دو سال قبل هر روز صبح برای تزریق انسولین یک بیمار مبتلا به قند به خانه اش میرفتم. وقتی خارج می شدم زن میانسالی را مشاهده میکردم که موهای صاف بلند سیاهی داشت. او ساک ارزانقیمتی حمل میکرد که معلوم نبود از فروشگاه مواد غذائی محل چه چیزی خریده است. در آن موقع تابستان، من متوجه پاهای پینه بسته اش و کفشهای دمپایی مانند پلاستیکی اش که بزرگتر از پایش بودند شدم، سر و وضع او نیز نشان میداد که از درآمد کافی برخوردار نیست. با خود می اندیشیدم ای کاش میتوانستم برایش کفشی تهیه و به او هدیه نمایم.
این وضعیت ادامه داشت و من هرگز بخود اجازه ندادم از او در این زمینه سئوال نمایم. من بیشتر مواقع او را زمانی در خیابان می دیدم که در حال رانندگی بودم.
چند ماه بعد بیمار دیابتی، به مجتمع مسکونی جدیدی خانه کشی کرد.


دوباره مثل قبل باید ساعت ۷ صبح نزد او میرفتم، در همان روزهای اول با کمال تعجب همان خانم را در این مجتمع دیدم. او هم ساکن آنجا بود. کلیه کسانی که در این مجتمع زندگی میکردند، سنینی بین ۵۰ تا ۶۵ ساله و از ناراحتی روانی رنج میبردند.
در روزهای اول همه احساس غریبه ای با من داشتند. کم کم در آسانسور اکثریت آنها را ملاقات کردم، روابط بسیار زیبایی بین ما بوجود آمده بود.
تا مرا می دیدند با صدای بلند سلام میکردند، احساس خوشحالی و دوستی و نزدیکی خاصی از خود نشان میدادند.
مثلا زمانی که در ورودی این مجتمع آسیب دیده بود و بیمار من از طبقه چهارم نمیتوانست پائین بیاید و درب را باز کند، تعدادی از آنها نزدیک به ۶ نفر داخل ساختمان و جلو درب ورودی منتظر میاستادند تا من بیایم و من چون سایه آنها را از بیرون ساختمان و از شیشه درب ورودی مشاهده میکردم آهسته با انگشت به شیشه مینواختم و یک نفر از آنها که همیشه کت و شلوار و کراوات و کفش واکس زده در بر داشت درب را باز میکرد. این شخص قبلا مدیر یکی از شعب بانک ها بود و از زمانی که دچار اختلال مغزی شده بود، خانواده اش او را ترک کرده بودند.
وقتی که من وارد ساختمان میشدم همه شروع میکردند به سلام و صبح بخیر گفتن. یک خانم افغانستانی هم در میان آنها بود . او دبیر دبیرستانی در کابل بوده است . او هم شروع میکرد با صدای بلند صحبت کردن و میگفت من ده سال در تهران بوده ام ایرانی ها همه آدم های تحصیل کرده ای میباشند!! و با لهجه ای خاص بلند بلند حرف میزد، اشعار زیادی را هر روز میخواند، از جنگ نابرابری، و بخشا شعارهای مذهبی، بعدها که فهمید من مذهبی ندارم دیگر به گبر و آتش پرست دشنام نمی داد و بیشتر به طالبان و خمینی فحاشی میکرد. نمیخواستم با او وارد این مقولات شوم چرا که نه جایش بود ونه ظرفیتی برای این کار وجود داست.
هر یک از آنان شخصیت خاصی داشتند. یکی از آنان که مهندسی شیمی تحصیل کرده بود، همواره دنبال من میآمد و از مضرات انسولین صحبت میکرد. تا زمانی که من با او درست و حسابی حال و احوال نمی کردم، نمی رفت.
انسان های مهربانی بودند از دیدن آنها خوشحال میشدم. وقتی به آنجا میرفتم همه ناراحتی های خود را فراموش مینمودند.
آن خانمی را که قبلا در خیابان دیده بودم هم نزد همین جماعت بود. او هر زمان که مرا میدید با صدای خیلی بلند که فکر میکنم به بیماری او مربوط بود میگفت:
