از گفتههای سروش درباره شاه و خمینی گاهی گذشته است. آنچه در پسش آمد پرگویی و تندگویی بسیار بود و گزیدهگویی اندک. من البته خود را نه پرگو و تندگو میدانم و نه گزیدهگو. کمینهای هستم به کنار. با این همه درنگی کردم تا گرد بهپا خاسته بنشیند. کاش چند چیز از جوار ما رخت برکند. یکی کلیگویی است و دیگری زیادوکم رفتن است که گمان نمیکنم به این زودی ما را از شر خود خلاص کند.
عبدالکریم سروش از خردورزان این دوران است و کیست که بخواهد در آن تردیدی کند. دینشناسی پیشۀ اوست و عرفاندان و مولویشناس هم هست. فلسفههای قدیم و جدید را خوب میداند، با علوم تجربی آشناست و در علوم انسانی قابل است. فکر و قلم خود را دارد. در انبانش گوهرها است که ارزان میفروشد. منی که این مینویسم، او را صاحب دینی بر خود میدانم، از او آموختهام و میتوانم آسوده او را استاد بنامم. استاد در هر چه این واژه به ذهن برساند. اما پایان سخن را در آغاز بگویم. چه کسی گفته که یک استاد، یک دانا یا یک ذوالفنون همه چیز باید بداند؟ این سخن بزرگمهر حکیم را باید ذکر هر روزه کنیم که همه چیز را همگان دانند.
سروش در سرِ سلسله و صلاحجویان امت و بسیاری از نواندیشان در پیروی او همواره بر یک شخصیت تاختهاند. مصباح یزدی. نقدهایی از این قرار که او به کار سیاست نمیآید؛ کجسلیقهاست؛ در سیاست تندخو است؛ کاش به همان درس و بحث خود بسنده میکرد. پاسخ من یک گزاره است. مگر سروش در سیاست خیلی خوشسلیقه بود و مگر خرد سیاسی قابلی داشت؟ سروش و مصباح قافیههای یکی غزلند.
عبدالکریم سروش با انقلابیهایی که از دین ایدیولوژی ساخته بودند همدل شد و به تعبیر خودش دل به امام امت سپرد، با کسان نشست که درس و دانشگاه را اسلامی کنند و تا شد از آشتی دموکراسی و حکومت دینی گفت و این همه کارنامه سیاسی اوست. همه آنها را هم خود به کناری انداخت. نظریههای مخالف انقلاب داد، در نبایدی و نشایدی تعبیر ایدیولوژیوار از دین کتاب نوشت. گفت درس و دانشگاه اسلامی و غیراسلامی ندارد. سپستر هم به این نتیجه رسید که در حکومت دینی اساسا نباید به دنبال دموکراسی بود و این اسلام را دموکراسی نیست. قالب سیاسی امت و امامت را هم در دوره مدرن نازا خواند و فتوی به مرگش داد. من البته نه مدافع آرای پیشین اویم و نه هواخواه دیدگاه اکنونش، اما سروش کسی است که خودش همه کارنامه سیاسی خودش را رد کرده است. هم امروز، انقلابی و ضدانقلاب او را نمیپسندند.
میدانم و کسان بسیاری را میشناسم که از قیاس سروش و مصباح آشفته میشوند. من البته این قیاس را درست میدانم و هم البته آرای سیاسی مصباح را بسیار منسجمتر مییابم هر چند با همه آن مخالف باشم. مصباح چهل سال است میگوید در حکومت اسلامی دموکراسی و رای مردم معنایی ندارد. آنچه بر صدر مینشیند این عقیده و ایمان است نه کشور و مردم. سالهاست میگوید که ما برای نان و اقتصاد انقلاب نکردیم (بنگرید که بسیاری تازه پس از چهل سال دانستهاند که ما برای اقتصاد انقلاب نکردیم). من اگر با همه آرای مصباح مخالف باشم، چیزهای بسیار در او دیدهام که بستایم. یکی انسجامی است که در افکار اوست و دیگری صداقتی و شجاعتی است که در گفتار دارد. آن داستانهای دیگری که بر او چسباندهاند را من دیگر نمیدانم.
نمیخواهم نظری درباره آرای پیشین و پسین سروش داشته باشم و در مقایسهای که میان شاه و خمینی کرد نظری بدهم. فارغ از فتوایی که داد، اساس قیاس او سست و بیمایه بود و هر چه گفت فارغ از درستی یا نادرستی با آرای خودش جور نمیافتاد. هیچ روشن نبود که او چه چیزی را سواد میدانست و حکمتی که خمینی داشت را چه اندازه در حکومت کارگر میشمرد. خود او البته بر این است که فقه و اصول چندان به کار حکومت نمیآید و بعید است که خودش هم بداند این ایدهها چگونه با آن رای میسازد. سپستر در پاسخی بر منتقدان گفت نباید شاه و خمینی را در چاه و ماه دید. حال که خودش در آن سخنرانی در قیاس این دو گفت چه نسبت خاک را با عالم پاک و شاید باید از خود او پرسید که خاک چیست و عالم پاک کجاست. سروش یا باید بر حرفهایی که پیشتر زد تاکید کند و بگوید هنوز بر همانم یا بر اشتباه خود اعتراف کند. خالی از این دو نیست. یا باید بپذیرد که خمینی باسوادترین حاکم ایران در طول تاریخ بود و دوباره بر بینظیری او در حکومتداری تاکید کند یا بگوید نه چنین نیست. از این دو خالی نیست. سپستر در پاسخش بر منتقدان، بینظیری خمینی در حکومتداری را غلاف کرد و توجیهگرانه گفت آری باسوادترین بود، نادرست است، ابطالش کنید. خودش هم میداند که چون باسوادی خمینی را دلیلی برای انتخاب او دانسته بود، اکنون باید سواد او را در رابطه با حکومتداری اثبات کند وگرنه، نه فقه و اصول و نه هسته اتم شکافتن دلیلی بر برتری کسی در حکومتداری نیست. راهش این است که بگوید خمینی فقه و اصول درجه یکی داشت و این او را در سیاست یاری میکرد، پس در قیاس با شاه او را میگزینم و با سوادترین حاکم تاریخ ایران میدانم. این راه مصباحیزدی است که چه مخالف باشید و چه موافق، رای منسجمی است. چون او سیاست غیرفقهی را نمیپذیرد.
