفتن در برابر سوژه و رسوخ در ناخودآگاه، تا سرزمین جنگ به عقب میرود و سپس دوباره از سرزمین جنگ به سوژهی کنونی میرسد؛ یک حرکت رفتوبرگشتی که از طریق آن سوژهی جدید مجددا بازکشف میشود، توضیح داده میشود و در اینجاست که روانکاوی از خلال این فرآیندْ مرگ خویش را نیز اعلام میکند، چرا که به محض بازکشف سوژهی جدید، روانکاو خود را در برابر او خلعسلاح میبیند.
«حضور» سوژهی مطلقا جدید در جامعهی جدید
در واقع دستبستهبودن تافگه و مادر امیر در یک ساختمان نیمهکاره در آلمان بیانگر حضور یک تاریخ(تاریخ آنها)در یک کشور دیگر است. شاید در این داستان،«ساختمان نیمهکاره» نماد همان سرزمین جنگ باشد که در کشوری دیگر تنها به قامت یک ساختمان نیمهکاره درآمده است. ساختمانی که چهرهی شهر میزبان را زشت میکند و این پرسش بنیادین را به ذهن میآورد: آیا حضور مهاجرین و پناهندگان در یک کشور بهغایت توسعهیافته و مسطح نشاندهندهی این نیست که این کشور (اجتماع) تنها زمانی وجود دارد که این پناهندگان و مهاجرین (حیات برهنه) خود را در بیرون از آن تعریف میکنند؟ این پرسش وجه سؤالی همان گزارهای است که آگامبن میگوید: «اجتماع سیاسی بر مبنای طرد شکل میگیرد».
در جایی از داستان و در هنگام رویارویی پرستار با «تافگه» که منجر به توهین پرستار به وی میشود، پرستار به فروید میگوید: «آنها از سرزمین ترور و جنگ آمدهاند و شاید به کشور ما هم خیانت کنند … ». این دیالوگ برای ما بسیار آشناست، پیشداوریای که بسیاری از پناهندگان امروزی به کشورهای توسعهیافته با آن مواجه میشوند. گزارهای که حاکیاز وجود شکافی در جامعهی میزبان است. حضور کسی که از «سرزمین جنگ» آمده است در وضعیت مسطح جامعه میزبان شکافی در میاندازد، شکافی که صرفا حضوری تصادفی در جامعهیمیزبان ندارد، و اگر چه نسبت به آن بیرونی است، اما وجه بنیادین و درونی آن را شکل میدهد. آیا جامعهی آلمان (یا هر کشور توسعهیافتهی دیگر) بدون خاورمیانه میتواند وجود داشته باشد؟
خاورمیانه در کشورهای توسعهیافته حضوری نابهنجار دارد. حضوری که نشانهی شکست در همنوایی با جامعهی جدید است؛شکستی که روانکاو بهرغم ایفای نقش یک تلاقیگاه پیونددهندهقادر به جلوگیری از آن نیست.وجود افرادی که دارای «حیات برهنه» هستند در میان کسانی که از «حیات سیاسی» برخوردارند نهتنها منجر به برساخت شکلهای حیات برای سوژهی قربانی نمیشود، بلکه قرارگرفتن آنها در متن وضعیتی جدید شکستی مضاعف را موجب میشود. «حیات برهنه» نمیتواند به «حیات سیاسی» برکشیده شود و همین امر نشاندهندهی این است که در جامعهی توسعهیافته باز هم فرد خاورمیانهای نشیمنگاه قدرت سیاسی است؛ و ایندقیقاً همان نقطهای است که میتواند چرخشی سیاسی را رقم بزند، اما نه بهواسطهی سوژگی این افراد، بلکه بهواسطهی این واقعیت که آنان ابژهی قدرت حاکم برای ایجاد وضعیت استثنایی هستند.
اندکزمانی پس از آنکه کشور آلمان میزبانی تعداد زیادی مهاجر از کشورهای جنگزدهی خاورمیانه راپذیرفت، این مهاجران تبدیل به ابژهایبرای رقابتهای انتخاباتی شدند. مهاجران جنگزده باعث شدند که وضعیت سیاسی در آلمان دچار چرخشی اساسی شود:چنددهه پس از پایان تجربهی دهشتبار نازیسم، به یکباره برای اولینبار نئوفاشیستها توانستند راهی پارلمان شوند. این اتفاق نهفقط در کشور آلمان بلکه در کشورهای سوئد، دانمارک، مجارستان، اتریش، ایتالیا و بسیاری از کشورهای دیگر نیز رخ داد.
اکنون مهاجران برای نامزدهای انتخاباتی در اروپا و آمریکا به یک نقطهی ارجاع بدل شدهاند که از خلال آن میتوان قدرت سیاسی را بازتعریف کرد. در ایالات متحده رئیسجمهور ترامپبهواسطهی نوع سیاستاش دررابطه با مهاجران بهراحتی کل حاکمیت سیاسی (دولت فدرال) در آمریکا را تعطیل کرد،طوریکه بیشترین دورهی تعطیلی دولت فدرال آمریکا در تاریخ را رقم زد. حیات برهنهی این انسانها اکنون وضعیت استثنایی را رقم میزند؛ وضعیتی استثنایی که هردم تبدیل به قاعده میشود و این فرآیند بارها و بارها تکرار میشود.
رمان«یک دایرهی چرکینشده» به شکلی نمادین داستان انسانهایی است که در یک دور باطل گرفتار شدهاند؛ آنها نهتنها در سرزمین خودشان، بلکه در هیچ جای جهان نمیتوانند زندگی کنند، اگر زندگی را بهمعنای داشتن «امکان» و «بالقوهگی» تلقی کنیم. حیات سیاسی آنها کاملا به تعلیق درآمده است و در مرز بین بودن و نبودن به سر میبرند. آنان سوژههای برهنهای هستند که از آنها«امکان» و «بالقوهگی»ستانده شده است؛ وضعیتی که سرنوشتی جز حذف و البته مرگ ندارد.
ساختمان نیمهکارهای که «تافگه» و مادر امیر در بطن جامعهی میزبان (آلمان) در آن محبوس شدهاند، اگر چه نمایانگر یک وضعیت تاریخی است، اما بیانگر این نیز هست که آنها در جامعهی توسعهیافتهی آلماننیز محبوس هستند. آنها حق حیات ندارند، در هیچ کجای جهان.
آیا میتوان جهان دیگری را تصور کرد؟!
* * *
[۱] . نگاه کنید به مستند بی. بی.سی. فارسی تحت عنوان «دو سرباز» که در آنجا برخی از سربازان آسیبدیده از جنگ ایران و عراق، در کشور کانادا تحت نظر روانشناس قرار دارند، تا بتوانند فرآیندهمنواشدن با جامعه میزبان را طی کنند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.