بلیت ها را تا میکنیم و میگذاریم توی کیفهایمان. دختر نوجوانی روی جدول نشسته و زار میزند. توی چشمهای سبزش رگههای سرخ دویده، میپرسم:چی شده؟ میگوید:« بلیت ندارم، راهم نمیدن، اون تو تمام صندلی ها خالیان. ما نتونستیم بلیط بخریم. وقتی خبردار شدیم دیگه سایت بسته شده بود. رفتم از یکی از اینا که جلو در وایسادن خواهش کنم. زد تخت سینم که زودتر گمشید از اینجا.» به دوستم با ناامیدی نگاهی میکنم. چند نفر دیگر از بچههای توییتر را پیدا میکنیم. ما بلیت داریم، بلیت خریدهایم. آن شب، یکی از همین بچهها خبردار شد که بیهوا سایت را باز کردهاند و همه به هم خبرداده بودند که سایت باز شده و برید بلیط بخرید . همه بلیت ها خریده بودند، همه که میگویم منظورم دوستان خودمان است. روزنامهنگارها، نویسندهها، مترجمها، گرافیستها و اینفلوانسرها وگرنه آن شب کسی که از میان آنها نبود نمیدانست سایت بیهوا باز شده و اصلا این بیاطلاع باز شدن گویا محلی از اعتراض هم نداشت. عادت هم کرده بودیم. تصمیم گرفته بودیم به هر ضرب و زوری شده برویم و چشم ببندیم بر فنسهایی که دور تا دورمان کشیدند، بر تعداد بلیتی که وعده دادند و نفروختند، بر دوربینهایی که بالای سر جایگاهها نصب کردند، هم پیمان شده بودیم که چشم بپوشانیم و برویم تو و این روز را کنار هم جشن بگیریم. گروهی هم تشکیل دادیم تحت عنوان «استادیوم اولیها» که این شادی کوچک را جشن بگیریم، از احوال هم با خبر شویم و با هم قرار بگذاریم برای ورود و پیگیر کسانی باشیم که بلیت نگرفتهاند.
ساعت چهار و نیم است و زنها با شور و شوق و صورتهای رنگی و پرچم به سمت درها میروند و بر صف کسانی هم که بلیت ندارند لحظه به لحظه اضافه میشود و نیروهای انتظامی نیز آرایش جدیتری به خود میگیرند. ما هم از دور تماشا میکنیم و عصبانی هستیم، روزی که من توی همان گروه نوشتم که اگر دخترهایی که بلیت ندارند به هرشکلی نتواستند وارد شوند، من هم به این عیش نصفه نیمه و موقت تن در نمیدهم.
بسیاری من را متهم کردند که فضا را ملتهب میکنم و حالا وقت باقیست و همه این امکان را پیدا میکنند و بعضی دیگر هم گفتند ما که میرویم و تنها دلمان خواهد سوخت برای کسانی که بیرون میمانند. دختری آنسوتر با کلاه شش پَر پرچم ایران و نقاشیهای روی صورتش با یکی از رسانهها مصاحبه میکند و اشک شوق میریزد و چند قدم این سوتر صدای اعتراض دخترانی که پشت در ماندهاند اوج میگیرد. ما هم عصبانی چشم دوختهایم به این صحنه و من از عکاس دختری که از ابتدا میان ما و نیروی انتظامی میچرخد خواهش میکنم برای عکاسی به سمت دیگری برود و از ما عکس نگیرد. خبرنگار خارجی با لبخند و چتریهای زردش سراغمان میآید و میپرسد چرا نمیروید داخل؟ بلیت ندارید؟ یکی از بچهها میگوید بلیت داریم ولی نمیرویم. با تعجب میپرسد: چرا؟ میگوید:چون این دخترها بلیت ندارند که داخل شوند، نگاهشان کنید.
