انور عباسی
مهاجرت و دنیای برساختهی حاصل از آن همیشه جاذبه زیادی برای نویسندگان و به طور اعم هنرمندان داشته است و خواهد داشت و چنین تمی علیالخصوص که با نوستالژی – این احساس یاسآور و در همان حال شیرین – قرابت عمیقی دارد، دستمایه آفرینش بسیاری از شاهکارهای ادبیات معاصر بوده است. وضعیت ”ناکجا”یی که مهاجر و خصوصا مهاجر جبری تجربه میکند چنان تاثیر عمیقی بر فرد تحمیل میکند که عملا تجربه زیستیاش را به ماقبل و مابعد مهاجرت تقسیم میکند و تقریبا هیچ نویسندهای را سراغ نداریم که با این وضعیت دست به گریبان شده باشد و در آثارش منعکس نشده باشد و یا اثری با این پسزمینه و موضوع خلق نکرده باشد.
رمان سندروم اولیس، نوشته رعنا سلیمانی هم چنین تمی را برای امکان بروز خود برگزیده است که بیگمان با تجربه شخص نویسنده از زندگی خود و کسانی چون خود که میشناخته گره خورده است. نکته مهم در این رمان که شاید مهمترین دستاوردش هم باشد، به متن کشیدن حواشی است. چنان که مخاطب بیشتر از آنکه با خود مهاجرت به مثابه یک موضوع تحقیق که در شکل داستانی روایت میشود برخورد کند، با ترکشها و عوارض موضوع اصلی برخورد میکند و رودرو میشود.
داستان با فصلی شروع میشود که شمایی پس از داستانی دارد. بدین معنا که خواننده متوجه میشود که داستانی و رخدادهایی به منصه ظهور درآمدهاند و اکنون ”من” میخواهد برای مخاطب بازگویش کند. شیوه آمادهسازی مخاطب برای شروع این روایت یا حتی میشود گفت گزارش! اگرچه کمی اصلوب کلیشهای دارد ولی جملات، مناسب و شاعرانه و موفقیتآمیز است:
به موجهای کوچک که پیدرپی چوبریزهها و خاشاک را به پایههای فرسوده پل چوبی میچسبانند نگاه میکنم، سنجاقکی با بالهای براق در خطی مستقیم در جهت عکس خودش کنار گوشم بال میزند…
چیزی که در ابتدای فصل دوم جلبتوجه میکند، تفاوت فاحش فضای آن با فصل قبل است. در فصل یک با فضایی نسبتا زیبا و یک روزمرگی همراه با حدی از رفاه و فراغ بال و جمعیت خاطر (اگرچه همراه با کمی طعنه) مواجه هستیم که در آن احساس امنیت هست و همانطور که در سطور بالا اشاره شد فضای پس از داستان و در واقع پس از طوفان و فاصله گرفته از فاجعه بر آن حکمفرماست، ولی در فصل دوم که در واقع ابتدای روایت ”آنچه از سر گذراندم” است با فضای ناامید کننده و ”چیز”های خراب و زشت و زهوار در رفته و لانه بی پرنده و چنار بی برگ مواجه میشویم که باز هم اگرچه کلیشهای به نظر میرسند ولی کاملا هدفمند و فکر شده و درست عمل میکنند و مخاطب را برای ظهور اتفاقات بعدی آماده میکنند. اگر این تعبیر تولستوی که معتقد است هنر در واقع بازنمایی امر تجربه شده به بهترین شیوه برای مخاطب است را مبنا قرار دهیم، نویسنده در فصول ابتدایی کتاب به خوبی از پس اینکار برآمده است. اگرچه در جاهایی از متن کتاب ممکن است به ذهن مخاطب چنین متبادر شود که راوی در حال خودستایی و فخر فروشیست اما در جای جای داستان خلاف این را هم میبینیم که نشان میدهد قصد نویسنده این نبوده است (اگرچه شاید ناخوداگاه گاهی هم به آن دست یازیده باشد) بلکه این بیشتر نمود استفاده اوست از امکاناتی که به عنوان راوی اول شخص در اختیار دارد و خوب البته بخشی از دلیل تبادر چنین ذهنیتی، به همین راوی اول شخص بودن باز میگردد. نویسنده با انتخاب راوی ”من” این خطر را قبول میکند که از سوی مخاطب پس زده بشود (و خوب البته که اگر این خطر را از سر بگذراند میتواند امیدوار باشد که همدلی مخاطب را به دست آوردە است). در حالی که با انتخاب راوی سوم شخص از هر نوع آن، با چنین مسائلی مواجه نخواهد بود.
