سرزنده‌ترین و عالی‌ترین شادی‌ها به‌سان اسبی تازان تنها یک لحظه به برابر چشم ما درمی‌آید و به‌زحمت اگر ردی در جانمان به جا بگذارد. طعم آزادی و برابری را تنها می‌توان در غوغای جنون چشید…

   گوته

ایستاده باشی یک گوشه چهارراه و محو اتفاق‌هایی که به چشمت غریب باشند و خواستنی. در چهار گوشه چهارراه آدم باشد و آدم. وسط، آتشی در سطل و جوانانی مدام در جنب‌و‌جوش. بروند و بیایند. دو سه مرد و زن سن‌وسال‌دار هم باهم آمده باشند و یک‌بند بدوبیراه بگویند و کیفور از خشم به هوای جوان‌ها ایستاده باشند کنجی. دود چهارراه را گرفته باشد. گلو و چشم بسوزد. صدای گاز موتورها از چهارراه بالا بیاید. گاه از بالا و گاه از پایین و گاه از چپ و راست گله‌وار یورش بیاورند به جمعیت و متفرق کنند، اما باز همه برگردند سر جای اول. فضا هر دم ملتهب‌تر شود. بدانی به همین منوال نمی‌ماند و بالاخره شاخ‌به‌شاخی شدیدتر می‌شود. ترسی به دلت دویده باشد. اما شوق و نترسی عجیبی هم داشته باشی. از روزی که اتفاق شروع شده باشد، مدام حسی دوگانه داشته باشی. همینا، ترس و پُردلی، امید و نومیدی. مدام یخه‌ات کنند. ولی آن شب درست در همان لحظه که ایستاده باشی و شاهد همه این‌ها، دلت به حس دیگری هم وا شده باشد که خوب بدانی دیگر در بند آن دوگانه‌ها نیست. یا شاید هم بعداً دانسته باشی نه همان لحظه. به نظرت بیاید در دلت جای دیگری وا شده ورای آن‌ها. اسمش را بعد گذاشته باشی فراسو. فراسوی آن دوگانه‌ها. شاید هم نه فراسو.

این‌ها تصویری است از آن شب که دیگر هیچ چیز را به قبل از خودش برنمی‌گرداند. قاپ مرا که دزدید؛ در حیرانی و سرگردانی. تا قبل از آن شب نمی‎‌دانستم فراسوی دوگانه‌ها ایستادن، به این ملموسی، چه حسی است. نمی‌دانستم فراسوی امید و نومیدی، فراسوی تهور و ترس بودن دقیقاً چه حسی دارد. گاهی که می‌بردمش توی عالم ذهن و نظر چیزکی دستگیرم می‌شد. اما هنوز به قامت تجربه دوخته نشده بود. بعد فهمیدم تازه همان چیزی هم که از فراسو در عالم نظر می‎‌دانستم آنی نبوده که باید می‌بود. حس می‌کردم وقتی از فراسوی چیزی ایستادن می‌گوییم، یعنی از چیزی فاصله می‌گیریم و غیر آن را حس می‌کنیم. یک موضعی که وقتی پای این دوگانه‌ها وسط باشد، نه این است و نه آن. به فکرم نمی‌رسید که روی دیگری هم دارد که هم این است و هم آن. چاره‌ای از آن دو ندارد. آغشته است، آلوده است، آمیخته است. جدا نیست و فاصله ندارد. درون است. خیلی درون است. درمورد این دوگانه‌های بالا هم آنقدر آغشته است که دیگر تفکیک‌شدنی نیست. هر دو می‌آیند و می‌روند و مدام جا عوض می‌کنند و حسی غریب می‌سازند که دیگر نه آن است و نه این، هم آن است و هم این. تو بگو فراسو در درونشان شکل بیرونی به خود می‌گیرد. وقتی در نقطه این فراسو قرار می‌گیری، دیگر نه می‌ترسی نه پردلی، نه امید داری نه نومیدی، اما هر لحظه هم می‌ترسی هم پردلی، هم امیدواری هم نومید. به معلق بودن از چیزی می‌ماند. وقت معلق بودن، هم حس سبکی و رهایی می‌کنی هم ترس از افتادن داری. مثل رقص در مستی. مست که باشی، رقص که می‌کنی، در حرکات تنت هم سبکی و لاقیدی موزونی داری، هم هر آن تصور می‌کنی الان است که بیفتی و کله‌پا شوی. اما لبخند سرخوشانه‌ای به لب داری و اگر هم زمین بخوری، می‌دانی با خنده‌ای می‌خوری. این لحظه همان لحظه‌ای است که آرزو داری در کل زندگی‌ات کش بیاید. آنقدر که مدام تا ته در همین لحظه بمانی. همان لحظه شادکامی تمام. ولی خب زودگذر است و تو مجبوری برای تکرارش هی و هی بنوشی و مثل سگ پاسوخته پی‌درپی کوچه و خیابان و شهر و بیابان گز کنی.