نگاهش سُر خورد به سمت دخترهایی که دویست نفری میشدند. بعد برمیگردد سمت ما و با همان لبخند و چتریهای زردش میگوید آیمسو ساری! همین و میرود. پشت درها چند نفری درگیر شدهاند و صدای جیغ میآید. دخترانی که پشت درها ماندهاند بین ۱۶ تا ۲۳ سالهاند، پُر از شوق و تنها خواستهاشان این است که بروند داخل و بازی تیم ملی کشورشان را نگاه کنند، آن هم در ورزشگاهی که دوسومش خالی است و آن قدر که زنها به تکاپو افتادند برای این دیدار، بیشتر مردها بیمیل توی خانه نشستهاند تا این دیدار بیاهمیت را آنجا تماشا کنند. صدای درگیری اوج گرفته و ما هم نزدیک میرویم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ حجم نیروها اجازه نمیدهد درست ببینیم چه شده، حلقه که بازتر میشود، میبینیم یکی از زنهای نیروی انتظامی دختری را از آرنج گرفته و تکانتکان میدهد. دوستم وارد میشود تا صحبت کند، اما صحبت به درگیری فیزیکی کشیده میشود، دوستم را پرت میکنند روی زمین، یکی از بچهها برای از زمین بلند کردنش جلو میرود، یکی دیگر از بچهها شروع به فیلم گرفتن میکند، بعد هجوم میآورند سمت او که موبایلش را بگیرند، مقاومت میکند، تصمیم میگیرند او را با خودشان ببرند. دو نفری با هیکلهای درشتان دستش را میگیرند و من در این میانه نمیخواهم اجازه بدهم و یکیشان میگوید: پس دونفرشان را با هم ببرید و در این گیر و دار آرنج یکیشان محکم کوبیده میشود توی دهان من و عینک دوستم توی دستش خُرد میشود و با وساطت ماموران استادیوم این کشمکش تمام میشود، درگیری که تمام میشود چشمم باز میافتد به خبرنگار خارجی که کمی دورتر از این داد و قالها ایستاده و با همان لبخندش دارد توی میکروفونش رو به دوربین حرف میزند و باز هم آن عکاس دختری که نمیدانم چرا مانده بیرون و مثل عکاسهای باقی رسانهها برای پوشش خبری این اولین حضور ارزشمند داخل نرفته است و بدون هیچ مشکلی مدام میان ما و نیروهای انتظامی غلت میخورد. نمیدانم این دخترها این همه نَفَس را از کجا آوردهاند که مدام به نشانه اعتراض توی این بوقها میدمند. حساب که میکنم میبینم بیش از یکساعت است که یک نفس بوق زدهاند.
چندتایی از دوستانی که بلیت ندارند و من را میشناسند به ما ملحق میشوند و میگویند آن سوتر یکی بلیت های ۲۰ تومانی را دارد ۷۰۰ هزار تومان میفروشد. ۷۰۰ هزار تومان! به دوستم نگاه میکنم، بلیت هایمان را از توی کیفمان در میآوریم، دختری که از شهرستان آمده و مستاصل و ناامید برای خرید بلیت اضافه به همه رو میاندازد به سراغمان میآید. میپرسد:« شما بلیت اضافه دارید؟» میگویم:بلیت اضافه نداریم ولی بلیت خودممون هست. با تعجب میپرسد:«پس چرا نمیرید تو؟ میگویم هر وقت همه تونستن برن ما هم میریم. بعد بلیت ها را سمتش گرفتیم. گفتیم بیا مال تو. پرسید مالِ ما؟ گفتیم آره دیگه مگه نمیخوای بری تو؟ گفت: چرا !خیلی دلم میخواد. گفتیم: خب بگیر بلیت رو و برو تو. با تردید نگاهمان میکرد. گفت قیمتش چقدره؟ گفتیم : هیچی. گفت: یعنی چی؟ این واقعا بلیته؟ گفتیم: آره دیگه برو. پرید بغلمان کرد، من بغضم رو قورت دادم و گفتم بدو دختر دیر میشهها. وقت رفتن هنوز چشمانش با ناباوری ما را دنبال میکرد. رفتیم نشستیم گوشه خاکی میلههایی که ما را از ورزشگاه جدا میکرد. در بلندگوی ماشین عظیمالجثه سیاه رنگی که پشت میلهها بود کسی مدام فریاد میکشید کسانی که بلیت ندارند لطفا به خانههایشان باز گردند این درها تا آخرین دقیقه بازی به روی شما گشوده نخواهد شد.
