لیما روبرتو گیبویی
مترجم: سهیلا جعفری
من بارها برای سخنرانی به اطراف دنیا رفتم. در مورد چالشها، لحظات مهم و گاهی پشیمانیهایم میپرسند. سال ۱۹۹۸ من، مادر مجرد چهار فرزند، سه ماه پس از بهدنیا آمدن چهارمین فرزندم، برای انجام شغلی به عنوان پژوهشیار به لیبریای شمالی رفتم. به عنوان قسمتی از کار، دهکده به ما مسکن میداد. به من هم مسکنی با همراهی یک مادر مجرد و دخترش داد.
از اتفاق، این دختر تنها دختردر تمام آن دهکده بود که توانسته بود به کلاس نهم برسد. او مایه تمسخر جامعه بود و مادرش اغلب از زنان دیگر دهکده میشنید که «تو و دخترت از فقر میمیرید.» پس از دو هفته کار کردن در آن دهکده، زمان برگشت که رسید، مادر به سراغ من آمد، زانو زد و گفت: «لیما، دخترم را با خودت ببر. من آرزو دارم او پرستار شود.» من که زیر خط فقر بودم و در خانه پدر و مادرم زندگی میکردم، توان مالی کافی نداشتم و با اشک در چشمانم گفتم: نه.
دو ماه بعد برای همان کار به دهکده دیگری رفتم. آنها از من خواستند که با رئیس دهکده زندگی کنم. رئیس زنان دهکده دختر کوچکی داشت که مثل من پوست روشنی داشت، کاملا کثیف بود و تمام روز تنها با لباس زیر میگشت. وقتی پرسیدم «اون کیه» رئیس جواب داد: «اون وِی است.» معنی اسم او «خوک» بود. مادرش هنگام بهدنیا آوردن او مرد و هیچکس نمیدانست پدرش کیست. برای دو هفته یا من همراه شد. با من میخوابید، من برایش لباسهای دست دوم خریدم. برایش اولین عروسکش را خریدم. شب، قبل از آنکه از آنجا بروم به اتاق من آمد و گفت: «لیما، من را اینجا نگذار. من میخواهم با تو بیایم. من میخواهم به مدرسه بروم.» زیر خط فقر، بدون پول، در خانه پدر و مادر و باز گفتم: نه. دو ماه بعد هر دوی این دهکدهها درگیر جنگ دیگری شدند. تا به این روز من هیچ اطلاعی از اینکه این دو دختر کجا هستند، ندارم.
چند سال بعد، سال ۲۰۰۴، در بحبوحه فعالیتهای ما، وزیر جنسیت لیبریا به من زنگ زد و گفت: «لیما، یک بچه نه ساله برای تو دارم. میخواهم او را با خودت به خانه ببری چون ما خانه امنی برای او نداریم.» داستان این دختر کوچولو: به او تجاوز شده بود. توسط پدربزرگ پدریاش، هر روز و برای شش ماه. وقتی پیش من آمد پف کرده بود و بسیار رنگ پریده. هر شب وقتی از سر کار میآمدم روی زمین سرد دراز میکشیدم. او هم کنارم دراز میکشید و میگفت: «خاله، من میخوام خوب باشم. میخوام به مدرسه برم.»
سال ۲۰۱۰: یک زن جوان در مقابل رئیس جمهور سِرلیف میایستد و اظهار میکند که چگونه او و خواهران و برادرانش با هم زندگی میکردند. پدر و مادرشان در جنگ مردند. او ۱۹ ساله است، آرزویش این است که به دانشگاه برود تا بتواند از خانوادهاش حمایت کند. او ورزشکار خیلی خوبی است. یکی از اتفاقاتی که میافتد این است که او برای یک بورس تحصیلی اقدام میکند، یک بورس کامل، و آن را میگیرد. رؤیای دانشگاه رفتن و آرزوی تحصیل کردن او بالاخره برآورده شده. روز اولی که به دانشگاه میرود، مدیر بخش ورزش که باعث ورود او به این رشته شده بود از او میخواهد که از کلاس بیرون بیاید و برای سه سال آتی سرنوشتش این بود که برای جبران لطفش، هر روز با آن مرد رابطه جنسی داشته باشد.
در دنیا، ما خط مشی سیاسی داریم، دستگاههای بینالمللی داریم، برای کارمان رهبر داریم. انسانهای بزرگی که تعهد دادهاند. ما از فرزندانمان در برابر خواست و ترس حمایت میکنیم. سازمان ملل متحد پیماننامه حقوق کودک دارد. در کشورهایی مثل آمریکا چیزهایی میشنویم مثل «هیچ کودکی جا نمیماند.» کشورهای دیگر هم چیزهای دیگری دارند. یکی از اهداف توسعه هزاره به نام «سه» روی دخترها تمرکز دارد. همه این کارهای بزرگ که افراد بزرگ انجام دادهاند، هدفشان این بوده که جوانان را برساند به جایی که ما میخواهیم در دنیا برسند و به عقیده من شکست خوردهاند.