و حالا سه ماه است، از آن شب سوم، عینهو سگ پاسوخته دارم کوچه و خیابان گز می‌کنم تا آن لحظه‌ای را که دو سه ساعت خودش را برایم کش آورد، دوباره تکرار کنم. هر خیابان را که بالا می‌روم، با خودم فکر می‌کنم لابد سر خیابان قبلی بعد از من آن لحظه رخ داده. باز می‌گویم نه جلوتر پیدایش می‌کنم. می‌روم و باز به همین خیابان فکر می‌کنم که پشت سر نهاده شده و باز قبلی شده و باز همان فکر. مواقعی بوده که نزدیک آن لحظه شده‌ام، اما نزدیکش شده‌ام فقط. خودش دست‌نیافتنی بوده. آن مواقع، درآمیختگی دوگانه‌های آن لحظه را نداشته‌اند. فقط یکی از دوتا بوده. برای همین در ذهنم حک نشده‌اند. ولی هر بار لحظه آن شب را مرور می‌کنم، دوباره شعفی در جان و تنم می‌دود و از جا بلندم می‌کند. آن لحظه نمی‌گذارد در رخوت روزها و بلاتکلیفی فکرهای خودم غرق شوم. تصورش هم خون به رگم می‌دواند.

سومین شب بود. قرار شده بود با رفقا برویم شلوغی. از دفتر با ف. زدیم بیرون. انقلاب ملتهب بود. مردم در رفت و آمد بودند. یگانی‌ها سر هر خیابان ایستاده بودند و چشم می‌گرداندند. سر هر خیابان از میان‌شان که می‌گذشتیم، جمعیت مدام بیشتر می‌شد. از خیابانی انداختیم بالا. هی که بالاتر می‌رفتیم تپش قلبم بیشتر می‌شد. آدم‌های توی خیابان همه انگار آماده و منتظر چیزی بودند، طغیانی، غلیانی، انفجاری. شاید هم از بالا خبر داشتند. در میانه‌های راه از هر که می‌آمد پایین می‌پرسیدیم بالا چه‌خبر، می‌گفتند شلوغ است. بعضی هشدار که غلغله است نروید. با ف. کم حرف می‌زدیم و فقط می‌رفتیم. شک ندارم ترس و اضطراب در دل هر دومان موج می‌زد. می‌رفتیم که برسیم به مابقی رفقا تا شاید آرام‌تر بگیریم. بالا منتظر بودند. خودم بعد از دوازده سال دوباره به خیابان می‌آمدم. آن‌موقع‌ها کم‌سن‌وسال بودم هنوز و درست نمی‌دانستم چی به چیست. غریزی می‌دانستم که باید بروم خیابان یا در محوطه دانشگاه قاتی جمع شوم. تازه دانشجو شده بودم و در ملتهب‌ترین ایام هم دانشجو شده بودم. اما می‌رفتم. با ترس و لرز هم می‌رفتم. منتها یک نترسی غریب نوجوانانه‌ای هم داشتم که بهم دل می‌داد تا پاهایم سست نشوند. اما آن شب، آن غروب، همین‌طور که پاشنه به پاشنه ف. قدم برمی‌داشتم، پاهایم از ته دلم می‌لرزیدند.