دست کشیدم روی صورتم چیزی سرخ ماسید کف دستهایم. یادم آمد در بدو ورود به در شرقی مردی به سوی مان دویده و با ابزاری پاکن مانند که برایتان پرچم بکشم؟ ما هم استادیوم نرفته، فکر کردیم مثلا برای خیر مقدم اولین حضورمان میخواهد خوشحالمان کند. با خوشحالی گفتیم بِکش. از آن وسیله سه تا خط بیحال و بیرنگ دو طرف صورتمان کشید و بعد گفت نفری ۱۰ هزار تومن. گفتیم چی؟ ۱۰ هزار تومن؟! نه ما این قدر نمیدهیم. گفت قیمتش همینه. گفتیم نه نیست. واقعا هم نبود، همه چیز را داشتند چند برابر حساب میکردند. ایستادیم به چک و چانه و دست آخر گفتیم پاکش میکنیم و پول نمیدهیم. با دستمال پاکش کردیم و آمدیم پشت درها. حالا کمی از سرخی و چسبندگی مانده و ماسیده به کف دستهایم. سرخی دیگری حاصل از درگیریِ کمی پیش هم روی انگشتهایم پخش شده است. هنوز نیمه اول تمام نشده که بحث و جدل شدیدتر میشود و هر بار که دستها برای فیلمبرداری بالا میآیند عدهای میدوند موبایلها را با خشونت میگیرند، بیاحترامی و توهین و تهدید میکنند، انگار نه انگار که اینها فقط یک عده دختر جوانند که از بد ماجرا روزنامهنگار، خبرنگار، فعال اجتماعی، نویسنده، مترجم و اینفلوانسر نیستند و فقط و فقط عاشق فوتبالاند.
بچهها از توی ورزشگاه مسیج میزنند که جایگاه ۱۱ را دارند باز میکنند. همزمان بیش از ده اتوبوس پُر از زنهای لبخند بر لب جلوی چشمهای غمزده و خشمگین دختران جوان برای ورود به ورزشگاه راه باز میکنند. یکی از دوستانم پیش میرود و از خانمی که روی پلههای اتوبوس ایستاده و در حال مرتب کردن چادرش است میپرسد: «شما بلیت دارین؟» میگوید: بله و باز میپرسد:« بلیت تونو چطور خریدن؟ میخندد و میگوید:« چه سئوالیه دخترم از سایت. مام مثل بقیه از سایت خریدیم.»
باز بچهها با خوشحالی پیام میدهند، دخترها چرا نمیآیید جایگاه یازده را باز کردند، همه از بیرون دارند میآیند تو. حالا کدام همه؟ ما خبر نداشتیم و بیرون بودیم. از میان میلهها زنی را میبینیم که به همراهی چند زن دیگر به ما نزدیک میشود، کُت کوتاه خاکستری پوشیده و با دو زن دیگر بحث میکند. حدس میزنیم باید ناظر فیفا باشد و بعدها که در عکسها میبینیم، متوجه میشویم حدسمان درست بوده و علاوه بر این متوجه میشویم حاصل صحبتش با یکی از دخترها در اعتراض به وضع موجود این بوده که، بله میدانیم مشکلاتی هم هست، ولی فعلا به همین قانع باشید. مثل اینکه بگوید از سرتان هم زیاد است. یا شاید هم می خواستند بگویند که شما در تصورتان هم چنین روزی نمیگنجید پس پُرو نشوید و این را هم از صدقه سر حضور ما دارید.