” آمده ای فلانی را ببینی؟”
منظور همان بیمار دیابت بود. همه متوجه میشدند که من آمده ام.
در بعضی مواقع که ده دقیقه ای دیر می رسیدم مایل نبودم مدیر مجتمع متوجه شود که من دیر آمده ام اما او را چه باک در هر حال فریاد خود را میزد. در حقیقت هم مساله ای نبود که من ده دقیقه دیر آمده باشم.
کم کم مرا تا درب اطاق بیمارم راهنمایی میکرد و می ایستاد تا من کارم را تمام کنم و تا دم درب باز هم مرا بدرقه می نمود.
یک روز تلفن دستی من را دید و گفت آیا میتوانی از من یک عکس بیاندازی؟
من هم عکسی از او انداختم و به او نشان دادم. او با دیدن عکس بسیار ذوق زده شد و کلی تشکر کرد.
من هم به او قول دادم عکس را کپی کنم و به او میدهم.
عکس را کپی کردم و ابتدا به مدیر مجتمع نشان دادم و خواستم آن را به او بدهد، مدیر بسیار خوشحال شد و به من گفت خودتان میتوانید به او بدهید.
من هم او را در میانه کریدور دیدم و عکس را به او دادم. بقدری خوشحال شد که در جا عکس را به خیلی ها ساکنان مجتمع نشان داد. با زبان ایتالیائی که دیگران هم نمی دانستند تعریف و تمجید زیادی از من میکرد . من با ایما و اشاره ای که او داشت و چشم ها و تاییدیه سر ها متوجه میشدم او از من تمجید کرده است.
خوشحال شدم که این کار را کرده ام. فردا صبح او تا مرا دید دوباره از من خواست تا عکسش را بگیرم. با خودم فکر کردم چه کاری دست خودم داده ام! خواستم امتناع نمایم ، اما با خودم فکر کردم چه اتفاقی خواهد افتاد که اگر او هر روز از من بخواهد عکسش را با تلفن دستی بردارم؟ در نهایت تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. و پیش بینی من هم درست بود. او هر روز از من تقاضای عکس می نمود، بعضی مواقع عکس قدیمی اش را نشان میدادم. این کار ادامه داشت تا اینکه کم کم او قبل از اینکه من داخل ساختمان شوم میرفت و نزد بیمارم روی صندلی داخل اطاق او می نشست تا من وارد اطاق شوم. وقتی وارد اطاق میشدم بایستی عکسی از او میگرفتم. و او همواره خوشحالی و تشکر خاص خود را از من داشت.
کم کم بین این خانم و بیمار من یک رابطه عاطفی ایجاد شد، خصوصا زمانی که بنا به درخواست من دیگر عکس تکی نگرفتم، بلکه از هر دو در کنار هم عکس انداختم و عکس کپی و به آنها دادم.
روابط آنها بقدری گرم شد که بعد از اینکه من بیمار را ترک مینمودم، آنها با هم به سالن غذاخوری میرفتند و در کنار هم غذا می خوردند. مدیر مجتمع تعریف کرد که این دو همواره با هم هستند. غیر از زمان هائی که برنامه های مجزا دارند، همه وقت خود را با هم میگذرانند، با هم میروند بیرون از مجتمع و خرید های خود را هم با هم انجام میدهند. حال آنکه تا دو ماه قبل هر دو به دسته منزوی ترین افراد تعلق این مجتمع تعلق داشتند.
اکنون مدت ۴ ماه میباشد که وضعیت به همان شکل که توضیح داده ام ادامه دارد، آنها میخندند، و از وضعیت موجود بسیار راضی هستند، دیروز متوجه شدم از هفته دو یورویی که من بعنوان کمک مال به مریضم پرداخت میکنم، یک جفت کفش برای این خانم خریده است.

ر. باقری

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com