ولی رفتیم و رسیدیم بالاخره. جمعیت را که دیدیم، رفقا را هم که پیدا کردیم، دلمان کمی قرص شد. سر تقاطع صف‌آرایی شکل گرفته بود و این طرف شعار و مشت‌های پرگره، آن طرف باتون و تفنگ و زره. جمعیت از این‌سو روان بود و نیروهای یگان از آن‌سو. می‌زدند و دور می‌کردند و جمعیت باز پیش می‌رفت. غالب آمدند آخر و همه را راندند رو به پایین. مقدر بود انگار که همه‌چیز برای آن لحظه باشکوه تعلیق، در چهارراه پایین شکل بگیرد. وقتی مابین جمعیت پا‌به‌دو رسیدیم به چهارراه، دیدیم گروهی که پیش از ما رمانده شده بودند، چهارراه را گرفته‌اند، آتش درست کرده‌اند، ماشین‌ها را نگه داشته‌اند و عملاً سنگر ساخته‌اند. در این صحنه لرزش پاهایم دیگر رفته بود و محو همدلی و همسویی آدم‌های وسط چهارراه بودم. اشک‌آور بود که شلیک می‌شد و گله‌گله موتورسوار ضدشورش دوترکه که می‌آمدند و می‌زدند و می‌رفتند و باز می‌آمدند و می‌زدند و می‌رفتند. ترس و التهاب سرتاپایمان را فراگرفته بود. ولی شوق و دل‌قرصی هم سر جا نگهمان داشته بود. انگار که یک پا بلرزد و پای دیگر سفت و محکم پشتش بایستد. شعار دادن و هر مشارکتی را فراموش کرده بودم و فقط نگاه می‌کردم. لرزان و خیزان نگاه می‌کردم. چشمم مدام می‌دوید. چند نفر را زده بودند و بقیه گردشان را گرفته بودند و بهشان رسیدگی می‌کردند. عده‌ای نترسانه فریاد می‌زدند و شعار می‌دادند. برخی غنیمت می‌گرفتند و آتش می‌زدند. بعضی ریه‌های پردود سیگار را به چشم‌های سوزان اشکبار فوت می‌کردند. جمعی چخ‌بختیار ایستاده بودند کنجی و نگاه می‌کردند. شاید شبیه آن لحظه خودم. خلاصه هر کس به طریقی حضور داشت. آنجا در آن لحظه دیگر حضور بی‌خودی هم وزن داشت، عابر بودن هم سنگینی داشت، بی‌تفاوت گذشتن هم تفاوت داشت. فضا چنان سبک و سنگین بود که می‌ماندی دلت بخواهد پر بکشی یا محکم بایستی. وقتی موتوری‌ها با باتون و تفنگ یورش می‌آوردند، بدن از سر غریزه ترس به جان دل می‌انداخت و دل هم از سر بقا پای لرزان را خیزان می‌کرد و دیگر نمی‌دانستی کی دررفته‌ای و چطور در کنار بقیه هم مانده‌ای. بعد که یادت می‌آمد، می‌دیدی چندان ناهشیار هم نبوده‌ای. آن وسط دست دو نفر را هم گرفته‌ای برده‌ای، یکی هم تو را کشانده برده و القصه خطر رفع شده. در آن هنگامه انگار که ذهن و فکر و آگاهی و هرآنچه به‌گمانت زندگی‌ات را به آنها بند کرده‌ای و قرار بوده تنت را هم نجات دهند، رفته‌اند کنار و تن و غریزه‌ات بوده که تنها میان مرگ و زندگی ایستاده و تو را همچنان در مرز زندگی نگه داشته. آن دم است که بدن قابلیتی از خودش بروز می‌دهد که درمی‌یابی چقدر نشناختنی بوده برایت و چقدر کم – در قیاس با ذهن – به آن بها داده‌ای. می‌بینی بدنت به صدا و حرکت درآمده و ذهن و فکرت به سکوت و سکون فرورفته.