غروب سرخیاش را دارد میتاباند روی سرمان که دخترهای ناامید کمکم از پا در میآیند و گوشه و کنار مینشینند و شروع میکنند به گریستن. بیشترشان ۲۰سال هم سن ندارند. کنار یکیشان مینشینم. از شهرستان آمده، میگوید: به زور پدرش را قانع کرده که اجازه بدهد بیاید، با دوستش است. میگوید:« شاید فقط این بار باشه». میگویم نه، این در بالاخره یه روزی باز میشه. ما هم به خاطر شما موندیم بیرون. میگوید:« بابا دعوام میکنه.» میپرسم:چرا آخه؟ تقصیر تو نیست که. میگوید «آخه آن آقاها از من فیلم گرفتن». میگویم اشکالی نداره، نگران نشو. با بچهها تقسیم میشویم برای دلداریهای بیفایده. تماشای یکیاشان اما بیشتر از بقیه درد دارد. کلاه سیاه به سر گذاشته و پشت کلاهش پرچم ایران تاب میخورد. دست راستِ شکستهاش را با دست چپ نگه داشته و با چشمهای پُر اشکش به جمعیت پشتِ در خیره شده، دلم نمیآید از او عکس بگیرم. میروم کنارش و شروع به صحبت میکنم و انگار در جهانِ دیگریست، صدایم را اصلا نمیشنود و لرزش چانهاش بیشتر میشود. یک دفعه خیز بر میدارد میان جمعیت و گمش میکنم و همزمان باز از آن میان صدای جیغ و درگیری بلند میشود و یکی از بچهها میآید که دختری را آن وسط به شدت زدهاند.
هوا نزدیک به تاریکیست همه با هم برمیگردیم و به ورزشگاه نگاه میکنیم، انگار تازه عظمتش را دیده باشیم. دوستم میگوید:روزی که از این آن تونل بگذرم حتما گریهام میگیرد. جلوی اشکهایم را گرفتهام که سرازیر نشود. عینک شکستهاش هنوز توی دستهایش هست. همه ما مطمئن هستیم که اگر دختر آبی زنده بود حتما پشت این درها میماند، چرا که او میان آنها نبود که آن شب از منبعی آگاه مطلع شده بودند سایت باز شده و به دوستانش خبر داده بودند. او قطعا در میان روزنامهنگاران، فعالان اجتماعی، فعالان حقوق زن، مترجمان و نویسندگان جایی نداشت که برای دوستانشان به سرعت نور بلیت خریده بودند. شاید برای همین بود که ما بیرون ماندیم. تا وقتی هم که آن همه دختر بیرسانه و بیصدا آن بیروناند من ترجیح میدهم بیرون بمانم. با دوستم میرویم جلوی درِ دادگاه انقلاب، همان جا که دختر آبی خودش را به آتش کشید، روی پلههایش مینشینیم و عکسهای خوشحال زنان ورزشگاه رفته را تماشا میکنیم. عکسهایی که پایینشان نوشته شده ما بالاخره پیروز شدیم؟ کدام پیروزی آخر؟ یا تلاش ما نتیجه داد؟ تا آنجا که به خاطر میآورم تعداد کنشگرانی که برای حق به ورزشگاه رفتن زنان جنگیدهاند بسیار کم بوده، یکی دیگر سوخته و از میان هزاران تن سوخته زنان ایرانی، شعلههای آتش این یکی را نهادهای بینالمللی دیدهاند، بعد به فیفا فشار آوردهاند که آن هم ناظر فرستاده و چطور است که ما پیروز شدهایم؟ دختران آبی پشت در ماندهاند و آنان که رفتند تو کمتر آدمهای معمولی بودند، خیلیهایشان هم در تعریف خودشان در صفحههای اینستاگرامیاشان نوشتهاند فمینیست و حداقل یک بار «سرود برابری» را در نوشتههایشان به اشتراک گذاشتهاند، آنجا که فریاد میزنیم به خواهری و برابری، باید آن خواهری را باور داشته باشی. پنج شنبه که هیچ شکلی از برابری وجود نداشت و برایش ذرهای هم تلاشی نشد. شاید بهتر بود فعالان اجتماعی کمی بیرون بمانند و آن دخترها را ببیند و برای آنها که بلیط داشتند، حسرتِ بیرون ورزشگاه ماندهها مهم شود، پا فشاری کنند شاید درها باز شود. شاید خواستهای بسیار ایدهآلگرایانه است که دلم میخواست آنها هم بلیت هایشان را به آن دخترهای پُرشور ببخشند، تا دختران پشت در مانده مثل ما به این زودی طعم تلخی به کامشان ندود. با دوستم موبایلهایمان را توی جیبهایمان میگذاریم و به سمت خانه دوستی دیگر راه میافتیم در حالی که هنوز به دخترهایی فکر میکنیم که پشت آن درها زار میزدند و هیچ درکی از آن شادی که از عکسهای اینستاگرامیاشان سرازیر میشود نداریم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.