در اینجا قصد ندارم فصول کتاب را یک به یک بررسی کنم ولی نکته جالب در مورد فصول متفاوت کتاب این است که تمام آنها گویی که در جواب یکدیگر آمده باشند، پشت هم ردیف شدهاند. نویسنده به سوالاتی که در ذهن مخاطب نقش میبندد فکر میکردە و هر بار سعی کردە است که سوالات بی جواب کمتری باقی بماند.
در متن کتاب گاهی به جملات و تعابیری برمیخوریم که ناخودآگاه به خود میگوییم کاش از این جملات و تعابیر بیشتر در کتاب میبود. جملات و تعابیری که خصوصا در مواقع حساس خود را به رخ میکشند و حس و حالتی را چنان دقیق بیان میکنند که گفتی از این دقیقتر امکانپذیر نیست:
” سرم به چیزی غیر از گردنم وصل بود” (ص ٢٧)
”پشیمانی مثل یک رشته طناب به دور گردنم چسبیده بود”(ص ٧۴)
این طرز رفتار شاید بشود گفت ”شاعرانه” با جملات، در مکانهایی از رمان که به عرصه وجود پا میگذارد شیوهای از فضاسازی را سبب میشوند که با جملات نرمال و روزمرە دستیابی به چنین فضاهای احساسیای تقریبا غیرممکن مینماید و چون در طول رمان مرتب با سرریز احساسات انسانی مواجهیم، تعدد چنین تعابیری میتوانست حال و هوای بسیار همدلانه تری را آفریده و در ابراز حالات احساسی (حداقل) بهتر عمل میکرد و در نتیجه خواننده در درک مفهوم جملات دقیقتر میبود و صد البته از نظر زیبایی شناسی هم امتیازی محسوب میشد. نقطه قوت نویسنده در رمان توان ایجاد تعلیق در هر زمان و مکان از داستان است و در این زمینه به نظر میرسد که در تعلیقهای کوتاه مدت موفقتر عمل کردە است. به شخصه ماجرای کوچکی که در صفحات ٧١ و ٧٢ کتاب رخ میدهد را از نظر فنی یکی از موفقترین و درخشانترین داستانکهای یا شاید بهتر باشد بگویم ”ماجرا”های داخل رمان میدانم. نقطهای از داستان است که همزمان هم پرداخت صحنه کافی است هم کنش میان قهرمان و ضد قهرمان کاملا طبیعی و فارغ از تصنع است و هم تعلیق مناسب و هیجان آوری را شاهد هستیم. نظیر این ماجراها در رمان غالبا (و نه همیشه) به خوبی پرداخت شدهاند. در بزنگاههای چنین ماجراهای کوچکی، نویسنده معمولا خوب عمل میکند و این شاید به این خاطر باشد که نویسنده در زمینه نوشتن داستان کوتاه تجربه بیشتری دارد. ولی زمانی که با کلیت رمان مواجه میشویم میبینیم که آن انسجام منطقی و پرداخت صحنههای زیبا و تک جملەهای شاعرانه و دقیق و تعلیقهایی که با ور رفتن راوی با زیپ لباسش یا با فلاشبک به گذشته به آنها دست مییابد، در نهایت نتوانسته بر کلیت رمان سایه بیاندازد. به یک شعر بلند میماند که در هر دو- سه پاراگراف در میان یک سطر ماهرانه و زیبا گنجانده شده است ولی پاراگرافهای مابین این سطور، بسیار معمولی و فاقد توان کافی هستند. برخی یا شاید کمی بیشتر از برخی از شخصیتهای داستان کاملا قابل پیشبینی هستند. یا حداقل دقیقا قبل از اینکه عمل برجستهای از آنها سر بزند، قضاوت راوی کاری میکند که مخاطب شصتش خبردار شود که مثلا این کاراکتر به زودی یک اکت منفی خواهد داشت. لزوما کلمه قضاوت به معنای بدگویی از کاراکتر نیست ولی همین که راوی حس بد بدون دلیلی که از کاراکتر دارد را قبل از وقوع حادثه از سوی او به مخاطب منتقل میکند، خود برای این امر کفایت میکند. انگار همیشه یکنفر از قبل به شما اخطار بدهد و سپس به محض رخداد در گوشتان بگوید: ”من میدونستم”. این کاملا با اصل ”پیش آگاهی” که در آن نویسنده سرنخهای کوچکی در اختیار خواننده قرار میدهد که برای اتفاقات آتی آماده شود تفاوت دارد و مرز باریکی میان این دو هست که متاسفانه نویسنده گاهی این مرز را رد میکند. این مسئله باعث شده است که عنصر غافلگیری از داستان حذف یا حداقل بسیار کمرنگ شود. مشخص است که نویسنده گاهی ایده غافلگیری را قربانی ملموس کردن و ساختن فضای قبل از طوفان میکند و البته گاهی هم همچنان که در سطور بالاتر اشاره شد موفق میشود موازنهای میان این المانها برقرار کند.