دو سه ساعتی در آن چهارراه فضا ملتهب بود و می‌آمدند و می‌زدند و می‌رفتند و فرار می‌کردیم و برمی‌گشتیم و باز همدلی و اتحاد و از خودگذشتگی. مرزهای هویت و تعریف خود و دیگری گسسته بود. آنقدر همه درهم و باهم و برای هم بودند که دیگر به خودت فکر نمی‌کردی. شده بودی یکی دیگر و خودت را هر دم جای همه می‌گذاشتی و در آن آشوب ناامنی حس امنیت می‌کردی. حس تعلقت به آن جمع برایت عین آزادی بود، جمعیتی که طغیان کرده بود و از بند گسسته بود و دمی یک‌جا بند نمی‌شد. رهای رها. حالا به نظرم آزادی را فقط در این طغیان جمع می‌توان تمام و کمال لمس کرد. در همین لحظه‌ای که کش آمده و به عاصی بودن مجال بروز می‌دهد. همین لحظه‌ای که چیزی را تثبیت نکرده هنوز و همه‌چیز در آن جاری است به هر سو. این لحظه که بگذرد، دیگر آزادی هم این آزادی نیست. فردای آزادی دیگر آزادی نیست. باز نظم است، قالب است، ساختن دیوار است برای بستن این گسیختگی که آدم توان تحملش را ندارد و هرچه زودتر باید پشت سر بگذاردش و سنگ روی سنگ بند کند تا پاگیر شود و ذهنش آرام بگیرد. باید دوباره خو بگیرد و عادت کند. تازگی را کهنه کند تا مشامش را نیازارد. و بعد بنشیند و یاد کند از این لحظه که چه شور و شعفی داشته ولی ناچار بوده در آن نماند. آن‌وقت طغیان را نوستالژی کند و بنشیند و نشخوارش کند و فراموش کند که چه شوق و شجاعتی را در میدان مرگ و زندگی از کف داده و بعد حافظه‌اش را بینبارد و زور بزند و حکایت شادی و رهایی آن لحظه را بازگوید تا مگر دوام بیاورد. آن‌وقت حسرت به هزار زبان سخن بگوید و راویان سرخورده باز از ترس بگویند و نومیدی.

القصه، ماجرای چهارراه آن شب جمع شد. جمعش کردند. اما برای آدم‌های حاضر در آن نقطه، تجربه‌ای به جا ماند از آن لحظه که شاید فعلاً رهایشان نکند. شاید عده دیگری هم مثل من از آن شب به بعد خیابان‌ها را مدام رفته و آمده‌اند تا دوباره تکرارش کنند. شاید عده‌ای هم در ذهنشان و حتی عملشان بارها آن را از نو ساخته باشند و آماده باشند برای رقم زدن دوباره و دوباره‌اش. ولی از این تجربه فقط یک چیز برایم قطعی است و آن اینکه بازگشتی در کار نیست: دیگر نه من آدم قبل از آن چهارراهم، نه در و دیوار و اجزای آن چهارراه و این شهر همان قبلی است و نه آدم‌هایی که دیدم و می‌بینم. همه‌چیز نو شده، تغییر کرده، رنگ دیگری گرفته.

حالا به این ایام نگاه می‌کنم. لحظه آن شب کش آمده و بی که باز تجربه‌اش کرده باشم، همه‌جا خودش را نشان داده. گرچه شاید بی حضور من و برای من. ولی می‌دانم هنوز در آن لحظه‌ام، چون چیزی تثبیت و تمام نشده. درهای امکان تکرارش باز است هنوز. دست‌کم هنوز می‌توانم بگویم شاید. فاصله امکان یک تجربه و خود آن تجربه هرچقدر هم زیاد باشد، باز از یک جنس است. کار خودش را می‌کند. و حالا در آستانه یکی از زیباترین تجارب بشری ایستاده‌ام، بر بلندای تپه‌ای نیم‌ویران، و نگاهم فقط به گستره مه‌آلود و زیبای پیش رو است. هنوز می‌ترسم، هنوز نومیدم، هنوز سردرگمم، ولی سرمستی و شوری به دل دارم که شکوهی رعدآسا دارد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)