داستانی شگرف است که امروز هر که میآید چیزی میگوید و سپس نه بر همان حرف میماند و نه اشتباه خود را میپذیرد و شگرفتر آنکه این نمونه غریب را امروز بر جامه اهل فضلی چون سروش میبینیم. نمیتوان یک روز با انقلابیها نشست و فردا آنها را به سخره گرفت و خود را از آنان جدا دانست. یک بام و دو هوایی غیر از این نیست. اگر نمکدان انقلاب شکستنی است سهم شما هم باید بشکند. من نیتخوان نیستم ولی در آن سخنرانی و در پاسخ بعدی، سروش خشم مستوری داشت که سخت خود را فریاد میکرد. او از شنیدن زمزمههای دوباره پادشاهی خشمگین است و این خشم است که عنان از او ربود و اینچنین موشکافی منطقدان را بیپایهگو کرد. انقلابیای که اکنون آموزگار نظریه ضدانقلاب است دوباره اسیر خشم و احساسات انقلابی شد. او در آموزگاری ضدانقلابانه خود هم همیشه احساسی سخن گفت. سخت است باور اینکه تیزفکری چون او چنین سست بگوید من ضدانقلابم و هیچ انقلابی خوب نیست. البته پیروی یکباره صلاحجویان امت از او چندان برای من غریب نیست. حساب منطقی آن ساده است. گزارههایی که محمول آنها یک کیفیت است همه نسبیاند و در جوار زمان و مکان معنا مییابند. هیچکس نمیتواند بگوید انقلاب خوب است یا بد است. انقلاب در یک زمان و یک جا میتواند خوب باشد یا خوب نباشد. هیچ فلسفه مطلقی هم برای آن نیست (حال اینکه کلیت انقلابها را کالبد شکافت و در آن سهم بیشتر را به احساس و نه عقل داد، سخن دیگری است که شاید بتوان با آن همدل بود). به هر روی این داستان چندان جای سخن ندارد. بر آموزگاری که به ما چیزها آموخته هم تاختن نه رواست. سخن اول و آخر این است که سروش را با همه فضلی که هست در سیاست خردی نیست و چاره سیاست از او نباید خواست. این البته تنها قصه سروش نیست، قصه بیشتر آنان است. آنان را که در همه کندوکاوهایشان سخنی از ایران نمییابید، چگونه انتظار درمانگری وطن میبرید؟ دانش و فضل آنها بر تارک هر سرایی بنشیند در صفالنعال سرای سیاست هم نخواهد نشست.
نیک میدانم بسیاری تاختنهای بر سروش رنگوروی سیاسی داشت که کاش چنین نبود اما بسی پیشتر بسیاری از آفرینهای بر او هم رنگوروی سیاسی داشت. روزگار و داستان آدمی این است. بادنوردان بسیارند و خودپرستی بزرگترین امپراتوری آدمی است. خوششان بیاید به به کنانند و بدشان بیاید اه اه زنان.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
بادرود
و
سپاس از جناب زمانی
توجه به مواردذیل مزیدبرامتنان خواهدبود:
بحث محوری درموردآقای سروش “نداشتن جایگاه
تاریخی”دربرهه چهاردهه اخیردرتاریخ سیاسی
عصرمابعنوان یک اندیشمنداست ازایدئولوژی شیطانی
تافربه ترازایدئولوژی تارویای پیامبرانه ونظرجدیدکه
اشارت رفت نتوانست درفضای زمان طرحی نودرافکند
و همانند شاعران سبک هندی که بدنبال ابداع مضمون
بودند وسرانجام نیزسرازابتذال دراوردنددربرج عاج خویش
وبدورازفرازونشیبهای تاریخ معاصر به طرح نظریات خویش
نشسته وبرآنهارنگی نومیزند!
و دلیل برافروختگی نامبرده در جلسه اخیررابایددرهمان رسوبات
متحجرانه ایدئولوژی شیطانی دانست به عبارتی هرچیز
به طرف اصل خویش بازخواهدگشت براستی نظام
آفرینش و تاریخ و زمان بیهوده پونیستندکه حکم به اصالت و
ماندگاری اندیشمندانی دهند که بافداکردن سرنوشت هستی هایی
بیشماروانسدادراه تکامل وحرکت تاریخ وکندکردن حرکت آن
پیشاپیش حکم به میرایی خویش داده اند.
براستی که صدای یک اندیشمندرابایددرجایی شنید که انسان
صدایی ندارد.
اصالت و ماندگاری یک اندیشمنددررابطه با نسبت وجودی وی
با وجود وهستی ست
نقدهارابودآیاکه عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
با احترام براندیشمندان بزرگ تاریخ بشری که ذهن انسان
راتکان دادند وبرای او آزادی به ارمغان آوردند.
چهارشنبه, ۷ام فروردین, ۱۳۹۸