اخبار را از روزنامه و رادیو و تلویزیون نمیگیرم، از دوستان و آشنایان میشنوم: فلانی هم غیب شد. اولین فکری که به ذهنم میرسد و هراس در دلم میاندازد: با چی جاشون رو پر کنم؟
چرا باید انتخابی داشته باشم؟ گوساله زرین را در این جیب و الواح گِلی را در جیب دیگرم میگذارم. وقتی بوی شراب دماغ را پُر کند دیگر بوی عرق و چرک یار حس نمیشود، و حضور یار حس کم نیاوردن را تقویت میکند و تلخی و تیزی شراب رنگ میبازد.
اگر سر دو راهی رسیدم، و برای افتادن در مسیر درست باید پاسخگوی سوالی باشم، دعا میکنم غیب شود: پرسشگر و تمامی راهها.
پرده را کنار میزنم و توی کوچه را نگاه میکنم. پنجمین نفر هم از راه میرسد. گاری چهار چرخ که رویش کیسه بزرگی است را با خود میکشد. کیسههای کوچک زباله جلوی ساختمانها انباشه شدهاند، همه را زیر و رو میکند. وقتی به نور تیر چراغ برق میرسد میشود دید رنگ صورت و دست، لباس و گاری، و کیسهای که رویش گذاشته یکی شدهاند. انگار هنوز هم چیزهایی برای پیدا کردن وجود دارد. فاصله زیاد است و میتوانم ببینم، اما حس بویاییم تنها تصور است، پس نمیتوانم درک کنم وقتی کیسه زباله را باز میکند چه بویی به صورتش میخورد. وقتی انگشتهایش را در کیسه فرو میکند، دستکش ندارد، تصور اینکه توی کیسه تیغ یا شیشه شکسته باشد، حتما هست، تیغ و شیشه شکسته جزو زباله-های هر روزه است.
قلعه رودخان غیب شود بهتر از دشت لوت است. وقتی از پلههای هزار پله نفس بُرش بالا میرفتیم آنان که بازمیگشتند میخندیدند و میگفتند: تا اینجا که اومدین حیفه نبینیدش. اما اگر دشت لوت غیب شود، نمیبینمش ولی برای آیندگان بهتر است، دیگر دشت لوتی نیست که هوس کنند ببینندش.
فکر میکنم به آیندگان هم نمیرسد. ۵ماه آموزشی کرمان بودم، هر هفته با خودم میگفتم: آخر این هفته برم ارگ بم رو ببینم. نرفتم، دوره تمام شد و ارسال شدیم جزیره مجنون، خبر آمد زلزله با خاک یکسانش کرد. هر وقت برنامهای برای سفر میچینم ارگ بم به خاطرم نمیآید که در برنامه بگنجانمش یا نه.
اصلا وقتی دو سال جزیره مجنون بودم اهمیتی داشت که آبی وجود ندارد. بیابان بیآب و علف با سطح خاکی ورم کرده، پوسته خاک بالا آمده بود، به اندازه مچ پا. وقتی قدمها را برمیداشتیم حفرههایی بوجود میآمد که پوکی زمین به چشم میآمد.
اگر دشت لوت یا قلعه رودخان غیب شوند چه چیزی جایشان را میگیرد؟ اما هر چقدر آدمها غیب شوند باز هم هستند. سیاهی یا سفیدی حالا حالاها دنیای انسانی را نمیگیرد. اخبار غیب شدن آدمها جایشان را به اخبار غیب شدن آدمهای بعدی میدهد.
– میخوام غذا خوردن رو حذف کنم
– بجاش چه میکنی؟
– قرصش رو میخورم، ویتامین، پروتین، قند، چربی، ولی نوشیدنی رو نمیتونم حذف کنم.
– تو هم مثل من نوشیدنی زیاد میخوری، میدونی چرا؟ به خاطره عقدهها از نوع دهانی هستش، هر کسی نوشیدنی زیاد بخوره از لذتهای دهانی منع شده.
