مرداد ماه بود. خرماپزان نفسگیر آبادان. یک هفته، هر روز ساعت چهار و نیم صبح بیدار میشدیم و ساعت پنج رانندهی پالایشگاه با پیکاپ سفیدش میآمد دنبالمان و میبردمان یک جای دورافتادهی پشت پالایشگاه که هنوز دیوارهای حلبی قدیمی و زنگزده و جنگزدهاش را با دیوارهای آجری و سیمانیِ نو عوض نکرده بودند. دوربین و سهپایه و کلمن و فلاسک چای و نردبان و صندلیهای سفری را پیاده کرده و فرز شروع میکردیم. تا تابش آفتاب مایل بود و با بالا آمدنش همهی اجسام را نماسانده بود، وقت زیادی نداشتیم. تقوایی اول حلبیها را دقیق بررسی و برانداز میکرد و به نرمی رویشان دست میکشید و کمی فکر میکرد و بعد آرام دوربینش را با سهپایه میآورد و میگذاشت روبروی یک حلبی زنگ زده و پیچ و مهرههای کج و کولهی روی آن و سوراخهای ریز و درشت جا مانده از ترکشها. میرفت پشت دوربین و توی ویزور را نگاه میکرد. تا اولین عکس را بگیرد یک ساعتی وقت لازم داشت. با آن دوربین آنالوگ چهل ساله، آنقدر با ظرافت و دقت رفتار میکرد که آدم حسودیاش میشد و وقتی سرانجام دکمهی شاتر را با کلی دقت نوازش میکرد، میدانستی یک اتفاق مهم در آن دستگاه سن و سالدار و با تجربه رخ داده است.
تا هشت و نه میماندیم و دوباره راننده میآمد و برمان میگرداند به هتل. عصر اما دوباره از ساعت پنج و نیم شش میرفتیم همانجا و استاد تا وقتی که به قول سینماییها کلوین نیافتاده بود، چند فریم دیگر عکاسی میکرد. هفت طلوع و هفت غروبِ پر کار. روز اول من و منی کردم و از او پرسیدم:
– چرا این حلبیها؟
و او که عادت به توضیح دادن کارهایش ندارد، کوتاه و جدی گفت:
– برو جلو و دقیق نگاه کن و ببین چی به سر این حلبیها اومده…
رفتم و دقت کردم. فقط زنگزدگی نبود و انگار یک فعل و انفعال شیمیایی روی برخی از آنها انجام شده بود و نقشهای غریبی با دهها رنگ پخش شده بودند روی حلبیها. مثل یک نقاشی اکسپرسیونیستی. در لانگشات چیز خاصی پیدا نبود و فقط سرخی رقیق زنگ بود و نهایتا پوسته پوسته شدگی حلبیها، اما وقتی به تصویر بسته زل میزدی، تازه میدیدی. گفت:
– اینا بعد از جنگ اینطوری شدن. وقتی این بلا سر آهن اومده، ببین به آدما چی گذشته!
میخکوب شدم. گفت بروم و توی ویزور را نگاه کنم. رفتم و قابی که عمودی بسته بود را دیدم. یک تکه حلبی هزار رنگ با یک پارگیِ دهن باز کردهی ترکش وسط آن. و یک پیچ و مهرهی درشت زنگ زده کنارشان. باز گفت:
– در ضمن یادت نره که اینا دیوارای پالایشگاه آبادانن. قلب این شهر. قلب خوزستان.
چشمهایش را تنگ کرد و کامی از سیگارش گرفت و رفت پشت دوربینش.
– اگر درست نگاه کنی و عمیق ببینی، میشه تمام جنگ و وضعیت خوزستان رو با همین یک تیکه حلبیِ دیوار پالایشگاه آبادان روایت کرد
همیشه توی کلاسهای فیلم نامه نویسی و داستاننویسیاش میگفت: هنر مدرن هنر قاببندی ست.
جملهی مهمی بود و میتوانستم درکش کنم، اما وقتی آن روز توضیحات استاد را در مورد حلبیها شنیدم و توی ویزور دوربینش نگاه کردم و قاببندیاش را دیدم، آن تعریف برای همیشه توی مغزم حک شد.
حالا دیگر خوب میدانم چرا او اینهمه ویرانی و بدبختیِ درشتِ به جا مانده از جنگ را رها کرده و برای عکاسی رفته بود سراغ آن حلبیها و آن رنگهای غریب و سوراخهای کوچک. چون او ناصر تقوایی ست.
پویان مقدسی
۱۹ تیرماه ۱۳۹۸
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.