مواردی در رمان وجود دارند که به نظر نتیجه یک ویرایش سهل انگارانه هستند. انگار نویسنده خواسته باشد کمی از تعداد صفحات کتابش بکاهد و اینکار را بدون دقت کافی انجام داده باشد. مواردی از قبیل تغییر ناگهانی زمان مورد نظر جملات که بیشتر شبیه پرشهای ذهنی هستند و برای لحظاتی هم که شده خواننده را گیج میکنند بدون اینکه دلیل ستاتیکی خاصی داشته باشند. برای مثال در صفحه ٧٩ کتاب، پس از آنکه بیشتر از یک صفحه به شرح جزئیات وضع حمل که از خود وضع حمل بیشتر به آنها اهمیت داده شده است، – نظیر پرسش و پاسخ پرستارها و یک لکه روی لباس – در حالی که خواننده انتظار دارد در دو سه سطر آینده هم از همین چیزها صحبت به میان بیاید ناگهان زمان و فضا از تخت بیمارستان و آن شب بخصوص به یک بازه زمانی احتمالا چند هفتهای (که سینهها مرتب پر از شیر میشدند و …) تبدیل میشود. برای چنین پرشی حداقل یک دو جمله یا حتی چند سطر زمینهساز در ابتدای سطر لازم بود. البته متوجه هستم که شاید این مورد کمی سلیقهای به نظر برسد.
مورد بعدی رفتار گاهی نامنطقی کاراکترهاست که آن هم باز به نظر محصول ویرایش و کم کردن حجم کتاب است. در صفحه ٩٠ میخوانیم که مردی که هیچ هم توجه قهرمان فیلم را برنیاگیخته است با او دست میدهد و او ناگهان و بدون هیچ دلیلی به جای اینکه با او کمی حرف بزند به خانه میرود و روی کاناپهاش دراز میکشد و کتابی را در دست میگیرد و بدون هیچ دلیلی که قبلا بر مخاطب مکشوف شده باشد نمیتواند روی کلمات تمرکز کند و سپس ناگهان با شنیدن صدای پسرش، لباس عوض میکند و برمیگردد. در حالی که باز هم در مورد لباس عوض کردن ناگهانی و لزومش چیزی نمیدانیم. در واقع انگار راوی نخواسته بگوید که در همان نگاه اول دست و پایش را گم کرده است و مثل یک نوجوان در چنین موقعیتی دست و پایش را گم کردە است، یا شاید هم این بخشها را بعدا و در نسخه نهایی داستان حذف کرده است. از این گذشته کلا در مورد شخصیتهای رمان چیز زیادی به مخاطب گفته نمیشود. اغلب شخصیتها تیپیک و سیاه و سفیدند. انگار تنها کسی که داستانی برای گفتن دارد شخص راویست و دیگران یک عده شخصیت از پیش ساخته و معلوم الحال و محکوم به نقش خود هستند که چیز زیادی پشت کارهایشان نیست. شاید مورد استثنایی (تا حدی) در داستان، شخصیت ”گلی” باشد که هرچند کوتاه و شتابزده و البته باز هم تیپیک و کلیشهای، توضیحاتی در بارهاش داده شده و چیزهایی در بارهاش میدانیم. اغلب این ضعفها نزد نویسندگان به این مسئله برمیگردد که نویسنده چیزهایی را مینویسد که تصاویرشان مقابل چشمانش رژه میروند و خود او برای درک دوباره آنها به کمترین کلمات احتیاج دارد. ولی نزد مخاطب این مسئله کاملا وارونه است. مخاطب هیچ تصویر ذهنیای از چیزی که نویسنده میگوید ندارد، پس نویسنده باید این تصویر را با وسواس و ریز به ریز برای او بازسازی کند. مخاطب حالات چهره و بدن شخصیتها را نمیبیند پس در جایی که اهمیت دارند باید به آنها پرداخته شود و همینطور الی آخر.
