یکی از اقوام مادرم همراه همسر و دخترش بعد از سالها از اروپا آمده بودند ایران برای تعطیلات. یک شب که مادربزرگم دعوتشان کرده بود، ما هم اونجا بودیم. حکایت همیشگی فامیل از خارج آمده که گل قالی میشینه و فامیلهای ندید بدید هم دورش حلقه میزنن. اون پز خارج رو میده و اینام بهبه و چهچه راه میاندازن. خالهام بیشتر از همه میپرسید. فامیل از خارج آمده هم با آب و تاب تعریف میکرد و شوهرش هم کارش این بود که حرفهای اون رو تایید کنه و البته خودش هم هر از گاهی خاطره بیمزهایی برای تعریف کردن داشت. اما دخترشان انگار که از سوالهای احمقانه فک و فامیل ما خندهاش گرفته باشه، فقط هر از گاهی لبخندی عاقل اندر سفیه به جمع میزد.
یهو داییم بدون مقدمه با حالتی مسخرهآمیز پرسید راسته اونجا همجنسبازها با هم ازدواج میکنن؟! خانم فامیل برعکس بقیه سوالها انگار تمایلی به حرف زدن در این مورد نداشت، شوهرش هم همین طور سر سری گفت خب آنجا همه چیز آزاد است. اما دخترشان انگار میخواست حرفی بزنه که با نگاه سنگین مادر و پدرش مواجه شد! من فقط رو به دایی گفتم البته اصطلاح همجنسگرا درسته و نه همجنسباز، که داییم با همان حالت لودگی گفت حالا که خدا را شکر ما در این جمع کسی را نداریم که بخواد بهش بربخوره! خانم فامیل خواست کلا بحث رو عوض کنه که دخترش با همان فارسی لهجه دارش رو به من پرسید مگه همجنسباز و همجنسگرا چه فرقی با هم دارند؟ یه کوتاه توضیح دادم که اولی بار منفی داره در زبان فارسی و دومی معادل همان هموسکشوال انگلیسی است. مادرم یه نگاه غضبناکی به من انداخت، انگار که حرف بیادبانهایی زده باشم و گفت این همه موضوع هست حالا شما هم گیر دادین به این چیزای خاک بر سری! از سارا جان در مورد دانشگاههای اونجا بپرس. منم دیگه چیزی نگفتم، اون دختر بیچاره هم همین جور هاج و واج مانده بود که الان با این حرفا خاک رفته تو سر کی!
بعد از شام ما جوانترها یک گوشهایی نشستیم و به قول معروف بزرگترهای جمع هم اون ورمشغول بحثهای مهمتر شدند. دخترخالههام هی شروع کردن به پرسیدن درباره فشن و مد و اینجور چیزا. سارا هم با بیحوصلگی گفت راستش من زیاد تو این چیزا وارد نیستم و مد و مارک هم برام خیلی مهم نیست. تا اون موقع دقت نکرده بودم. راست میگفت برعکس این دخترای فامیل ما یا اون تصوری که ما از دخترای فرنگی داشتیم، خیلی ساده پوش و کم آرایش بود. همین جور داشتم وراندازش میکردم که نگاههامون برخورد به هم. یه لحظه خجالت کشیدم که نکنه فکر کنه دارم هیزبازی درمیارم!
ازم پرسید تو میخوای برای ادامه تحصیل بیای اروپا؟ گفتم نه، برنامهایی ندارم. گفت اما مادرت خواست از من در مورد دانشگاههای اونجا بپرسی. گفتم نه بابا اون فقط خواست موضوع بحث رو عوض کنه! انگار که دور از چشم مادر و پدرش دوباره فرصت حرف زدن درباره این موضوع رو پیدا کرده باشه، گفت راستی برام جالبه در مورد وضعیت هموسکشوالها در ایران بدانم. البته میدانم که شرایط سختی دارن. دخترخالههام و پسرخالهام یه جوری باتعجب به ما نگاه کردن که انگار میخوایم بشینیم حرفهای سکسی بزنیم! منم که اصلا دوست نداشتم تو جمع خانوادگی در این مورد چیز زیادی بگم که یه وقت به همجنسگرا بودنم شک کنن، گفتم راستش منم چیز زیادی در موردشون نمی دونم. اونی هم که گفتم تو یه مقاله خونده بودم. فکر کنم خودش فهمید جو سنگینه برای اینجور بحثها و دیگه ادامه نداد.
با وجود اینکه تا حالا با هیچ دختری که خودش رو لزبین معرفی کنه برخورد نداشتم ولی یه حس قوی بهم میگفت که سارا همجنسگراست. از طرفی دوست داشتم یه جوری بهش نزدیکتر بشم و باهاش بیشتر در این مورد صحبت کنم و از طرفی اون احتیاط همیشگی که خودم داشتم در ارتباط با اطرافیان برای پی نبردنشون به همجنسگرا بودنم، مانع از این نزدیکی و ارتباط میشد. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به سارا پیشنهاد دادم که اگه دوست داره میتونه یک روز با من بیاد دانشکده ما رو ببینه و کلا با محیط دانشگاههای ایران آشنا بشه، اونم خیلی استقبال کرد و قرار مدار پس فرداش رو گذاشتیم.