برای مثال در لیبریا نرخ بارداری در نوجوانان سه نفر در هر ده دختر است و فحشای نوجوانان در بالاترین حد خود قرار دارد. در یکی از این مجموعهها به ما گفتهاند که صبح از خواب بیدار میشوی و کاندومهای استفاده شده را میبینی که مثل پوست آدامس ریخته است. دختران کم سن و سال، به جوانی ۱۲ سال، برای شبی ۱ دلار به فحشا کشیده میشوند. نومید کننده است، غمانگیز است. چند روز پیش کسی درست قبل از سخنرانیام، که خُب چه امیدی هست؟
چندین سال پیش چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتند که ما باید میان نسل خودمان و نسل دختران جوان پل ارتباطی برقرار کنیم . آیا کافی است که بگوییم دو برنده جایزه نوبل از جمهوری لیبریا برخاسته در حالیکه دختر بچههای ما در شرایط سختی هستند، بدون هیچ امیدی یا ظاهرا بدون هیچ امیدی. ما فضایی را به نام تغییر دختران جوان ایجاد کردیم. ما به جوامع روستایی میرویم و همه آنچه انجام میدهیم، مثل کاری که در همین اتاق انجام دادهایم، این است که فضا بسازیم. وقتی این دخترها مینشینند، هوش را آزاد میکنی، اشتیاق را آزاد میکنی، تعهد را آزاد میکنی، تمرکز را آزاد میکنی، رهبران بزرگ را آزاد میکنی. امروز ما با بیش از ۳۰۰ نفر کار کردهایم و برخی از آن دخترها که با خجالت به آن اتاق قدم گذاشتند، قدمهای بزرگی را به عنوان مادران جوان برداشتند که به جامعه بروند و نماینده حقوق زنان جوان دیگر باشند.
یکی از زنان جوانی که ملاقات کردم، مادر نوجوان چهار فرزند بود که هرگز به تمام کردن دبیرستان فکر نکرده بود اما با موفقیت فارغالتحصیل شد. او هرگز به دانشگاه رفتن فکر نکرده بود و اکنون در دانشگاه درس میخواند. یک روز به من گفت: «آرزو دارم دانشگاه را تمام کنم تا بتوانم از بچههایم نگهداری کنم.» او در موقعیتی است که نمیتواند برای رفتن به دانشگاه درآمدی پیدا کند. آب، نوشیدنیهای غیر الکلی و کارت شارژ تلفن همراه میفروشد. ممکن است فکر کنید که او این پول را برمیدارد و خرج تحصیلش میکند. اسمش «خوانیتا» است. او این پول را برمیدارد و مادران مجرد جامعهاش را پیدا میکند تا به مدرسه بفرستد. او میگوید: «لیما، آرزوی من این است که تحصیل کنم و وقتی خودم نتوانم تحصیل کنم ولی ببینم بعضی دیگر از خواهرانم میتوانند درس بخوانند، آرزویم برآورده شده است. من آرزوی زندگی بهتری دارم. آرزو دارم بچههایم غذا داشته باشند. آرزو میکنم سوءاستفاده و بهرهکشی جنسی در مدارس متوقف شود.» این رویای دختر آفریقایی است.
چندین سال پیش، یک دختر آفریقایی یک پسر داشت که آن پسر آرزوی تکهای دونات ( نوعی شیرینی ) داشت، چون بسیار گرسنه بود. عصبانی، نومید و بسیار ناراحت برای وضعیت جامعه و فرزندانش، دختر جوان جنبشی را آغاز کرد. جنبشی از زنان عادیکه با هم متحد شدند تا صلح را برقرار کنند. من این آرزو را برآورده میکنم. این آرزوی یک دختر آفریقایی دیگر است. من نتوانستم آرزوی آن دو دختر را برآورده کنم. من نتوانستم این کار را انجام دهم. اینها چیزهایی بود که در سر این زن جوان میگذشت. من شکست خوردم، من شکست خوردم، من شکست خوردم. بنابراین من این کار را میکنم. زنان بیرون آمدند و در مقابل یک دیکتاتور بیرحم اعتراض کردند. بدون هراس حرف زدند. نه تنها آرزوی یک تکه دونات برآورده شد، بلکه آرزوی صلح هم برآورده شد. این زن جوان هم آرزو داشت به مدرسه برود. او به مدرسه رفت. این زن جوان آرزوهای دیگری هم داشت که آنها هم برآورده شدند.
امروز، آن زن جوان من هستم. برنده جایزه نوبل. حالا من در سفرم تا آرزوی دختران کوچک آفریقایی را با توان و ظرفیت کمی که دارم، برآورده کنم مثل آرزوی تحصیل. ما یک مؤسسه خیریه راهاندازی کردیم. ما به دختران با استعدادی که در روستاها میبینیم بورسهای کامل چهار ساله میدهیم.