داستان رمان کمی هرز میچرخد. اگرچه انسجام ساختاری دارد اما با نقاط کلیدی، رفتاری سادە و ولنگارانه دارد. برای مثال در رمان از حالات روانی قهرمان داستان به عنوان زنی که به او تجاوز شده چیز زیادی دستگیرمان نمیشود. حتی اگرچه یک – دو بار در طول رمان از آن تجربه یاد میکند ولی بسیار زود و سهلانگارانه از آن عبور میکند و شاهد هیچ نوع تروما یا تاثیر عمیقی که ناشی از این تجربه باشد بر او نیستیم و در عوض باز هم با پرشهای ناگهانی و تغییرات ناگهانی مواجه میشویم که به یک ماجرای عاشقانه چند ماهه ختم میشود و در طول این ماجرا هم سوالهای بیجواب دیگری برای مخاطب به وجود میایند.
در جریان رمان نویسنده به خوبی از پس به تصویر کشیدن لحظات شروع یک رابطه و ظرافتهای اوجگیری و سپس فرود آن آمده است. گذشته از موردی که اشاره شد یعنی سوالهایی که بیجواب میمانند باقی مسائل به خوبی پیش میروند. در واقع در کل کتاب با دو داستان مجزا مواجه هستیم (که میتوانست باعث شود به جای یک رمان با دو رمان مواجه باشیم) و یک خط فرضی که زمان را به پیش و پس از خود تقسیم میکند. زبان و لحن و مسائل و داستان تا زمان گرفتن اقامت کشور سوئد یک طرف ماجراست و ادامه رمان تا انتها، سمت دیگر آن. اگر قبل از آن راوی در فکر برآورده کردن نیازهای اولیه زندگیست، پس از آن مجال پیدا میکند که به مفهوم متعالی عشق هم بپردازد و این نکته ظریف و مهمی است که نشان از درک نویسنده نسبت به مسائل انسانی دارد. در هر دو سوی این خط فرضی قرینههایی برای مابهازای سمت دیگر وجود دارند. در یکسو ازدواج و مرگ همسر و مهاجرت، که در نهایت به گرفتن اقامت ختم میشود و در سوی دیگر عشق و جدایی و زجر و رنج پس از جدایی که به نوعی رستگاری نهایی منتهی میگردد. رستگاریای که همچون گرفتن اقامت بهای سنگینی برایشان پرداخت شده و به وضوح حس میکنیم که ارزشش را نداشت. بهایی به سنگینی از دست دادن اعتماد به انسان و چشیدن طعم سختترین آزارهای روحی و احساس شدید حقارت برای مدتی طولانی. رستگاریای که در واقع رستگاری نیست بلکه یک نوع دهن کجی ”گلی” مابانه است که: حالا که نمیشود، بگذار نشود. هیچ چیز ارزشش را ندارد.
میشود زهرخند نینا را در آخرین سطور داستان حس کرد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.