همینطور که تو محوطه دانشکده قدم میزدیم و من بهش توضیح میدادم، همزمان به این فکر میکردم که چطور دوباره بحث رو ببرم رو همجنسگرایی که یهو یه اسمی رو آورد و گفت چقدر جاش خالیه، نتونستم تشخیص بدم که اسم پسره یا دختر. گفتم دوستته؟ گفت آره، پارتنرمه، خیلی دوست داشت این سفر رو با ما بیاد و ایران رو ببینه. پرسیدم خب چرا نیاوردینش؟ گفت مامان وبابا نخواستن که بیاد. گفتم میتونم حدس بزنم چرا، به هر حال شاید اینجا براشون راحت نبوده که بخوان یه پسر رو قبل از ازدواج به عنوان پارتنر دخترشون به فامیل معرفی کنن. گفت نه، اتفاقا پارتنر قبلیم که پسر بود رو خیلی هم تحویل میگرفتن و به همه هم معرفیش میکردن، ولی این یکی چون دختره، نمیخوان به عنوان پارتنر من قبولش کنن!
راستش تعجب کردم! نه از اینکه بگه پارتنرم دختره، چون میتونستم حدس بزنم که لزبین باشه، اما از اینکه میگفت پارتنر قبلیم پسر بوده و حالا با یه دختر دوستم! مونده بودم که با توجه به این حرفاش آیا حدسم در مورد لزبین بودنش درسته یا نه! دوباره ادامه داد حتی مادر و پدرم ازم خواستن که وقتی اینجا میام به هیچ وجه با کسی در این مورد حرف نزنم. بعد به من نگاه کرد و گفت راستش به تو هم که گفتم چون احساس کردم خودت گی باشی.
منو میگی یه لحظه موندم که چی بگم، هنوز سر از کار اون درنیاورده بودم و کلی سوال داشتم که ازش بپرسم که خودم تو این موقعیت قرار گرفتم. ادامه داد من دوست گی زیاد دارم و باهاشون خیلی نزدیکم، تشخیصش برام خیلی سخت نیست. البته امیدوارم در مورد تو اشتباه نکرده باشم. چون معمولا آدمای قابل اطمینانی هستن یا حداقل تجربه شخصی من اینه، در غیر این صورت من در مورد خودم چیزی بهت نمیگفتم. نه اینکه برام مهم باشه، فقط به خاطر قولی که به مادر و پدرم دادم.
اینقدر ساده حرف میزد که این حس اعتماد رو به منم انتقال داد و تصمیم گرفتم که همجنسگرا بودنم رو بهش بگم و باهاش در این مورد حرف بزنم. هر چند اونجوری که اون با اطمینان از گی بودن من حرف می زد، دیگه لازم نبود خودم چیزی بهش بگم. بنا بر این در ادامهی حرفاش گفتم. پس اونجوری که ما فکر میکنیم نیست و هنوز خانوادههای ایرانی ساکن اروپا وآمریکا هم نسبت به این مسئله حساسیت دارن و باهاش کنار نمیان. خندید و گفت فقط خانوادههای ایرانی نیستند، حتی خیلی از اروپاییها هم هنوز این مسئله کاملا براشون حل نشده و خیلی راحت همجنسگرا بودن بچههاشون رو نمیپذیرنش. ولی خوبی اونجا اینه که دیگه قوانین کاری به کار تو نداره و حتی یه جاهای ازت پشتیبانی هم میکنه.
سارا کلی برام حرف زد از خودش، اینکه سعی کرده با پسرا رابطه بگیره و دوست پسر هم گرفته برای مدتی اما نتونسته ادامه بده… از خانوادهاش، که هنوز نمیخوان واقعیت همجنسگرا بودن اون رو قبول کنن و فکر میکنن سارا تحت تاثیر دوستاش این نوع زندگی رو انتخاب کرده… و از دوستاش که بهترین قسمت حرفاش بود و کلی ازشون تعریف کرد برام… حرفاش که داشت به آخر میرسید، یواش یواش من رشته کلام رو به دست گرفتم. حالا نوبت من بود که از خودم، خانوادهام و دوستام بگم. خودم تا مدتها نمیخواستم قبول کنم، اما مدتیه تسلیم واقعیت شدم، ولی تمام تلاشم اینه که خانوادهام چیزی نفهمن، به همین خاطر دوستام رو از بین غیرهمجنسگراها انتخاب میکنم و این احساس تنهاییم رو بیشتر و بیشتر میکنه… با همین چند تا جمله انگار همهی حرفایی که میخواستم بزنم تموم شد! اینقدر پنهان بودم که دیگه هیچی برای گفتن نداشتم!
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.