من چیز زیادی از شما نمیخواهم. من در آمریکا هم جاهای مختلفی رفتهام ومیدانم که در این کشور نیز دخترها آرزوهایی دارند. آرزوی زندگی بهتری جایی در برانکس. آرزوی یک زندگی بهتر جایی در مرکز شهر لسآنجلس. آرزوی زندگی بهتری جایی در تگزاس. آرزوی زندگی بهتر جایی در نیویورک. آرزوی یک زندگی بهتر جایی در نیوجرسی.
آیا با من همراه میشوید تا به آن دختر، خواه آفریقایی، خواه آمریکایی یا ژاپنی کمک کنیم تا به آرزویش برسد، به رؤیایش برسد، رؤیایش را بهدست آورد؟ چراکه همه این نوآوران و کاشفانی که دیدهایم و در این چند روز با آنها صحبت کردهایم در گوشههای کوچکی در جاهای مختلف دنیا نشستهاند و همه چیزی که از ما میخواهند این است که فضایی بسازیم تا هوش را آزاد کنیم، اشتیاق را آزاد کنیم، تمام آن چیزهای بزرگی را آزاد کنیم که در درون خودشان نگه داشتهاند. بیایید با هم همسفر شویم. بیایید با هم همسفر شویم.
متشکرم.
کریس آندرسون: خیلی ممنونم. هم اکنون در لیبریا چه چیزی را به عنوان معضل اصلی میبینید که شما را نگران میکند؟
لیما: از من خواسته شده که سازمان اصلاح لیبریا را اداره کنم. به عنوان قسمتی از کارم در حال رفتن به تورهایی در شهرها و روستاهای مختلف هستم ۱۳-۱۵ ساعت در جادههای خاکی… و هیچ گروهی نیست که من در آن رفته باشم و دختران باهوشاش را ندیده باشم. اما متأسفانه دیدن یک آینده عالی یا رویای یک آینده عالی تنها یک رویاست. چون ما نقصهای زیادی داریم مثلبارداری نوجوانها که همانطور که گفتم همهگیر است.
آنچه من را نگران میکند این است که من در آن نقطه بودم و به طریقی الان در این نقطه هستم. نمیخواهم تنها فرد این نقطه باشم. به دنبال راههایی هستم تا دختران دیگر هم با من باشند. ۲۰ سال دیگر میخواهم به عقب نگاه کنم و ببینم که یک دختر لیبریایی دیگر، یک دختر غنایی، یک دختر نیجریهای، یک دختر اتیوپیایی دیگر روی سن تد ایستاده و شاید بگوید به خاطر آن برنده نوبل شده که من امروز اینجا هستم. بنابراین من امروز نگرانم وقتی میبینم که انگار امیدی ندارند. اما بدبین هم نیستم چون میدانم برای راهانداختن آنها چیز زیادی لازم نیست.
کریس: از یک چیز امیدوار کننده که در سال گذشته اتفاق افتاده برایمان بگویید.
لیما: میتوانم خیلی چیزهای امیدوارکننده به شما بگویم که اتفاق افتادهاند. سال گذشته به روستایی که رئیس جمهور سرلیف از آن میآید، رفتیم تا با دخترها کار کنیم و نتوانستیم حتا ۲۵ دختر در دبیرستان پیدا کنیم. تمام این دخترها به معادن طلا میرفتند و عمدتا فاحشه بودند و یا کارهای دیگری میکردند. ما ۵۰ تا از آن دخترها را گرفتیم و با آنها کار کردیم. این اتفاق در ابتدای انتخابات بود. این جایی است که زنان (حتی بزرگترهایشان) به ندرت با مردان در یک دایره نشسته بودند. این دخترها با هم متحد شدند و گروهی را تشکیل دادند و مبارزه انتخاباتی برای ثبتنام رأی دهندهها را شروع کردند. این دهکده واقعا روستایی است. شعاری که استفاده کردند این بود: «حتی دخترهای خوشگل هم رأی میدهند.» آنها توانستند زنان جوان را به حرکت درآورند.
این تنها کاری نبود که کردند آنها به سراغ کاندیداها رفتند تا از آنها بپرسند: «به دخترهای این جامعه چه میدهید اگر برنده شوید؟» یکی از این مردان که دارای کرسی بود ـ چون لیبریا یکی از محکمترین قانونهای تجاوز را داردـ و از کسانی بود که واقعا برای برداشتن این قانون در مجلس مبارزه میکرد چون آن را وحشیانه میدانست. او تجاوز را وحشیانه نمیدانست اما قانون آن را وحشیانه میدانست. وقتی دخترها او را در جریان قرار دادند او با آنها خیلی خصمانه برخورد کرد. این دختر کوچولوها برگشتند و به او گفتند: «ما با رأی تو را از این سِمَت بیرون میکنیم.» . او امروز از سمتش رفته است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
Great, thanks for sharing this blog article.Really looking forward to read more. Fantastic.
یکشنبه, ۲۵ام فروردین, ۱۳۹۲
I much like the precious information you provide you with as part of your articles.I’ll bookmark your weblog and take a look at once again below continually.I’m quite guaranteed I’ll learn considerably of new things suitable here! Great luck to the next!
شنبه, ۱ام تیر, ۱۳۹۲