– آخه قرص رو چطور بدم پایین؟
روی مبل نشسته بودم و نمایش در آشپزخانهاش را میدیدم. اجاق را روشن کرد و ماهیتابه را رویش گذاشت. رفت از توی فریزر یخ آورد و همه را در پارچ آب ریخت. شعله بلند، دود روغن را درآورد. نصف یخها ریخت کف آشپزخانه. پارچ آب را هل داد روی میز غذا خوری، آب و یخ کش و قوسی به خودشان دادند و روی میز پخش شدند. زنگ تلفنش بلند شد، تلفن را توی جیبش کرد و ماهیها را روی کابینت کوبید تا یخشان باز شود. سینک ظرفشویی سرریز از ظرفهای نشسته بود. هندوانهها را ریخت توی مخلوطکن، دوباره گوشیش زنگ زد. دکمه مخلوط کن را زد و گوشی را جواب داد، خبر مرگ دوستش را دادند. رفت توی اتاق، دود روغن تمام پذیرایی را گرفت، مخلوطکن آب هندوانهها را پخش آشپزخانه می-کرد. از اتاق درآمد و گوشی را پرت کرد سمت من، ماهیها را پرت کرد توی روغن، شعله آتش توی آشپزخانه پیچید، رفت توی حمام و کپسول آتش خاموشکن را درآورد، کل آشپزخانه با پودر سفید پوشانده شد.
گفت: بلند شو بریم توی راه یه چیزی میخوریم… بچهها تصادف کردن.
انگشت اشارهام را فرو کردم در قلب جناب سروان و گفتم: حواست باشه، زنگ آخر میگیرمت. جناب سروان خندهاش گرفت. ماهی سرخکن دلش را گرفت و غش کرد، دو سرباز پشتسر جناب سروان خندیدند. ناهید که سیاهی سرمه و رژ قرمز و برنزی کرم صورت روی گونههایش ابر و باد ساخته بودند آمد جلو و زد توی گوشم و گفت: خواهرم مرده داری دلقک بازی درمیاری.
غیب شده بودم، دلقک شده بودم. دلقک شدگی، قبلا کس دیگری دلقک شده بود، و تلخکوار پیش گوشم اخطاری داد.
۵کیلومتر تا بندرماهشهر. شب است، برزگراه خاموش و روشن، بیش از ۱۰اتومبیل چشمکزنان ایستادهاند. ناهید در آغوش ماهی سرخکن زار میزند. راهی نیست قدمزنان میروم بندر. دو سوی بزرگراه جز سیاهی چیزی نیست. من هم گم و غایبم و خطری نیست. صدای بزرگراه صدای اطراف را ناشنو میکند.
جناب سروان رسید، همانطور که رییس کارگاه رسیده بود. اتفاقی میافتد و شلوغ میشود و یک نفر اطلاع میدهد. جناب سروان دستی به کمر و دستی در دفترچه دارد و با سری افراشته دورنماهای تصادف را نگاه میکند و تصور میکند چه پیش آمده، رییس کارگاه وارد دفتر میشود، نگاهی به من میاندازد و دستی و لبخندی به سرپرست تحویل میدهد. راننده وانت سمت جناب سروان میرود، مدارک را می-خواند، خوش و بشی میکنند و دست در دست هم کنار گاردریل میروند و تکیه میدهند. سرپرست گفت: جناب هر چی بهش میگیم برو سرکار نمیره، میگه کار من نیست. رییس کارگاه: میدونی اینجا چیزی به نام کار من نیست نداریم. من: یعنی الان بهتون یه جارو بدن بگن اینجا رو جارو بزن انجام می-دی؟ سرپرست به سمتم حمله کرد و کوبید توی سینهام: درست حرف بزن. من: خودت شروع کردی. یکی از شاهدین پرید وسط و رو به من اما برای همه گفت: چه خبره بذار زنگ آخر. همه شاهدها خندیدند، بیخ گوشم گفت: میتونه به حراست بگه الان بندازنت بیرون، بیخیال شو. بیخیال شدم.
