روژه مارتَن دو گار Roger Martin du Gard نویسندهٔ فرانسوی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات رُمانی دارد به نام «ژان باروا» Jean Barois که آلبر کامو» و «آندره ژید» به آن خیلی علاقه داشتند،
روژه مارتن دوگار که از نوجوانی تحت تأثیر «تولستوی» و رمان «جنگ و صلح» بود، جدال عقاید و آراء را در ژان باروا به تصویر کشیده است.
…
مسأله روز اروپا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم «دگرگونی فهم بشر از دین همراه با پیشرفت علوم طبیعی» بود و رمان ژان باروا هم به همین موضوع پرداخته است. استبداد زیر پرده دین و سلطه کلیسا را بر جوانان اروپا نشان داده و به «ماجرای دریفوس» و محاکمهٔ «امیل زولا» نویسندهٔ معروف فرانسوی هم میپردازد و واکنش خشن توده مردم را نسبت به دریفوس و امیل زولا زیر ذره بین میگذارد.
دریفوس، افسر یهودی فرانسوی بود که به اتهام جاسوسی برای آلمانیها محاکمه و محکوم شد اما پس از ۱۲ سال، معلوم گشت بیگناه بوده است. امیل زولا، به حمایت از وی و محکوم کردن عمل دادگاه و اعتراض به آن پرداخت که به محکومیت یک سالهاش منجر شد. پس از آن بود که سیصد تن از نویسندگان و اندیشمندان طی نامهای به اعتراض به این حکم برخواستند که به اعلامیه روشنفکران مشهور شد.
…
قهرمان داستان (ژان باروا)، از یک خانواده مذهبی و سنتی است. او در دوره نوجوانی به دین و ایمان خود شک میکند و بعد از کش و قوسهای بسیار جار میزند خدا توهمی بیش نیست. فرزندش که به دنیا میآید میگوید: باید این کوچولو را از نفوذ دین خلاص کنم. هیچ کس شراب نو را در مشک کهنه نمیریزد. اگر بریزد شراب نو مشک کهنه را بترکاند… باید شراب نو را در مشک نو ریخت تا این و آن هر دو سالم بمانند.
خلاصه، ژان باروا که دویدن در پی آواز حقیقت را پیشه کرده بود، دین را میبوسد و کنار میگذارد و به محافل روشنفکری فرانسه روی آورده، با دوستانش نشریهای به راه میاندازد و نظریات جدید خودش را تبلیغ میکند و کم کم به یکی از قطبهای روشنفکری فرانسه تبدیل میشود اما آخر عمری که آفتابش لب بام میرسد حالی به حالی شده و در مقابل گذشته خود میایستد و در مواجهه با مرگ، به دیدار خویشتن میرود و به این فکر میافتد که نکند تمام عمرم بیراهه رفتهام.
ژان باروا برخلاف «دیوید هیوم» فیلسوف اسکاتلندی و از پیشروان مکتب تجربهگرایی که هنگام مرگ بر انکار خداوند و حیات ابدی ایستاد و ناصحان را دست به سر کرد، جور دیگری رفتار میکند.
وی در بستر مرگ خودش را به چالش گرفته و اعتقادات پیشین در او جان میگیرد.
ژان باروا میگوید کرتر از همه کسی است که نمیخواهد بشنود. نمیتوانم بیش ازاین با این نگرانی به سربرم. میخواهم بدانم. میخواهم خاطر جمع شوم. هنوز هم معتقدم که حقیقت چیز دیگری است، چیزی درکار است که ما نمیدانیم…
وقتی کشیش برایش از خدا و دنیای دیگر حرف میزند یکی از دوستان ژان باروا رو به کشیش کرده و میگوید: «رفیق ما مثل همه کسان دیگری که نمیتوانند به خود اعتماد کنند، مذبوحانه به خدا چنگ زده است…»
…
ژان باروا با خودش نجوا میکند:
«حقیقت چیز دیگری است. چیزی درکار است که ما نمیدانیم…»
مرگ ژان باروا را زمین میزند و در آغوش میگیرد. میمیرد اما این پایان داستان نبوده، حکایت همچنان باقی است.
…
سایت همنشین بهار
ایمیل
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.