چپیدن توی مترو حوالی ساعت ۵تا۷ بعد از ظهر اوج زنگ آخر است. همه از محل استخدامشان به سمت خانه روانهاند. همه پی پناه هستند و تنها پناهگاهشان خانه است. تحت حمایت هیچ ارگانی نیستند، برای همین عجله دارند، میدوند و خود را میچپانند تا سوار شوند و برسند پناهگاه که اقدام تلافی جویانهای پیش نیاید.
سیگارم را روی آواری از آپارتمانی که ۱۰۰نفر کشته داده میچلانم. عکس سوراخ میشود. ته سیگار می-چسبد به میز. سیگاری دیگر آتش میزنم و میروم روی پشتبام. ساختمانها را نگاه میکنم، خاموش و روشناند.
نمیدانم داخل خانه واحد روبهرویی چه رنگ و بویی دارد.
: دکترا، نظامیا، ترکا، عربا، شمالیا، شرقیا،….
– حالم خوب نیست.
– پریودی؟
تماس را قطع کرد، پیام داد: لامصب مگه همه دردا از پریودی هستن.
سیگار بعدی سرم را بیشتر درد میآورد و دلم را بیشتر خالی میکند. سیاهی را حاکم میکنم. سیاهی ندیدن و دیده نشدن است.
روی صندلی آهنی مینشینم، دستهایم را روی میز آهنی کوچک جلویم میگذارم. میایستم و از دور خودم را میبینم. نور موضعی من و میز را در سیاهی نشانه رفته. دستی میآید، تا مچ پیداست. بلند می-شوم، صندلی میلغزد و میافتد، صدای برخورد آهن و سنگ میپیچد. خم میشوم روی میز، عرض میز را زیر خود میگیرم، دو دستی انگشتهای دست را میگیرم و با زبان و لبهایم عقیق انگشتر را میلیسم. ساختمان زیر پایم آوار میشود. من همچنان ایستادهام و انگشتری را میلیسم. آپارتمان کوچک است، ۸واحد، دو تا از واحدها هم خالی است. نهایت ۲۰نفر کشته شدهاند. ۲۰نفر چیزی نیست در قیاس ۱۰۰نفر، ۱۰۰نفر در قیاس ۱۰۰۰۰نفر، ۱۰۰۰۰۰نفر، ۱۰۰۰۰۰۰نفر، یا هر چند تا نفر.
فقط من رو نفرست، التماس میکنم آقا، فقط من رو نفرست، پاهات رو ماساژ میدم، کفشت رو واکس میزنم، نون میخرم. دست بر سرم کشیده میشود. مارادونا با دست خدا گل زده بود.
طبقه آخر بودن خوبی و بدی دارد، خوبیش مثل سرکلاس میز آخر نشستن است، ورود و خروج همه را میبینی، و چشم و ابرو آمدن فرشتهای برای استاد جوان.
از پلهها پایین میآیم. آخر هفته است و ۵تا از واحدها خالی است. بدیش از پلهها بالا و پایین رفتن است.
با اسامی روی سنگ قبرها آشنا شدهام. سه قبر زیر درخت توت قرمز است، لایهای از توتهای له شده سنگها را پوشانده و نام و نشانها گم شده. با خودم فرض میکنم آن ۱۰۰نفر الان زیر ۱۰۰تا از همین سنگها هستند. چه فرضهای دیگری میتوانم بکنم؟ اگر بخواهم در بهشت گناه کنم میدانم باید کجا بروم. این خاک آنقدر بزرگ است که برای همهشان جا باشد و با خیال راحت بخوابند و صدایشان در نیاید.
سومین یا چهارمین بار بود، تازه داشتم با نقش سنگها آشنا میشدم. صدایی پرسید: قبر شاملو کجاست؟ آمدم دست بلند کنم، چند نفری دورهام کردند. یک نفرشان رفت تا قبر را نشانش بدهد. چندتایشان بچه بودند و دو نفرشان پیر، پیرها گفتند: توی این چیزا دخالت نکن کاسبی ما همینه. سطلهای تا نیمه آب شدهشان را با خودشان کشاندند و پراکنده شدند بین قبرهایی که کسانی بالای سر قبر کسانشان ایستاده بودند.
اگر ساختمان ما بود من هم زیر یکی از همین سنگها بودم. عکس را از جیبم درمیآورم، انگشتم را می-گذارم روی سوراخش. عکس ساختمان ویران شده را بغل میکنم.
به سمت بندرانزلی میرانم. سیل و زلزله آشوب طبیعت است علیه آدمی. سیل به سیلبند مستحکم می-خورد. غرش کن، این خانهای که جنگل را معدوم کرده میتواند تو را هم مهار کند.
به موقع میرسم. جزو اولین مشتریهای بنگاههای املاک هستم. از بنگاهی میپرسم آن آپارتمانهای یک رنگ و یک شکل که توی شهرها و روستاها سر درآورده چطور مجال پیدا کردهاند اینجا رشد کنند، اینجا که پر از مزرعه و جنگل است؟ بنگاهی: ویلایی بخوای داریم. گفتم چرا همه خانههای ویلایی مجلل و توریستی در قسمتهای محافظت شده هستند؟ زلزله بیاید کدام قسمتها آوار میشود؟ بنگاهی: خدا نکنه زلزله بیاد، آقا بفرما بیرون.
۸۸۰سال پیش قبیلهای به قبیلهای دیگر حمله میکند. تمام دهکده را به آتش میکشند. همه خانهها را میسوزانند. در میان هیاهو پیری کیسهای پر از کتاب نیمسوخته از خانهای غرق آتش بیرون میکشد. رییس قوم مهاجم جلوی پیر را میگیرد و میپرسد: اینا چی هستن؟ این خونه کی بود؟ پیر پاسخ میدهد: مسجد بود. رییس قوم مهاجم بر سر خود میزند و به یارانش فرمان میدهد خانه را خاموش کنند. به پیر لعنت میفرسد: چرا همه خونههای اینجا مثل هم هستن، چرا مسجد نساختین؟
یکی از ساختمانهای پایتخت را آتش میزنم. چقدر طول میکشد دستگیر شوم؟ چگونه آتش زدن ساختمان بر اثر اتصال برق را از فضای مجازی آموختم. به وقت آتش سوزی از خودم فیلم میگیرم، پشت سرم زبانه آتش ساختمان را میبلعد. میگویم: ببینید، عرض کوچه ۶متر است و ساختمانهای این کوچه بالای ۱۵طبقه هستند، با آتش زدنش نشان دادم که کار خاموش کردن این ساختمانها در این مواقع چقدر سخت است. جزو اولین کسانی هستم که فیلم آتش سوزی را در فضای مجازی منتشر میکنند. تعداد بازدیدها از فیلم منتشر کردهام با تعداد بازدیدها از فیلمی که میگوید: ما کارشناس اُوردیم ساختمانهای ما هیچ مشکلی نداره، با فیلمی که مردم از کیفیت بد مسکنهایی میگویند که خارج از شهر ساخته میشود و با قیمتهای نچندان ارزان به فروش میروند یکسان است. من را تا شب نشده دستگیر میکنند.
من طبیعت هستم. لباسم را عوض میکنند. در سیاهی چاله ناپیدا میشوم. فریاد میزنم: انا الطبیعه. تاریکی میبلعدم. صدای خندهها از بیرون چاله شنیده میشود. خندهها راست میگویند. هیچ کدام چیزی نمیگویند. ولی آتشی که من افروختهام صدای همهشان را درآورد. پس دیگر من هم چیزی نمیگویم حتی در این چاه سیاه تنهایی.
نوشته: خالو خالد
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.